برای روزی مثل حالا
با اسمها و صورتها
دوباره برمیگشتند
در آینه زنی دیگرمیایستاد
رگهای سبز دستها
از شانهها
پایین میآیند
باد میآمد
نمیشنید
با آخرین اسمی که داشت
به کوچهباغها پیچید
پیرتر از همیشه بود
خمیده
برای تو میگویم
حالا برای تو
دو قاب عکس بر دیوار بود
گفتم : آقا! پیداتان کردم!
عجیب بود
چشمانش شبیه هیچکدام آن چشمها نبود
رد اسمها
رد همه اسمها را میگیرم
تا جوابی برای تو پیدا کنم
تو به مدرسه میرفتی
برمیگشتی
و کشف میکردی
باید مردی کنار زنی باشد
تا دخترکی به مدرسه برود
غایب بود
غایباست هنوز
تو میپرسیدی، میپرسی، خواهیپرسید
و من هربار چیزی میگویم
چشمهای آبی مردی
که مثل دو حوضچه آبی است
یا چیزی سیاه
شبیه ابریشم شبیه شب
شک میکنی
چیزی به یاد ندارم
بزرگ شدهای ، بزرگ میشوی، بزرگ خواهی شد
باقی مانده اسمها
رد نشانهها
باید چه اسمی داشته باشم
آن زن چه اسمی باید داشته باشد
روبهروی آینه مینشست
گفتم: آقا!
دیگر مهم نیست!
گفتم: زنی هستم
از جنس همین اسم
شاید این ماهگرفتگی
سایهی برگی باشد
گفتم: زنی بهنام لیلا
که حدس میزند
مادر دختری لجوج باشد
مردی عاشق لیلا بود
آن مرد نیست
زن هم
چیزی نیست
جز سایهای یائسه
طرح کمرنگی از شکل رفتاری آشنا
زنی بهنام لیلا
که زیبا بود.
* * *
این شعراست. البته که هست اما شعر من نیست. بازتاب و پاس لذتی است نامنتظر؛ گزیدهای است بی هیچ تغییر یا ترتیب از عبارتها و سطرهای داستان « و من زنی بودم بهنام لیلا که زیبا بود »، ( ابوتراب خسروی، دیوان سومنات. نشر مرکز. 1377 )
بی مقدمه چینی زیاد دربارهی کم و کیف نقدنویسی و نحوه برخورد صاحبان اثر ( و از آن بیشتر طرفداران ایشان ) با کسانی ( از دیگران خبر ندارم اما در مورد خودم مفصل است ) که کار و کتاب ایشان را نمیپسندند و این نظر را جایی قلمی میکنند ( هر چهقدر هم که برای نظر خود دلایل به اصطلاح قوی و معنوی داشته باشند ) میخواهم جواب یک سئوال را بدهم.
این سئوالی است که خیلیها ( انصافاً خیلیها هم نه البته! ) میپرسند. میپرسند بیکاری واقعاً؟ چرا برای خودت دشمن میتراشی؟ نمیشود حرف نزنی؟ استعفرالله آسمان که به زمین نمیآید! تو هم یکی مثل خیلیهای دیگر! سرت را بینداز پایین و ماست خودت را بخور! اینکاری که میکنی فردا با خودت میکنندها! ناسلامتی ادعا داری نویسندهای! خودت خوشت میآید یکی بنشیند و از سر بدجنسی یا خوش جنسی حتی در باره کتابت چیز بد بنویسد و بدتر از آن بدهد یک جایی هم چاپاش کنند؟
فکرش را که میکنم میبینم پربیراه هم نمیگویند. منظورم احتمال خوش نیامدن خودم از نقد منفی در باره کتابم است. چون همین چندوقت پیش بود که مطلبی درباره کتاب یکی از همشهریهای خودم نوشتم و چاپ کردم. طفلک خود مظلومش هیچ نگفت و هیچ نکرد اما دور و اطرافیهایش که یک نفرشان از دوستان قدیمیتر منهم بود به کل رویشان را کردند آنطرف و یکسر قهر کردند؛ به قول معروف رفتند که رفتند.
از طرفی همین مطلب که در جنگی چاپ شد، یکی از دوستانم که نویسنده پرکار و پیشکسوتی است ( و خیلی معروف، درحد همان همشهری خودم و بیشتر حتی ) خواند و خوشش آمد. آنقدر که صراحتاً گفت ( چهقدرش تعارف بود گردن مبارک خودش! ) مطلب خیلی خُب بود و اگر من کارهای بودم یا کلاس تدریس داستاننویسی و نقد داشتم، حتماً به شاگردهایم تکلیف میکردم آن را بخوانند و رعایت کنند!
البته آنموقع خیلی بال درآوردم و پشت تلفن غشکردم برای خودم و قلم نازنینم و دلم هم قرصتر شد باز از این کارها بکنم ولی چندماه بعدش که یک مطلب دیگر در باره یک نویسنده معروف دیگر نوشتم و پیش از چاپ در محضر همین دوست اخیرم خواندم، انگار به شخص خودش گرفته باشد، ناگهان دادش رفت بالا و در حضور سه چهار پنج نفر نوقلم تر از خودم مستقیم گذاشت تو کاسه ام که: نقد نیست این! نقد میخواهی بنویسی باید بیایی اینجا بنشینی و...
حالا چرا؟ یک دلیلاش حتماً این بود که در اول یادداشت به نکتهای اشاره کرده بودم که احتمال میدهم در مورد او هم مصداق پیدا میکرد و خُب.... از آن به بعد با من سرسنگین شد و حالا آخر و عاقبت آن دوستیهامان چه بشود زیاد مشخص نیست!
شاید شما هم بپرسید خب چی پس؟ لالایی بلدی و خوابت نمیبرد؟ چه میخواهی بکنی؟ اینجاست که میخواهم جواب بدهم؛ در واقع توضیح.
من متولد آبادان هستم. تا بیست سالگی هم آنجا زندگی کردهام. بعداز آنهم تا چند سال ( تا سال آغاز جنگ ) مرتب میرفتم و میماندم. خانوادهام آنجا بودند. هرچند درسخوان و به قول آبادانیها « بچه کارمند خرخوان » بودم اما این دلیل نمیشد از بقیه کمتر شیطانی بکنم. بازهم به قول خودشان عین ملخ تنگ تنگو! آرام نداشتم. سر ظهر تو کوچه بودم. چشم مادرم و بخصوص پدرم را دور میدیدم پیاده راه میافتادم و با یکی دو تا مثل خودم میرفتم تا آنسر کواترها. ول میگشتم تو کوچههای شرکتی. این البته مال تابستانها بود. تابستانهای آبادان هم پنج شش ماه طول میکشید. از نصفههای اردیبهشت تا نصفهها و آخر مهر. کوچههای شرکتی را لین میگفتند. انگلیسیاش برخلاف تصور خیلیها Line به معنی خط نیست. بلکه Lane است. لینها دو ردیف دهتایی خانههای آجری رو بهروی هم بودند ( خوشبختانه هنوز هم کم و بیش هستند ) با فاصله چند متر. چند متر؟ راستش یادم نیست. یادم هست اولی و آخریها هر دو ردیف، خانهی کارمندی ( معمولاً سه اتاقی ) و بقیه که بین آنها بودند کارگری ( دو اتاقی ) بودند. یادم هست کف کوچه اسفالت بود. چون همیشه از سر تا ته آن را مسابقه دو میدادیم. یام هست بیشتر وقتها پابرهنه بودیم. بعضی وقتها، من که مثلاً بچه کارمند بودم ( خانهمان سر یکی از این کوچهها بود ) بابت همین پابرهنه رفتن توی کوچه حرف میشنیدم و حتی کتک میخوردم ولی ترکم نمیشد. هروقت عروسی بود، هرکدام از این خانهها اگر مراسم عروسی داشتند، به درخواست پدر عروس یا داماد که پرسنل شرکت نفت بود میآمدند و سر و ته لین را با لولههایی که Stage میگفتند ( همین داربست یا اسکافولد فعلی ) میبستند. در مواقع زمستان، گاهی چادر برزنتی هم میکشیدند به جای سقف و اینطوری یک سالن دراز روباز یا سرپوشیده تحویل عروس وداماد و همه همسایههاشان ( تا سه چهار خانه اینطرف و آنطرف و رو بهرویشان میدادند
اگر عروسی تو کوچه خودمان بود که هیچ. بالاخره خانه ما هم شریک بود. با خیال راحت میرفتیم و میآمدیم و دور از چشم پدر رقص شرقی توسط بانو فلان هم تماشا میکردیم. بگذریم که بعضی وقتها بانو تقلبی بود و مردی بود که لباس زنانه تنش کرده بودند. مطرب میزد و خوش میگذشت. خوردنی و نوشیدنی هم پیدا میشد. اما اگر عروسی توی یک کوچه دیگر بود اوضاع خیلی فرق میکرد. صداش میآمد و وسوسهاش به جانمان میافتاد اما خبری از تماشای رقص شرقی و نوای ویلن فلان و ضرب بهمان نبود. راهمان نمیدادند اصلاً. حالا اگر پدر یا مادر یا دایی و عمو و خاله و عمهای بودیم یک چیزی. میشد سر بیندازی پایین و از این در یا آن در Stage بخزی تو اما ما بچه بودیم. آدم حسابمان نمیکردند. تا چندمتری عروسی هم نمیتوانستیم بایستیم. بچههای همان کوچه میآمدند و ردمان میکردند. عین خودمان که با بقیه همین کار را میکردیم.
اما این تمام ماجرا نبود. برای ما نبود. برای ما که ولِک آبادانی بودیم، ملخ تنگ تنگو بودیم. تِیسهگردی میکردیم تو حَفار ( با تشدید ف به معنی کانال روباز فاضلاب پالایشگاه )، روزی سی دفعه مسابقه دو میدادیم با پای پتی. سر ظهرِ گرما حلقهی قفل پشت درِ خانههای چند کوچه آنطرفتر از لین خودمان را با سیم میبستیم و در فلزی خانه بینوایی را که احتمالاً با پسرش لج بودیم و زورمان بهش نمیرسید، هرچند که خسته و مرده توی خانهاش خوابیده بود، به سنگ و آجر میگرفتیم. میشنیدیم که از پشت در داد و هوار میکشد و فحش میدهد اما دست بر نمیداشتیم. تا وقتی صدای فحش دادنها میآمد ادامه میدادیم. دَرَنگ..!دَرَنگ..! به محضی که صدا قطع میشد، پا میگذاشتیم به فرار. به هم میگفتیم بچهها آمد! به تجربه میدانستیم که صاحبخانه دارد سعی میکند از روی دیوار خانهاش بپرد اینطرف که دیگر فحش نمیدهد. نبود. حتماً آرام نمینشستیم. عروسی باشد و ما غصه بخوریم؟ نه ولِک، نه!
این میشد که دور میشدیم. دور میشدیم از آنجا و میگشتیم کلی سنگ پیدا میکردیم. پرمیکردیم جیبهامان را و از جایی دور که پیدا نباشیم، همانوقت که ارکستر ساکت میشد و صدای خواننده نمیآمد، سنگها را پرت میکردیم تو عروسی. وسط سالن عروس و داماد. کار نداشتیم به کی میخورد سر کی میشکند. میانداختیم و جیبهامان را خالی میکردیم. بعد هم مینشستیم یک گوشه توی تاریکی، یعنی خبر نداریم. چیزی نمیگذشت که دوسه نفری آدم بزرگ پیدا میشدند. میدیدند و با دو چرخه یا پیاده، میدویدند طرفمان. دنبال ما! آنهم رو اسفالت! پخش میشدیم تو لینها و هرکدام یک طرفی میرفتیم. دوچرخه که هیچ، موتور اسپکتور حراست پالایشگاه هم به گردمان نمیرسید. ول میکردند و میرفتند. دوباره جمع میشدیم و باز سنگ. سنگ پشت سنگ. ایندفعه از یکطرف دیگر. یک جای دیگر مینشستیم و گاو گوساله فنگل پنیر بازی میکردیم تا دوچرخه سوارها، با نیروهای پیاده کمکی پیدا شان بشود. این حمله و گریز از اول عروسی شروع میشد و گاهی دو سه ساعتی ادامه داشت. آنها که تجربه بیشتری داشتند همان اول میگشتند و اگر امثال ما دور و بر عروسی شان بودند خرشان میکردند. یک کاری میکردند دلمان خوش باشد. شام و میوه نه اما میبردندمان یک گوشه مجلس مینشاندند که بتوانیم خوب تماشا کنیم. گوش کنیم به صدای ساز و آواز و برویم تو نخ آنکه میرقصید. بقیه اما مجبور میشدند چندتایی سر و کلهی زخمی بدهند و آخرش هم تسلیم بشوند. نماینده میفرستادند. این دفعه پیرمرد موسفیدی سوار دوچرخه میآمد و میدانستیم یک جورهایی پیروز شدهایم. نتیجه این میشد که میرفت و یک سبد پر میکرد میوه و شام عروسی. عاشق کیک و نوشابه بودیم. فانتا و کانادادرای خیلی میچسبید. تو شرجی و گرما بیشتر. میخوردیم و شیشه خالیهایش را میدادیم میبرد. عین بچه آدم. حالا دیگر میرفتیم لین خودمان و گاو گوساله فنگل پنیرمان را بازی میکردیم و از دور میشنیدیم یکی لِبِ کارون میخواند و حدس میزدیم یکی دیگر، مرد یا زن یا مرد در لباس زن، دارد سرشانههایش را میلرزاند اما سرمان به بازی خودمان گرم بود؛ هرچه هم که بچه بودیم و زود به زود گرسنه مان میشد.
حالا باز هم میپرسید چرا به این و آن گیر میدهم؟ چرا نمینشینم در اینجایی که هستم، در این لین خودم، و بازی خودم را نمیکنم؟ قناعت نمیکنم به پابرهنه رفتن از این ور کوچه ( حتی اسفالت! ) به آن ور و سنگ میاندازم توی عروسیهای هرجا که شد؟
جوابام همین است. راست میگویم. چیزی عوض نشده. عوض شده؟ واقعاً فرق کرده؟ گمان نکنم. هنوز و همچنان از بزن و بکوب و برقص و بخور و بریز خوشم میآید. فقط قیافه این مجلسها با آنموقع عوض شده. به جای کیک و فانتا و شام و میوه به چیزهای دیگری دلم را خوش میکنم. چشمم دنبال سینما و تئاتر و کتاب و روزنامه است. هنوز کیف میکنم تو کتابفروشیها و نوار فروشیها تاب بخورم و به آدمهای روی صحنه نمایش خیره شوم. هنوز از شنیدن یک موسیقی و یک ترانه خوب دلم میلرزد و میخ میشوم درجا. ولی بدجوری دستم کوتاه است. میبینم هنوز هرچه هست توی همان لین عروسیهای آنجاست. گاهی باد صداها را میآورد. صداهای لب کارون. هنوز روزنامه با حداقل هفت هشت ساعت تاخیر به اینجا میرسد. هنوز مجله قحطی است. هنوز برای کتاب، هرکتابی که باشد، باید دم این و آن را ببینی، خواهش کنی بروند بخرند و برایت بفرستند. آنوقت فردا یا پس فردایش بروی و... اگر... اگر،... یاد منوچهرآتشی بهخیر...، اگر در این فاصله کورش سوی بابل عنان نگردانده باشد!
بهش میگویند پایتخت اقتصادی ایران. مینویسند الماس و برلیان و فیروزه. ولی یک کتابفروشی ندارد.
همین دو هفته پیش که شماره تازهی زندهرود درآمده بود با چندین و چند بار تلفن خبر شدم و خواستم مثلاً داغِ داغ به دستم برسد. از پسرم خواستم برود دفتر زندهرود و با جناب نبوی نژاد هم هماهنگ کردم لطف کند بدهد دست او. همینطور شد. اما تا پسرم وقت کند و برود ترمینال و بفرستد برای من دو سه روز دیگر وقت برد. بالاخره فرستاد. سه هزار تومان داد برای ارسال یک جلد زندهرود. یک کتاب دویست و پنجاه صفحهای. یک روز بعدش، صبح زود ( از بس که مشتاق بودم مطلب چاپ شده خودم را ببینم! ) رفتم از گاراژ مربوطه تحویل بگیرم پانصد تومان هم بابت انبارداری پرداخت کردم. سه هزار و پانصد تومان، غیر از کرایههای دیگر و معطلیهای خودم در اینجا و یکی دیگر در اصفهان، دادم که زنده رود دو هزار و پانصدتومنی بدستم برسد. آن هم منکه راه و چاهش را خوب بلد بودم. دلم میسوزد که از اینهمه وقت و پول حداکثر همان دو هزار و پانصدتومن، با اگر و اماهای زیاد، گیر خود زندهرود میآید.
میدانم خواهید گفت حالا مگر آنجا چه خبراست؟ یا: تهران واصفهان و شیراز حلوا پخش نمیکنند که! میگویم بله! اما همینکه هست. همین کم و کلی که بقیه در آنجاها دارند و امثال من از آن محرومیم.
این است که به خودم حق میدهم حق خودم و امثال خودم را بخواهم. حق میدهم گاهی سنگی بیندازم. نه از آن آجرهای شرکتی، از این ریگهای گرد و صیقلی که تو ساحل اینجا زیاد پیدا میشود! خیلی وقت از آن دوران بچگی و آبادان و لین و پای پتی گذشته اما گاهی ریگ انداختن توی عروسیهای آنجا حال میدهد. شاید باعث بشود... شاید اگر کیک و نوشابه و شام و میوه گیرم نیاید ( که تا به حالش هم نیامده! ) این امکان هست آنکه دارد پشت میکروفن میخواند و صدایش را از دور میشنوم و بقیه که دارند دست میزنند و با خنده و شادی جواب خواندنش را میدهند به فکر بیفتند از همین فرصتهای اندکشان بهتر و بیشتر استفاده کنند. شاید البته... به هرحال تا ریگی نخورده جلوی پایشان!
حالا اگر بپرسید اینها چی هستند؟ بله همینها! همین گرد و صاف و سفیدها، بهتان میگویم. اینها چیزند... یک مشت خرده ریگاند. همان به اصطلاح گاو گوساله فنگل پنیرند. قلوه سنگهای کوچکی هستند که دخترهای آبادانی، خواهرهایم و دوستها و هم سن و سالهای آنموقعشان، باهاشان یک قل دو قل بازی میکردند. گذاشتهام تو جیب بچگیهایم. کار دارم. باید چشم و گوشم باز باشد. شما هم اهلاش هستید چندتایی برای خودتان بردارید و همراه من بیایید. میرویم کوچههای دور و اطراف؛ سر میکشیم همهجا. با بدجنسی نه اما بیتعارف. همهجا میرویم. هرجا که خبر شدیم چندتا میزنند، چندتا میخوانند و شاید چندتایی هم میرقصند!
و باز اگر حالا، همین حالا که چند ساعتی از نوشتن جملات مقاله بالا میگذرد و تو بعدالتحریرم. اگر همین حالا که فرصت شده بازهم بیشتر فکرکنم، دوباره بپرسید، مجبورم یکبار دیگر سعی کنم. سعی کنم خودم هم بفهمم. بفهمم چهقدر به خودم راست میگویم؟ چه قدر منصف هستم؟ چه قدر، واقعاً، چهقدر حق دارم سنگ، حتی خیلی کوچک، بردارم و بروم دور بایستم و پرتاب کنم تو عروسیهای این و آن؟
راستش چهقدرش را نمیدانم اما مطمئنم حق دارم. مطمئنم باز هم این کار را میکنم. به نظرم باز هم این کار را بکنم. ریگ های کوچک هم چندتایی پیدا میشود اینجا!!
احترام آن عزیز.
اکنون که چند ماه از برگزاری دوره نهم جایزه بنیاد گلشیری، ضمن تحمل همهی سختیهایی که میدانیم، گذشته، گفتن بعضی حرفها و گلایههای کوچک، نمیتواند و نباید به عنوان حرکتی در تضعیف اصل و اساس جایزه دادن و جایزه بردن و ... آنهم در خصوص جایزه معتبر بنیاد گلشیری تلقی شود که امیدوارم نشود. اما شاید این حرفها را میشد جور دیگری، جوری که من بلد نبودهام حتماً، زد. اگر این طور است پیشاپیش از هیات محترم داوران و سایر برگزار کنندگان جایزه مذکور پوزش میطلبم. اما شاید واقعاً بهتر باشد هرکس به زبانی که بلد است حرف بزند. طوریکه خودش حس میکند دوستانه هم هست. همانطور که در وقت داستاننویسی همه اجزای داستان، کارآکترهای خوب و بدش را دوست دارد. همانطور که خود را به آنها و آنها را متعلق به خود میداند.
اگر سکهای را بالا پرتاب کنیم، احتمال آنکه با روی شیر به زمین بنشیند چند درصد است؟
بچه که بودم و گاهی شیر یا خط ( آنموقعها انگار سکهها دو رو بیشتر نداشتند! ) بازی میکردم احتمال پاسخ درست به این سئوال کاملاً مشخص به نظر میرسید: پنجاه درصد. به عبارتی شانس هرطرف سکه یک از دو بود. بعدها که بزرگتر شدم یاد گرفتم حالت دیگری هم ممکن است اتفاق بیفتد: این که سکه روی پهلوی خودش قرار بگیرد. در این صورت نه شیر است و نه خط، و به تعبیر خوشبینانه هم شیراست و هم خط. درست است که چنین حالتی کمتر و شاید خیلی کم و اصلاً کمِکم اتفاق بیفتد اما در مدل ریاضی نمیشود آنرا نادیده گرفت و در شرایط فرضی ( که همه گزینهها شانس مساوی دارند ) احتمال روی شیر سکه ...33/33 درصد است. حتماً میپرسید مگر قرار است با همین دقت و انصاف به این بحث! ادامه بدهیم؟ واگر بگویم بله، شاید، خواهید گفت چه حوصلهای دارید شما! در آنصورت من هم خواهم گفت حق با شماست و شاید هم اعتراف کنم که راستش فعلاً کار مهمتری ندارم انجام بدهم!
بعدترکه درس آمار و احتمالات را میگذراندم یاد گرفتم احتمال شیر نشستن سکه در هر پرتاب به بالا از این هم کمتر است. چرا که در هر پرتاب ممکن است سکه از محل آزمایش خارج شود. مثلاً گم شود. یا جایی بیفتد که نتوان رفت و دید و نتیجه را اعلام کرد. مثل بالای بام یک ساختمان ( مثلاً ساختمانی که یک بنیاد فرهنگی در آن قرار دارد! ) که بیشتر توضیح خواهم داد.
حالا اگر بگویید بابا این دیگر مو از ماست بیرون کشیدن و مته به خشخاش گذاشتن است قبول میکنم. اگر بگویید احتمال این حالت نزدیک به صفر است قبول دارم. اگر بگویید گفتن این حرفها و بخصوص نوشتن آنها و از همه بیشتر خواندن آنها حوصله زیاد میخواهد که در این روزگار نایاب است باز هم قبول میکنم. اما اگر بپرسید چرا نمیروی یک گوشه بنشینی و مثل بیشتر موارد ماستات را بخوری میگویم آخر ناسلامتی داشتم از یک مدل ریاضی حرف میزدم. در مدل ریاضی هم عدالت و انصاف حرف اول را میزند. آدمها نیستند که هر طور دلشان خواست یا زبانشان گشت حرف بزنند. دو دو تا چهار تا است. فرض میشود و وقتی فرض میشود طبق فرض عمل میشود. این یعنی شانس مساوی برای هر یک از چهار حالت فرود سکه فرضی. شیر، خط، لبه، خارج شدن از محیط آزمایش. میگویم به عنوان یک اصل کلی لایتغیر باید صد را بخواهیم تا امیدوار باشیم روزی نود پیش ما باشد.
از احوال دوکتاب سراغ میدهم. به دلایلی مجبورم با حروف کد گذاری کنم. امیدوارم سعی نکنید اسم کتابها را پیدا کنید. کتاب A که در سال 86 و کتاب B که در سال 88 چاپ و منتشر شدهاند و هر دو تصادفاً مجموعه داستاناند و به قلم یک نویسنده. حالا شیر یا خط؟ بهتر است باور کنیم که احتمالات دیگر کمتر از این دو نیستند. ببینید لطفاً:
کتاب A به عنوان یکی از پنج کاندیدای جایزه گلشیری معرفی میشود. چهارکتاب دیگر معرفی شده نیز در رقابتی نزدیک با آن حضور دارند. ناگهان داوران نهایی محترم یادشان میافتد که میشود برای سوزاندن دل همسایه بچه خود را کتک زد! بنابراین با وجود اعلام اولیه نام پنج کتاب بیانیه صادر میکنند که هیچ کتاب خوبی که ارزش جایزه دادن داشته باشد در سال 86 در نیامده. این را کِی میگویند؟ در آخرین روزهای سال 87. در آخرین روزهای سال 87 در باره وضعیت ابتدا تا انتهای سال 86 قضاوت میکنند! نکته بسیار مهمیاست؛ آنهم بعد از چند بار نشست و مشورت و بیانیه و...
به جای آنکه بگویند آقایان و خانمهای نویسنده فلک زده دستتان درد نکند توانستهاید حداقل یکی دو سال زودتر از ما داوران وضعیت فشار و محدودیت را متوجه بشوید و همهی زور و هنر و استعدادتان را جمع کنید شاید راهی برای نجات کتاب داستانهایتان بیابید.
آن داستان معروف عزیز نسین را که عنوانش انگار کنکره پزشکی بود یادتان هست؟ همه پزشکان برجسته و جراحان درجه یک دنیا جمع شده بودند و از کارهای مهمشان در سال گذشته تعریف میکردند. از عمل پیوند گردن قطع شده در تصادف و دست بریده و پای له شده و... و قرار بود به مهمترین عمل جراحی انجام شده جایزه داده شود. سر آخر یک پزشک عمومی پیر از یک شهرستان کوچک برنده جایزه اول شد. وقتی توضیح داده بود در سال گذشته یک عمل برداشتن لوزه انجام داده نخست همه به او خندیده بودند که با چه جرات و انتظاری به کنگره آمدهاست. اما بعداً معلوم شده بود دکتر بدبخت این عمل را در ترکیه انجام داده و بیمار هم یک خبرنگار یا نویسندهای چیزی بوده. بقیهاش را یادتان میآید حتماً. آها! خودش است. همان داستان را میگویم. همآنکه مریض اجازه نداشته دهانش را باز کند! بنابراین دکتر مجبور شده...
حالا برگردیم به موضوع اصلی. چندتایی از پزشکان عمومی پیر، ببخشید داستان کوتاه نویسان جوان اعتراضهایی کردند. بعضی داواران محترم نیز جداگانه نظر خودشان را در جاهای دیگر ابراز کردند. اما در هرحال احترام بنیاد و بیانیه هیات محترم داوران نهایی را نگاه داشتند و به هرصورت گذاشتند ببینند سال دیگر چه خواهد شد. برای خود من این سئوال مطرح بود که با چنان موضع گیری، چه توجیهی خواهند آورد این دوستان هیات داوری؟ نکته ظریفی که این دوستان از آن غفلت کرده بودند این بود که سال آینده باید آثار سال 87 یعنی همین امسالی که درش بودند را داوری کنند و اگر بکنند دیگر نمیتوانند بگویند هرسال دارد فشار بر نویسندگان و هنرمندان بیشتر میشود و محدوده تنگتر. میتوانستند؟ شاید هم میخواستند بگویند نویسندگان امسال بالاخره راه انجام ساده عمل برداشتن لوزه بدون باز کردن دهان مریض را پیدا کردهاند!
اما انگار دوستان باهوشتراز این حرفها بودند. یک باره از کیفیت رفتند سراغ کمیت. یک باره از تعداد گفتند. بنابراین قرار شد بگذارند دوسال به دوسال جایزه را برگزارکنند. یعنی باریکه جوی آب را میبندیم تا سد پرشود! بعد میرویم درش شنا میکنیم و ماهی میگیریم!!
حتی از فکر کردن به این بی انصافی دلم به درد میآید. بی انصافی در حق هر پنج کتابی که بالا آمده بودند. بی انصافی در حق مهدی ربی با داستان جذاب مسیحاش در یک گوشه دنج سمت چپ. در حق بهروژ آکرهای با داستان اول کتاب در همین حوالیاش که اسماش یادم نمانده اما یادم هست آن تلفن عمومی و پارک و زن و پسر را چهطور در خاطرم ابدی کرد؛ آن پشت در ایستادن راوی داستان دومش و از لای شکاف مخصوص نامهها با دخترش حرف زدن و شعر خواندن برایش را که بخوابد. مقایسه میکنم آنها را با ... مقایسه میکنم و فکر میکنم این شاید از آن احترام عمیقی است که به خود آن عزیز داشته و دارم؛ همینکه این طور از غصه سهم میبرم. یادم به آن شعر معروف میافتد... چون نیک نظر کرد، گفتا زکه نالیم؟
سرنوشت کتاب B از همین حالا غم انگیزتر به نظر میآید. این کتاب در فروردین سال 88 در آمد. سعی شده بود به نمایشگاه برسد.
به هرحال قرار شد سال 88 مجموعه داستانها بررسی شوند و 89 رمانها. طبیعی بود که مجموعه داستانهای فقط چاپ 87 بررسی شوند. بنابراین به روال تعیین شده کتابB که تصادفاً در ابتدای سال 88 در آمده بود نه در سال 89 که در سال 90 و اگر روال همین باشد اواخر سال 90 در بوته آزمایش قرار خواهد گرفت. کتابها همین حالا هم با وضعیت موجود نشر اغلب یک هفته نشده از خاطر میروند چه برسد به دوسال دیگر!
تمام شد؟ همین؟
تمام نشد. دارم نگاه میکنم به این تیری که رها شده و به پر خودمان که در آن است. دارم نگاه میکنم به سکه یک کتاب که پرتاب شده و از حالا افتاده روی پشت بام. چهطور؟ اجازه بدهید برگردم به چند ماه پیش. به وقتی که فهرست مجموعه داستانهای قابل بررسی امسال در سایت بنیاد در آمد. هنوز دارم از وضعیت کتاب B میگویم.
درست حدس زدید. این کتاب هم، البته با یک اشتباه تایپی در عنوانش، اشتباهی که عنوانش را به نحو بدی معنای پرتی میداد، اشتباهی که خودش جفایی بود به کتاب، جزء فهرست آمده بود. ایمیلی به بنیاد زدم و از دوستان خواهش کردم به دلیل مشخص، تاریخ چاپ کتاب، آنرا از لیست حذف کنند. قول دادند. نکردند. از طریق دوستانی پیغام دادم. رسید یا نرسید، نکردند. مجددا ایمیلی فرستادم و تاکیدم این جفا به کتاب B است. وقتی قرار نیست کتاب خوانده و داوری شود چرا اسمش باید در فهرست باشد. دوسال دیگر، اگر همین دیوار و سقف برقرار باشد، وقتی بخواهید نام کتاب را در فهرست تان بیاورید باید کلی توضیح اضافی بدهید. گفتند اشتباه از مسئول سایت بوده. گفتند به او تذکر دادهاند اما سرشان به خاطر اوضاع این روزها خیلی شلوغ بوده. گفتند و خواستند بگویند بالاخره به نوعی حق دارند کوتاهی یا اشتباه کنند. اما بازهم حذف نکردند. گذاشتند تا داواران مرحله اول نام پنج کتاب کاندید را اعلام کنند. طی نامهای به سرکار خانم طاهری از ایشان خواستم لطفاً خودشان شخصاً رسیدگی کنند. نوشتم این مثل آش نخوردهاست و دهان سوخته. باید میپرسیدم سکه این کتاب کو؟ باید میخواستم اجازه بدهند نویسنده برود روی بام بنیاد و دنبال سکه اش بگردد. بالاخره پاسخی آمد که نام کتاب از فهرست در آمده و قول هم داده شد در فرصت مناسب اطلاع رسانی شود. فرصت مناسب! خب بله البته این یعنی قبول که اشتباهی اتفاق افتاده است. اما کارهای مهم تری هست.
حالا اگر اجازه باشد سئوال میکنم وقتی رفع مشکلی به این سادگی و روشنی چنین روند کند و مبهمی دارد به مسائل جدیتر و اساسی چگونه رسیدگی میشود و پاسخها چه اعتباری دارند؟
همین؟
باز هم هست و این وقتی بود که در آستانه سال جدید، با آنهمه غصههایی که حال همهمان را بد کرده بود، نتیجه عجیب نهایی را دیدم. راستش عجیب بود چون خیلی زود یاد حرف آن آقای چینی مرحوم چاق چشم بادامی ( چینیها همه چیزشان هم بد نیست! ) افتادم. همآنکه زیر پرچم سرخش ایستاد و گفت: هرکس زیادی روی پای چپاش بایستد از طرف راستش زمین میخورد!
طرف راست آقایان هیات محترم داوران نهایی جایزه امسال چی بود؟ این که دو تا دو تا کتابها را برنده اعلام کنند. اعلام کردند. شما هم شنیدهاید طرف آنقدر گرسنگی کشیده بود وقتی به سفره رسید دو لپی شروع کرد به لنباندن هر چه دم دستاش رسید؟ راستش حق دارید نشنیده باشید. چون از خودم در آوردم! از بس دو باره دلم به درد آمد از این همه بی انصافی.
میپرسم این یعنی چه؟ آنجا چه خبر است مگر؟ ببخشیدها اما این تصمیمها را کی میگیرد؟ از چی حمایت میکنید لطفاً؟ چی را کنار چی میگذارید؟ چرا این کتاب را با آن دیگری به زور توی یک اتاق میکنید؟ به حکم سلیقه؟ سلیقه یعنی چه؟ سال گذشته به هیچ یک از پنج کاندیدا جایزه ندادید، ندادیدکه ندادید. امسال چرا حاتم بخشی میکنید؟ به حرف طرف چینی عنایت دارید؟ نکند تندیسهای پارسال که سفارش داده بودید بسازند جاتان را تنگ کرده بود یا نگران بودید توی دود و دم تهران فاسد بشوند؟
جایزه به دو کتاب دادن یعنی چه؟ یعنی آن شرایطی که طی بیانیه تان کلی در بارهاش توضیح دادید برطرف شده و درست و حسابی هم برطرف شده؟ آنقدر که بین کتابهای خوب و خوبتر نمیتوانید انتخاب کنید؟ افتخار آن یکی شیر بودن را نصف کردید یا آب ریختید در این یکی شیر که به هرکسی یک لیوان برسد؟ سال دیگر چه خواهید کرد؟ کِی قرار است بنشینید و بشمارید و حساب کنید چند تا کتاب رمان در آمده و به چند تاشان باید جایزه داد و سرجمع چهقدر آب لازم میشود؟
بازهم ببخشید لطفاْ!
« برای پیدا کردن ناخدای لنج ماهیگیری، آقای عباس عبدی، رئیس شیلات قشم آنزمان ، کمک مهمی کرد. او ناخدا آزمون را معرفی کرد. در دیدار اول آزمون را به خاطر خشکی رفتار نپسندیدم و ناخدای دیگری را که دیده بودم می خواستم. عبدی چند نمونه از کردار و منش هر دو برایم شرح داد؛ من متقاعد شدم. »
از مصاحبه زاون قوکاسیان با ابراهیم مختاری
زندهرود شماره ششم وهفتم
زمستان ۷۲ بهار ۷۳ ویژهنامه سینما ص۲۹۷
شاید هیچوقت تابستان جاسک را نبینم. شاید هیچوقت پوست صورتم از آتشبادی که میگویند پادشاه ظهرهای تیر و مرداد آن سرزمین است تاول نزند و چشمم آنطور تنگ نشود ازماسههای ریز شناور در باد و خارهایی که غلت میزنند در اطراف جادهی باریک و اسفالت کلاهی تا جاسک و مجتمع قدیمی شیلات آنجا که دو کیلومتری با شهر فاصله دارد. چرا که درعمرم یکبار در جاسک بودم و آنهم اواسط پائیزسال1363بود. چیزی حدود 25 سال پیش. به خاطر دارم که آنموقع اجباری نبود که همان در ابتدای ورودم به مجتمع نتوانم با همدورهای و همشهریام، مصطفی، بروم سر اسکله یا برای اولین بار ساعتهای طولانی جزئیات دیدنی تحویل دهی هزارها ماهی یک شکل و یک اندازه را که از لنجهای صیادان کوهمبارک و جاسکی کف وانتهای تویوتای تککابین چیده می شد تماشا نکنم. همان ساعتی که یاد گرفتم این، آن ماهی تُن یا تونا است که در گویش محلی هوور و گْباب میگویند. آمده بودیم جاسک که سردخانه آنجا را بشناسیم. آمده بودیم معجزهی آمونیاک و فریون 12و22 را باورکنیم که هرهشت ساعت، در اتاقکی تاریک و دراز، سیصد ماهی یک شکل و یک اندازه را به سرمای سی درجه زیر صفر می بردند و مثل چوب می خشکاندند. شاید وقت آن رسیده بود که در مقابل این صف سیاه و خاکستری و لشکر بهتور افتادهی تسلیم، میایستادم و از دهانهای باز و چشمهای درخون ترکیده هزارها هووری که در کُپههای اطراف باسکول بزرگ شیلات بر هم ریخته بودند اکراهی راکه تا آنزمان از سر و دم و طعم و بوی ماهی داشتم پس می زدم و کنار می گذاشتم.
عصر همانروز اول ورود به جاسک و در کمتر از نیمساعت خیابان اصلی شهر را رفتیم و برگشتیم. همه چیز به رنگ خاکستر و از جنس ماسهی زبر و سیمان بود. از یکیدو پلهی بلوکی مغازه محقری پائین رفتیم. صندوق پر و خالی نوشابهها دعوتمان کرد. از پشت یخچال، سر و گردن پیرمردی پیدا شد. پنکه سقفی میلرزید و میچرخید. بفرما گفتم و بطری را به دهانم چسباندم. چیزی گفت یا چشمی انداخت یا دستی درازکرد که بطری خالیام را از کفه ترازو بردارد که جان گرفت. تصویری از ته تاریکی دور بیرون زد. پرسیدم: پدرجان بلوچ هستی؟ بود. پرسیدم: هیچ وقت آبادان بودی؟ بود. گفتم چیزی نگو تا بگویم و پرسیدم: پالایشگاه آبادان بودی؟ بود. گفتم: ازاین هم بیشتر در اِس او تو پلانت بودی و نگذاشتم چیزی بگوید و گفتم: تو کارگر آقای بهرهبر بودی. سال 47 یا 48. اسم خودت هم...اسمت...؟ گفت که اسماش سبزعلی است. سبزعلی مرادی.
مصطفی با بطری خالی نوشابهاش بازی میکرد. پیرمرد پشت یخجال کوچکتر و گمتر از آن سالهایش بود. به طعنهی دوستم که گفت یک باره شماره شناسنامهاش را هم بگو اعتنایی نکردم و گفتم: مال این است که هیچ تغییری نکردهای پدر. توضیح دادم که من آنموقع دو ماه پای همان یک دستگاه کمپرسور بادی که یکریز پتپت میکرد ایستاده بودم که از شما و بهرهبر چیز یاد بگیرم. تو با من رفیقتر بودی. شاید یادت مانده باشد که پدر منهم در روغنسازی بود و میگفتی او را میشناسی؟
به لطف همین دیدار تصادفی و مرور چهارسال دورهی هنرستان که متناوب در پالایشگاه گذشته بود، جاسک هم حالا جایی شد مثل آبادان. جایی که نمیشد بد باشد.
در برگشت به مجتمع، روز رفته بود و ماهیها را درتونل صف داده بودند و از چاه آبی لبشور، همه سکوی سیمانی و محوطهی اطراف را خیس کرده و شسته بودند. بخاری از زمین بالا میآمد واندکاندک فضای بازِ پشت ساختمان سردخانه را خنک میکرد. اتاقکی در کانکس باریک گروه نظارت برساختمان درحال احداث شیلات جدید مخصوص خواب ما دو نفر تعیین شده بود. شب شد و خوابیدیم و روز بعد را هم در آفتاب و تا بعدازظهر و باد اندک عصر و اسفالت و سیمان آبپاشی شدهی سرشب ، بی دغدغه گذراندیم. باز بیرون بودیم. سراغ سبزعلی مرادی رفتیم و نوشابه خوردیم. پنج سال قبلش بازنشسته شده بود و برگشته بود جاسک و با پول سالیدوماه شرکتنفت، آن مغازه را راه انداخته بود. بی زن، بی تنها پسری که دیگر زن گرفته بود و زاهدان زندگی میکرد و دور از دخترها که در همان آبادان مانده بودند با شوهرهاشان.
باز هم همه چیز به رنگ خاکستر بود. بخار هوا با نورکمی که از برق مردنی شهر، چند متری در اطراف تیرهای چوبی را روشن میکرد اخت و درهم بود. شرجی بیشتر از پیش میریخت. وقتی به مجتمع رسیدیم، پاترول زردنگی که آرم صدا و سیمای مرکز خلیج فارس روی درهایش بود و زیر شرجی سرِشب خیس و تمیز به نظر میرسید جلوی کانکسمان پارک شده بود. مصطفی غر زد که جای میزمان را گرفتهاند و یادم امد دیشباش به ابتکار او میز وصندلی را آورده بودیم بیرون و نیمساعتی با پشهها و مارمولکها و رطوبتی که روی میز و بال پهن سوسکهایی که چپ و راست میرفتند و گاهی هم پرواز میکردند نشسته بود ساخته بودیم. آخرش هم قید کتاب و رادیو در هوای آزاد را زده بودیم و دوباره راضی شده بودیم به همان اتاق کوچک وخفه کانکس.
مصطفی به فکر افتاد چراغ محوطه را خاموش کند. میگفت پشه و سوسک بامن. سراغ راننده پاترول را گرفتیم. نگهبان خبرش کرد. جایی قلیان دود میکرد. معلوم شد کسی را هم با خودش آورده و تنها نیست. اشاره کرد و فهمیدم باید در اتاق مخصوص مهمانهای رسمیتر باشد، میهمانان اتفاقی. وقتی تقه زدم و لای در را بازکردم و در انتهای اتاق و پشت میز، مرد سفید روی مرتبی را دیدم که سر از کتابی برداشت و از پشت عینک مطالعه به سمت من خیره ماند معطل نکردم و بدون سلام پرسیدم: انگلیسی است؟ او هم بدون درنگ پاسخ داد: نه جانم، فرانسه. گفتم: چه جالب! دوستانه پرسید: جداً؟ لای در را بیشتر باز کردم و گفتم: جالبتر هم می شود اگر شما هم بیایید بیرون و تو این شرجی که رفیق من میز گذاشته بیرون و چای هم دم کرده پیش ما باشید!
چای خوردیم و در تاریکی و شرجی آن شبِ جاسکی ، برای او گفتیم که ما هم تازه دیروز آمدهایم و قراراست مدتی اینجا باشیم و آموزش سردخانه ببینیم. گفتیم که هر دو اصلاً آبادانی هستیم واولین باراست جاسک را میبینیم. مصطفی گفت که از هرمزگان خوشش نمیآید و پشیمان است که دانمارک را گذاشته و برگشته است. گفت قصد دارد در اولین فرصت دوباره برگردد. من گفتم که از ماهی خوشم نمیآید و حالا درست کارم افتاده به ماهی. تعریف کردم که حتی همسرم در اوائل ازدواجمان کمی دستم میانداخت و بعد که دید موضوع جدی است خواست ته و توی کار را دربیاورد. با سئوال و اصرار او مادرم برایش تعریف کرد که در همان روزهای اولی که با پدرم آمده بودند آبادان و پدرم کارگر پالایشگاه شده بوده، غروب روزی چند ماهی حلوا سفید برای مادرم میآورد و سفارش میکند برای شام شب کاریاش آماده شان کند. مادرم تا آنموقع درست وحسابی و از نزدیک ماهی ندیده بود و اصلا ًدر دهی که بودند رودخانهای، چیزی وجود نداشته که ماهی داشته باشد. هرجور بوده ماهی را پخته و به خیال خودش شام پدرم را که میخواسته با چند نفر از همکارهایش بخورد آماده کرده و داده دستش و صبح فردا،کتک مفصلی از دستش خورده که گویا آبروی پدرم را پیش همه برده و همه خندیدهاند به او با این ماهی آوردنش. مادرم کاری نمیکند. کاری نمیتوانست بکند. الا اینکه توی بغض وگریه رو به پدرم عهد میکند با خودش که هیچ وقت دیگر نه خودش ماهی بخورد و نه بگذارد بچههایش ماهی خور بشوند. به قول خودش هم عمل کرده.
گفت: پس انگار این نوعی تنبیه است که سر و کارت با ماهی افتاده وحالا حالاها باید مثل سزیف هی با ماهیها بالا بروی و هی از دستت سربخورند پائین!
گفتم: اینها با این چشمهای خیره وخونیشان آدم را وادار میکنند باهاشان رفیق شود و دلش بهحالشان بسوزد.
گفت آمدهاست در باره پناهگاههای دریایی تحقیق کند، که کارگردان تلویزیون است و فیلم مستند میسازد؛ فرانسه درس خوانده است. تنماهی بازکردیم و با لیموی پرآب میناب و فلفل سرخون تزئیناش کردیم و باز هم چای خوردیم.
هشت ماه بعد در قشم بودم. دم ظهریِ روزی که لندیکرافت چیرو 2 از بندر رسید، خبرشدم غیر ازیک کامیون تور و طناب برای صیادان، پاترول صدا و سیمای مرکز بندرعباس را هم با خودش آورده است. مشغول خواندن چیزی بودم که ناگهان لای در باز شد و کسی پرسید: فرانسه است؟ و قاه قاه خندید.
خندهام گرفت و تعجب هم کردم. گفتم: نه بابا فرانسه کجا بوده... فارسی هم به زور!
ابراهیم مختاری که آنموقع هنوز مجرد بود و بهقول خودش کارگردان تبعیدی تلویزیون، « پناهگاههای دریایی ایران » را تمام کرده بود و حالا آمده بود قشم «یک سفر صیادی» را بسازد.گفت که همزمان با او، محمد بزرگنیا هم دارد در لارَک کار میکند و موضوع فیلماش زندگی اهالی آنجاست. از شب جاسک که در آخر هم ناتمام ماند یاد کردیم و گفتم همانوقت که خبردادند زنم آمده بندرعباس و از طریق بیسیم شیلات پیغام دادهاند که فوری با او تماس بگیرم دلم شورافتاد و خودم را رساندم به مخابرات و تلفن کردم. وقتی هم برگشتم همهتان خواب بودید. تا صبح و بعداز آن تا صبحهای ده دوزاده روز بعدش هم بیداری کشیدم و غلت زدم در رختخواب و ... گفتم این خودش یک داستان دور و دراز است. داستانی که همت کنم مینویسم. ولی حالا اینجا هستم و شما هم که آمدهای اینجا. حداقل مجبورنیستیم زیرشرجی و درجوار پشه و سوسک و مارمولک از شعر و فیلم و شیلات بگوئیم. حرفها زدیم.پرسید میانهات چی؟ میانهات با ماهی خوب شده؟ تعریف کردم اینجا هم یکی هست که از ماهی دل خوشی ندارد.یک مهندس پیر آلمانی است که برای شرکت ترکیهای در اسکله کار میکند. تصادفاً جایی، گمانم روی دیوار کوتاه اسکله قدیم سنگی قشم، با دو نفر دیگر نشسته بود که نشاناش کردم و جلو رفتم. او توجهی به اطراف نداشت اما من که هنوز از دوره دانمارک و انگلیسی دست و پا شکسته آنجا چیزهایی یادم بود، خودم را انداختم وسط و حرف زدم و دیدم که انگلیسیام از او بدتر نیست. بار دیگری که دیدمش از ماهیگیری گفتیم و اینکه اینجا معدن میگو است. گفت که با ماهی میانه خوشی ندارد و اصلاًً نمیخورد. دید که چهقدر تعجب کردم. تعریف کرد که در دوران جنگ دوم جهانی در آلمان، جایی زندگی میکرده که فقط میتوانستهاند ماهی، آن هم ماهی ساردین، بخورند وبس. آن چند سال جنگ و قحطی و بچگیاش آنقدر ماهی وچیزهای دیگر آبزی خورده که نفرت پیدا کرده از هر خوردنی دریایی و حالا پنجاه سال است نه ماهی می خورد نه هیچ آبزی دیگر.
مختاری قاه قاه خندید گفت: این داستانها را سرهم کردهای به ما ماهی ندهی بخوریم!؟ ولی ما میخوریم. خوب هم میخوریم. شما هم باید کلی کنسرو تن بما بدهی چون هروقت نخوردهایم مال آناست که گیرمان نیامده. میگو را که نگو دیگر. یک کارتن کنسرو ماهی و سه قالب یخ توشه سفری بود که از عصر آنروز شروع کردند. تصمیم داشت بگردد و لوکیشنهای فیلم جدیدش را پیدا کند. از کمیته امور صیادان و مدیرکل شیلات و مرکز صدا و سیما نامه داشت که هرجا میرود کمکش کنند.
سه روز بعد آمد. کمی بههمریخته و خسته که از گرما هم بود. هر روز با لندرور اداره، به جایی که پیغام داده بود یخ فرستاده بودم. سه نفر بودند وآنجا فهمیدم به جزکارگردان، مدیر تولید و فیلمبردار هم کارشان خیلی مهم است. گفت عکسهای زیادی گرفته و تقریباً همهجا را دیده و قرار شده در لافت کارکنند. گفت ساحلاش عالیاست و صیادش را هم پیدا کرده است. گفت سفت و سخت قول همکاری گرفتهاست.
با تعجب پرسیدم: لافت؟ و گفتم: لافت که صیاد ندارد!
گفت: دارد. چندتا خوبش هم دارد. از بندر و کمیته امورصیادان پرسیدهام و آدرس سرراست گرفتهام.
گفتم: لافتیها لنجهای خوبی میسازند. ولی خودشان سوار نمیشوند. مگر برای تجارت باشد و سفر. و باشوخی اضافه کردم: آخرمیترسند به لباس سفید بلندشان لک بیفتد.
گفت: ولی عبدالله سفاری ناخدای درست و حسابیاست. باهاش کلی حرف زدهام. عکس هم گرفتهایم زیاد.
گفتم او را میشناسم. گفتم که آنها ناخدا هستند اما صیاد نیستند. صید آنها ماهی سرخو سرحدی است. حتی سرخوی اصلی را هم نمی آورند شیلات. هرچه عربها نمیخورند میآورند برای ما. آنهم فقط حدود هشتاد کیلو. یک لنج به آن بزرگی میرود دریا و دو روز میگردد و وقتی برمیگردد هشتاد کیلو، نه کمتر و نه بیشتر، یک دستهم ماهی چمن یا همان سرخو سرحدی میآورد شیلات. یک نوع ماهی درجه دو که در بین عربها اصلاً مشتری ندارد.
پرسید: خب که چی؟
گفتم که معلوم است دیگر. ماهیها بوی گازوئیل میدهند! گفتم باقیشان هم همینطورند. کار آنجا این است. بردن گازوئیل و چند کیلویی هم ماهی خریدن از صیادان عرب برای نشان دادن به پاسگاه و شیلات اینجا؛ خالی نبودن عریضه.
گفت: ولی نمیآمد آنکاره باشد.
گفتم: هست یا نیست از مجبوری است.
به مهمانسرای اداره رفت که دوشی بگیرد. سرحال شد. عصر دوباره همدیگر را دیدیم. هنوز خانواده من نیامده بودند و در خانه سازمانیام تنها بودم. نشستیم به گپ و چای. چیز دیگری پیدا نمی شد. مطمئن بود باید یک نشانهای باشد. یک علامتی که معلوم کند. گفت توی هرچیزی هست، توی هرشغلی ...
گفتم : تو این هم هست.
پرسید: واقعاً؟
گفتم: البته. خودت گفتی! شاید هم خیلی ساده باشد. گفتم کاری که من میکنم موقع مجوز دادن است. باهاشان دست میدهم وکف دستشان را لمس میکنم. اگرسفت و زبر باشد معلوم است صیادند و طناب و تور اثرکرده روی پوست. و اگرنه مجوز دوازده ساعته بیشتر نمیدهم.تازه همیناش هم بعضی وقتها کلی دردسرساز است.
تاب نیاورد و صبح زود ماشین را برداشت و رفت. وظهر نشده برگشت. یک راست به اداره آمد. خنده دلچسبی کرد و بی مقدمه گفت: دستش مثل پنبه نرم بود. عین دست یک خانم. با هرکدامشان دست دادم از زبری خبری نبود. مطمئن شدم جای دیگهای جمع هستند. از بندرعباس راه را عوضی نشانمان دادهاند.
پرسیدم: سَلَخ رفتهای؟
سلخ که میگویم یا مینویسم همراه است با یاد ساحل طولانی و خانههای رو به دریا و لنجهایی که بی پناه وسط آباند، یاد محمد آزمون و مسعود بخیط دریایی و ابراهیم ساجدی و احمد تلنده و عبدالله دریاپور و ابراهیم دریایی، یاد محمد غلام دریایی که در هفتاد و سه سالگی زن دوم گرفته بود و از بس تر و فرز بود به محمد غلام ترتری معروف بود. ترتری قایق چوبی بزرگیست که همیشه صدای پتپت موتور دیزلاش تا خیلی دورترها میرود.
ناخداها: محمد آزمون - مسعود بخیط دریایی - ابراهیم ساجدی
( قشم نوروز۱۳۸۷. بیست و سه سال بعد از یک سفر صیادی )
محمد آزمون را به عنوان صیاد اصلی معرفی کردم و مختاری رفت که سلخ را ببیند و آزمون را هم بسنجد. آمد و گفت که سلخ را بله اما ناخدا را نپسندیده است. گفتم: چند نفری هستندکه می شناسم اما اگر فقط یک نفر صیاد باشد همین است. خودش است. ناخدایی که میتوانی تا آخر دریا باهاش بروی و روی حرفاش حساب کنی. شک نکن. خود خودش است.
رفت و دو روز بعد آمد. گفت تما م لوکیشنهای فیلماش را انتخاب کرده. گفت دارد می رود بندرعباس برای باقی کارها. پرسیدم: آزمون چی شد؟ از آزمون یک سفر صیادی بیرون آمد؟
آزمون ، صیاد نمونه سلخی و کسی بود که مجابام کرده بود میشود تا آخر به او اطمینان کرد. هیچ اهل قاچاق نبود و دریا را به چشم صیادی میپائید. رد و رفت و آمد ماهیها و کولیهای کر را از بر بود. سر راهشان میماند و با تور دیواری در دریا میکشید که هیچکدام را مجال فرار نباشد. چندین باردیده بودماش پیش از رفتن به دریا، یا عصرهای پنجشنبه که غالباً به عادت دریا نمیرفتند. در ساحل طولانی سلخ قدم میزد و باد در جامه سفید و بلندش میافتاد. او با مسعود و ابراهیم و احمد ستونهای صیادی سلخ بودند.
مختاری گفت که در برخوردهای اول خیلی جدی و تلخ آمده ولی بعد که آشناتر شدهاند قبول کرده لنجاش را برای هرچند وقت که گروه فیلمبرداری لازم داشته باشند در اختیار آنها بگذارد و خودش هم با ملوانهایش بیاید روی آب. فصل صید با تور گذشته بود و میتوانستند فقط قلاب بیندازند. گفت که چندتایی عکس از چهرهاش برداشته و روزی که خداحافظی میکرده بیاید قشم به او گفته همه چیزش خوب است. فقط یک موضوعی هست که ... و مِن و مِن کرده. آزمون پرسیده چه موضوعی؟ گفته صورتات برای فیلم عالی است ولی وقتی دوربین از جلو نشانت بدهد و بخندی این دندان طلای نیشات بدجوری توی ذوق میزند. آزمون پرسیده کدام؟ این؟ و بلافاصله با چاقوی سرکج ماهیپاککنی که دم دستش بوده، بی معطلی، روکش طلای دندانش را کنده و توی جیب گذاشته و پرسیده حالا چی؟ بهتر شد؟ بعد هم به ملوانهایش دستورداده کابین ناخدا را از بیخ بکنند و بیندازند گوشهای. آخر از فیلمبردار شنیده بوده که کابین ناخدا مزاحم فیلمبرداری میشود و نمیگذارد او، فیلمبردار، عقبتر برود و همه افراد را توی کادر داشته باشد. منظورش همه جاشوها و ناخدا و موتوری و آشپز بوده که دو ماه بعد و در تمام روزهای فیلمبردای روی آب، هرکدام قلاب گرفتند و ساعتها لبه لنج ایستادند خیره به دریا و نخ که کی بجنبد و احیاناً سنگسری، سرخویی، هاموری به طعمه بزند و با هلهلهی بقیه جاشوها وگروه فیلمبرداری کشیده شود بالا.
* *
جای تاسف است که این فیلم، آنطور که ابراهیم مختاری در همان مصاحبه با زاون گفته، یکی دو بار نمایش داده شده و جوایزی هم دریافت کرده اما فعلاً سالهاست در آرشیو تلویزیون بندرعباس خاک میخورد.
این هم از شماره تازه ( شمارهی ۵۰ ) فصلنامهی زندهرود و اینهم قسمتی از داستان خوب جناب اصغر عبدالهی که حرفش را زده بودم.
قطار تهران بندرعباس، در ساعت دوازده و سی دقیقه، در هرم آفتاب نیمهی مردادماه، طوری بود که انگار پشت پردهی مواج آبی که از آسمان یکدست سفید آویزان است، ایستاده و تکان نمیخورد، اما قطار داشت از پیچ آخر میگذشت و میآمد جلو تا به ایستگاه خلوت بندر برسد. به سایبان سکوی ایستگاه که رسید بوق زد و کشدار و طولانی ترمز کرد و چرخها سائیده شدن به ریل و واگنها لرزیدن و آنوقت که مرد میانهسال در یونیفرم راه آهن آمد به سکو، قطار هم ایستاد. مسافران که معلوم بود از قبلتر، شاید از ایستگاه سیرجان در راهرو و پشت درها بودهاند هول زده آمدند پایین یا از قطار پریدن به سکوی سیمانی وچمدانها و بارها را کشاندند و رفتند به ساختمانی که شبیه سوله بود. دو دختر و دو پسر با کوله پشتیهای رنگارنگ وقتی از قطار آمدن پایین که فقط مرد میانهسال در ایستگاه مانده بود. هر چهارتا جوان در ایستگاه زیر بار کولههای استوانهای جهانگردیشان میخکوب شدند. دختری که اسمش نغمه بود گفت « اوه خدای من انگار یکی یقهمو گرفته. » پسری که اسمش کامیار بود از مرد میانهسال پرسید « الان چن درجهس اینجا جناب؟ » مرد میانهسال گفت « رادیو که گفت پنجاه و پنج درجه بالای صفر » پسری که اسمش سینا بود راه افتاد سمت ساختمان، گفت « بله، درسته. وقتی هوا پنجاه و پنج درجه بالای صفر باشه مث اینه که یکی یقهی آدمو گرفته باشه. »
در هوای پنجاه وپنج درجه بالای صفر
اصغر عبدالهی، زندهرود شماره 50 . ص207
پخش زندهرود در تهران: پیام امروز. تلفن ۶۶۴۹۱۸۸۷
یکی آمده بود و چندلها را چند متر به چند متر، انگار کاشته باشد، فرو کرده بود در ماسه سنگها و رفته جلو و جلوتر. هربار چند تا را برپا کرده بود و وقتی آب به وقت هرروزش بالا آمده بود پس نشسته بود تا فردا. فردا با چندل های بلندتر آمده بود. رفته بود جلوتر و دور زده بود و پیش از آنکه دایره را تمام کند دو باره دور زده بود. شبیه علامت سئوال. حساب جزر و مد را نگهداشته بود که آب هیچ وقت از مشتایش نیفتد. باید از بالا نگاه میکردی که ببینی شبیه دستی است که مشت شده. از بازو تا مچ، راست پیش رفته در آب. کسی دست دراز کرده سهم اندکش را از دریا بگیرد.
وقتاش که میرسید همه را تا بالا به هم تور میکشید. دیواری میساخت با چشمههای ریز. میرفت. خانه میماند. میخوابید. بیدار میشد. ساعت را میپایید. می جنبید. نمیماند. پرندهها آنجا بودند. زودتر میرسید. پای دیوار را میجست. چیزی پیدا میکرد. چیزهایی خرد. خرچنگ و تک تک میگو. ماهیهایی که در جزر دریا جا میماندند. با آب جلو میرفت. جلوتر میرفت. به بزرگترها میرسید. به زنده هایی که پل پل میزدند در آب کم.
حالا اما مال پرندههاست. باغ پرندههاست این مشتا؛ اینطور که هرکدام روی یکی نشستهاند و همه چندلها را به نام خودشان ثبت کردهاند:
ساحل جنوبی قشم. جزیره لارک نیز در چشم انداز دورتر پیداست.
بعداز پنجاه روز کار، دو هفتهای مرخصی گرفتهام. خودم را با پرواز دوشنبه به اصفهان رساندهام و حالا سه شنبهاست. این به خودی خود یک قرار است. ساعت حدود پنج و نیم عصر، هرکس که میتواند از گوشه ای خودش را به ساختمان پارسیان در چهارباغ، نزدیکیهای دروازه شیراز میرساند و از شش هفت پله عریض ورودی بالا میرود. هرکس یعنی آنهاییکه چندین سال است کمک میکنند زندهرود در آید. جای پارکی پیدا میکنم. جوان بنفش پوشی با یک دسته قبض پارکینگ خودش را میرساند و برگی میکَنَد و زیر برف پاک کن سر میدهد. پول را میگیرد و خیالم را برای دو سه ساعت بعد راحت میکند. چشم چشم میکنم کسی را نمیبینم. چند دقیقهکه از پنج گذشته. آنطرف بلوار، مثل همه روزهای دیگر، آدمهای زیادی جلوی دو مجتمع بزرگ پرسه میزنند. اغلب بیمارانی هستند که با همراهانشان دنبال مطب دکترهایی میگردند. از پلهها بالا میروم و خودم را به آسانسور با ظرفیت پنج نفر میرسانم. همراه چند زن میانسال چادری و مانتویی و یکی دو بچه داخل میشوم و دکمه طبقه پنجم را میزنم. توی راهرو طبقه آخر، بهرام فرهنگ را میبینم که با احتیاط و شق و رق دارد از دفتر بیرون میآید. محمد حسین خسروپناه هم سه تیغه کرده و در همان جلیقه پرجیب که روی پیرهن آستین کوتاهش میپوشد همراهش است. حتماً تا به هم رسیدهاند موجودی سیگارهایشان را جمع زدهاند و به این نتیجه رسیدهاند تا آخر جلسه کم میآورند. سلام میکنم و از در باز مانده میگذرم. کس دیگری نیامده. فقط احمد اخوت است که معلوم نیست چه ساعتی میآید. اصلاً همیشه هست. در جلسات خانه محمدرحیم اخوت هم که اغلب پنج شنبهها بر قراراست این یکی اخوت انگار از شب قبلش آن جا بوده. کی میرسد چیز بنویسد؟ در را هم خودش باز میکند.
هست. حسام الدین نبوی نژاد هم هست. او صاحب دفتر و صاحب امتیاز و مدیر مسئول زندهرود است. نمیشود که نباشد. هر دو روی صندلیهای مخصوص خودشان نشستهاند و هر کدام دارند چیزی میخوانند. گرم سلام میکنم و گرم احوالم را میپرسند. حالشان را گرمتر میپرسم و میروم سر جای خودم، جاییکه هر وقت اصفهان هستم و سه شنبهاست و توانستهام به جلسه زندهرود بیایم مینشینم. یک مبل چرمیتو گودرفتگی، کنار دو تای دیگر که هرسه درست رو به روی آقای نبوی نژاد ند و پشتشان چسبیده به دیوار. احمد اخوت روی صندلی کنار میز حسام نشسته و پشت اش به کتابخانهاست. حساب و کتابی در کار است؟ نمیدانم. اگر هست حتماً به زمانی بر میگردد که من هنوز پایم به این جلسات نرسیده بود. آن چه من یکی خبر دارم نکتههای ساده ای است که هرکس باشد تو دو سه جلسه سر در میآورد. مثلاً اینکه سیگاریها معمولاً..
اجازه بدهید کاری بکنم. چیزی بکشم بهتر است. البته در دسترسم فقط Paint است. آنهم با موس ناسالم. بنابراین خواهش میکنم خیلی سخت نگیرید.
داشتم این را میگفتم سیگاریها معمولاً دور میز دایره، نزدیک پنجره مینشینند. آقای خسروپناه و فرهنگ و اگر باشد امیرحسین افراسیابی و اگر بیاید علی خدایی. علی آقا شما سیگار میکشی؟ واقعاً؟... این شاپور بهیان هم متمایل به میز گرد است. سیگار میکشد؟ راستی راستیکه یادم نیست. برهانالدین حسینی هم به آنطرف میسرد اما نه به هوای سیگار. شاید چون اغلب دیر میرسد و اینطرف، طرف مبلهای دسته دار چرمی، جای خالی نیست. شاید هم چون قدش خوب بلند است و شکمش، ببخشید، کمرش هم درد میکند روی صندلی شق و رق راحتتر است. نبوی نژاد اما همان جا که هست، پشت میز بزرگ و روی صندلی گردان راحت است. سیگارش را میکشد ( آن هم چه سیگاری! دودش را غلیظ و با کیف زیر سبیل پرپشت اش ول میدهد ) و به تلفن که گاهی ضمن جلسه زنگ میخورد خیلی خلاصه و آرام و آهسته جواب میدهد. او رئیس جلسه هم هست. مثلاً وقتی مطلبی خوانده میشود اوست که تعیین میکند کی اول در باره کار حرف بزند. اوست که دقیق حوصله میکند هرکس حرفش را بزند و بعد نام نفر بعدی را بلند میگوید یعنی حالا تو بگو! معمولاً هم جهت گردش عقربههای ساعت را در نظر دارد. بیشتر هم از نفر بعد از خودش شروع میکند. یا از نفر بغل دستی کسیکه مطلبی خواندهاست. بیشتر وقتها از احمد. او هم که زنده باشد همیشه پر و پیمان حرف میزند. بعد نوبت محمد رحیم اخوت میرسد که نزدیک من، گاهی هم کنارم ( خب در واقع من کنار او هستم. )، روی مبل نشسته و تقریباً همیشه با احمد مخالفت میکند. موقع حرف زدن توجه آدم، یعنی من، نا خود آگاه به انگشتهای سفید و باریک و بلندش جلب میشود. همهاش فکر میکنم با همین انگشتهاست که تا به حال کلی داستان و رمان و مقاله نوشتهاست. عمراً بعداز اخوتها حرفی بماند که دیگران بزنند! اما به هرحال نوبت به کسی میرسد که چسب این یکی اخوت نشسته. یعنی من! فعلاً که خودش هم نیامده. اگر دور میز پر باشد و بهیان هم بیاید روی صندلی سمت چپ من مینشیند. میبینید؟ این صندلی را که ممکن است دوتا هم باشند از تویهال میآورند. ضمناً طوری قرار دارند که جلو رفتگی دیوار نمیگذارد ما دو سه نفر خوب این بهیان و کناری اش را ببینیم. تازه ممکن است خانم فاطمه خوانسالار هم تصادفاً رسیده باشد. در این صورت... اما حالا لازم نیست نگران این موضوع باشم. خوانسالار فعلاً آنطرف دنیاست. اوضاع البته به شرطی این طورهاست که من آمده باشم که ببینم و تعریف کنم. اگر نه در ساحل گرم و گازآلود عسلویه هرچه قدر هم که دلم پر بکشد برای اصفهان روحم خبر ندارد کی کجا و کنار کی مینشیند. سروصدایی توی هال شنیده میشود. سلام و علیک و شلوغی. به به از این خداییکه با سر و صدا آمده و مهدی ربی را با خودش آورده. او با پراید او آمده یا او با پراید او؟ معلوم است با هم هماهنگ هماهنگ اند. به من که میشناسمش نه اما ربی را که بار اولش است این جاست به دیگران معرفی میکند. اخوت هم میرسد. فرهنگ و خسروپناه هم با سیگارهای روشن وارد میشوند. این هم از افراسیابی با دو بندی و سبیل و سیگار که با آرزو مختاریان وارد میشود. جای کی خالی است؟ جای محمد کلباسی. او از قدیمیهای جنگ اصفهان و زندهرود است. اما مدتهاست خیلی کم به جلسات میآید. محمد علی موسوی فریدنی هم گاهی هست و گاه نیست. میگویند در فریدن سرش به ساختمان سازی گرم است. دارد خانه میسازد. هروقت باشد و احمد اخوت نباشد صندلی کنار میز را میگیرد. باقی وقتها میرود سمت میز گرد. در هرحال مثل او عادت ندارد موقع شنیدن داستان دیگران عینکش را ببرد روی پیشانی و با دو انگشت سفید و ... ( اصلاً این اخوتها نژاداً انگشتهای سفید و ظریف و آفتاب ندیده ای دارندآقا! ) استخوان تیره دماغش را نرم بگیرد و بمالد و چشمهایش را روی هم بگذارد، طوریکه فکر کنی هرآن ممکن است خوابش ببرد. آن قدر روبه روی ماست که حرکاتش پیداست. من که حقیقتاً جای خیلی خوبی گرفته ام. به جز یکی دو نفر باقی را زیر چشم دارم. کی این جا را پیدا کردم؟ شاید همین پیرارسال که اول بار پایم به این جمع رسید. اشاره میکنم به ربی جمع وجور. کنارم مینشیند. خیلی زود معلوم میشود علی خدایی قرار است داستانی بخواند. از یک چپه ورق آ چهار لوله کرده توی دستش و اینکه صندلی پشت به پنجره را انتخاب میکند. خسروپناه سرک میکشد. یکی میگوید سیزده صفحهاست. یکی میپرسد با چه فونتی؟ خدایی کاغذها را باز میکند میگذارد روی میز گرد فرهنگ هم گردن میکشد. دوسه نفری میخندند. حسام، معلوم نیست کی، رفته و حالا با یک سینی پر از استکانهای چای تازه دم داخل میشود. یک جعبه بزرگ کیک هم پیدا میشود. هردفعه کی میخرد واقعاً؟ بساط کامل است. یک موج کوچک بلند شدن و نشستن دوباره میآید و زود میگذرد. همه کیک بر میدارند. دو سه نفر روی صندلیهاشان جا به جا میشوند. هوا کنیم؟ نباید موشک، منظورم داستان، خودش باشد. کتاب آذرش را تازه در آورده و شاید تا دو سه سال دیگر کرکره را مثل آن هشت نه سال گذشته پایین نگه دارد. از ربی هم نیست. ربی داستان به جنگ بده نیست. اگر بود کاغذها دست خودش بود. از من هم که نیست. بالاخره خودم خبر دارم که! تازه رودهام درازتر از این است که داستان ده سیزده صفحه ای داشته باشم. محمد رحیم اخوت هم که فکر نکنم. داشته باشد تو خانهاش میخواند یا میگذارد برای مجموعههای بعدی که آخر کتاب هایش وعده داده. کلباسی هم که نیست اصلاً. حسینی میرسد. همهمه سلام و علیک خفهای در میگیرد. دست رو سینه و بالبخند ( ساکت و باسر ) سلام می کند و جواب می دهد. هم او و هم افراسیابی خوب میدانند شلوار دوبندیشان شاعرانه که هیچ پیرمردی هم هست.ازکجا می خرند؟ کی میشود یک دو بندی خوب خارجی گیرم بیاید؟ بهیان میآید. حالا دیگر ساعت از پنج و نیم هم گذشته. جایی نمانده جز همین دو تا صندلی کنار من. لم میدهم و پا روی پا میاندازم و گوش میکنم به علی که از حالا تا نیم ساعت دیگر، به استثنای چندین هفت هشت تا تپق مجاز، یک نفس داستانی را که اصغر عبدالهی برای چاپ در زندهرود برایش فرستاده میخواند؛ خوب است بگویم اجرا میکند. یک طوری مخصوصاً انگار پشت داده به پنحره که ضد نور باشد. همین است که یاد شمال میافتم. یاد انزلی داستانهایش. همه این مدتیکه با داستان عبدالهی میروم بندرعباس و برمیگردم؛ همه این مدت و بعداز آن هم، جایی آنطرف ساختمان، درست قرینه همین اتاقیکه دور تا دورش آدم نشسته، آسانسور پنج نفره مجتمع، زنها و دخترها و بچهها، شاید هم مردها را، بالا میآورد و پایین میبرد. بالا میآورد و پایین میبرد. بالا میآورد و ...
*
شماره تازه زندهرود در آمده. شاید فردا بدستم برسد اما خبر موثق دارم در آمده. داستان جناب عبدالهی هم در آن چاپ شده. کنار شش هفت تا داستان دیگر. کلی در بارهاش حرف زدیم و کلی دیگر هم می توانیم حرف بزنیم. شاید در همین جا و مثلاً در پست بعدی. سعی کردم فایل نسخه نهایی ( انگار جناب عبدالهی میلاش کشیده تغییراتی جزیی در متن خوانده شده در زندهرود بدهد )، همانکه سر آخر چاپ شده، را این جا بگذارم. نشد. جان می داد بخوانیم و نظر بدهید و نظر بدهیم و نظر بگیریم! اما ممکن است حق با جناب نبوی نژاد باشد. دوستان علاقمند می توانند به خود زندهرود مراجعه کنند. هرچه نباشد این شماره تازه از تنور چاپخانه بیرون آمده و...
از زیر کولر گازیهای عسلویه زنگ میزنم به زیر آفتاب تیز ظهر اصفهان و علی خدایی را پیدا میکنم که بی مو و بیکلاه، وسط شلوغی خیابان، کلافه میگردد. میپرسم نمیشود یعنی؟ باید حتماً صبر کنم؟
قرار میشود با اصغر عبدالهی تماس بگیرد. بعد هم جدی و شوخی میگوید حداقل بنویسم او در آن عصر مورد نظر! همه داستان را یک نفس خواند. میگویم می نویسم؛ اصلاً می نویسم یک تنه اجرا کردی!
پیش از قربانت، قربانت، قرار میشود متقابلاً سلام مرا هم به آذر برساند.