از آخرین تصمیم مهمی که گرفتهام خیلی سال میگذرد. چه تصمیمی؟ چند سال؟ چه طور؟ همه را توضیح میدهم. اما پیش از آن بگویم امروز هم تصمیم مهمی گرفتم. بعد از آنهمه سال... از این هم خواهم گفت.
اول بگویم که الان، همین الان دارم به یک موسیقی که تا به حال نشنیده بودم گوش میکنم. یک نفر دارد با ویلن با من حرف میزند. از سرشب همین طور داشت با من حرف میزد و حالا دم صبح است. دقیقاً ساعت پنج و سی و چهار دقیقه. هم پنچ و هم چهار و هم سه دارد. از آن عددهای جادویی شاید! جالب نیست؟ دخترم گفته بود برایم جایی گذاشته که هر وقت حوصله کردم یا دوست داشتم... یکی دوبار نوک زدم که مزه کنم اما امشب... امشب از سرشب گذاشتم و پتو انداختم کف اتاق و یک شعله بخاری برقی را روشن کردم. هروقت که دلم سخت بگیرد از چیزی نامعلوم و احساس کنم تنهایی چیز خوبی نیست اصلاً، پتویی کف اتاق پهن میکنم و پایین میخوابم. چه قدر که دوست دارم این جور وقت ها ادای گیر کردن توی سرما را هم در بیاورم برای خودم: گرم کن و شلوار زیر بپوشم و رویش لباس های دیگر... یعنی هوا خیلی سرد است و البته پتو بیندازم، آن هم حداقل دو تا روی هم.
دارم به عادت همیشگی حاشیه میروم؟ نه حواسم هست. بر میگردم به مطلب. میخواستم بگویم که چه طور شد یادم به آن تصمیم مهم آن همه سال پیش افتاد. میخواستم بگویم که...
ساعت دوازده شب یا کمی بیشتر بود. خیلی شب بود. زمستان بود. داشتم کتابی چیزی میخواندم. چراغکی روشن کرده بودم و گوشه سالن بزرگ خانهای که درش زندگی میکردیم دراز کشیده بودم. شاید هم نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار. هر طور بودم داشتم سیگار هم میکشیدم. زنم و دخترم گوشه دیگر سالن دور از نور و آنجا که من بودم خواب بودند. پسرها اتاق دیگر بودند. داشتم کتاب میخواندم. این را گفتم اما خب ... سیگار میکشیدم. سال ها بود سیگار میکشیدم. از هفده یا هجده سالگی. از وقتی سیگار وینستون 23 ریال بود. در آبادان سیگار فراوان. در آبادان باشگاه ایران. در آبادان خیابان زند و قدم زدن در خیابان ها و بلوارهای تمیز و خلوت و دست در دستش.
سیگار میکشیدم که دخترم سرفه کرد. سرفه کرد دخترک. دو سالش بود یا نبود. همین دختر که حالا یک عالم موسیقی که کمتر شنیده و اصلاً به نظرم قبلاً نشنیدهام ریخته روی هارد گوشه لب تابم که اگر، اگر وقتی... که حالا با آرشه بیدارم کرد. با آکوردئون... رقص کاساچوک؟
سرفه کرد. زنم خواب بود و دخترم سرفه کرد. پک محکم دیگری به سیگارم زدم و دو سه جمله دیگر خواندم و باز سرفه کرد. آن وقت بود که شنیدم. شنیدم دختر دو سالهای هفت هشت متر آن طرف تر، در ساعت یک صبح یکی از روزهای زمستان سال 67 در خانه بزرگ آجری در قشم بدجور سرفه میکند از دست دود. شنیدم و به خودم گفتم اگر بیدار بود و زبان داشت، اگر اصلاً بزرگ تر بود و یکی دیگر بود از جایش بر میخاست و میآمد بالای سرم و ...
باقیمانده سیگارهای توی پاکت را له کردم. مچاله کردم بیشتر و خواستم که... سرفه دیگری کرد. زنم کمیبیدار شد. آن قدر که آرام کف دست روی پیشانی بچه بگذارد و پتو را روی خودش و او مرتب کند. چراغک را خاموش کردم و بیرون رفتم با سیگارهای مچاله و نصفه روشن در دستم. رفتم و در ظرفشویی آشپزخانه ... جز! چرا گفتم به جان خودش؟ چرا او؟ که سرفه کرد؟ که کوچک بود؟ که دختر بود؟ که از همه بی دفاع تر بود؟ که آن همه دوستش داشتم و این همه؟
« به جان خودش دیگه سیگار نمیکشم! »
*
یک هفته بعد با خودم کلنجار میرفتم که قول دادهام و قسم خوردهام به جان خودش سیگار نمیکشم! نگفتهام قلیان نمیکشم که یا ... مثلاً پیپ! این هم توجیهی بود برای تمام کردن یک نصفه پاکت توتون کاپیتان بلاک ته کمد و بعد... ترکش کردم. رهایش کردم که برود به پی کارش.
زنم میگوید تو هنوز ترکش نکردهای! فقط نمیکشی اش. میگویم ولی من اصلاً دوستش هم ندارم. طرفش نمیروم اصلاً هیچ وقت دیگر هم میدانم. میخندد و میگوید ولی خوب یادت هست چه ساعت و روز و سالی بود. تا وقتی یادت هست و به یادش هستی پس معلوم نیست... اما شوخی میکند. خوب خبر دارد که هیچ دوستش ندارم دیگر. میداند که دخترم را چه قدر بیشتر از همه چیزهای این دنیا دوست دارم.
حالا دیگر ساعت شش و سه دقیقهاست. میتوانم فرض کنم سه دقیقه پیش است و ساعت شش صبح. ساعت تصمیم های بزرگ. یکی دارد با قرهنی موسیقی شادی اجرا میکند. ویلن هم هست. یکی هم دارد پا میکوبد به زمین. لابد روی سنگفرش خیس خیابانی پیاده رویی در جایی از بلغارستان یا مجارستان یا بندری در... اودسا؟ ممنون بابت این همه موسیقی های خوب دختر!
دخترم به شوخی میپرسد نمیشود بازهم به جان من قسم بخوری و تصمیم بزرگ دیگری بگیری بابا؟ مثلاً تصمیم بگیری میلیاردر بشوی یا یک آپارتمان کوچک رو به پارک تر و تمیزی در یکی از محله های بالای شهر تهران بخری؟
میگویم یا شاید میخواهم بگویم که تصمیم های بزرگ، تصمیم هایی هستند که آدم هر بیست و چند سال یک بار میگیرد. میخواهم بگویم دفعه قبل خواب بودی و سرفه کردی و من به اصطلاح بیدار شدم و به خودم آمدم اما این بار خودم هم خواب بودم. دراز کشیده بودم کف اتاق و توی گرمکن ولباس های رویش و زیر دو تا پتو و یک شعله بخاری برقی هم روشن بود. سرفه نکردی اما با آرشه روی سیم ها کشیدی. با پاهای توی چکمه روی سنگفرش خیس خیابانی جایی به زمین کوبیدی و بیدارم کردی.
خب من هم باز قسم خوردم به جان تو و تصمیم مهمی گرفتم.
اسم این قطعهای که حالا در این دقایق بعد از ساعت شش صبح میشنوم Brave Old World از Itzhak Perlman است. شاید این ویلن زن هم فهمیده که تصمیم مهم گرفتن برای آدمی مثل من بعداز بیست و یکی دو سال احتمالاًکار کم و بیش مهمی است.
امروز که درباره همه چیزی حرف زدیم
سفارش کردی
چهکنم
چه نکنم
و بیشتر حرفهایت را شنیدم
اینجا بودم
یکی عکس گرفت.
فرصت کردم گوشی را در جیبم بگذارم
اما
شاید تو هم شنیدی
کشتی آمد
کشتی رفت.
هربار اتفاقی میافتد
و تکرار نمیشود.
دوربین را برداشتم
با چند اتفاق
که تکرار نمیشوند.
کجا هستی؟
عکسی بفرست!
هرسال حوالی عید نوروز که چشماندازی از بهار، درپس تعجیلهای کارمنتظر است وسبز، رنگ مسلم جادههای شمال میشود و عکسهای تازهای از عکاسان مناظر و چهرههای دلپذیر و شاد کودکان،کارتهای تبریک و تقویمهای رومیزی خوش چاپ را تزئین میکند خاطره روزهایی در پانزده شانزده سال پیش برابرم جان میگیرد و دیرگاهی میماند تا بهار بگذرد. اگر میرود، نمی رود و مثل خودش، گوشهای میایستد. کمی دورتر از آن مرکز مهی که روی جاده نشسته و نمیگذارد ببینم در اطراف ساعت هفت صبح، لندرور سبزش را تند میراند و از کپورچال به رشت میرود. میبینم اما هربار، بعداز آنکه چراغی، برفپاککنی، و بعد هم حتماً بوقی کشدار به ضمیمه این سلام شاد و شتابدار پرتاب میکند از سر لطف و باز، فکر میکنم دیرشد اینبار هم. دست پیش گرفت. فکرمیکنم لابد فکر میکند اینبار حتماً همان غروراست که نگذاشته خوب و به موقع ببینم لندروری که از مقابل میآید تند، در این وقت صبح و این جای جاده مه گرفته یا خیس از باران مورب، محمدکوچکپورکپورچالی است نه کس دیگر با سه پایه و دوربین ها و لنزها و آلبوم عکسهایش از بچهها و زنها و شالی و دامنه و مه و شمال، در کار و کوچ و نگاه میآید وتند میگذرد و میراند به سمت رشت باز هم سلام او جلو افتاد و من توانستم بوقی کشدارتر بزنم، فقط به خیال خودم گفته باشم ارادتم برجاست بیشتر از آن وقتیکه از کپورچال میگذشتم بار اول و بار اولی بود میدیدم کسی در رستورانی نمایشگاه عکس برپا کرده، بیهیچ ادعا. سینی برنجی که زیر باران مختصر دانهها و نگاه مواظب زن تاب میآورد وآن خط طویل دامنه کوهی سبز که راه پریشانی و فرار یا هجرت برای دختری نوجوان که کودکی برپشت میبرد را سختتر مینمود و چهقدر که دیده بودم آن عکسرا در جاهای دیگر و حدس هم نزده بودم روزی میرسد، با کپورچالی و رستورانی کنار جاده و فرصتی برای نهار. از آن هم بیشتر، چندین ماهی که برای کار با ماهی و تُن، تن به دوری از اصفهان و دورتری از بندرعباس و قشم بدهم با رضایتی که گمان نمیکردم اصلاً پخش باشد همه جای آن مدت و انصافاً بود و اعتراف میکنم جاده انزلی تا سنگاچین و کمی جلوتر که ما بودیم پایه اصلی آن رضایت بود.
محمد کوچکپور کپورچالی عکاس کشف و اختراع خودش بود. من فقط زود توانستم برای خودم جایی پیداکنم پای پرچین مزرعه سبزخیالی که گسترده بود همه جای شمال و با لندرورش سرمیزد به هر طرف و روزی هم آمد به کارخانه. بزرگوار بود که آلبومهایش را داد ببینم و با خبر باشم جز آن عکسها در رستوران برادر یا برادرزادهاش در کپورچال، صدها و هزارها زیبایی وکشف و حرف دیگر در دست دارد.
چند بار دیگری که رفتم یا آمد گمان نکنم دریاد ماندگارمان مانده باشــد. اما بارآخری که برای خداحافظی رفتم و جایی نزدیک آبکنار دیدمش، از عکاسی یکروزهای در جنگل شفارود برگشته بود تازه و تازهها تعریف میکرد که ساعتها درازکشیده پای درختی یا درختهایی تا خورشید در زاویه معلومی بتابد برچیزی و او حبسش کند با رنگ و کاغذ و قاب.
یادم مانده اما که عذر خواستم برای آنهمه برفپاککن و بوق که هر بار پیش از من به سلام فرستادی روی جاده در فاصله سنگاچین و انزلی هرصبح میخواستم بداند که چقدر سعی کردم یک بار و حداقل یک بار زودتر ببینمش و من سلام کنم پیشتر ازآنکه او بوق بزند یا چراغ بوق و چراغ و برف پاککن و دستم را و اگر با سرعتی که لندرور داشت ببیند لبخند ارادت واحترامم را به علامت سلامی و صبح بخیری نثارکنم و نشد.
میخواستم گفته باشم که نگذارد به هیچ حساب تنبلی و غروری مثلاً و بپرسم چهطور مرا میدیدی اینهمه بار در این چند ماه همیشه زودتراز من که ببینم ترا که میدانستم این دم آن دم است پیدایت شود سرپیچی یا از درون مهی و بارانی، اگر میبارید، که میبارید بسیار وقتها پرسیدم چهطور است راستی آقای کوچکپور؟ این همه که سعی کردم و نشد!؟
ساده بود. گفت خیلی ساده است من عکاسم من باید حتماً سوژه را زودتر ببینم؛ هر سوژهای را زودتر و بهتر، اگر بتوانم.
همه این پانزده یا شانزده سالی که از او بی خبرم، حوالی بهار که میشود از فرصت گردش خیابانها و ویترینها و گاه، نگاه به عکسها و تقویمها بر میدارم که اگر نه زودتر، کمی بهتر ببینم لبخند ســبزی که محمد کوچکپور کپورچالی درمردمک چشم بچهها، پشت درختها یا پای پنجرهها و دیوارها و درها، در توده ابرها و مه و گوشههای پنهان پهنهی شمال، برای ما کنار میگذارد.
آه... اسفندیار مغموم
ترا همان به که چشم فرو پوشیده باشی.
بامداد
خانم معلم و مدیر خواسته بودند پدر یا مادر بچه سری به مدرسه بزنند. بیچاره ها با ترس و لرز رفته بودند ببینند چه خبر است. بهشان گله کرده بودند که بچهتان درس نمیخواند. گفته بودند والله ما در خانه خیلی سعی میکنیم ولی... گفته بودند شما هم مثل بقیه پدر و مادرها میتوانید یک چیزی به عنوان جایزه بخرید و پنهان از چشم بچه بیاورید تا ما سر صف صدایش بکنیم و تشویقاش کنیم و بهش جایزه بدهیم شاید باعث شود تغییر بکند. این شد که شد. فقط بچه بزرگ بود و مدرسه خانهای در کجا یا کجا یا کجا و معلم ها و مدیر و سایر اولیای محترم امر هم آدمهای خیلی خوب و بهتر و قدیمی و قدیمیتر که دعوت شده بودند به مجلس. آدمهایی که دیدنشان از نزدیک آرزوی هر پرت افتاده عاشق ادبیات مثل منی است و هر عاشق ادبیات مثل منی را هم از راه به در می برد! ( جایزه از این بهتر؟ )
شما هم بودی. اتفاقاً از بین گروه داورها که چشم چشم کردم توی عکسها پیدا کنم فقط شما یکی یک نفر بودی. شنیدم باقی یا اصلاً خارج نشیناند یا عذر خارج بودن داشتند و نیامده بودند. این هم نکتهای است که هربار باید بکوبی و آن چهارصد پانصد کیلومتر راه را بروی که جای خالی بعضیها خیلی احساس نشود. اما خب! یک دلیل فرعی اینکه نامه را خطاب به شما مینویسم هم همین نکته است. منظمتر و قدیمیتر و مصرتر از شما کس دیگری را ندیدم. شمایی که همیشه هستی و حاضری و... بگذریم فعلاً.
به نظرم حالا و همین حالا که به هرحال یکی دو هفتهای از آن میهمانی پنجاه شصت نفره ( قبول داری بیشتر شباهت داشت به میهمانی تا مثلاً جلسه و مراسم؟ بله؟ چیزی گفتی دوست من؟ آه بله... راستش در مقابل این سئوال احتمالی مرسوم این سالها که مگر نویسندهها آدم نیستند و حق ندارند مبل و فرش و پرده و گچبری و شام و نوشابه و ماشین و ویلا و باغ و حتی باند بله باند داشته باشند جواب کم میآورم و نمیدانم چه بگویم! ) گذشته وقتش باشد به چند نکته بپردازم و چند اشاره کوتاه داشته باشم؛ شماکه هنوز هم تقریباْ مطمئنم هیچ اصلاً عجله نداری مثل مثلاً آقای مخاطب هر روزهات ( که متاسفانه بدجور از کیسه شما خرج کرده است برای خودش ) تنگ و جارو برداری و از حالا برای خیل بیشمار کاندیداهای سال آینده این یکی دو جایزه راه را آب بزنی.
اول این که چرا تماس نمیگیری؟ شاید انتظار داری مثل بیشتر وقتها که من زنگ می زدم بازهم من تماس بگیرم؟ اگر اینطور است یادت میاندازم که در آخرین گفتگوی تلفنیمان، به در گفتی که دیوار بشنود البته، نقل کردی از جایی، روزنامهای انگار، نظرت را در باره سروصدایی که پیرامون داوری جایزهی گلشیری و بحث مافیای ادبی و پختهخواری آقای شهسواری راه افتاده پرسیدهاند و شما گفتهای ترجیح میدهی سرجایت بنشینی و سکوت کنی و همین و تماشا کنی ببینی چه میشود. این « ببینی چه میشود » را مطمئن نیستم البته اما سکوت کردن و تماشا کردن را دقیقاً یادم هست گفتی و تاکید هم کردی. دیوار هم که من باشم شنیدم. بنا براین جایی برای زنگزدن بعداز این من نگذاشتی و شاید حق بود و هست تو زنگ بزنی و چیزی بگویی اگر می خواستی یا میخواهی. میتوانی حداقل و میتوانستی یکی از آن اس ام اسهای نازنینات را که طرف به دریافت هرروزهشان مینازد برای من هم بفرستی که نشان بدهی ازمن دلخور نیستی. اما انگار هستی چه جور هم!
اما شما که مرا خوب میشناسی! نمیشناسی؟ یادت هست به کسی که مقالهای از من را که با عنوان « نام دیگر خیابانها » در هفت چاپ شده بود دیده بود و پیشات گله کرده بود که ببین چهطور بیحساب از کتاب « سرخی من از تو » خانم سپیده شاملو تعریف و تمجید کرده چه جوابی داده بودی؟ گفته بودی نظرش را گفته. گفته بودی این است دیگر. طرف ( که من باشم یعنی ) زیادی بی رودربایستی است! از من پرسیدی غیر از این نبوده که؟ و من هم گفتم نه که نبوده. وقتی گفتم نه تا موقع نوشتن مطلب نویسنده را دیدهام و نه باهاش حرف و سخنی داشتهام خوشحال شدی که نظرم را گفتهام و همان موقع فکر کردم تو هم مثل من فکر میکنی آدم باید اگر کتابی میخواند نظرش را هم صریح بگوید.
یک بار هم وقتی در جلسه نقد داستان نویسی یکی از استخواندارهای ادبیات داستانی در تهران به عنوان منتقد میهمان حاضر بودی و من هم توانسته بودم ضمن یک ماموریت اداری وقتی جور کنم و آنجا باشم در فرصت چای و کیک آمدم پیش ات و پرسیدم چرا چیزی نگفتی و چرا حرفهایت را خورده نخورده زدی از نحوه نقدت بر یک عمر داستان نویسی نویسنده که به نظرم خیلی نرم و مآلاندیشانه و همچین آهسته برو آهسته بیا بود دفاع کردی و گفته از چیزهایی حرف زدی و یاد کردی که در ضمن خواندن ده دوازده کتاب نویسنده بهشان برخوردهای و خوشت آمده و یادت مانده و به نظرت این کافی بود. عجیب است که همان موقع فکر کردم نکند کتابها را نخوانده آمدهای سر جلسه نقد و بررسی اما یادم افتاد که قبلاً گفته بودی همیشه کارهای طرف را دنبال میکنی. می شود از هفت هشت کتابی که اتفاقاً همراه خودت آوردی بودی و روی میز گذاشته بودی فقط سه یا چهار صحنه یادت بیاید که مثلاً آن پیرزن در یکی از داستانها آنطور ایستاده بود و آن حرف را زد و یا... به نظرم که خیلی سردستی و همین طوری آمد. خیلی محافظهکارانه که کسی نرنجد. اصلا انگار اصل نرنجیدن احتمالی دیگران است. من راضی تو راضی همه راضی! البته آن موقع به فضایی که میز چیده شده پر از نسکافه و چای و کیک و یک پاکت کوچک در قطع جیبی پالتویی در جلسه نقد و بررسی داستانهای یک نویسنده میسازد زیاد فکر نکردم. حالا هم احتیاط می کنم. اما فکر دیگری کردم. فکر کردم چه خوب که آن خانم، منظورم خانم زری نعیمی است که به عنوان منتقد دیگر جلسه حاضر بود کاملاً خلاف تو عمل کرد و راست رفت تو دل موضوع. درست همانطوری که فکر میکرد باید حرف بزند حرف زد و تکرار کرد. به همان اندازه صریح و البته کمی شاید بیشتر از اندازه مفصل. به نظرم که واقعاً شایسته آفرین بود.
اما از همه بیشتر موضوع کتاب دوست جوان همشهریم رویم تاثیر منفی گذاشت. جلسه تمام شده بود و اتفاقاً داشتیم با هم بیرون میرفتیم که سوار آسانسور بشویم برویم پایین. از چیزهایی که تازه خوانده بودم پرسیدی و از چیزهایی که تازه خوانده بودی پرسیدم. گفتی هیچ خبر تازه خوبی نداری. آنرا هم که خواندهای تا بیشتر از صفحه هشتاد نتوانستهای دنبال کنی و حوصله به خرج بدهی گذاشتهای کنار. گفتم اتفاقاً نهم و دلیلاش را توضیح دادم. دلایلمان یکی نبود اما نتیجه همان خواندن تا صفحه هفتاد هشتاد بود. وقتی دو سه ماه بعد زنگ زدی و پرسیدی من کی گفتم کتاب فلانی را و کی گفتم تا صفحه هشتاد را و کی گفتم دوست نداشتهام و ... وقتی گفتی ، به در گفتی که دیوار بشنود، زنگ زدهای و به خودش ( گفتی اتفاقاً چه صدای گرمی دارد و چهقدر خوب، چه قدر صمیمانه برخورد کرده ) گفتهای بر عکس کتابش را تا آخر خواندهای و اتفاقاً خیلی هم خوشت آمده ( انگار توانسته بودی یکی دو نکته از متن کتاب هم درجا تعریف کنی به عنوان ضمانت دو قبضه که فکر نکند احیاناً کتاب را نخوانده حرف می زنی لابد! )، من که دیوار باشم شنیدم و گفتم نه... کی گفته؟ کی شنیده که شما چنین حرفی زدهای و...
من نمیخواستم شما را از دست بدهم و شما هم که انگار دوست نداری هیچکس را از دست بدهی. این شد که آن کامنت را گذاشتم زیر یادداشت دوست مشترک و نویسنده معروف و آن تلفن را زدم به نویسنده جوان همشهری که ماست بمالم به جلسه و راهرو و آسانسور و آن هفتاد یا حداکثر هشتاد صفحه و اینکه فقط من و تنها من بودم که گفتم از عوض شدن بدون دلیل راویها در کتاب دوست همشهری خوشم نیامده و هیچکس دیگری دور و اطرافم نبود در آن وقت بعداز ظهر سه شنبه.
ولی حالا... حالا که... راستش فکر میکنم ( کاش اشتباه کرده باشم ) شما را از دست دادهام. نه من که بعضی دیگر از دوستداران ادبیات داستانی هم شما را از دست دادهاند یا دارند از دست میدهند. حالا دیگر فهمیدهام و راستش تلخ شده برایم که شما دوست داری راجع به همه چیز و همه کتابها حرف بزنی اما فقط در پشت دیوار و آن هم دیواری که موشی امثا ل من نداشته باشد یا در تلفن یا با اس ام اس هر روز صبح با خیلی خیلی محرمها که لابد امتحان خودشان را در همدلیها بارها وسالها پیش دادهاند. شاید خیلی خیلی دلم گرفت وقتی گوشه صفحه آخر آن ضمیمه پنجشنبه خواندم هر روز نیم بیتی اس ام اس میزنی و در باره کتابهایی که خواندهای چیزی میگویی. دلم گرفت وقتی تقریباً مطمئن شدم یکطوری حتی رندانه که خیلیها متوجه نشوند احتمالاً داری جاده را به سبک خودت آرام و بدوندست انداز و دوستانه صاف میکنی که بعضیهای دیگر با نیت خودشان از حالا آفتابه جارو برداشتهاند و... و دهن کجی میکنند به دیگران و دلشان خوش است سال دیگر هم همین آش است و همین کاسه.
میبینم و شاید تو هم بی خبر نباشی که حرفها، شاید بیشتر از همه حرفهای شما هم باشد، بر دوست جوان خوشآتیه دیگرمان هم اثر کرده که... بگذریم. به قول دوستی ما عادت کردهایم به از دستدادن. پس چه باک اگر هرشب ستارهای به زمین بکشند. آسمان را باشیم که غرق ستارههاست. این را می گویم که دل خودم را خنک کنم وگرنه حتا احتمال از دست دادن چون تویی برایم خیلی سنگین است.
اما بد نیست این را هم تعریف کنم: چند وقت پیش با یکی از نویسندههای معروف از طریق ایمیل آشنا شدم. فقط ایمیل داشتیم برای هم و حتی تلفن هم نه. معذوریتی داشت که نمیتوانست با تلفن حرف بزند. از مطلبی در وبلاگ راه آبی خوشش آمده بود و تشویق و تایید مفصلی کرده بود. برایش نوشتم که من اما از یکی از کتابهایش خیلی خوشم نیامده و اتفاقاً راجع به آن یادداشتی نوشتهام و قرار است جایی چاپ بشود. اگر میخواهد بعداً ناراحت بشود بهتر است همین حالا ناراحت بشود و به این دوستی ایمیلی ادامه ندهیم. نوشت که اصلاً روزنامه نمیخواند و اگر بخواند یک روزنامه دیگر میخواند و به نقد و نوشتههای درباره کتابها اهمیتی نمیدهد و آنهارا جدی نمیگیرد و... بنابراین جای نگرانی نیست.
اتفاقاً طوری شد که سه چهارماه پیش توانستم در تهران او را ببینم و لطف داشت به اتفاق دوست دیگری همدیگر را دیدیم و فرصت داشت دو ساعتی دور هم باشیم و جای تو خالی شام هم بخوریم. بازهم حرف آن مقاله پیش آمد و گفتم که به من گفتهاند در میآید و شاید همین آخر هفته در بیاید. باز هم گفتم که کتاب را به چه دلیل دوست نداشتهام و او هم البته گفت که کتاب مرا، دریا خواهر است را، اصلاً دوست نداشته و گفت که تومنی یک صنار با کتاب اولم، قلعه پرتغالی، قابل مقایسه است ( لابد یعنی اگر اولی یک تومن می ارزد دومی صنار است به نظرم! ). با دوستی و روی خیلی خوش و ذهنی پر از خاطره از هم جدا شدیم و دو سه باری، تا قبل از آن توفان که خواهم گفت، با هم تماس تلفنی و ایمیلی داشتیم. حتی در یک مورد خاص کمکی خواست و دریغ نداشتم و گفت که این تاوان پیشاپیش مقالهای است که گفتهای در باره کتابم نوشتهای و قرار است چاپ بشود و اینطوری خیالم را راحت کرد که اینبار با نوشتن منفی درباره کتاب دوستی را از دست نمیدهم.
اما وقتی مقاله درآمد و خبرش کردم که اگر مایل است بخواند بادها شروع به وزیدن کرد. بیست و یکی دو ساعت بعد توفان شروع شد و غارها را در نوردید و بیرون زد و به صورت ایمیلی در آمد و روی سرم آوار شد که ... بی سواد کم خوان هیچ ندان...و که من از همان شب دورهم بودن فهمیدم که چنین هستی وچنان نیستی و بیش از این...
درخت دوستی را که نشانده بودیم حسابی تکان داد و برگ و بارش راهمه ریخت و از آن حرفها که زده بودیم آن شب فقط حرفهای مرا برداشت و جایی که نباید نقل کرد و نشانی داد که فلان شب دور هم بودیم و شام میخوردیم که از دو لب من شنیده است. حاشا نکردم اما برایش ایمیل خداحافظی زدم و نوشتم با این یک کارتان دیگر از ریشه هم درش آوردی آن درخت تازه کاشته را!
خب البته برای یک یادداشت در باره یک کتاب قیمت زیادی است و خوانندهها طفلک شاید خبر ندارند نوشتن، حتی مثل نوشتنهای من که به قول وی از روی کمخوانی و کمسوادی هم هست، اینقدر پس و پشت و حاشیه دارد اگر نه شاید با رغبت و کنجکاوی بیشتری مطالبم را میخواندند!
به ضربالمثلهای زیادی که در این رابطه داریم، به « هر کسی طاووس خواهد...» یا « هرکس خربزه میخورد...» نمیپردازم که مصداقهای بدی هم نیستند. اما شاید حسن ختام این یادداشت یاد دو شاعر محبوب همیشگیام باشد: آزاد و بامداد. یادشان گرامی که جایشان خالی است.
م. آزاد ( محمود مشرف آزاد تهرانی) در یک سلسله یادداشت در باره شعر و شخصیت احمد شاملو که در فردوسی آن روزگارها درمیآمد او را کرگدن خطاب میکرد. نمیدانم این اسم را خود او روی شاملو گذاشته بود یا کس دیگر. شاید هم خود شاملو زمانی شعرهایش را اینطور امضا میکرد. به هرحال اسم خوبی بود. به کار و هیکل و صورت شاملو هم میآمد. من اینطور فکر می کردم و از همانموقعها واقعاً از کرگدن خوشم آمد؛ از پوست کلفتی و بی خیالی و بی پرواییاش. از این که شاخش را همینطور میگیرد جلوی صورتش و سیخ به جلو می دود. خورد به هدف خورد، نخورد میرود تا جایی دور و دوباره بر میگردد به طرف هدف؛ با شاخ جلوی صورتش ( نه می خزد، نه میپرد، نه میجهد و نه... نه ازجلوی حریف میگریزد! ). حالا معلوم نیست وقتی از چیزی خیلی خوشش بیاید این کار را می کند یا خیلی عصبانی است! شاید هم در هر دو حالت!
اگر حالا و همین حالا و اینجا جای این حرفها که زدم نبود شاید جایش باشد حداقل که اعترافکنم هنوز هم بیشتر وقتها دلم میخواهد تنها یکی کرگدن باشم و بس.
برش داشتم. دزدیدمش. شاید هم نجاتاش دادم. گذاشتمش زیر پیرهنم و پنهانش کردم. واقعاً به درد من یکی میخورد. صاحبش میشدم و ازش مواظبت میکردم. چه صاحبی بهتر از من؟ توی شهری که همه جایش حرفِ فقط قاچاق و جنس و مسافر بود و روی بیشتر میزهای آن کتابخانهی محقرش، با سقفی که هرآن ممکن بود فرو بریزد، تنها روزنامههای باطله کوه شده بود، اینکتاب هم به هرحال، اگر از آن قفسه زهوار دررفتهی در حال سقوط بیرون نمیکشیدمش و نمیآوردمش اینجا، کنار کتابهای دیگری که این همه دوستشان دارم و مراقبشان هستم، دیر یا زود زیر قشر صخیمی خاک میخفت و چه بسا اصلاً فراموش میشد؛ فراموشی هم یعنی مرگ.
مرگ کتاب از مرگ نویسندهاش دردناکتر است. نویسنده مینویسد که جاودانه شود؛ در کتابش و پیش خوانندگانش عمر جاویدان پیداکند. فکر میکند هربار، هرجا و هرزمان که خوانده شود، دوباره متولد شدهاست. همین است که بی اندک دریغ تکههاییاز وجودش را در نوشتهاش باقی میگذارد. با نفساش، بر نقش هزاران کلمه میدمد تا داستان جان بگیرد و پوست بترکاند و بال درآورد.
پرواز این پرنده نوبال اما در گرو خوانده شدنش است. باید که خوانده شود. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار می شوند که داستان خوانده شود. چشمان مشتاق، به عطف کتابها خیرهاند. اگر از قبل کتاب دلخواه خودشان را برنگزیده باشند ( و این خود میتواند موضوع مقالهی دیگری باشد ) به کلمات آغازین، جمله نخست آن و سپس جملات بعدی و بعدیبرمیخورد، میخواند و اگر آن اتفاق شیرین که در گرو هزاران نکته باریکتر از موی دیگر هم هست افتاد، کتاب را میخرد و همراه خود میبرد. سفر جاودانگی نویسنده شروع شدهاست.
به پلهی اول، نقطه آغاز خط مشترک زمانی که خواننده برای خوانش کتاب میگذارد و عمر جاودانگیای که اثر میتواند بیابد، همین جمله نخست ( واگر هنر نویسنده موثر افتد جملات بلافاصله بعدیِ آن ) برمیگردم. آنچه در این نوشته دنبال خواهم کرد نحوهی اثر همین جمله اول است؛ انواع و محدودیتها و اختیاراتش. و شاهد مثالهای متعددم، جملههای ابتدایی دهها داستانکوتاه ایرانی است که به دلایلی خاص، به ویژه محدودیتجا، از ذکر دقیق منابع خودداری کردهام. اما نمونههای انتخابی، جملههای ابتدایی داستانهای کوتاهی هستند به قلم نویسندگان برجسته ایرانی، زندهیادها: جمالزاده، هدایت، علوی، چوبک، ساعدی، آلاحمد، محمود، گلشیری، صادقی و ... و عزیزان خوشبختانه در قید حیات: دانشور، درویشیان، دولتآبادی، اخوت ( محمدرحیم )، گلستان، کلباسی، ترقی، میرصادقی، مندنیپور، فقیری ( امین ) و...که، طبعاً و حتماً، با توجه به محدودیتهای دسترسی به آثار بیشتر و زمان دراختیار، و از آن بیشتر بضاعت اندک نویسنده در بررسی دقیقتر و شاملتر، گام کوچکی در پرداختن به این مهم محسوب خواهد شد. سهم مسلم و احترامبرانگیز نویسندگان و صاحبنظران ارجمند دیگری که قبلاً به این موضوع توجه کردهاند، از نظر دور نبودهاست.
کتابی که در ابتدا، ضمن نمایش نوعی از تعلیق، در شروع همین مقاله، اشاره کردم « داستان از نگاه داستاننویس » است. مجموعه چند مقالهی کوتاه بسیار شیرین و آموزنده از اهالی داستانکوتاه در غرب به انتخاب و ترجمه خانمها آتوساصالحی و مژگانکلهر که نشر زمان منتشر کردهاست. آنچه از این کتاب بیشتر مورد توجه قرار دادهام مقالهایست با عنوان « آنچه هر داستان خوب نیاز دارد » که نویسنده بر ضرورت حتمی تعلیق در ابتدای داستان تاکید کرده است. این تعلیق آنقدر در سرنوشت داستان موثر است که باید از جملهی ابتدایی یک متن داستانی کاملاً رعایت شود.
گفتهی معروف سیدفیلد استاد فیلمنامه نویسی، را یادمان هست که در اهمیت دقایق اول هر فیلم و تاثیر مسلمی که بر جلب و جذب تماشاچی برای تماشای باقی فیلم میگذارد، در کتاب چگونه فیلمنامه بنویسماش نوشته و چندبار هم تکرار کردهاست. اگر سیدفیلد برای یک فیلمنامه و فیلم زمان حداکثر هشت دقیقه را تعیین کردهاست، اینحد تعیین کننده برای یک داستانکوتاه بیش از یک یا دو یا حداکثر سه جملهی ابتدای داستان نیست. اما اینها چه نوع جملاتی هستند؟ الهامهایی هستند که فرشتگان تقدیم نویسنده میکنند؟ گنجی است که ناگهان در زیر بالش خود کشف میکند؟ میراثیاست که از تجربههای سخت و طولانی دیگران حاصل آمده و در اختیار او قرار گرفته؟ چیستند؟
اشاره شد به الهام. شاید شما هم شنیده باشید جملهی آغازین داستان الهام است! در این صورت بلافاصله باید پرسید منبع این الهام کجاست؟ کسیاست غیر از نویسنده؟ غیر از جایی که او هست و دست به قلم بردهاست؟ اگر اینطور باشد نویسنده در طول عمر نویسندگی خود با این غیر از خود، اینجا یا هرجای دیگر، چگونه همنشینی کند تا پنجره شکوفایی الهام جمله آغاز داستان بر او بسته نشود؟ و چه تمهیداتی بچیند تا این فرشتهی تاثیرگذار زود به زود پا بر آستان آفرینش یک یک داستانهایی تازه و تازهتر، بگذارد؟
کدام جمله؟ کدام اول؟
منظور از اول دقیقاً شروع متن اصلی است و جمله اول اولین جملهی این متناست. هر آنچه پیش از این جمله در باره و یا بالای داستان نوشته شده، از جمله نام آن یا مراتب اهداء داستان به شخص یا اشخاص یا توضیحات دیگر مثل نقل عبارات و جملات از کتب و اشخاص و یا علامت و نقاشی و عکس و غیره که ممکن است مورد استفاده داستاننویس قرار گیرد از موضوع بحث این مقاله خارج است. هرچند که بدیهی است نویسنده ممکن است با تمهیداتی از ایندست در پی جلب توجه بیشتر خواننده و ایجاد تعلیق در ابتدای اثر خود باشد و در مواردی موفقیتهایی هم کسب کرده باشد اما برای تعیین حدود موضوع در هنگام بررسی به اینگونه تمهیدات توجه نشده و در ارزیابی بود یا نبود و کم و کیف تعلیق مورد نظر، تنها همان جمله اول متن اصلی مد نظر قرار گرفتهاست. دستهبندی این جملات تحت عناوین کوتاهترین، خیلی کوتاه، کوتاه، بلند و خیلی بلند و بیش از اندازه بلند نیز بیشتر جنبه تقسیم و تسهیل بحث دارد و نباید به عنوان ملاک محاسبه دقیق و کاملاً کارشناسنانه منظور نظر واقغ شود.
برای شروع لطفاٌ به این دو جملهی ابتدایی دو داستانکوتاه شناخته شده ایرانی و خارجی توجه کنید: 1- کنیزو مرده بود. 2- اما میشا نمرد.
به نظر شما کدامیک در ایجاد تعلیق موفقترند؟ حق با شماست. من هم موافقم. اما چرا؟
شاید بهتر است به نمونههای بیشتر و بیشتری توجه کنیم.
کوتاهترین جمله:
کوتاهترین جمله میتواند یک صوت و صدا باشد. ارجاع به اتفاقی که اگر مستقیماً توضیح داده شود یا به تصویر درآید جملات احتمالاً معمولی زیادی را به خواننده تحمیل میکند: وای...! آخ...! شترق...! ترق...! نمونههای اصواتی هستند که به حادثهای کوچک یا بزرگ اشاره دارند. اظهار تعجب یا ترس یا خبر. اظهار درد یا نمایش سیلی خوردن یا زدن و شکستن و شکستهشدن.
جملات یک کلمهای مثل: شکست. افتاد. رفت. مردند. پریدند. و از ایندست، چیزی چندان متفاوت با آن اصوات نیستند. در مواردی هم که تعیین و اعلام فرد یا جمع بودن فاعل و زمان انجام فعل قدمی درپیشرفت روایت محسوب شود تعلیقی ( حداقل در این نمونهها که دیده ام ) تعریف نمیشود.
« کاشان. » نمونه موجود این نوع شروع است. همانطور که میبینیم به شهری که احتمالا ًمکان وقوع حادثه یا حوادثی از داستاناست اشاره دارد. بدیهیاست لایهی پنهان در پشت این نام با آنچه میتواند پسپشت جایی دیگر مثلاً مشهد یا زابل یا هرمز یا... باشد متفاوت است. شاید خواننده به محض خواندن کلمه مذکور یاد سهراب سپهری بیفتد یا سنت گلابگیری یا حادثه قتل امیرکبیر ( دارم اغراق میکنم البته! ) و چه بسا هم یاد چیزی که دقیقاً منظور نویسنده بوده بیفتد. بنابراین جملهی بلافاصله بعدی میتواند به کمک هر دو بیاید و در مورد خواننده خیالاش را راحت کند. اما این «کاشان» به تنهایی کاری برای داستان نمیکند و چه بسا به همان لحاظ که گفتم، همانکه خواننده یاد چیزی بیفتد باعث شود فکر کند: « اه... اینهم که لابد دربارهی مار و عقربهای کاشاناست!» و کتاب را برگرداند توی قفسهاش. در اینصورت خیلی بد میشود و او احتمالاً بعدها نخواهد دانست لذت خواندن داستان خوبی از خانم گلیترقی را از دست دادهاست.
« دزدیدمش. » احتمالاً نمونه مناسبی برای نمایش تعلیق در یک جمله خیلی خیلی کوتاه باشد.
جمله خیلی کوتاه ( دو تا سه و چهار کلمه ):
بچه مرتب وق میزد/ بد آوردیم... خیلی بدآوردیم.../ میرود سینما/ خودش بود/ چشمها را باز کرد/ هنوز آنجا نشسته است/ چارهیی ندارم/ ضلع خانه را پیمود/ باران هنگامه کردهبود/ سال 1385 بود/ فرودگاه اورلی.
نمونههای فوق هیچیک به آندرجه تعلیق ایجاد نمیکنند که بلافاصله در خواننده کشش موثری برانگیزند. این ضعف از آنجا سرچشمه میگیرد که نویسندگانشان، بیشتر از آنکه نگران تعلیق در داستان خود باشند به فکر توضیح هرچه زودتر وضعیت کارآکترهای خود هستند و به این لحاظ، چه بسا که گمان کرده باشند فرصت کم و حرف برای گفتن زیاد دارند. لحن افسرده و ریتم کند گاه از شاکلهی جمع و جور همین جملات نیز سرک میکشد. شاید نمونه شروع یکی از داستان شهریار مندنیپور و نیز مورد بزرگعلوی از باقی بهتر باشند. « بچه مرتب وق میزد»، هم به لحاظ عدم تعلیق و هم وعده داستانی توام با بیماری و ادبار یا... نمونه ضعیفتر است. فراموش نمیکنیم پیش از توجه به جمله اول خواننده به نام کتاب و نام داستان و البته نام نویسنده توجه خواهدکرد و ممکن است ترکیب نهایی این چند عامل، موجبات جذب و جلب او را فراهم کند. اما به لحاظ استقلال بررسی فعلاً به آن سایر عوامل توجه نمیکنیم.
جمله سر آغاز یکی از داستانهای فریدونتنکابنی که به سال 1385 اشاره میکند حاوی اطلاعات زیادیاست و چهبسا مجموعه اطلاعات القاء شده برای خوانندههای خاصی ایجاد تعلیق کند. مثلاً خوانندهای که ممکناست آنرا اشارهای خفیف به کتاب معروف جرجاورول قلمداد کند یا آنکه می داند در سال 1385 تنکابنی داستانکوتاه نمینوشته و چه بسا مقصود 1358 بوده است. در آنصورت حدس خواهد زد داستان به انقلاب و مسائل دیگر آن مربوط میشود و این خود با موقعیت خاص نویسنده و شرایط خاصتر آنسال برایش ایجاد تعلیق کند. اما چنین خوانندههایی استثناء محسوب میشوند. خواننده عادی با خواندن این جمله حداکثر از خود خواهد پرسید که چه؟ چه سالیاست این مگر؟ و شاید به این اعتبار سراغ جمله و جملههای بعد برود یا نرود. قاعده کلی اما میگوید اعلام سال، سالی که به دلایل شناخته شده نزد جمع خوانندگان برجسته نشده، به صرف همین، تعلیق موثری ایجاد نمیکند.
در جملهی « باران هنگامه میکرد » به جز تعلیق مختصر، دافعهای هم مستتر است. باران دارد هنگامه می کند یا هنگامهی باران است یا حتی هنگامهی باران بود حاوی تعلیق بیشتری است. ضمن آنکه به لحاظ نوعی ساختارشکنی در جمله نمونه اولی، دافعهای را که اشاره کردم کمرنگتر میکند.
جمله کوتاه ( چهار تا هفت و هشت کلمه ):
در این نوع تعداد نمونهها بیشتر و متنوعترند:
غروب کدخدا آمد، با عجله/ ظهر دوشبنه 17 مهر بود/ یه ماه نشده، سه دفعه رفتم قم و برگشتم/ آنروزها، من چهارده – پانزده ساله بودم/ خوب، من چه میتوانستم بکنم/ مرد به ماهیها نگاه میکرد. واقعاً که ماند که بهش سلام کنم/ شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه/ امروز یکشنبه 10 اسفندماه است/ عصرها همیشه همینطور است/ بهنظرم با زنگ تلفن بود که از خواب پریدم/ خودش بود؛ اما هیچ شباهتی به خودش نداشت/ من با همین فشنگ....بیهیچ مقدمهای شروع کرد/ چشمش را که بازکرد اولین چیزی که دید ساعت بود/ راست میگویند که خواب دم صبحِ چرسی سنگیناست.
درهای اتاق بسته بود و بخاری در گوشهای میسوخت/ پسرک تفنگ را گرفت و روی پنجههایش نشست/ زن مشدیحسن که آمد بیرون، آفتاب تازه زدهبود/ پدر میپرسد: تانکها هنوز توی خیابانند/ ... تاریکی... های تاریکی...مرموز است تاریکی/ جماعتی از بوزینهها در کوهی میزیستند/ با هم میرفتند، پا به پا، در کنارهم/ ملک به زنان سخت بدگمان بود/ خوابش نمیبرد/ زانوهایش زق زق میکرد/ روزهای پنجشنبه و جمعه، میهمان عمه شمیرانی بود/ به خانه که رسید مرضیه گفت: « فرامرز اینجاست. »/ پرده را کنار زد، رشتههای برف پایین میریخت/ سرشاخه مانده بود/ باد میخواست او را از جا بکند/ از صدای زنگ بیدار شد/ دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت.
خاله گل آمد و مرا برد خانهی خودشان/ بمان گفت: با...با...با...بازم ش...ش...شب شد/ طبقهی ششم بودم که چراغ همکف روشن شد/ حسن سگرمههاش تو هم بود/ صدای اولین گلوله که تو هوا ترکید دل خالد لرزید/ مردگفت: همراه کبکا نکبت و بدبختی بود/ نوبت هرکس که میرسید دراز میکشید و میمرد/ هوا تاریک و روشن بود که رسید/ و بالاخره ما سه نفر شدیم، من، دوستم و برادر دوستم/ اول پاییز بود که باد ابرها را آورد و بارش شروع شد/ آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد/ فرودگاه مهرآباد- پرواز شماره 726- ایرفرانس.
پای درخت زردآلو با او آشنا شدم/ طعم لبوی نیمگرم هنوز روی زبان ذوالقدر بود/ گندم و جو را که کاشتند اول بیکاریشان بود.
نویسندگانی مثل محمود و اخوت و میرصادقی به کوتاهی جمله اول داستانهایشان در این حدود که نمونه آوردم مقیدتر به نظر میرسند و شاید اگر همین درجه توجه در سایر آثار ایشان رعایت شده باشد از این رهگذر بتوان به نوعی شگرد یا تکنیک در کارشان رسید. اما بحث تعلیق همچنان نکتههای خودش را دارد. « پسر تفنگ را...»، « صدای اولین گلوله...»، « غروب کدخدا...» نمونههای بهتری از اجرای این تعلیق بهنظر میرسند. در « پدر میپرسد: تانکها...» از مندنیپور لحن با موضوع مطابقت ندارد.شاید باید این هیجان اینطور میآمد: پدر پرسید: تانکها چی؟ هنوز تو خیابونند؟ چرا که زمان حال برای ایجاد این میزان تعلیق ناتوان و نامناسب است. چون باید با تته پتهای همراه باشد. بریده بریده و .. اما اگر فعل را گذشته کنیم نقطه نمایش این هیجان ( بخوانید تعلیق ) را به جای دیگری، مثلاً اتفاقی که احتمالاً طی جملات آتی داستان خواهد افتاد منتقل کردهایم.
« باد میخواست...»، « نوبت هرکس...» « پای درخت...» هم موفقاند. « هوا تاریک و...» و « آفتاب وسط...» و « به نظرم با...» و « ظهر دوشنبه...» با اغماضهایی تعلیقهای همسنگ دارند. در نمونه « شب عید نوروز...»، جمالزاده در کنار نام داستانش، به اشاره، تصویری از فضای مورد نظر خود را پیشروی خواننده مینهد و تعلیق آن میتواند طنزی باشد که در این تصویر گذرا وعده داده میشود. « فرودگاه مهرآباد...» نشان دهنده اطمینان نویسنده از پیگیری خوانندهاش است. شاید آنهایی که کتابهای موفق داشتهاند و نگران تعلیق لازم در داستانشان نیستند یا نوع روایتشان در داستان با ریتم احتمالاً کند و کم حادثه توام است ( شاید مثل همین خانم گلیترقی که گویی نمونه خوبی از همه جهات اشاره شده است ) به این سطح توجه، عمد و آگاهی داشته باشند. واضح است این نوع شروع، آغاز نوع خاصی روایت هم هست: همه چیز را در کمال آرامش و حوصله تعریف کنیم و خواننده هم بنشیند وگوش بدهد. با این حال همین اشارههای تلگرافی به مکان و زمان، و از این طریق فضایی را ترسیمکردن و تا حدی عینیت بجشیدن یا واقعیتر نشاندادن آنها، گامی موثری در پیشبرد روایت است. طبعاً کجا و کِی و کی در همین نوع، شروع بازیِ خود را دارند و تاثیر خاص خودشان را. مقایسه کنید لطفاً با « ترمینال بندرعباس. سرویس ساعت دو ظهر. سپاهانگرد. »!
جای تعجب نیست اگر بعضی از این جملات ( زن مشدیحسن که آمد بیرون، آفتاب تازه زده بود )، به نظر شما هم خیلی آشنا بیایند. چرا که به داستانکوتاههای معروفی تعلق دارند. داستانیهایی که بارها خواندهایم و لذت بردهایم. بنابراین اظهار نظر در مورد این جملات و جملات دیگر چندان هم به خود داستان مربوطهشان برنمیگردد. داستان میتواند شروع بدی داشته باشد اما بلافاصله یا بتدریج خود را پیدا کند. ممکن است با پایان بندی درخشان، حتی خود را در نظر خواننده جاودانه کند. یادش ابدی بشود. چه بسا عکس آن اتفاق بیفتد که بسیار افتادهاست. شروع بد اما فرصتی است که نویسنده از دست نهادهاست؛ فرصتی که از داستان خوب دریغ شدهاست.
« طعم لبوی...» شروع داستان خوب مرد از دولتآبادی نمونه این گونه فرصت های احتمالاً از دسترفته ای محسوب شود. زمان و زمانه در تعیین میزان از دست رفتگی تاثیر قطعی دارند. ذوالقدر، لبو، نیمگرمی و آن هم طعمی که روی زبانش بود، یعنی حالا نیست، یعنی نویسنده دارد از بدبختی وادبارمیگوید. بنا براین چندان تعلیقی در کار نیست. تعلیق احتمالی معطوف به گفتن و نگفتن میزانی از بدبختیهاست. « گندم و جو ...» امین فقیری نیز از همیندست است.
بازهم جمله کوتاه ( شامل هشت، نه و تا حدود دوازده و سیزده کلمه ):
تعجب نکنید اگر هنوز به نمونههای جملات بلند نرسیدهایم. شاید تعیین مرز انواع این جملات ( صرفاً از نظر طول و تعداد کلمه ) همانطور که اشاره کردم ارزش کارشناسانه نداشته باشد اما شک ندارم برای نویسندگان جوان درسهایی دارد. همچنان که ممکناست توجه خوانندگان داستانکوتاه را تا حدودی معطوف به اهمیت و جادوی این کلمات کند و از آنجا به زحمتی که پشت پرده نگارش یک داستان سراسر خوب کشیده شدهاست.
نمونههای در اختیار این دسته اینها هستند:
های مارالجان، مرا بشنو، شوهرت را کشتند/ آقای س. م. به شماره 9/12356 مردیاست با موی کوتاه/ ظهر پنجشنبه خبر شدیم که دکتر برگشته و حالا هم مریضاست/ ظهر که از مدرسه برگشتم، بابام داشت سرِ حوض وضو میگرفت/ راه چون ماری محتاط در سرازیری تنگ میلغزید وپایین میرفت. غم و شادی با هم مسابقه داشتند، حیاط مدرسه غرق در خنده و گریه بود/ همه اهل شیراز میدانستند که داشآکل و کاکارستم سایهی یکدیگر را با تیر میزدند/ برخلاف همیشه که خوابها یادم نمیماند، اینبار همهاش را با جزئیات بهیاد میآورم/ وقتی قرار شد آن دری را که سی سال بسته بود باز کنم، طبیعی بود که کمی هیجان داشته باشم/ آن دست سپید را بیش از چند لحظه بر چوب سیاه ندیدم/ در شهر بزرگ مهمان ناخواندهای به دیدار آقای « رحمانکریم» آمد/ فرض میکنیم، اگر شما موافق باشید، که هردو در یک کلاس درس نشستهایم/ خیلیخوب، اما نکته اینجاست که در این خانواده چهارنفری وضع کمی مغشوش بود/ اگر یکی از ما نمایشنامهنویس بود و میخواست نمایشی در دو پرده بنویسد چه میکرد؟
مردم دزد را وقتیکه داشت قالپاق دومی را از چرخ باز میکرد گرفتند/ کسی چنان برف سنگین و سرمای سرسامآوری را در پاییز به یاد نداشت/ دوگرگ، گرسنه وسرمازده، در گرگ و میش از کوه سرازیر شدند و به دشت رسیدند.
شعله بخاری نفتی در آغوش نرم دود نوک تیز لوله شیشه ای زنگار گرفتهاش بالا میزد/ یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که میخواست روزنامه دیلی نیوز بفروشد/ بسیاری از مردمان قدیمی شهر اعتقاد داشتند که آن چاه انتهایی ندارد/ « ماهور»، تنها، بی گفت و بی شنود، شب مهمانی را به نیمه رساندهبود/ آفتاب صبح، از سر دیوار حیاط، نیمی از نارنج باغچه را روشن کرده بود/ من، مردی مفرغی رنگم که چهارسال دیگر به چهلسالگی میرسم/ یک ساعت از پرواز هواپیما گذشته بود که مهماندار آن متوجه شد سه مرد به مسافران اضافه شدهاند/ به دیوارکوه تکیه داد. نفسنفس میزد. صورتش به عرق نشسته بود/ آقای نویسنده ساکت است و به عنوان آخرین کتاب زندگیش « بیم بزرگ » خیره شده/ چمدانها را روی چرخ گذاشتند، یکی را او به جلو راند و دیگری را پسرش/ شبی بیخوابی به سر شاه افتاد، از این پهلو به آن پهلو بسی بگشت تا عاجز شد/ دکتر لسانی پشت سرش به رختکن آمد و روپوش سفیدش را درآورد و سیگاری آتش زد/ درمانده شدهام، بی چاره...، کی فکر میکرد کار به اینجا بکشد/ از دکهی میفروش که زدم بیرون به نیمهشب چیزی نمانده بود/ یزدانداد تاسها را پرت کرده بود تو رودخانه: تا پست من اینجاست قمار بی قمار/ شب که از نیمه گذشت، غلام قاتل بیدار شد و رو پتو چندک زد/ شهرو، تا پهنای جادهی نفتی را که زیر آفتاب تفته بود، بگذرد کف پاهاش سوخت/ بامدادیک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلند پایه/ چشمهایش را ریز کرد و پرسید: اینا چیه که شما میکشین/ دانههای گندم میرسید و رنگ سبز خوشهها به زردی میگرایید/ هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمهروشن گرفت/ باران ریزی که نرمنرمک میریخت سنگفرش خیابان را شستشو میداد/ نشستم رو بهروی آینهی کوچک. خیره در چشمهام، سنگین و منگ بودم/ روزی که شبش باید به اصفهان میرفتم، وضع خیلی بد نبود؛ یا من این جور تصور میکردم/ شب بود و برف، سکوت قهوهخانه را عبور تک و توک کامیونها میشکستند/ داخل مسجد که شدم، ننه زهرا را دیدم که کنار حجرهها نشسته بود/ صدای بههمخوردن در چوبی پوسیده، سه کلاغی را که روی دیوار کاهگلی نشسته بودند، پراند.
هرداستان برای خود مستقل است. پدیدهایاست منحصر بهفرد. به این دلیل ساده که هیچ اتفاقی دو بار رخ نمیدهد؛ نه کاملاً یکجور و یکشکل. همچنان که هیچ انسانی مشابه ندارد. بنابراین داستانی که درباره موضوع یا فردی روایت میشود منحصر بهفرد است. شروع داستان نیز از این قاعدهی کلی جدا نیست. حالکه شروع داستان اینطور مستقل و منحصر بهفرد است ( چون باید به ایده منحصر به فردی خدمت کنند ) اهمیت آن هم آشکارتر میشود.
در جملهی « یک ساعت از پرواز... » که آغاز یکی از داستانکوتاههای مندنیپور است، هواپیما، میهماندار، پرواز... نوید فضایی مدرن را میدهند. خصوصاً که پرواز بیشتر از یکساعت طول میکشد این فضا پذیرفتنیتر است. اما مرد بودن هر سه نفر اضافه شده و دیر متوجه شدن میهماندار تعلیق اندکی را هم در این فضای مدرن ایجاد میکند. هر چند غیرممکن بودن این اتفاق یعنی اضافه شدن افراد و متوجه نشدن دیگران داستان را از رئالیسم منتظر دور میکند. به همین دلیل میتواند حامل این پیام باشد که تعلیق احتمالاً از نوع فانتری وخیالبازانه یا وهمی و کابوسگونه و ...است.
چوبک با استفاده از حرف گ به دفعات در جملهی « دو گرگ، گرسنه و سرمازده...» بخشی از خشونت دلخواه خود را از متن دریغ کرده. بنابراین به جز موضوع روایت ( طبیعت وحش یا خانگی حتی ) که در فضای فرهنگی ما تعلیق چندانی بر نمیانگیزد، واژه آرایی نادرست هم به تعلیقی که صحنهپردازی، سرازیر شدن از کوه، آن هم دو تا گرگ با هم، میتواند القاء کند لطمه زدهاست. همین نویسنده بزرگ در « مردم دزد را وقتی...» نخست به خاطر استفاده از ترکیب قالپاق دزد و سپس به دلیل اشاره به دستگیر شدن کسی، آن هم دزد، توسط کسی، آن هم مردم، وعدهی روایت بدبختی و ادبار ( از نوع چوبکی ) میدهد؛ قالپاق دزد ( معادل بدبخت و بیچیز و بیعرضه و ناگزیر و نادان و ...) و مردم ( عصبانی، مهاجم و...).
به نظرم گلستان در « راه چون ماری...» گزینههای بهتری در اختیار داشته که به آنها توجه کافی نکرده است. شاید اگر مار محتاط او به جای لغزیدن و پایین رفتن تنها میخزید تعلیق بیشتری در نمایش اولیه جاده ایجاد میشد. اتفاقاً در جایی که لیز باشد ( جایی که بشود لغزید ) مار با سختی حرکت میکند؛ چندان کنترل حرکتاش را ندارد. حذف کلمه مار، ( چون در خزیدن قابل پیشبینی است ) از این هم بهتر میشد: راه در سرازیری تنگ پایین میخزید. برای ناظری که در بالا ایستاده شاید باید میگفت: راه از بالای تنگ پایین میخزید. با اینحال چنین پیشنهادهایی بیشتر جنبهی سلیقهای دارند. از طرفی رعایت موسیقی سراسری متن محدودیتهای انتخاب را روشنتر میکند. فاکتورهای دیگری را وارد عرصه انتخاب گزینههای فرضی میکند. هرچند ممکناست اساساً گزینههای بیشتر و بهتری را هم مقابل نویسنده بگذارد.
آلاحمد و گلشیری، در بین نمونههای فوق، به لحاظ رعایت تعلیق در جمله افتتاحیه داستانشان، امتیاز موفق محسوب میشوند. اما امتیاز بالاتر به نویسنده بزرگ ایران، صادق هدایت، تعلق دارد. او همچنان بر سکوی افتخارات مسلم خود ایستاده است؛ دوستداشتنی و بیادعا. جمله ابتدایی داستان با شکوهش، همه ملزومات یک شروع عالی، با تعلیق کافی و دامافکنی دقیق برای شکار خواننده را یکجا عرضه میکند. « همه اهل شیراز میدانستند... » از جنس همان جمله فراموش نشدنی ابتدای بوفکور این نویسندهاست: « در زندگی زخمهایی هست که...»
رسیدن به نوعی سبک در نویسندگی، چیزی که در انتخاب کلمات، افعال و صفتها، توصیفها و تشریحها و... به گونهای الگو تبدیل شود شاید در مواردی علاقمندان خاص خود را پیدا کند ( که به خودیخود بد نیست ) اما به اصلی که در بالا اشاره شد، استقلال تام و تمام هر داستان، لطمه خواهد زد. خواننده با شروع داستان و با خواندن نخستین جمله یا جملات با زنگ تکراری، لحن و ضربآهنگ و کلمات و تصویرهای آشنا مواجه میشود. آشنایی، خلافآمد تعلیق است. به جای آنکه به خواننده ( اینجا هم البته با کمی اغراق! ) وعدهی باد و موج و طوفان و... بدهد سفره خواب و خلسه و... پهن میکند. او هم احتمالاً خواهد گفت: آه... دوباره همان! همان حرفهای قبلی، آدمهای قبلی، جاهای قبلی، همان اصفهان و کوچه و خانه. همانها که سی سال گمشده بودند وحالا ناگهان در اول این داستان پیداشان شده. خودشان هستند. خود خودشان هستند. البته همیشه عده معینی، کم یا زیاد، خواهند بود که بگویند: آه ... دوباره همان! همان حرفهای قبلی، همان آدمها،... خودشان هستند. خود خودشان هستند. چه خوب که همه یکبار دیگر دور هم جمع هستیم!
جملات بلند:
اینگونه جملات نیز محاسن و محدودیتهای خود را دارند. برخی از بهترین داستانکوتاههای فارسی با جملات یک سطر و دوسطری آغاز شدهاند و در این حد نویسنده توانستهاست مراسم دامافکنی خوانندگانش را تام و تمام اجرا کند: چند دکان کوچک نانوایی، قصابی ، عطاری، دو قهوهخانه و یک سلمانی که همه آنها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود، تشکیل میدان ورامین را میداد/ تمام درختان باغ دماوند بار دادهاند جز درخت گلابی- درخت طناز و خود نمای گلابی – و این حقیقت رسوا کننده را باغبان پیر سمج، هر صبح، هنگام آبدادن درختان باغ، با اندوه و خشم، به گوش من میرساند/ داشتن خدمتکار خارجی ( پیش از انقلاب ) – فیلیپینی، هندی، افغانی، و، گه- گاه نیز فرنگی- اتفاقی تازهای بود، خارج از رسم وعادت قدیم، مثل ورود کلمهای نامانوس در زبانی مرسوم، حرفی بلاتکلیف و اضافی که به چیزی متصل نمیشد و جایی معین نداشت/ باد گرم- باد گرمی که به آهستگی و لختی میوزد- لُنگهایی را، که بر دیوار و شاخههای پژمرده درختها آویختهاند تکان میدهد/ من چون میدانستم که دوستم آقای « رحیم موثر » در خانه پسر عمویش « کریم موثر » زندگی میکند بهتر آن دیدم که به دیدارش نروم، نمیخواستم در این وضع ناراحت سربارش بشوم/ « آقای نویسنده تازه کار است »، اما خواهش میکنم، از حضورتان صمیمانه خواهش میکنم که فراموش نکنید عنوان داستان این نیست، چیز دیگری است: « آقای اسبقی بر میگردد. »/ قفسی پر از خروسهای خصی و لاری و رسمی و کلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دمکل و پاکوتاه وجوجه لندوک مافنگی کنار پیادهرو، لب جوی یخبستهای گذاشته بود.
چوبک با « قفسی پر از خروسهای...» خواننده را مرعوب متن میکند. او با توصیف چکشی فضا و ردیفکردن ناگهانی اسامی انواع خروس و مرغ ها که معمولا کسی به ( نام و نشان ) آنها توجه ندارد و اینکه همانند بیشتر وقتها نوید فقر و فلاکتی را چاشنی آن میکند ( قفس کنار خیابان، جوی یخزده و مافنگی و ... ) به جای ایجاد کشش و تعلیق، بیشتر خواننده را میترساند. ترسی که البته ممکناست ( به ویژه در داستانهای پلیسی و وهمی و...که تعلیق دقیقاً مترادف و همجنس با گونهای ترساست ) برای گروهی چیزی جز همان تعلیق نباشد و نتیجه نهایی را به نفع نویسنده و متن بگرداند.
در نمونهی « آقای نویسنده تازه کار...»، بهرام صادقی، بیش از ایجاد تعلیق، شگردی برای درگیرکردن خواننده ارائه کردهاست. مثل اینکه نویسنده ناگهان یقهی خواننده را بچسبد و بخواهد او را بنشاند روی صندلی تا فرصت کند جملات بعدی داستانش، همانها که احتمالاً تعلیقی را به همراه خواهند داشت، را خطاب به او بگوید یا بنویسد. تکینکی که گاهی موثر میافتد. چرا که بسته به حال خواننده دارد: داستان از او زمان بیشتری میطلبد و انتخاب کننده نهایی هم اوست. این به اصطلاح شگرد چیزی نیست جز نوعی به تاخیر انداختن تعلیق که البته خطرات خود را هم دارد.
« داشتن خدمتکار خارجی...» از ضربآهنگ کندی برخوردار است. این آهنگ روایت که تا حدودی در داستانهای نویسندگان دیگری نیز رایج است به گمان من برآمده از نوعی سنت قصهگویی شبها پای کرسی! است؛ قصهگویی پای کرسی با کرسیهای مدرن و قصهگوهای مدرن و البته قصههایی در بارهی روزگاران مدرن. هواپیما و فرودگاه و خدمتکار فرنگی و... اینجا از تعلیق که دنبالش هستیم خبری نیست. باید دراز بکشی و داستان را کمکمکم گوش کنی یا بخوانی و.... چه بسا خوابت هم ببرد. هیچ اتفاق ناگهانی نمیافتد. در مواردی ضربآهنگ کند بعضی از این جملات ابتدایی، کپی ضربآهنگ سکانسهای سریالهای تلویزیونی پرطرفداری است که هروقت به هرجایش برسی فقط با کمی دقت میتوانی قبل و بعدش را در داستان حدس بزنی. اصلاً خود این تلویزیون نوعی کرسی است انگار! بازی با فرم و نثر اتفاق نمیافتد. استاد ادبیات فارسی جدید نشسته و مثل یک آقا یا خانم مودب و خوشاخلاق و دوستداشتنی به همراه لبخندی برایت تعریف میکند. شوخیها و رفتوآمدها و اشارات و تکیهها و ... همه و همه در حد مجاز و کاملاً کنترل شدهاند. چیزی که در خاطرات بله اما در زندگی واقعی اتفاق نمیافتد؛ دستبالایش پچپچهای مهربانانه و پدرانه یا مادرانه یا مثلاً عاشقانه در گوش خواننده آشنا.
جملات خیلی بلند و خیلی خیلی بلند:
استفاده از جملات بلند و خیلی بلند حتی همینجا ( که به پایان مقاله نزدیک شدهایم ) بالقوه خطرناک! است و متن را با احتمال بی طاقتی خواننده مواجه میکند. مشروط به اینکه قبل از این مقاله را رها نکردهباشد و رفته باشد پی کارهای مهمترش!
بنابراین مصلحت ایناست به ذکر فقط دو سه نمونه و توضیح یکی دو نکته کوتاه بسنده کنم:
پیشازظهر، در یکی از سهشنبههای ماه آبان، این آگهی در سراسر شهرستان ما به دیوارها الصاق شد: « تیمارستان دولتی به علت تراکم تیماران از اینپس تیمار دیگری قبول نخواهد کرد و به اطلاع میرساند که طبق دستور مستقیم انجمن شهر و جناب آقای شهردار هیچگونه توصیه و تشبثی نیز پذیرفته نخواهد شد. ( بهرام صادقی )
تمام شب را از سرما لرزیده بودم و صبح، وقتی که رشید چالهی وسط اتاق تختهای دنگال را پرکردهبود ریم آهن و زغال سنگ و با دم دمیده بود و سرخی خوشرنگ ریم آهنهای افروخته، تو فضای نیمه تاریک اتاق، رنگ مخمل گرفته بود و من کنار چاله نشسته بودم و قلقل کتری بزرگ مسی را شنیده بودم، انگار تمام سرمای شبانه که همهی تنم را پرکردهبود، جمع شدهبود تو مازهام و حالا، با لرزشی خفیف، که حتی کیفآور بود، از تیره پشتم بیرون میزد. ( احمدمحمود )
زندگی آرام و بی دردسر امیرعلی ( بگوییم امیرعلی « ایکس » ) از یک شب، حتا میتوان تاریخ و ساعت دقیق آنرا تعیین کرد: جمعه، هفده مهرماه هزار و سیصد و هفتاد و هفت، یازده دقیقه بعد از نیمه شب، به دلیلی مجهول، شاید بتوان گفت به علت نوعی بیماری مرموز جسمانی – خمیازه پشت خمیازه واستفراغ- یا بروز یکجور آشفتگی روانی ( گرچه امیرعلی از سلامت کامل عقلی برخوردار بود ) از این رو به آن رو شد. ( توجه کنید لطفاً به فعل جمله که کجاست!) ( گلی ترقی )
خبرهای رنگارنگی که از کرمانشاه، جایگاه کسوکار، میرسید طاقتم را طاق نموده و با آنکه پس از هزارها خون دل تازه در اداره ی مالیه ملایر برای خود کسی و صاحب اسم ورسم و سر و سامانی ( توجه کنید به تکرار س و البته ص که همان صدا را میدهد ) گشته بودم و در مسافرت به کرمانشاه هم در آن موقع هزارگونه خطر محتمل بود، ولی به خیال اینکه مباد خدای ناخواسته در این کشمکشهای روزانه آسیبی به مادر پیرم برسد، دنیا در پیش چشمم تار شده و تکلیف فرزندی خود را چنان دیدم که ولو خطر جانی هم در میان باشد، خود را به کرمانشاه و خاندان خود رسانده و در عوض آن همه خون جگری که این پیرزن مهربان در راه پرورش من نوشیده بود، در این روز بیکسی کس او بوده و ناموس خانواده را تا حد مقدور حفظ نمایم. ( محمد علی جمالزاده )
آخیش ! وقت اش رسیده یک نفسی بکشم! توضیح نکته اول را خودتان بهتر میدانید. ترجیح میدهم توضیح آن یکی نکته دیگر هم که وعده داده بودم بماند به فرصتی بهتر.
*توضیح:
شمارهی تازهی فصلنامه سینما و ادبیات ( زمستان 89 ) به تازگی درآمده است. بخش سینمایی این شماره به دیوید کراننبرگ سینماگر کانادایی اختصاص یافته که دوستش دارم. بخش ادبی آن نیز با نقدها و مقالات و مصاحبههایی به موضوع جوانذهنی و جوانمرگی در ادبیات توجه کرده و در کنار آثاری از احمد آرام، علی باباچاهی، حسین پاینده، بلقیس سلیمانی، احمد اخوت و کاوه میرعباسی و... از من هم یادداشت کوتاهی با عنوان نخبهگرایی به مثابه زودمرگی چاپ کرده که ضمن آن نگاهی انداختهام به داستان « همه از یک خون» از مجموعه داستان « آه، استانبول »، تنها مجموعه داستان چاپ شدهی یکی از نویسندههای محبوبم رضا فرخفال.
در شمارهی گذشته سینما و ادبیات هم که موضوع کلی آن آغاز و پایان بود در کنار دیگر دوستان مقالهی نسبتاً مفصلی داشتم تحت عنوان « جملهی اول، شکلها و جادوها ». اکنون که سه ماهی از انتشار شماره قبلی ( شماره 26 ) این فصلنامه خوب و خواندنی میگذرد بد ندیدم آن مقاله را در اینجا بگذارم. امیدوارم دوستان سینما و ادبیات ببخشند.
داستان شناس و نویسنده محترم جناب آقای محمد حسن شهسواری طی مقاله « در ستایش مافیا و مذمت پخته خواری » نه در مقام نویسنده که پایه گذار یا پشتیبان نظریه وجوب و وجاهت راه اندازی و اداره ی باند یا شبکه یا تشکیلات به هدف ارائه و ترویج مرحله به مرحله و همه جانبه نوعی نگاه زیبایی شناسانه در ادبیات داستانی مطلب مفصلی منتشر کردهاند پر از نکتههای نغز که انصافاً یک یک جای تامل دارند. خوشبختانه هنوز حوصله و فرصت و از آن مهمتر انگیزه پاسخگویی به چنین مباحثی در سطح جامعه ادبی وجود دارد و بنابراین میشود انتظار داشت در پاسخ به مطالب ایشان به تناسب دوستان دیگری نظر بدهند که باید دید. اگرچه شاید هدف کلی از نگارش و انتشار مقاله مذکور در این مقطع زمانی ( که بعضی انتقادات جدی متوجه بعضی جوانب برگزاری جوایز ادبی خاص شده و به نظرم ایشان دایره موضوع اصلی بحث را بزرگ و بزرگتر کرده اند که به گونهای موضوع مورد توجهشان، وجوب و وجاهت ایجاد و اداره باند و شبکه و...، هم در بر بگیرد ) بیش ازشکلی فرار به جلو از طریق انتساب دیدگاههای مثلاْ خاص در معرفی، نقد و حمایت گروهی آثار ادبیات داستانی به خود، اجرای گونه ای ارعاب منتقدان و ساکت کردن آنها از یک طرف و دلگرم ساختن هواداران یا چشم امید بستگان و به اصطلاح بدنه و اعضای پایینتر و احتمالاً جوانتر این باند یا شبکه یا تشکیلات یا هر نام دیگری دارد از طرف دیگر نیز بوده است. چرا که با وجود حجم زیاد نوشته هیچ جا به طور مشروح آن « نوعی نگاه زیبایی شناسانه » که گویا ریشه اختلاف نظرها و موجد این همه زحمت و دردسر و به اصطلاح تلاشهای حدود ده ساله ایشان شده است توضیح داده نمیشود اما جا به جا از عناصر و افراد و آثاری که ادعا میشود در این دایره تعریف نشده قرار دارند نام برده میشود و در مواردی بر آنها به مثابه نوعی فرزند راستین و آینه تمام نمای این نوع نگاه زیبایی شناسانه مکرراً تاکید میگردد. عناصر و افرادی که چه بسا قربانیان اصلی این گروه بازی و دسته راه اندازیاند.
قصد دارم تا آنجا که ممکن است به همه نکات مطروحه مقاله مفصل ( و میتوانم با تاکید بگویم مهم ) ایشان بپردازم و برای رعایت انصاف ( اگرچه معمولاً مقدور نیست ) و از آن بیشتر جلب توجه و دقت بیشتر خواننده کنجکاو ( از جمله علاقمندان به داستان و داستان نویسی که در بالا به عنوان هواداران احتمالی یا چشم امید بستگان جوان و به اصطلاح بدنه و اعضای پایین شبکه مورد تایید جناب ازایشان یاد کردم ) جملات و عباراتی را عیناً( به صورت هایلایت شده ) از متن مقاله آقای شهسواری خواهم آورد.
نویسنده در ابتدا از کسانی یاد میکند که به وجود نوعی مافیا در فضای ادبی این سالها قائلاند (در سرتاسر مقاله همه فضای ادبی در فضای فقط داستاننویسی ما خلاصه شده است، و به تعبیری شاید گمان برده شده هیچکس در فضای شعری ادعایی از این جنس ندارد یا شاید شعر را به کل جدا از داستان میدانند. به تبع ایشان من هم فعلاً در این رابطه حرفی نمیزنم ). نویسنده این طور در نظر دارد بعداز چند سوزن به خودشان یک جوالدوز کوچک به این کسان بزند. کسانی که به گفتهی ایشان فکر میکنند این به اصطلاح مافیای فرضی عامل تمام کاستیهای ادبیات داستانی معاصر کشور است. فعلاً از این موضوع که این فکر خیلی رندانه به منتقدان نسبت داده شده تا علاوه بر تحقیر و تخفیف سطح انتقادها منطق پاسخگویی مقاله نیز موجه جلوه داده شود درمیگذرم. بنابراین بهتر میدانم ببینیم طرح شهسواری عزیز برای زدن یک جوالدوز کوچک به این عده چیست و چه قدر شانس توفیق دارد.
1 ) این چیزی که در جامعهی ادبی ما مافیا نامیده میشود، در وضعیت معقول و در ممالک غربی «شبکه» نام دارد.
تفسیر: وضعیت ما معقول نیست و مملکتی غربی نیز نیستیم اما اگر این حرفها و انتقادها نبود شاید وضعیت معقولی داشتیم و بخصوص اگر یک مملکت غربی بودیم احتمالاً قضیه خود بخود منتفی میشد.
2 ) «... نویسندههای تکافتاده و بیدوست کمتر از کسانی که کانالهای کاری دارند، شانس مطرح شدن دارند. به همین خاطر اگر نویسندهای بیدوست و تکافتاده هستید، از هر فرصتی برای ورود به یک جریان استفاده کنید. به کنفرانسها بروید، با نویسندههای دیگر آشنا شوید... اگر بتوانید از نویسندهای شناختهشده تاییدیهای بگیرید. در این صورت امکان این که از طرف نمایندهها (همان ایجنتها) و ویراستارها جدی گرفته شوید، خیلی بالاست. »
3 ) میدانم بسیاری از کسانی که کار نویسندگی را فعالیتی اهورایی و غیرزمینی میدانند، از این توصیهی دیمن نایت ( اشاره به نقل قول در بند 2 است) به خشم خواهند آمد و آن را گفتار کسی میدانند که فعالیت هنری را در حد تجارت آهن و میلگرد میداند. خود من ( آقای شهسواری خودشان را میگویند ) بسیار حسودیام میشود به کسانی که در این روزگار مانند حافظ معتقدند: «در پس آینه طوطیصفتم داشتهاند / آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم» یعنی کسانی که هنرمند را واسطهی فیض از منبع فیض میدانند و به همین دلیل کار هنری برایشان امری قدسی است. خوش به حالشان.
سئوال: این عده که آقای شهسواری به آنها حسودی میکند دقیقاً چه کسانی هستند؟ همانهایی هستند که قرار است جوالدوز بخورند یا...؟ کاش ایشان حداقل یکی دو نفر را نام میبردند؛ حداقل یکی دو نفر از کسانی که کار هنری برایشان امری قدسی است و گویا به همین اعتبار خوش به حالشان است!
بنابراین سخن من با کسانی است که نویسندگی را امری بشری میدانند و ادعای الوهیت ندارند. کسانی که هنرمند را هم مانند دیگر مردمان، و کار هنری را مانند دیگر فعالیتهای بشری، امری اینجهانی و زمینی میدانند. کسانی که شأن هنرمند را از شأن بقال سر کوچهشان بیشتر نمیدانند. کسانی که نویسنده را فقط به دلیل نویسنده بودن، برتر از رانندهی آژانس محلهشان نمیدانند. کسانی که فقط به خاطر داستان نوشتن توقع ندارند جامعه برایشان قدر و منزلتی بیش از بقیه قائل شود. کسانی که گمان نمیکنند چون نویسنده هستند، حتماً از عالم بالا برگزیده شدهاند.
الان نکات دیگری روشن شد: این که فعلاً حداقل با سه گروه طرف هستیم. گروه اول خود آقای شهسواری و هوادران ایشان در تشکیلات و شبکهای که محاسن و وجوب و وجود آن را تایید میکنند. گروه دوم کسانی که هنرمند را واسطه فیض از منبع فیض میدانند و به همین دلیل کار هنری برایشان امری قدسی است و گروه سوم ( ظاهراً مخاطبین اصلی جناب شهسواری ) کسانی که نویسندگی را امری بشری میدانند و ادعای اولوهیت ندارند. کسانی که گمان نمیکنند چون نویسنده هستند حتماً از عالم بالا برگزیده شدهاند. با این حساب میشود نتیجه گرفت که منظور آقای شهسواری از گروههای سه گانه افراد، نه صرفاً افراد بلکه نویسندگانی هستند که در این وادیها فکر میکنند و به شیوههایی متناسب با آن مینویسند. همچنین نزدیکی آرا و اندیشههای گروه اول و سوم به هم امری قابل پیش بینی است. به عبارت دیگر نویسنده مقاله روی سخن خود را کسانی میداند که اساساً فرقی بین فعالیت نویسندگی و رانندگی آژانس تاکسی در محله یا فروشندگی چیپس و پفک و ماست و برنج و حتی چیزهای مهمتر مثل سیگار و کبریت و کنسروجات و... قائل نیست و اگر باشد معنایش این است که به مکان گروه دوم سقوط کرده است.
نکته ظریف این سخن شاید فرض تقریباً محالی باشد که آقای شهسواری ( به نظرم بی منظور ) به طور ضمنی مطرح کردهاند: این که جامعه ما برای کسانی تنها به این دلیل که نویسنده هستند اعتبار خاصی قائل باشد. تجربه شخصی من میگوید جامعه ( همان جامعهای که راننده آژانس و بقال سرکوچه را عزیز میدارد! ) به طورکلی شغلی به نام نویسندگی را نمیشناسد و قبول ندارد. بدتر، بیشتر نویسنده را نوعی سربار و اضافه و بیکاره و...( از این بدتر هم هست و شما خوب میدانید ) میداند. خصوصاً اگر ببیند نویسنده عزیز ریش و سبیل و موی بلند گذاشته و لباس شندر پندری هم تن اش کرده است و وقت و بی وقت میخورد و میآشامد و گیج میخورد و آه سرمیدهد و میرود و میماند و.... بیهوده نیست که امثال بعضی در تلویزیون سالهاست میتوانند با چنین الگوهایی شوخیهای با مزه و بی مزه راه بیندازند. چنین نویسندهای البته ممکن است خودش هم ترجیح بدهد به چشم همان بقال و راننده نگاهش بکنند. شاید این طوری مهمتر به نظر آید! شاید اموراتش بهتر بگذرد! شاید اگر نمیتواند یا نمیخواهد در نوشتههایش به این سطح از جامعه نزدیک شود یا متوجه شود تلاشهایش از این دست در اساس بیهوده است و این گونه افراد اصلاً اهل خواندن و داستان خواندن نیستند امیدوار باشد حداقل یک صندلی در کافی شاپ و قهوه خانه محل ( کنار دفتر آژانس یا روبروی سوپرمارکت ) تعارفش کنند!
«...نویسنده باید طوری زندگی کند و بنویسد که استحقاق این مرکزیت ( مرکزیت جهان ) را داشته باشد.»
یا آن وصف و تاکید که نویسنده نباید خود را تافته جدابافته بداند ( و من با تعریف و تفسیر خودم البته به این امر اعتقاد جدی دارم ) و خدای ناکرده فکر نکند حتماً از عالم بالا آمده و برگزیده شده و چیزی بیشتر از آن بقال محترم و راننده زحمت کش است چه طور میتواند خود را مرکزیت جهان بداند؟ یعنی چه مرکزیت جهان حق هر نویسنده ای است؟ نویسنده باید چه طور زندگی کند و بنویسد که استحقاق این مرکزیت را داشته باشد؟ مثلاً اگر هرچه زودتر خودش را به شبکه ای چیزی بچسباند و تاییدیه از یک نویسنده شناخته شده ( شاید در حد خود آقای شهسواری مثلاً ) بگیرد و حواساش، به خصوص موقع نوشتن داستان و رمان، به آرا و افکار و سلیقه سایر اعضای محترم شبکه مذکور باشد گامیبه سمت این مرکزیت جهان برداشته است؟ د رآن صورت شما خودتان کجا ایستادهاید لطفاً؟ چه قدر با مرکزیت جهان فاصله دارید؟
اکنون خواهش میکنم برای این که بدانید معرفی کتاب در جایی مثل آمریکا نه تنها غیراخلاقی نیست بلکه از مهمترین چرخههای نشر است، کتاب «ویرایش از نگاه ویراستاران» را بخوانید. یکی از نویسندگان ایرانیالاصل آمریکایی به خود من گفت: ایجنت من وقتی داشت با سرویراستار نشر در مورد جلسهی رونمایی کتابم صحبت میکرد، تاکید بسیار میکرد حواسمان باشد فلان نوع زیتون هم سر میز باشد، چون فلان منتقد نیورکتایمز فقط از این نوع زیتون میخورد!
آه... بازهم آمریکا! بازهم آمریکا! امان از دست این آمریکا که دیگر غلطی نمانده نکند. اشتباه نکنم منظور آقای شهسواری این است که یکی از نویسندگان ایرانی الاصل آمریکایی به راوی این بخش از کتاب « ویرایش از نگاه ویراستاران » گفته ایجنت او ( شاید در ایران چیزی دقیقاً به عنوان ایجنت نداشته باشیم اما بشود حمایتها و بازارگرم کردنهای بعضی از به اصطلاح عوامل نشر را مترادف کار ایجنتها دانست ) تاکید داشته همه حواسشان باشد فلان نوع زیتون هم سر میز باشد چون فلان منتقد نیویورک تایمز فقط از این نوع زیتون میخورد!
بازهم میگویید طرف هیچکاری نمیتواند بکند؟ بیشتر از این؟ اولاً که باید یاد بگیریم جلسه رونمایی کتاب داشته باشیم. بعد منتقدان را دعوت کنیم. اما قبل از آن بگردیم ببینیم کی چی دوست دارد و سعی کنیم حتماً حتماً سر میز از آن چیز برای فلان منتقد معروف بگذاریم. چه بسا این قدر حواس اش پرت بشود که یادش نیفتد منتقد معروف است و باید در باره کتاب نظر بدهد نه چیز! شاید به همین دلیل بدنبود آقای شهسواری در جهت کمک به شبکه خودشان و نویسندگان تازه کاری که آمار منتقدان معروف روزنامهها را ندارند حتی الامکان فهرستی از انواع چیزهای دلخواه این آدمها (حداقل یکی دو نفرشان ) را تهیه و در اختیار بگذارند که در مراسمی احتمالی اصل و آخر پذیرایی فراموش نشود!
اما اشتباه نشود. جناب شهسواری خوشبختانه خود را برکنار از این قضایا می داند و حتی خدا را شکر میکند که شعار باستانی! معروف و استراتژیک ما همچنان به قوت اولیه خودش باقی است و این کفار الگوی ما نیستد و نخواهند بود. ما اصلاً از این پذیرایی بازیها نداریم و پاهامان از این لجنزارهای عفن بیرون است. بیرون است؟ چه عالی! واقعاً این طور است؟ آیا میتوانید با همین اطمینان در مورد چهرههای شاخص شبکه ابداعی خود نظر بدهید؟ من هم مثل شما نظریه پرداز نیستم آقای شهسواری به همین دلیل در این گونه مواقع مثل شما دست به دامن خاطره یا شاید بهتر است بگویم ضدخاطره میشوم. اجازه داشته باشم به وقتاش خواهم گفت اما فعلاً میپردازم به بقیه مقاله.
به نظر من از نیمهی دوم دههی هفتاد شمسی، به صورت ناخودآگاه، در ایران یک شبکهی ادبی حول یک نگاه زیباییشناسانه به وجود آمد که همهی اضلاع یک شبکه را داشت؛ نویسنده، رسانه، ناشر و منبع مشروعیت.
اگر چه آقای شهسواری بلافاصله میگوید من نظریه پرداز ادبی نیستم ( فقط چون نمیتوانند یا نمیخواهند نامی به این نگاه زیبایی شناسانه بدهند؟ ) اما معتقد است این نگاه همه اضلاع یک شبکه را داشت و آن را هم که نداشت به تدریج به دست آورد. نویسنده، ناشر، منبع مشروعیت، و حالا هم جوایز ادبی خصوصی. بنابراین شاید بتوان تعریف دقیقتری از شبکه مورد نظر نویسنده بدست داد. شبکه عبارت است از مجموعه فعالیتهایی ( اولش نا آگاهانه که بعد شاید به آگاهانه هم تبدیل بشود ) که نویسنده و ناشر و برگزار کنندگان جایزه یا جوایز ادبی خصوصی خاصی به همراه خوانندگان آثار واجد شرایط معین ( که گویا همان منبع مشروعیت شبکهاند ) انجام میدهند تا کسی یا کسانی مجال پیدا کنند فکرکنند اگر به مقررات و ایدهها و آرمانهای شبکه وفادار باشند و البته کمی شانس هم بیاورند احتمالاً قادر خواهند بودم به مرکزیت جهان نائل شوند. البته در تمام مدتی که در شبکه هستند باید نسبت نگاهی که جامعه به آنها دارد با نگاهی که به بقال و راننده آژانس محله دارد را مد نظر داشته باشند اگر نه بهتر است بروند با آینهها و طوطیها و استاد ازل و اینها سرکنند و ... خب البته در آن صورت آنقدر خوش به حالشان است که من هم به آنها حسودی میکنم.
حالا لطفاً به قضاوت نویسنده محترم مقاله در خصوص ادبیات دو دهه قبل و دو دهه بعد از انقلاب توجه کنید:
اما میدانم ریشهی آن ( منظور ایشان به وجود آمدن نا آگانه آن نگاه زیبایی شناسانه که در بالا به آن اشاره شد است )، عکسالعمل به عمدهی آثار چاپ شدهی پس از انقلاب تا آن زمان بود؛ آثاری که «مخاطب» برای نویسندگانشان در درجهی اول اهمیت نبود. جالب این است که خود ادبیات دههی شصت و نیمهی اول دههی هفتاد، عکسالعمل به جریان ادبیات حزبیِ دو دههی پیش از انقلاب بود که خوانندهمحور بود. در ادبیات پیش از انقلاب، خوانندهمحور بودن از این دیدگاه اهمیت داشت که قرار بود او متحول شود و جذب آرمانهای حزب شود. اما خوانندهمحوری ادبیات مستقل دههی هشتاد برای تحول مخاطب و مؤمن کردن او به یک ایدئولوژی نبود. اتفاقاً ادبیات حمایتشده از سوی حکومت بیشتر شبیهِ ادبیات حزبی پیش از انقلاب بود. هم میخواست او را جذب کند (بنابراین پیچیده نبود) و هم میخواست او را به ایدئولوژی خود مؤمن کند. به نظر من ادبیات حمایتشده از سوی حکومت در بخش ادبیات کودک و نوجوان بسیار موفقتر عمل کرد تا ادبیات بزرگسال.
بگذارید بیشتر بفهمیم: ادبیات دو دهه پیش از انقلاب یک جریان حزبی داشت که خواننده محور بود. این خواننده محور بودن از این دیدگاه اهمیت داشت که قرار بود او متحول شود و جذب آرمانهای حزب شود. نمونههایش هم که فت و فراوان است لابد ولی مقاله اشاره ای به آنها نمیکند. همین طوری حدس می زنیم که منظور نویسنده احتمالاً همسایههای محمود، سووشون دانشور، مدو مه گلستان، بیشتر آثار ساعدی و دولت آبادی و درویشیان و گلشیری و صادقی و اینهاست که در آن دو دهه قبل از انقلاب افتاده بودند دنبال خواننده که هرطور شده او را متحول کنند و به عضویت حزب در بیاورند! ادبیات دو دهه بعد از انقلاب اما ( تا نیمه اول دهه هفتاد ) خواننده محور نبود. چرا؟ چون همه حتی خود نویسندگان آثار از ادبیات خواننده محور قبل از انقلاب بیزار بود در عکسالعمل به آن از خواننده محوری فاصله گرفته بود و تبدیل شده بود به ادبیاتی که « مخاطب » برایش در درجه اول اهمیت نبود. مقاله در این مورد هم خست به خرج میدهد و اسمیاز کسی نمیبرد. ولی بازهم به احتمال زیاد منظورش محمود و درویشیان و گلشیری و دانشور و دولت آبادی و نظایر اینهاست که در این سالها، یعنی سالهای شصت و نیمه اول هفتاد در اعتراض به ادبیات قبل از انقلاب ( خودشان هم حواسشان نبوده بی چارهها که دارند تیشه به ریشه خودشان میزنند!! ) شروع کردهاند به کم کردن نقش مخاطب و ... مثلاً نگاه کنید به گلشیری که در قبل از انقلاب کریستین و کید و بره گمشده راعی را مینویسد و در بعد از انقلاب مخاطب را میکشد پایین و آینههای دردار و دست تاریک دست روشن را مینویسد و چیزهای دیگر.
آقای شهسواری عزیز البته فراموش میکند آنهایی را که ( چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن ) خون خود را پای ادبیاتشان میدهند به حساب بیاورد. آنهایی که همین چند سال پیش و همان موقع که به زعم ایشان نویسندگان از نسل تازه پا به عرصه وجود گذاشتند و عّلّم ادبیات خواننده محور مستقل برافراشتند در بیابانهای اطراف همین تهران عزیز خفه میشدند و جان میدادند یا قرار بود اتوبوس اتوبوس به دره ها پرتاب شوند. به جرم آن که نوشته و امضا کرده بودند: ما نویسنده ایم!
به هرحال... مقاله میفرماید اما... اما خواننده محوری ادبیات مستقل ( به کلمه مستقل بیشتر توجه کنید چون یک کلمه دو منظوره است! شاید معنی دیگر این مستقل همان مثل معروف باشد که میگوید نه فلان جا خوب است نه بهمان جا! ) دهه هشتاد برای متحول کردن خواننده و مومن کردن او به یک ایدئولوژی نبود!
در ادامه خواهم گفت که خوانندهمحوریِ ادبیات مستقل ایران در دههی هشتاد، بر چه وجهی از زندگی بشر استوار است.
نویسندگان پس از انقلاب پس از شکست آرمانهایشان به خاطر نگرویدن مردم به آنان، به تمام وجوه آن ادبیات پشت کردند نه تنها آن شیوهی داستاننویسی (رئالیسم سوسیالیستی) را کنار گذاشتند بلکه یکی از محورهای مهم آن (خوانندهمحور بودن) را هم طرد کردند. البته در پیچیدهنمایی ادبیات دههی شصت و دههی هفتاد، نباید نقش بسیار مهم سانسور را نیز فراموش کرد.
پس از دوم خرداد بود که نسل نویسندگان جدید پا به عرصه گذاشتند.
در اواخر دههی هفتاد بود که برگزاری جوایز ادبی خصوصی، آخرین حلقهی این زنجیره را کامل کرد. حالا نویسندگانِ این نگاه زیباییشناسانه، با برنده شدن در این جوایز، اعتماد به نفس پیدا کرده بودند. بهخصوص که بیشتر داوران اولیهی جوایزی مانند «پکا»، «بنیاد گلشیری» و «یلدا» از اعاظم قوم بودند: مرحوم دکتر علیمحمد حقشناس، دکتر حسین پاینده، دکتر عباس پژمان، استاد محمدعلی سپانلو، استاد عنایت سمیعی، استاد حسن میرعابدینی، سرکار خانم مژده دقیقی و... . متأسفانه پس از چندی، با توهینهایی که برندهنشدگان به این بزرگان کردند، آنها کنار کشیدند و لابد با خودشان گفتند سری را که درد نمیکند دستمال نمیبندند. به همین دلیل بود که پس از مدتی نوبت به آدمهایی مثل من رسید. اما جایزهها تا رسیدن به آدمهای کمتر مهمیمثل من، توانسته بودند نقش خودشان را در این زنجیره ایفا کنند.
دیگر ادبیات در درجهی اول باید خواننده داشته باشد. به همین دلیل است که من اینقدر رمانهای « نیمهی غایب » و « چراغها را من خاموش میکنم » را مهم تلقی میکنم. این دو رمان، نمونهی نوعی ادبیات روزگار ما هستند. ضمن این که از منبع مهم دیگر مشروعیت نیز برخوردارند: خواننده. از بزرگوارانی مثل دکتر پاینده و دکتر پژمان و جناب سپانلو و سمیعی و میرعابدینی و سرکار خانم دقیقی دفاع نمیکنم که نیاز ندارند و خود بهتر میدانند و بهتر میتوانند توضیح بدهند چه شده که اغلب در جمع داوریهای اخیر جوایز ادبی غایبند. شاید درست همان باشد که امیرکبیر گفت: رخشها را سوار شدند و رفتند. شاید به همین دلیل است که نگاه سطحی و استدلالهای دم دستی به همراه نتیجه گیریهای دلبخواهی در عبارات مشخص شده بالا موج میزند. از نگرویدن مردم به آرمانهای نویسندگان پیش از انقلاب و پشت کردن آنان به همه وجوه ادبیات قبل از انقلاب ( به زعم ایشان رئالیسم سوسیالیستی ) و طرد خواننده محوری! از سوی این نویسندگان و گرویدن به سمت پیچیده نمایی ( آن هم احتمالاً به سبب قوت و تاثیر سانسور! ) ادعاهای چپ اندر قیچی نویسنده در بررسی عجولانه و سردستی و مغالطه آمیز چهاردهه ادبیات داستانی است که نهایتاً منجر به یک فتوای شگفت انگیز هم میشود: پس از دوم خرداد بود که نسل نویسندگان جدید پا به عرصه گذاشتند. من میپرسم نویسنده چگونه پا به عرصه میگذارد؟ لابد نه در بستر ادبیات حاضر درزمان خود بلکه روزی تصمیم میگیرد به یک کلاس داستان نویسی تازه برود و سه یا چهار ماه بعد که شهریههایش را مرتب پرداخت کرد و نوشتههایش را داد استاد خواند و تصحیح کرد و روی میز رونمایی کتابش هم انواع اقسام زیتونهایی که منتقدین محترم بعضی مطبوعات ( سایتها را دست کم نگیرید دوستان! ) ممکن است دوست داشته باشند چید یک باره پا به عرصه ادبیات داستانی خواننده محور مستقل میگذارد!
اما از شوخی و متلک و مزه پرانی من به کنار، آقای شهسواری در این قسمت از مقاله خود بعد از ذکر آن خاطره اشک انگیز افطار مشارکتی حکمی صادر میکند که واقعاً خواندنی و شنیدنی است:
خوانندگان جدید ادبیات داستانی ما کسانی هستند که برای آنها به قول علما، انسان به ماهُوَ انسان، دارای ارزش است و نه به خاطر باورهایش. ارزش اصلی آنان فردگرایی و آزادی برآمده از آن است. نمونهی نوعی این ادبیات اختصاصاً در یکی دو سال گذشته «نگران نباش» و «یوسفآباد خیابان سی و سوم» است. به قهرمانان این دو رمان توجه کنید. به طیف آشنایان و دوستان آنان دقت کنید. قهرمانان این دو رمان گویی با جهان و آدمیانش در صلح ابدی به سر میبرند و هیچ کس را صرفاً به خاطر باورهایش طرد نمیکنند. آزادی به مفهوم روزآمد آن، آرمان این نسلِ به قول برخی بیآرمان است.
و بعد هم ادامه میدهد:
اتفاقاً این گروه از ایرانیان، یعنی مخاطبان این نوع ادبیات، به لحاظ کمی در اقلیت هستند اما حاضرند برای خواستههایشان هر کاری بکنند. سال گذشته برایش خون هم دادند.
به این جمله آخر توجه کنید لطفاً. منظورم خون دادن در سال گذشته است. شنیده اید که عرب بیابانگرد گفت: اَنَ شریک! نشنیده اید؟ می گویند عده ای داشتند در جایی، بیابانی مثلاً، غذایی آماده میکردند بخورند. آب دیگ داشت میجوشید. عرب بَدو پیدا شد. گرسنه بود. آمد پای دیگ غذا. این طرف و آن طرف را پایید و ناگهان مارمولکی در آن انداخت و خوشحال پرسر وصدا اعلام کرد: آقایان من هم شریکم!
ترجیح میدهم بیش از این ادامه ندهم. به ویژه که آقای شهسواری به صرف این ادعاهای جور وا جور بسنده نمیکنند و دایره حقانیت نظرگاه یا آن نگاه زیبایی شناسانه خود را تا آن جا میبرند که نه تنها وجود هر نوع شبکه یا تشکیلات و باند در چهارچوب ایده خودمان مینویسم خودمان معرفی میکنیم خودمان چاپ میکنیم خودمان نقد میکنیم و خودمان میخوانیم و جایزه میدهیم تا چشم دیگرانی که جزء باند و تشکیلات و شبکه ما نیستند در بیاید را توجیه میکنند بلگه به دیگران هم توصیه میکنند اگر خواستند و همت داشتند و عرضهای در وجودشان هست بروند همان کنند که ما کردیم و میکنیم.
فقط یک سئوال میکنم و بس: اگر واقعاً ارزش اصلی انسان فردگرایی و آزادی برآمده از آن است پس چه دلیلی دارد این قدر سنگ شبکه و تشکیلات و گروه به سینه زده شود؟ چه دلیلی دارد به قول خودتان خواننده محوری در پیش گرفته شود؟ مگر میشود به قول شما فردگرایی و آزادی برآمده از آن را ستایش کرد ولی هم و غم خود را بر جذب خواننده به هرقیمت ( به تعبیر خودتان ایجاد یا کسب مشروعیت ) نهاد؟ اگر مشروعیت در کثرت است پس فردگرایی دیگر چه صیغه ای ست؟
شاید منظورتان آزادیهای فردی است ؟ شاید قهرمان « نگران نباش » شما هم سعی دارد همین را به ما بگوید؟ اگر این طور است به نظرم لازم است مقاله خودتان را یک بار از اول بنویسید. و به ویژه آن خاطره احتمالاً جعلی افطاری جوانان شاید نویسنده دهه شصتی را که لابد حالا در دوره میانسالی به سر می برند به کل از آن بردارید. چون آن عوضیها دو دهه ادبیات بعد از انقلاب را در اعتراض به نگاه خواننده محور ادبیات دودهه قبل از انقلاب خراب کردند که آخرش چه بشود؟ این برای آن هورا بکشد و آن برای این؟ آن همه از بدی حزب و ادبیات حزبی گفتید اما چه نتیجه گرفتید؟ که ادبیات باندی و دسته ای و شبکه ای را معرفی و تبلیغ کنید؟ لطفاً اما این بار که مینویسید با دقت کافی همراه باشد.
ناامیدمان نکنید لطفاً. به ویژه حالا که انگار بنا را بر این گذاشتهاید تا در باره ادبیات داستانی حداقل یک برهه زمانی از این سرزمین داوری کنید.( داور مادام العمر؟)
اما اگر هنوز منتظر آن ضد خاطره هستید که قولش را دادم به چشم:
به نظرمیآید بحث همچنان ادامه خواهد داشت.
احمد اخوت به لحاظ حرف اول اسم و فامیلش، هم در فارسی و هم در انگلیسی، معمولاً در بالای هر فهرستی قرار میگیرد.
خود احمد باید بگوید این خوب است یا بد و اگر بگوید احتمالاً میگوید در مدرسه اغلب معلمها اول او را صدا میزدهاند بیاید درس جواب بدهد! میدیدند که در نیمکت اول نشسته ( خودش جایی گفته قدش نسبت به همکلاسیهایش بلندتر نبوده چشماش هم کمی ضعیف بوده، جوری که باید عینک میزده ). دفتر حضور و غیاب را هم که باز میکردند به اسم جمع و جور و متوازن او بر میخوردند که احتمالاً وسط چند تا اسم دراز و متوسط با پسوندهای اینجایی و آنجایی تک افتاده و ناگهان به ذهنشان خطور میکرده که پیدا کردهاند شاگرد زرنگ را! حساب معلمهای قدیمیتر ( مثل محمد حقوقی و...) هم که او را خوب میشناختهاند طور دیگری بوده. ولی درس پرسیدن و مشق خط زدن(!) به احتمال زیاد همیشه به همین نتیجه ختم میشده. به همین اخوتی که در این سالها فهرست مطالب خیلی نشریات جدی ادبی و جنگها مثل زندهرود، مهرآوه، نگاهنو، جهانکتاب و دیگر و دیگر از او شروع میشود.
به شیوهی خودش در «کتاب من و دیگری»، میپرسم: آیا احمد اخوت وجود دارد؟
« گرچه نوشتن محصول تنهایی و خود نویسنده موجودی تنهاست اما این انسان گوشهگیر در اجتماع زندگی میکند. دراین ساحت در بعضی جاها قابل رویت است و در دیگر افقها ناپیداست. ]حتی[ در مجتمعی که زندگی میکند همسایگان او را به اسم همسرش میشناسند چون اوست که پول شارژ ساختمان را میپردازد و در جلسههای عمومی شرکت میکند.»
«]وقتی[ میگوییم بورخس، یا بارت؛ مقصود کدام بورخس است و از بارت کدام دوران حرف میزنیم؟ بارت ساختارگرا با آن نشانهشناس درحسرت داستاننویسی دههی پایانی عمر بسیار تفاوت داشت؛ حتی از لحاظ ظاهر. به همین صورت بورخسهای متعدد میشناسیم: شاعر، داستاننویس، جستارنویس. از کدام حرف میزنیم؟ تازه بورخس شاعر جوان رمانتیک با آن شاعر میانسال پخته بسیار تفاوت داشت و این دو کمتر شباهت داشتند به آن پیرمردی که هرگونه فخامت کلام و مغلقگویی را رد میکرد. » ( ص 138 کتاب من و دیگری )
کدام اخوت؟ اخوت جوان یا میانسال؟ طنزنویس یا داستاننویس؟ مترجم یا مقالهنویس؟ اخوت پیادهروهای در امتداد زایندهرود یا کلاسهای درس دانشگاه؟
چندسال پیش بود که توی اتوبوس او را دیدم و از روی عکساش شناختم. به دخترم که همراهم بود نشاناش دادم و زیر گوشاش گفتم: به نظرم نویسندهاست! فکر کنم اسماش هم احمد اخوت باشد. حتماً خانهشان این طرفهاست که...
سه چهار سالی بعد، دخترم خوشحال و هیجانزده خبر داد سال بعد میتواند واحد زبان انگلیسیاش را با آقای اخوت بگیرد. بعدها هم در کتاب « تا روشنایی بنویس » اش مقالهای خواندم که نشان می داد خانهاش باید اطراف خیابان نشاط و چهارراه نقاشی باشد!
در همین مقالهای که اشاره کردم ( آیا نویسنده...؟ ) از این اخوت تا آن یکی و آن بعدی و بعدتری را میتوانم پیدا کنم:
اخوت معلم در همه جای متنِ همه مقالهها سرک میکشد. مثلاً آنجاهایی که اصرار دارد ازهرنوع پیچیدگی در نثر و بازیهای فرمی بپرهیزد و در مواردی حتی به توضیح بعضی واضحات در زیرنویس و میان دو ابرو متوسل شود. انگار بخواهد دانشجویش شیرفهم شود! این نحو نوشتن دیگر میرود که شناسهی اصلی نثر اخوت شود. شاید هم خیلی وقت است شده باشد!
اخوت طنزنویس و نکته پرداز را شاید آنجا که میگوید: آیا از نظر قانونی کسی به اسم نویسنده حیات دارد؟ میتواند در گزینه شغل بنویسد: نویسنده؟ اگر در پرسشنامه ادارهی گذرنامه نویسندگی را به عنوان شغل ذکر کند او را با میرزای حجره اشتباه نمیگیرند و نمیگویند اسم تجارتخانهتان را بنویسید؟ (ص 137 )
یا وقتی از شخصیتهای داستانی، دوستان عزیز و آشنایی که به قول خودش تعدادشان زیاد است، کسانی مانند هاک فین، تام سایر و جیم، فالستاف و... یاد میکند و اشاره میکند بسیار مایل بوده از شخصیتهای هموطن نیز یاد بکند اما از ترس اینکه کسی از قلم بیفتد و از دستاش دلخور شود از خیر قضیه گذشته ( یعنی فکر کرده اگر شخصیتی مثل داش آکل یا کاکا رستم از او دلخور شوند چه بلاهایی ممکن است سرش بیاورند؟). هرچه نباشد این همان اخوت گلآقایی هم هست که کتاب لطیفهها از کجا میآیند را نوشته!
اخوت داستاننویس: چنان ناپیداست که نه صدایش را میشنویم و نه سر و کلهاش قابل رویت است. حتی گاهی حضورش را هم احساس نمیکنیم. فیلم شروع میشود، فضاها و آدمها پشت هم ساخته میشوند. داستان را برایمان نمایش میدهند بی آنکه بدانیم اینها را چه کسی تعریف میکند. (ص 135 )
اخوت مفسر و منتقد ادبی: از اینپس ظاهراً قرار است نویسنده ( منظور سارتر است در کتاب کلمات ) در قالب « من» کاملاً پیدا باشد و همه چیز را تعریف کند اما هرچه جلوتر برویم به این نتیجه میرسیم که بعضی جاها حقیقت را نمیگوید زیرا باطن امور برای خود او هم روشن نیست و در تردیدها و ابهامهایی پیچیده است.
اخوت مترجم: بهتر است پاسخ دقیقتر را از زبان خود نویسندگان ارجمند بشنویم. برای این کار به سه نویسنده ( اوتس، گورنیک و بورخس ) توسل جستم و چهار مطلب زیر را ترجمه کردم. (ص 145 )
و اخوت دیگری که به قول خودش « هرجایی، به شکلی قابل رویت است. گاهی قرص کاملش پیداست، پارهای وقتها نیمه هلال و در مواردی هم اصلاً دیده نمیشود. میرود زیر ابر و وانمود میکند ( و این ظاهر سازی مهم است ) ناپیداست. اما محو کامل ممکن نیست. زیرا بالاخره سایهای از او را میبینیم. »
چند سال پیش بود که مقاله جذاب او با عنوان« سفر بدون بازگشت » در شماره ( 40 و 30، پاییز و زمستان 85 ) زندهرود در آمد. تقدیم شده بود به سهند لطفی. سهند لطفی، آنطور که در مقاله آمده بود مهندس معمار جوانی بود که به تازگی تحصیلات عالی خود را در پاریس به اتمام رسانده بود و به عنوان تز دکترا، یک ساختمان قدیمی خاص در خیابان شامپیونه را از طریق جستجو و مطالعه در پروندههای واحد فنی شهرداری بررسی کرده بود و به این نتیجه جالب رسیده بود که ساختمان مذکور، هنگام درخواست برای دریافت پروانه پایان کار به دلیل وجود نقایص فنی در سیستم تهویهاش دچار مشکل بوده و چند سالی از ادامه عملیات ساختمانی آن جلوگیری شدهاست. اما به هر کلک پایانکار گرفته و به عنوان مجتمعی مسکونی مورد بهره برداری قرارگرفته است. این همان ساختمانی بوده که صادق هدایت نویسنده بزرگ ایرانی در سفری، سفر بدون بازگشت، برای اقامت برگزیده است. مقاله با شیرینی و ایجاد تعلیق کافی و فضاسازی موثر داستانی، در عین توجه به نکات خبری و کم و بیش مستند ( برگرفته از پروهش مهندس جوان ) به آنجا میرسد که میگوید اگر در آن ساختمان خیابان شامپیونه نقص فنی سیستم تهویه هوا وجود نداشت و در پاریس آنزمان بساط بساز و بفروشی حاکم نبود چه بسا که نویسنده بزرگ ایرانی زنده میماند. درست است که او خود را محبوس کرده بود و شیر گاز را بازکرده بود اما تهویه مناسب ساختمان میتوانست مانع از مسمومیت کامل او شود و شانس این وجود داشت که در این فاصله کسی به نجاتش بیاید. در سرتاسر مقاله، همه اخوتها حاضرند. چه آنجا که یاد دوست سفر رفته میکند و از حال و هوای دبیرستان و سینما رفتن دوران جوانی و نامه نگاریها و ... میگوید و چه آنجا که خود به همراه سهند لطفیاش وارد ماجرا میشود و ما را در پاریس پیش و پس از صادق هدایت میگرداند.
تشابه اسمی آن مهندس معمار با پسرم آن جرقهی اولی شد که به مقالهای فکر کنم. نوشتم و آنرا در یکی از جلسات پنجشنبههای منزل محمد رحیم اخوت با حضور خود دکتر خواندم. بعد هم در جایی ( مجله خوانش شمارهی 7 پاییز 86 ) چاپ کردم. در تمام مدتی که مقاله را میخواندم اخوت صبور ( که این هم وجه دیگر کارآکتر او است ) روی همان مبل قدیمی تک نفره نشسته بود. جایی که معمولاً سرش را صاف به پشتی تکیه میدهد، عینکاش را با دو انگشت بالا میزند و چشمهایش را میبندد. فکر میکنی از خستگی کار روزانه خوابش برده. اما علاوه بر شنیدن، نقش کلمات و تصویر متن را نیز در پشت پلک خود باز میسازد تا مگر چیزی، نکتهای، تصویری از قلم نیفتاده باشد!
خواسته بودم مثلاً به سبک او بنویسم. کلی بساط چیده بودم که بگویم یک پسر دارم به نام سهند که آقای اخوت برای پرهیز از هرگونه تبلیغ احتمالی برای خانواده ما فامیل او را عوض کرده و گذاشته لطفی! این طوری سهند لطفی را مال خودم کرده بودم. بعد توضیح داده بودم که این سهند را چند سال پیش برای ادامه تحصیل در رشته معماری پیش عمویش ( بیچاره عموی بیخبرش! ) که سالهاست در پاریس اقامت دارد و اتفاقاً خیلی هم شیفتهی ادبیات و بخصوص هدایت است فرستادم. ادامه داده بودم همانجا بود که سهند را هم مثل خودش به هدایت علاقمند کرد و تو سرش انداخت که برود تز دکترای معماریش را گره بزند به قضیه خانه خیابان شامپیونه. او هم متوجه شد نقص سیستم تهویه آپارتمان صحت داشته و مامور شهرداری احتمالاً کلی پول گرفته تا پایان کار ساختمان را امضا کرده. برای چفت و بند بیشتر داستان من درآوردیام هم گفته بودم چند وقت پیش یک داستان با ایمیل برای پسرم فرستادم که ببرد دفتر زندهرود تحویل بدهد. او هم وقتی رفته آنجا که تصادفاً فقط احمداخوت توی دفتر بوده و موقعی که داشته پرینت داستان از لای سه قطره خون هدایت در میآورده توجه اخوت را جلب و او هم دعوتش کرده داخل به چای و پولکی و کمکم از موضوع علاقهاش به هدایت و رشته تحصیلیاش و قضایای تز دکترا و.. سر در آورده.
بعد هم مقاله را با این تردید جمع کرده بودم که شاید هدایت اصلاً نمیخواسته خودش را بکشد. آنکارها را ( پنبه گذاشتن لای درز در و پنجره و ... ) را کرده که تمرین خودکشی بکند. که ببیند اگر بخواهد داستانی مثل زنده بگور بنویسد راویاش باید چه احساسهایی از خودش بروز بدهد!
به خیال خودم یک مقاله داستان به سبک اخوت نوشته بودم تا به این ترتیب از ظرایف کار منحصر به فردی که میکند پرده بردارم. درست مثل کاری که هدایت کرده. خودم را به همان آب و آتشی زده بودم تا آب و آتشی که اخوت در آن غرق میشود و می سوزد را بفهمم. منتها من کجا او کجا؟ اختیار از دستم رفته بود و بال داستانی متنام خیلی بزرگتر از بال اِسنادی آن شده بود و تلاشی هم که از بابت وجه تسمیه اسم پسرم و ... کرده بودم نتوانسته بود دو وجه کار را متعادل کند.
مدتی گذشت تا دوباره گذرم به اصفهان و محفل پنجشنبه در خانه محمدرحیم بیفتد. احمد هم، با همه گذشته و حالاش، با همه بودها و نمودهایش در بیرون و داخل نوشتهها وکتابهای خوبش آنجا بود. به نظرم مقاله « تفنگ چخوف »اش را خواند؛ به همین سبک و سیاقی که گفتم. بازهم همان اخوتها که لابلای متن بودند یا نبودند. وقتی بلند شدیم خداحافظی کنیم خواست با هم برویم. این اولین باری بود که اخوت پیشنهاد میکرد با هم برویم. این یعنی دمی بیشتر با او بودن و تنها با او بودن که غنیمت بود.
اول راه کمی احوالپرسی بود و رد و بدل خبرها. خیلی زود فهمیدم چیزی روی دلش سنگینی میکند. خیابان خلوت امتداد زاینده رود را، حد فاصل پل خواجو تا فردوسی، میرفتیم. شاید بارانی هم نمنم میبارید. اصلاً من این باران را خیلی لازم دارم! برف پاککن اینطور اینطور روی شیشه غیژ بکشد تا بی قرارترت بکند که چه میخواهد بگوید این اخوت با تو پسر! کرد. بی قرارترم کرد. بالاخره گفت که آن شماره خوانش، همان « بازگشت از سفر بدون بازگشت» به دفتر زندهرود رسیده. بچهها خواندهاند و یکی دو نفرشان چندباری سر به سرش گذاشتهاند که حالا دیگر معلوم شده احمد مطالباش را چهجور جور میکند. به دهانم که از تعجب بازمانده بود توجهی نکرد و ادامه داد: میگویند همه را از پسر شما گرفتهام! درحالی که من فقط یک یا دو بار او را دیدهام و فکر نمیکنم با هم اصلاً حرف زده باشیم. شما که خودتان میدانید ولی راستش اینها خیلی شوخی میکنند و سر به سر من میگذارند!
گفتم: دکتر! شما که بهتر میدانید! حرفها را جدی نمیزنید که؟ می زنید؟ آخر شما چرا باور کردید؟ یعنی قبول ندارید همهاش سرهمبندی بود؟ همهاش داستانسازی بود برای اینکه بتوانم نفوذ کنم و بیایم تو دل مقاله و داستان شما؟ او اصلاً سناش به این حرفها نمیخورد. خیلی باشد بیست! تازه...
اما اینها دست برنمی دارند.
بغلش کردم. نیم چرخی زدم و بغلش کردم. شاید بهتر باشد بگویم دلم خواست بغلش کنم. دلم خواست نیم چرخی بزنم و...
میدانید آقای دکتر! یک دوستی دارم که از اول در جریان نوشتن این مقاله بود. مقاله شما هم را خوانده بود. به من گفت حالا میبینی! آقای اخوت همین را هم یک مقاله دیگر میکند و بهتر از تو و بهتر از خود قبلیاش چیزی مینویسد. چیزی مینویسد که اگر تو، منظورش من بودم، زیاد زیاد عرضه داشته باشی شاید بتوانی یک طوری دیگر دوباره تو دل داستاناش بروی. او امیدوار بود اینطوری یک سلسله مقاله نوشته شود!
خندید و گفت: یعنی واقعاً؟ چینن فکری کرد؟ خیلی فکر جالبی بوده!
به اخوتی که آنجا کنار من نشسته بود و تنها من بودم که در آن لحظه میدیدم چه اخوتی است اطمینان دادم همینطور است. گفتم معلوم است. گفتم همه همین فکر را میکنند دکتر!
آرام شد و خداحافظی کرد و رفت که توی باران کمی قدم بزند. خانهشان همان اطراف فردوسی و چهارراه نقاشی بود که آن روز چند سال پیش با دخترم تو اتوبوس حدس زده بودیم. رفت که موقع رفتن گردنش را کمی خم بگیرد پایین و شانههایش را بدهد جلو و کلاهی، شالی روی سرش بگذارد و قدمهای بلند بردارد. از روی پل بگذرد و برود سراغ فکرهای تازهاش. برود آنطرف که باران ریز اصفهان نگذارد ببینمش؛ لای حرف ها و نوشته ها گمش کنم. حالا هرچه هم که برف پاککن ماشین خودش را روی شیشه به اینطرف و آنطرف بیندازد. پیش از آنکه راه بیفتم نیم نگاهی انداختم به صندلی بغل که به نظرم هنوز گرم بود و از خودم پرسیدم این دیگر کدامشان بود؟