وقتی از شیئی در داستان حرف میزنیم از چه حرف میزنیم؟ از شیئی منقول؟ آنچه در لحظهای از داستان معرفی میشود و در همراهی با وقایع و شخصیتها شکل مناسب و دقیقتری از حضور خود بروز میدهد؟ تفاوتهای خودش را با خود متفاوتش در دیگر شرایط و زمانها به نمایش میگذارد و به این ترتیب حضور خود را ویژه و منحصر به فرد میسازد؟
چاقویی که در آشپزخانه به کار آمادهسازی مواد اولیه برای تهیهی غذایی نشان داده میشود چه قدر متفاوت از همان چاقو است وقتی در کار قتلی به کار گرفته میشود؟ خانهای که اسباب احساس امنیتی است با همان خانه، هنگامی که تماماً در خدمت تصویر ترس و وحشت یا تنهایی و افسردگی و غمباری زندگی و گذران شخصیتهایی درمیآید چه شباهتی به هم دارند؟
در محدودهی نظر این یادداشت کوتاه شیئی، شیئی داستانی است و شیئی داستانی عبارت از وسیله و ابزار و جسمیتی است منقول که بخشی از حفرههای ناگزیر در سر راه روایت داستانی را پر میکند و به هدف ارائهی تأثیرگذاری ماندگارتر شخصیتپردازی و نیز پایانبندی در آن داستان ساخته و پرداخته میشود.
مثالی بزنم: خودروی وانتی رنگ و رو رفته زیر چادر برزنتی کهنه در گاراژ خانهای دورافتاده و تا اندازهای متروک را در نظر آورید. نویسنده با تصویر در نیمه باز گاراژ خواننده را از وجود خودروی زیر چادر آگاه میکند و در مقعطی شخصیت داستانی مورد نظر خود را وا میدارد به بهانهی مثلاً برداشتن یا گذاشتن چیزی چادر را بالا بزند و رنگو رورفتگی وانت را را نمایش دهد. حالا این خودرو آماده است تبدیل به شیئی داستانی شود.
اما به تعبیر جملهی معروف «هنگامی که تقنگی بر دیوار اتاقی به خواننده نشان داده میشود باید تا پایان اثر شاهد شلیک آن باشیم» میتوانیم معرفی و نمایش هر شیئی در داستان را وعده و ودیعهی بروز اتفاقی داستانی با استفاده از آن شیئی خاص بدانیم؟ به عبارت دیگر همهی اشیاء دور و اطراف شخصیتها میتوانند به مثابه شیئی داستانی در متن حاضر شوند و الزاماً در مقطعی از روایت مورد توجه و استفاده واقع گردند؟ طبعاً نه. فرق است بین قلاب لنگری که گوشهی حیاط ماهیگیری کنار تور و طنابها افتاده و حتی در جایی از داستان همراه با طنابی که به آن بسته شده تنها وسیلهی نجات قایق از محشر باد و توفان معرفی میشود با همین قلاب معمولی زنگار گرفته، وقتی از سر ناگزیری صیاد در کار صید ماهی غول پیکری به کار گرفته میشود و به علت ناکارآمدی در گوشت تن ماهی جا میماند و باعث مرگ صیاد و ملوانش میشود. این تفاوت در استفاده میتواند تا آنجا نقش داستانی خود را اجرا و تکمیل کند که در پایان اثر تنها نشانهی شناسایی و اطمینان این همانی ماهی غولپیکر در میان خیل ماهیان غولپیکر مشابه خواهد بود و نویسنده به صرف نشاندادن مجدد شیئی مذکور خواننده اثر را در اطمینان از مرگ بیتردید آن ماهی عظیمالجثه ابتدای داستان شریک میکند.
جنسیت اشیاء و نمادهای شناختهشده یا توافق شدهای از آنها که برای اشاره به دورههای زمانی و موقعیتهای جغرافیایی مختلف، به اعتبار کارکردهای تاریخی و اجتماعی و فرهنگی هر کدام، نیز میتواند نقطهی حرکت ارائهی تصویر و کارکردی داستانی به کار گرفته شود. گوشیهای تلفن همراه (به ویژه نوع هوشمند آن) یکی از این اشیاء است که تنها به صرف حضور در یک صحنه (حتی اگر مورد استفاده برای برقراری تماس واقع نشود) نشانهی پایان دورهای در زندگی اجتماعی کارآکترها و آغاز دورهی تازه است. همچنان که «علامت دود» سرخپوستان بومی آمریکا، نماد وضعیت تاریخی دیگری از موضوع ارتباط آدمهای داستان و به تبع آن تعریف شاملی هم از سایر اشیاء احتمالی حاضر در حول و اطراف کارآکترها و موقعیتهای داستانی است.
در داستانی که برای مخاطبین نوجوان طرف توجه نویسنده، نوشته شده است، وجود یک گوشی تلفن همراه در کوله پشتی قهرمان نوجوان داستان، تفاوت بسیاری دیگر از خصوصیات، آرمانها و دلبستگیها او و پدرش را که اصرار در عدم استفاده از به قول خودش «جینگلی وینگلی»ها را ندارد نمایندگی میکند و نشان میدهد سایر تلقیهای این دو از مسایل دور و اطراف می تواند متفاوت و گاه متضاد باشد. همین چند ساعت پیش در جلسهی داستانخوانی یکی از دوستان نویسنده حاضر بودم. در جایی از داستان، برای اشاره به آغاز دورهای سرد در رابطهی مرد و زنی جوان که به تازگی صاحب خانهای شدهاند(و علیالقاعده باید خوشحال باشند!) مرد در موقعیتی نشان داده شده بود که در اول صبحی تازه، نگران و تلخ، به نوشیدن لیوانی شیر سرد به عنوان صبحانه مشغول است و از پشت شیشهی پنجره بیرون و خیابان خالی را تماشا میکند. در حالیکه زن و بچههایش در اتاقی دیگر و پشت دری بسته خوابند و او مجبور است بی خداحافظی از خانه بیرون بزند. طبعاً بیدار شدن زن در آن برش از داستان، آمادهکردن سفرهی صبحانه (اگر حتی تنها همان لیوان شیر باشد) گرم کردن شیر و همراهی و همدلی با همسر در ابتدای آن صبح تازه، میتوانست از لیوان شیر کارکرد متفاوتی ارائه کند.
در هرحال موضوع شیئی و اهمیت وجه داستانی آن در روایت در عین روشنی و یقین از زوایای مختلف قابل بحث و دقت است. امری که نه تنها برای نویسندگان و داستانشناسان بدیهی و غیر قابل انکار مینماید برای جمع وسیع خوانندگان آثار نیز تعبیر « آفتاب آمد دلیل آفتاب» بوده و به جهت تعریف و توصیف موشکافانه نیازمند تدقیق حدود نظری بیشتری است. موضوعی که در شمارههای آتی « سینما و ادبیات » میتواند بهانهی بیشتر نوشتن در چرایی و چگونگی داستاننویسی واقع شود.
قدمزدن در مسیر
رود جاری
به جز کتابهای پلیسی و داستانهای دنبالهدار تاریخی مجلات هفتگی کودکان و نوجوانان، کتابی که در ابتدای دورهی دبیرستان توجهم را برانگیخت «سفرهای گالیور» اثر پرماجرای و تخیلی «جاناتان سویفت» انگلیسی بود. الان که قریب پنجاه سال از آن زمان میگذرد هنوز تصویر روشن عصرهایی که در کتابخانهی« دبیرستان فرخی» مینشستم و ساعتی بعد از تعطیل کلاسها کتاب حجیم با صحافی محکم و جلد چرمی را از قفسه بر میداشتم و روی سطح شیبدار میز چوبی مطالعه میگذاشتم در مقابلم زنده است.
بعد ها به پیشنهاد و اصرار خودم و حمایت دبیر ادبیات مسئول کتابخانه هنرستانی شدم که در آن دوره دوم دبیرستان را گذراندم. کلیدها دست خودم بود و هر وقت دلم میکشید در کتابخانه میماندم. بوی کفپوش چوبی روغنخوردهی تمیز در دماغم مینشست و همنشینی با کتاب را به عادتی زیبا تبدیل میکرد.
بعدتر، برای سه ماه تابستان هم که هنرستان تعطیل بود فکری کردم. پدرم کارمند سادهی پالایشگاه و عضو باشگاه «ایران» بود و من میتوانستم با اعلام شمارهی پنجرقمی کارمندی او به کتابخانه راه پیدا کنم و هر بار یک تا دو جلد کتاب امانت بگیرم. عجیب آن که کتابخانه باشگاه، معدن کتابهای خوب و تقریباً بهروز بود. بهترین و زیباترین خاطرات کتابخوانی ام مال همین ایام است. همهی آثار ترجمه شده ادبیات روسیه در دسترسم قرار داشت و من عاشق گورکی بودم. شاید اگر بتوانم دورههای کتابخوانی زندگیم را به دههایی تقسیم کنم، درست این است بگویم در پایان دههی دوم زندگیم و یکی دوسال مانده به پایان دورهی متوسطه بهترین کتابی که خواندم تریلوژی اعجابانگیز و دوستداشتنی ماکسیمگورکی بود. هنوز هم گاهی دلم پرمیکشد یک بار دیگر به ترتیب:« دوران کودکی»، « در جستجوی نان» و « دانشکدههای من» او را دست بگیرم، دراز بکشم روی فرش و بالشی زیر سینهام بگذارم و بگذارم پنکهی سقفی تق و تق بچرخد و باد گرم روی سرم بریزد و با در زیرپوش رکابی و شلوار راحتی ماماندوزم حروف را دنبال کنم، غلت بزنم و نفس بگیرم، سر بخارانم و چشم بمالم و...
کمکم با هفتهنامه «فردوسی» آشنا شدم و داستانهای احمد محمود به دلم نشست. خیلی زود توجهم به شعر جلب شد و از داستان فاصله گرفتم. همان سالها، پدیدهی گلشیری و جنگ اصفهان و نادر ابراهیمی و جلال آل احمد و اسلام کاظمیه و امین فقیری با کار عالیاش«دهکدهی پرملال» مطرح شدند. شاید آشنایی با «دفترهای زمانه» و «لوح» که نمونه آثار نویسندگان و شاعران نوپا را در بر داشتند اتفاق مهم دیگری بود که در دهه سوم زندگیم شکل گرفت و روحم را خرید.
اما «شازده احتجاب» و «مثل همیشه» از یکطرف و «همسایهها» و«سووشون» هم بودند. حالا دیگر کتاب خوب از زمین و زمان میجوشید و ترجمههای درجه یک از آثار درجه یک دنیا به دستم میرسید. «صدسال تنهایی» و «پابرهنهها» و البته «دن آرام» و«ژان کریستف» و...از این گروه بودند. حالا کتابهای خوب را زودتر می دیدم و سریعتر میخواندم. چه طور میشود از میان آنهمه خوب، بهتر را جدا کرد؟ رودخانه راه افتاده بود و من عاشق جریان آب شده بودم. اگر قایقی نداشتم که سوار بر امواج به سمت دریا پارو بزنم قدمزدن در مسیر رود را دوست داشتم. هیچوقت و هیچوقت و هیچوقت بیکتاب نگذراندم و از خود جدایش نکردم. هیچوقت و هیچوقت هم سرگرمی دیگری را بر آن ترجیح ندادم. هرچند مدتها به ملاحظه و ضرورتی سکوت کردم و تنها به خواندن و خواندن قناعت داشتم.
در این سالها هم کتاب خوب زیاد خواندهام و نوشتن و نامبردن از همهی آنها مقدورم نیست. هرچند نمیتوانم میل و وسوسه خوانش دوبارهی این چند تا را مخفی کنم:
«بودا در اتاق زیر شیروانی» از جولیا اوتسکا، «انتقام» از یوکو اوگاوا، «رژهی پیروزی در خیابان گارودی» مجموعهی داستان از نویسندگان ژاپنی، همهی داستانهای کوتاهی که خانم مژدهی دقیقی از منابع مختلف ترجمه کردهاند، همهی آثار نویسندگان آلمانی که آقای محمود حسینیزاد به فارسی برگرداندهاند، «وقتشه که زندگی کنی!» داستانهای کوتاه جویس کارولاوتس، «ماه یخزده» از پتراشتام، آثار ویلیام ترور و جان چیور و کارور و شرمن آلکسی و...و «چراغها را من خاموش میکنم» از زویا پیرزاد...
شرمندهام که بیش از مجال تعیین شده نوشتم و گفتم. راستش این رودخانه همینطور دارد پرجوش و خروش میرود. میدانم روزی دریا خواهد شد اما تا آن روز هر روز و هر ساعت منتظر اتفاق تکان دهندهی تازهای هستم. منتظر حروف و کلمات و جملهها و صفحاتی که خبر از یک اثر داستانی خوب ایرانی و خارجی بدهد. دریا آن حاصل تلاش پیگیرانهی داستاننویسان جوان است و از این بابت اطمینان دارم.
آکوردهای سرخپوستی
در فراموش نکن که خواهی مرد
برای شما اگر رمان تازه ترجمه شدهی «آوازهای غمگین اردوگاه» را خوانده باشید، داستان کوتاه شرمنآلکسی با نام کمی غیر عادیاش: پدرم همیشه میگفت تنها سرخپوستی است که جیمیهندریکس را موقع اجرای «سرود ملی آمریکا» در وودستاک دیده، یادآوری اغلب شخصیتهای آن رمان هم هست. ضمن اینکه راوی نوجوان این داستان، راوی نوجوان اثر دیگر آلکسی: یادداشتهای یک سرخپوست پارهوقت را در نظر میآورد.
از این نویسنده، شاعر و فیلمساز متولد 1966 داستانهای کوتاه جذاب دیگری هم در این سالهای اخیر ترجمه شده و طیفی از علاقمندان فارسیزبان را متوجه ارزشهای ویژهی ادبی و هنری خود کرده. شخصاً به لحاظ مضمون آثار این نویسندهی سرخپوست که در فضای آمریکای مدرن امروز، بر زندگی در اردوگاههای مسکونی در نقاطی پرت از بعضی ایالتهای آن کشور بنا شده را دوست دارم. نویسنده در آثارش به روایت زندگی قبایل و باقیماندهی گروههای سرخپوستی متعددی میپردازد: شکست خوردگان غمگین، قهرمانان تنها، رقصندگان و آواز خوانان ساکت و خاموش، پیرها و بیماران در شرف مرگ، آوارگان بیابانها، مردان مهاجر گمشده در شهرهای دور و نزدیک که اتواستاپ از جایی به جایی میخزند و به امید کاری موقت و درآمدی مختصر از همین خانه و خانوادههای خراب و پریشان هم به اطراف پرت میشوند و از اغلبشان موجوداتی رویازده، الکلی، پرخاشگر و در خود فرورفته شکل میگیرد. بی نگاه به آیندهی نزدیک یا دور، چیزی اگر نصیبشان میشود در کافههای سرخپوستی یا پای دیوارهای فرو ریخته کوچهای تاریک و پس و پشت مخروبهای در اردوگاه خرج میشود.
همینجاست که موسیقی و جادوی گیتار و درام و آهنگهای بلوز و توصیف قهرمانان مورد ستایششان همچون مرهم باستانی قبیله آرامشان میکند و لبخندی، اگر چه تلخ، به چهرهشان میآورد. چنان درستایش موسیقی و نوای گیتار و آکوردهای مسحورکننده دم سر میدهند که گویی قهرمانان تاریخیشان، سرخپوستان قبایلی سوار بر اسبهای یال افشان از تپههای مجاور و جنگلهای نزدیک و دامنههای برفپوش پایین آمده و لختی خود را نمایاندهاند و اکنون با نوای قبیلهای و آوازهای دستهجمعیشان در اطراف خوابگاهها و خانههای فقرزده آنان چرخ میخورند و جادو میپراکنند.
داستان کوتاه شرمنآلکسی در مجموعهی«فراموش نکن که خواهی مرد»، در لفاف طنزی که نویسنده در سایر آثارش هم بکار گرفته، از خانوادهی کوچک سرخپوستی روایت میکند که در ارودگاه اسپوکنهای واشنگتن سکونت دارند: پدر، مادر و پسر ( راوی ).
نویسنده از خلال ارائه تصویری از تظاهرات گروهی بر ضد جنگ ویتنام در اردوگاه در سالهای کودکی جنگ، و ضمن دیالوگهایی بین پسر و پدر که از حضور نسلهای قبلی در جنگهای اول و دوم جهانی یاد میکنند ما را با جهان واقعاً موجود پیرامون خانواده آشنا میسازد. پدر در تظاهرات شرکت کرده و دستگیر و زندانی شده است. بعد از زندان به شکل دیگری آرزوهای صلح طلبانهی خود را دنبال میکند و شیفتهی جیمیهندریکس گیتاریست میشود که در بین صد گیتاریست برتر تمام دورانها مقام نخست را دارد. اگر چه موفق به نواختن گیتار نمیشود اما همچنان جیمیهندریکس موسیقیدان را میستاید:
« بیست سال بعدش، پدرم نوار جیمی هندریکس را میگذاشت تا این که تمام میشد. خانه پشت سرهم پُر میشد از برق خیره کنندهی موشک و بمبهایی که توی هوا میترکیدند. با یک یخدان پر از نوشیدنی کنار دستگاه استریو مینشست و گریه میکرد. میخندید. صدایم میزد و محکم بغلم میکرد. بوی بد دهان و بدنش مثل پتو من را میپوشاند.»
« یک شب من و پدرم داشتیم بعد از یک بازی بسکتبال وسط برف و بوران با ماشین میرفتیم خانه و رادیو گوش میکردیم. حرف خاصی نمیزدیم. یکی به این دلیل که پدرم وقتی مست نبود زیاد حرف نمیزد و دو ، سرخ پوستها برای ارتباط برقرار کردن لازم نیست حرف بزنند. مجری خبر داد بنا به درخواست یکی از شنوندهها، نسخهی سرود ملی آمریکا از جیمی هندریکس را پخش میکنه. پدرم لبخندی زد و صدا را زیاد کرد و در طول بزرگراه راندیم و جیمیهندریکس مثل ماشین برفروب راه را باز میکرد.»
پیشنهاد کتاب
انتخاب من برای پیشنهاد کتابی خواندنی، مجموعهی داستان «اگر یک مرد را بکشم دو مرد را کشتهام» است. چرا؟ از آن روی که خوانش این کتاب احتمالاً مراسم آشتیکنان شما (چنان که برای من بود) با نویسنده یا چند نویسنده است که نام پرافتخارشان را بارها و بارها شنیدهاید اما به دلایلی نامعلوم (یا حتی معلوم) با آنها قهر بودهاید. ازشان فاصله میگرفتید و فکر میکردید چه بسا سلیقهی شما را نمیشناسند و نمیتوانند دستتان را بگیرند و به جاهایی ببرند که برایتان تازه و پرشکوه و خاطرهانگیز باشد. چه فکرهایی! اما همیشه این اتفاقات میافتد و اگر به آشتیکنانی منتهی بشود حس غبن از فرصت دوست داشتنهای از دست رفته بر شما غلبه میکند. چنان که با من چنین کرد.
من هم از بعضی نویسندگان با نسبتی متفاوت فاصله میگرفتم: از آلبرکامو و ناباکوف و اسکات فیتسجرالد و...چنان که وقت و بیوقت خودم را به دیگرانی میسپردم. دیگرانی مثل: آلیس مونرو، جومپالاهیری، کاترین منسفیلد، دوروتی پارکر و ویلیام ترور و...
«اگر یک مرد را بکشم دو مرد را کشتهام» گزارش این آشتیکنانها ست. داستانهایی با موضوع کلی ازدواج از نویسندگانی مطرح جمعآوری و توسط سیروس نورآبادی و با مقدمه زندهیاد فتح اله بینیاز توسط نشر پرشور شورآفرین منتشر شده است.
داستان « زن تنها» از آلبرکامو حاوی همه ظرافتهای پرداخت امروزی در کار داستاننویسان موفق ( به ویژه آلیس مونرو و ویلیام ترور و جومپالاهیری و البته دوروتی پارکر، نویسندگان ستودنی من) است و این است که کامو را در جرگهی داستان نویسان تازهنفس هم قرار میدهد.
همچنان که ناباکف با داستان خواندنی انتخاب شده از وی «بهار در فیلتا» با چهرهای تازهتر در فهرست نویسندگان مورد توجه من قرار میگیرد و همانطور که اشاره کردم احساسی توام با غبن از گذر زمان از دست رفته بر میل سیریناپذیر به خواندن داستانهایی در این سطح مرا فرا گرفت.
«خوشبختی» از منسفیلد یکی از ستارگان تیم داستانهای مجموعه است. داستان سالینجر هم چیزی کم از «بانو زایلونسکی و پادشاه فنلاند»کارسون مککالرز ندارد. داستانی که پایانبندی عالی دارد. اتفاقی که در اثر ناباکف هم رخ داده. «ترجمان دردها»ی جومپالاهیری را با ترجمه مژدهی دقیقی و امیرمهدی حقیقت خوانده ایم اما باز هم خواندن دارد.
کتابهای خوب بسیارند و حتی همین نشر شورآفرین چند کتاب خواندنی دیگر در فهرست آثار منتشر شدهاش دارد. اما حالا و اکنون پیشنهاد من همین کتاب است. بخصوص از آنجا که شنیدهام جلد دومی هم با نام « ما یک خانهی آبی داریم» در جریان چاپ و انتشار است.
ورودی اردوگاه اسپوکن
به دلایل متعدد و مفصلی شرمنآلکسی نویسندهی سرخپوست آمریکایی (متولد1966) جزء نویسندگان محبوب سالهای اخیر من است. نخست با داستان کوتاهی از او در مجموعهی «خوبی خدا» به ترجمهی امیرمهدی حقیقت آشنا شدم و بعد در مجموعهی دلچسب «روزی روزگای دیروز» به ترجمهی لیلا نصیریها داستان عالی دیگری از او خواندم. هر دو داستانهایی در بارهی سرخپوستان آمریکا (به طور مشخص قبیلهی اسپوکن) بودند و برای من که به سرنوشت قبایل سرخپوست در تاریخ پر فراز و نشیب جنگهای داخلی آمریکا و قبل از آن کنجکاو علاقمند بودم و کتاب مفصل دیبراون «فاجعهی سرخپوستان آمریکا» را در دوران جوانی خوانده بودم داستانهایی از ایندست جذابیتی فوقالعاده داشت. داستان کوتاه دیگری از او در مجموعهی «فراموش نکن تو خواهی مرد» تأیید تازهای بود بر حسن انتخابم که پس از« ....سرخ پوست پاره وقت» از نشر افق (رمانی خاص برای گروه های سنی جوان و نوجوان» شکل هواداری پیگیرانه به خود گرفته بود.
«آوازهای غمگین اردوگاه»که به همت نشر روزنه چاپ و منتشر شده فرصتی پیش آورد به بعضی از آن دلایل (مشابهتهای جهان داستانی آلکسی با جهان داستانی جغرافیای آشنای خودم) نگاهی اجمالی بیندازم، شاید از این رهگذر نکاتی برای ادبیات داستانی یخزده و بیحوصله و کممایه اما پر ادعای خودمان روشن شود. چراغهایی نه...شمعی خرد با شعلهای اندک نشسته در قاب دریچهای در مسیر اینهمه باد مسموم!
شروع رمان با ورود غریبهای سیاهپوست و کتوشلوارپوش و گیتار بهدوش به اردوگاه سرخپوستهای اسپوکن با عمر یکصد و یازده ساله به «ول پینیت» همزمان است؛ شهری که روی هیچ نقشهای اثری از آن نیست. همهی قبیله انگشت حیرت به دهن میگیرند. سیمون که دنده عقب به شهر برمیگردد اولین کسی است که که غریبه را کنار تابلو رنگ و رو رفتهی «به ول پینیت خوش آمدید، جمعیت: متغیر» میبیند. لستر قراضه زیر همان تابلو خوابیده است.
مرد سیاهپوست گیتارش را به تابلو ایست تکیه داده، اما خودش شقورق ایستاده است و منتظر.
تمام قبیله، پنج دقیقه بعد از این که سر و کلهی مرد سیاهپوست سر چهارراه پیدا میشود از وجودش با خبر میشوند. اسپوکنها همه منتظر یک بهانهاند که از خانه یا محلکار بزنند بیرون و خودشان را به جا برسانند و سر از کار غریبه در بیاورند. مردی قد کوتاه با پوست سیاه سیاه و دستهای پت و پهن؛ کتوشلواری قهوهای پوشیده که از دور خوب به نظر میآید اما از نزدیک کهنه است و اگر دقت کنی سر آستینهایش نخنما شده. هر سرخپوستی که رد میشود مرد سیاهپوست برایش دست تکان میدهد اما هیچکس جرأت نگه داشتن ندارد. تا این که توماس آتیشبهپاکن با ون آبی قراضهاش از راه میرسد.
-سلا م!
-سلام.
-گم شدی؟
-به گمونم.
-میدونی کجایی؟
مرد سیاهپوست میگوید: سر چهارراه.
صدایش مثل سنگهای توی دهانش و زغال سنگهای تو شکمش است.
توماس میگوید: اینجا اردوگاه سرخپوستهای اسپوکنه.
- سرخپوست؟ سرخپوست خیلی کم دیدم.
نکتههای داستانی و ورودیهای اصلی و فرعی به رمانی جذاب در همین یک صفحه از شمار بیرونند. اشارههای نویسنده به اردوگاه، آدمها، صفات کلی سرخپوستی، سابقهی تاریخی، بار معنایی اسامی، ما بهازای بیرونی رفتار و ویژگیهای نژادی و تاریخی جمعیت(متغیر!) ساکن اردوگاه، آنها زندگی و زنده ماندن در حصارهای بلند اردوگاه را پذیرفته و به آن تن دادهاند و آن اشاره عجیب به طول عمر سکونت اسپوکنها (عدد 111 که به صف ایستادن گروهی از آدمها را، سرخپوستهای تسلیمشده و فروافتاده و که چشم به اندک سهم و جیرهی دولتی دوختهاند) همه حرفهایی هستند که در طول رمان شایستهی تحسین شرمن آلکسی عزیز با خواننده در میان گذاشته میشود: رنج عمیق و بیپایان اقلیت قومیبودن در جهان معاصر.
ادای دین به این کتاب و نویسندهاش فرصتی بیشتر برای بیان و مجالی مناسبتر برای عرضه میطلبد که هیچکدام فعلا در اختیار نیست. پس باشد برای بعد. ً
الفبای امیرکبیر