راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

رمان و زمان، مقاله خانم سودابه اشرفی ( نویسنده میهمان « راه آبی»



                                                                                                                   

"و زمان نابود خواهد شد. آینده روی گذشته سایه خواهد افکند. با یک حادثهمثل افتادن گلی از درخت. تئوری من این است! در واقع، نه واقعیتِ حقیقی وجود دارد نه زمان حقیقی." از خاطرات یک نویسنده-- ویرجینیا وولف.

ویرجینیا وولف وافعیت زمان را آن‌چنان که خود به آن‌ باور دارد روایت می‌کند. مفهوم زمان در عمق ذهن شخصیت‌هایش جای دارد نه در گردش و توالی عقربه‌های ساعت، و نه در چرخش فانوس دریایی که بر روی امواج می‌تابد تا راهنمای راه باشد. او زمان واقعیِ قائم بر ساعت دیواری را "غیرقابل اعتماد و بی‌مقدار" می‌خواند. او هم‌چون مارسل پروست و جیمز جویس سعی می‌کند تا از تاثیر و ضربات لحظه‌هایی که در ذهن بیدار می‌شوند به کشف و شهود برسد و شخصیت‌هایش را به سرانجام دلخواه برساند. از همین بی‌معناییِ توالی زمان در افکار و تخیل هنری اوست که در شاهکارش، رمان "به سوی فانوس دریایی"، گذر چند ساعت در یک اتاق را در صد و بیست صفحه، و حوادث ده سال را در بیست صفحه می‌نویسد.

بسیاری از منتقدین آثار ویرجینیا وولف معتقدند که او از هِنری برگسون، فیلسوف فرانسوی، پروست و جویس بیشترین تاثیر را پذیرفته است. درست است که او آثار فلسفی و هنریِ برگسون و تئوری‌هایش در باره‌ی زمان و واقعیت (بیست سال پیش از خودش) را مطالعه می‌کند و در مقالات خود بسیار از آن‌ها صحبت و تحسین‌شان می‌کند، اما در مقایسه‌ی شخصیت‌های رمان‌هایش بخصوص "به سوی فانوس دریایی"، "میان‌پرده‌ها" و "سال‌ها" تاثیر جویس و پروست بر او بیشتر مشهود است، وهمان‌طور که مارگریت چرچ، منتقد امریکایی می‌نویسد، "غیرقابل انکار است." او در بخش اول "فانوس..." صفحات بسیاری را صرف توصیف اتاق و اشیاء آن می‌‌کند؛ گذشته را در اشیاء بیدار می‌کند و از آن‌ها حال و آینده می‌سازد-- مادلینِ پروست برای در جست‌وجوی زمان از دست رفته همان کاری را می‌کند که تصویری ناگهانی از خانم رمزی در به سوی فانوس دریایی برای نقاشیِ لی‌لی. زمان گذشته در رمان‌‌های او، هم‌چنان که در آثار پروست، رستاخیز می‌یابد و در عین حال، وحدت‌گرایی و فلسفه‌ی دایره‌وار هستی، هم‌چنان که در آثار جویس، در ابعاد دیگر شخصیت‌هایش و تحول آن‌ها دیده می‌شود-- در تبرک استفان: "چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی." 

در "به سوی فانوس..." بعد از مرگ خانم رمزی، زمانی که مهمان‌ها یک‌بار دیگر تابستان در خانه‌ی ییلاقی دور هم جمع می‌شوند، آقای رمزی، سرانجام برخلاف تمام مخالفت‌هایش، در زمان زنده بودن خانم رمزی و کودکی جیمز، تصمیم می‌گیرد و اصرار می‌کند که جیمز و کَم را با قایق به برج فانوس دریایی ببرد. هم‌زمان، لی‌لی در ساحل، نقاشی نیمه‌تمامش را دوباره به دست می‌گیرد؛ همان نقاشی‌ای که از خانه ییلاقی و...شروع کرده بود. همان نقاشی نیمه‌تمام مانده از سال گذشته را. در قایق و کنار آقای رمزی، زمان در ذهن جیمز با حرکت به سوی فانوس به گذشته بر می‌‌گردد و در یک آن، در یک لحظه، به ناگهان پدری را که از او نفرت داشته می‌بخشد و درک می‌کند (تمایل خانم رمزی). در ساحل، زمان گذشته در ذهن لی‌لی با اضافه کردن و کشیدن رنگ‌ها بر روی بوم، دوباره بیدار می‌شود. در یکی از حرکت‌های قلم‌مو، خانم رمزی چون موج بر می‌خیزد. احساسات لی‌لی در میان حال و گذشته، در ساحل و در پی قایق روی آب، در ساحل و در پی خانه‌ی ییلاقی سفر می‌کند. در یک لحظه صحنه‌ای را به یاد می‌آورد: او کنار خانم رمزی روی ساحل نشسته است، و همان‌طور که رنگ آبی را روی بوم می‌کشد، بلند شدن خانم رمزی از روی شن‌ها، زمان را در ذهن او به هم می‌ریزد. گذشته حال می‌شود و حال، آینده. دایره کامل می‌شود. آینده پدید می‌آید. تابلو خلق کامل می‌شود. تمام-- تداوم هنر! (مادلن پروست)

و در همین حال، و به عبارتی دیگر، همه‌ی آن‌ چیزی که از خانم رمزی شروع شده بود دوباره به خانم رمزی ختم می‌شود. وولف فصل اول و سوم رمان را به هم پیوند می‌دهد و اثرش را به پایان می‌برددایره‌وار،هم‌چنان که جویس در رمان "چهره‌ی مرد هنرمند..." و ادراک استفان.

ویرجینیا وولف خود در مورد پروست می‌نویسد: "شخصیت‌های او از عمق ادراک بر می‌خیزند، مانند موج و بعد یک‌باره می‌شکنند، فرو می‌ریزند و دوباره در دریای افکار و ذهنیتی غرق می‌شوند که از ابتدا به آن‌ها هویت بخشیده بود."

وولف تقریبن در تمامی آثارش شخصیت یا شخصیت‌هایی اصلی یا محوری دارد که زمان در ذهنشان عمل‌کردی مجرد و غیرمتعارف دارند. آن‌ها سعی می‌کنند بقیه‌ی شخصیت‌ها، حوادث و حتا اشیاء را گرد این زمان به هم برسانند. اگردر رمان "فانوس دریایی..." خانم رمزی‌ست که سرآغاز و پایان است، در "میان پرده‌‌ها" که آخرین کار وولف است، خانم س‌وی‌تین است که بر صحنه‌ی آغاز می می‌ایستد در حالی که عنوان کتابی که در دست دارد، "سرخط‌های تاریخ" را رو به تماشاگر گرفته است. برخی منتقدین بر آنند که وولف خواسته یا ناخواسته با انتخاب نام  S-within  و از معنای ویتین، سعی کرده است برای رساندن پیامش به مخاطب سود ببرد. نگاه گسترده‌ و ماوراء زمانی‌ و عمیق خانم سویتین، همان درکی از زمان است که نویسنده می‌خواهد کلیدش را به دست خواننده بدهد. آن تاریخی‌ست که به ساعت روی تاقچه وابسته نیست و به آن اعتقاد ندارد. تیک تاک ساعت نیست که چیزها را تغییر می‌دهد و تعیین کننده است. خانم سویتین در جایی می‌گوید: "ویکتورین‌ها هیچ‌وقت وجود نداشته‌اند؛ این من و تو و ویلیام بودیم که جور دیگری لباس می‌پوشیدیم." یا در صحنه‌ای دیگر به خانم تروب می‌گوید که باعث شده احساس کند "می‌تواند کلئوپاترا باشد." او در این جمله‌ها درک از گذشت زمان را به موضوعی عمیق‌تر تبدیل می‌کند: زمان می‌‌گذرد و ما همان‌ آدم‌ها هستیم با نقش‌های متفاوت! شخصیت‌های دیگر این رمان نیز کم و بیش درک متفاوتی از زمان و واقعیت را به دست می‌دهند اما اوست که مرکز است و نقطه‌ی به هم رسیدن مردم دهکده و تئاتر روی صحنه.

در بیشتر آثار نویسنده، گذشته، حال و آینده بی مرزند. حسی مه‌آلود از زمان و بی‌زمانی در شخصیت‌های او روان است. خانم رمزی همان خانم سویتین است وقتی که سر میز شام ناگهان گذشته را با یادآوری خانواده‌ی منیننگ، بی‌هیچ پیش‌زمینه‌ای به رگ حال تزریق می‌کند. در نگاه خانم رمزی و خانم سویتین، زمان مدام در حال تکرار است. تاریخ مدام به نقطه‌های عطف-- به پیوستن شعاع‌ها به مرکز دایره می‌رسد. مرکز دایره، بازگشت، وحدت، و باز هم بازگشت. نقطه‌ی آغار هر چیز پایان پیش از خود است و بالعکس. صدای کلاریسا در "خانم دالووی" پژواک پیدا می‌کند: "من برخواهم گشت!" "میان‌پرده‌ها با این جمله تمام می‌شود: "و سپس، پرده‌ها بالا رفتند." شروع نو. نویسنده به نقطه‌ی عطف معتقد است نه به آغاز یا پایان مطلق. برای او موج بخشی از دریاست و به همین دلیل معتقد است که انسان نمی‌میرد بلکه بخشی از واقعیتی دیگر می‌شود. (با اشاره به‌ مقالات خود او). در آثار او که شامل اورلاند و اتاق جیکوب هم می‌شود او به دایره‌ی هستی باور دارد. به آن نوع تاریخی که از پیوند گذشته و حال و آینده شکل می‌گیرد. زمان‌ها در هم ‌می‌آمیزند و ادراک ممکن می‌گردد. تبرک لحظه. آن‌چنان که استفان خود را پیدا می‌کند، معنای خود، فقط در ارتباط با دیگران است که تحقق پیدا می‌کند. استفان با رسیدن به این درک است که در مراسم تبرک، متبرک می‌شود. متبرک به ادراک.

تقریبن تمامی منتقدین ادبی، زمان در آثار ویرجینیا وولف، را یکی از اصلی‌ترین عناصر کارهای او دانسته‌اند. و او خود نیز، هم‌چنان در رودخانه‌ی زمان جاری‌ست.

حال و روز فرهنگ در این روزها


 این یادداشت چند روز پیش در ویژه نامه ای که به مناسبت 100 روزه شدن استقرار دولت جدید توسط روزنامه اعتماد و در یک مجلد یکصد صفحه ای در آمده ( احتمالاً با عنوانی تغییر یافته ) منتشرشده است:



جایی که قبلاً کار می کردم، مجموعه ای تولیدی بود. بیست و چند نفری مشغول بودند. نگهبانی هم داشتیم. مش قنبر نامی اهل میناب. بعداز عمری در به دری و حمالی روی اسکله و چتربازی حقیرانه بین جزیره و بندر، به کار نگهبانی گمارده شده بود و امیدوار بود باقی عمرش را بی دغدغه روزمرگی بگذراند. اگر می گفتم: مش قنبر!  فلانی که آمد اداره خبرم کن،  فلانی که دور و بر ساختمان و درب ورودی مجتمع پیدایش می شد، با سرو صدا در اتاقک نگهبانی  نگهش می داشت و خبرم می کرد که فلانی را گرفته ام!  اگر ازش می خواستم مواظب باشد که بهمانی از فردا حق ندارد همین طوری سرش را بیندازد و بیاید تو و لازم است  قبلاً اجازه بگیرد، بهمانی دیگر نمی توانست از چند صد متری آن جا هم رد شود. چه برسد که بایستد و نگاه چپ به ساختمان بکند. مش قنبر چوب بر می داشت و می رفت طرفش و...

می گفتم: آخر مش قنبر من کی گفتم این طوری؟ من گفتم فقط...!

می گفت: مگر شما نمی خواستید بعداً همین کار را باهاش بکنید؟ خب من کردم دیگه! بد کردم؟

اگر روزی به فرض محال می گفتم برو فلانی را دستگیر کن، حتماً سرش را می برید و اگر می خواستم سرکسی را ببرد، حتماً خانواده اش را هم همراه خودش می کشت و سرشان  را می آورد می انداخت جلوی پای من که رییسش بودم.

حالا اگر می پرسید دراین مدت، صد روز، چیزی در حال و هوای فرهنگی مان عوض شده و امیدی به تغییرات خوش آینده هست می گویم: راستش تا این مش قنبرها همه جا هستند و بر مسند خودشان تکیه زده اند و از ترس بی میز و صندلی ماندن، همواره چند قدمی از ارباب و رییس خود جلو اند به نظر نمی آید چیزی تغییر کند و امیدی به روزهای بهتر، در آینده نزدیک، برود.

 چند هفته پیش بود که پیغام دادند آقا بیا و این تکه تصنیف را از متن کتابت بردار! گفتم عوضش کنم چطور است؟ گفتند اصلاً شعر و این جور چیزها نباشد بهتر است. گفتم می دانید این شعر از عارف قزوینی است؟ در وصف وطن است! در ستایش مردانی که جانشان را فدای میهن شان کردند! می فرماید درست! ولی تصنیف در این جا ممکن است به جانبداری از فلان یا بهمان گروه و دسته تلقی شود! می گویم  یکی دیگر از آثار عارف را می گذارم. می گوید موسیقی اش هم هست، بردارید و نباشد بهتر است!

 خب شما به چی می توانید امیدوار باشید؟ به این که بعداز کلی سال و بخصوص این هشت سال اخیر، طرف بیاید و خطر از دست رفتن شغل و معاشش را به جان بخرد و کاری کند و نقطه ضعف دست رییس حالایی یا بعدی اش بدهد؟ که بگویند حالا ما پشت بلندگو یک چیزی گفتیم، شما چرا رعایت نکردید؟

درست است که قرار است کارهایی بشود، خبرهای خوبی برسد، کورش سر اسبش را از بابل بر گرداند سمتی دیگر و...کتاب های پشت مجوز مانده دوباره بررسی شوند، روزنامه های دیگری در بیایند، آدم های به گوشه رانده شده هنرمند، دعوت به کار شوند و نور کوچک امیدی در دل نویسندگانی که اغلب دست از نوشتن کشیده اند و مشغول کار گل شده اند، تابانده شود اما...

 عرصه فرهنگ، عرصه لطافت و شکنندگی و مصیبت دیده گی ست. هروقت هجومی به آن برده شود به گوشه ای می خزد و ساکت می ماند. این نیست که شمشیری داشته باشد و برای روز مبادایی مشغول صیقل دادنش بشود. دست می کشد از کار و کوتاه می آید. روحیه اش را می بازد و دست از خلاقیت اش می شوید  شاید هم تسلیم شود و قلم به خدمت زر و زور بگذارد. خود را بزند به چابلوسی و تملق تا مگرفرصتی دیگر...یا فرار کند و از مهلکه جان به در ببرد. بعد هم که  رفت الدورادو  و از مردمش دور شد و چشمه ی خلاقیت اش خشکید به کل دست بشوید از و...

این ها خساراتی است که جبران نمی شوند. این ها تغییر مسیرهایی است که به زور به رهروان هنر و فرهنگ و ادبیات تحمیل شده، راه هایی بی برگشت و بی فرجام.

 به نظرم فرهنگ و بخصوص ادبیات دراین چند سال چندان زخم بر داشته که درمانش دور و نا محتمل می نماید. به نظرم این نازک و دل شکتنی، چوب و چاقوی بسیار خورده و چهار ستون بدنش به کل فرو ریخته و این تلاش های مسئولین جدید دولت، یا مسولین دولت جدید، گویی حداکثر نمک پاش  های دل ریش را از دست فرو گذارده اند و احتمالاً فقط زخم تازه ای براین تن شکننده و ترسیده نمی زنند. اما این که شاهد  و برآمدن و افراشته شدن نهال نازک آن باشیم،  اتفاق نامحتملی است. و اگر این جا و آن جا، مسئولی، وکیلی، وزیری، وعده ای می دهد که دلی و دل هایی خوش می شود، زهر زور مش قنبرها هنوز که هنوز است درکار و کاریست.

رهایی از داستان

 متن حاضر یادداشت تازه من است در خصوص رمان رهایی آقای جمال میرصادقی که کاملاً برخلاف انتظارم در روزنامه «اعتماد» همین امروز ( درست خواندید روزنامه اعتماد) مثله شده است *

از « جمال میرصادقی» رمان « بادها خبر از تغییر فصل می‌دهند» و مجموعه داستان « درازنای شب » را خیلی خوب به یاد دارم. در ذهن و خاطرم خوش نشسته اند. اگر چه تا مدتی، جمال میرصادقی و بهرام صادقی را با هم اشتباه می‌گرفتم اما بعداً متوجه شدم، جهان داستانی این دو چه قدر متفاوت و از هم دور است.

 حضور نزدیک به پنجاه سال در عرصه داستان و رمان فارسی، آموزش بسیاری از علاقمندان این رشته ( که اغلب هم به خوبی و احترام  از استادشان یاد می کنند )، و انتشار ده‌ها جلد رمان و مجموعه داستان و چندین جلد تحقیق و پژوهش در اصول داستان نویسی، دستاورد کمی نیست و تلاش خستگی ناپذیر و هدفمندی می‌طلبد.

رمان « رهایی » میرصادقی که به دلایلی گمان  می‌کنم حداقل در روایت آن بخش که به داستان و رمان‌نویسی شخصیت اول کتاب مربوط است تا اندازه زیادی حدیث نفس خود میرصادقی به نظر می‌آید، اما، چیزهایی از آثار به یاد ماندنی ایشان کم دارد. شاید به شود گفت میرصادقی در آثار متاخر خود، از طی مسیر صعودی بازمانده و نتوانسته همراه و همپای جریان‌های نو داستان‌نویسی حرکت کند یا راهگشای مسیرهای تازه‌ای پیش روی نویسندگان داستان و رمان ایرانی باشد.

به نظر می‌آید ایشان هم مثل خیلی‌ دیگر از رهروان جدی و پرنام و آوازه این عرصه و خیلی از شیفتگان درجه پایین‌تر این قمارخانه‌ی پر از نام و ننگ (مثل خود من مثلاً! )، هنر به موقع از سر میز بلند شدن را بلد نیست و احتمالاً به آن باور ندارند.

 چند‌سال پیش هم که مجموعه داستانی با عنوان « نام تو آبی است » از ایشان منتشر شد، طی یادداشتی به این روند روبه‌پایین داستان‌نویسی وی اشاره کردم و اینک، که می‌بینم کتابی در همان سطح و کیفیت که در سال 85 نوشته شده، انتشار یافته، تاسفم مضاعف است. البته حدس‌هایی می‌زنم. حدس‌هایی از این‌‌دست که احتمالاً داستان‌نویسی ایشان همچنان با قوت ادامه خواهدداشت و حتماً حداقل یکی دو کتاب داستان و رمان منتشر نشده‌ی دیگر در چنته دارند (که برای روز مبادا در گاوصندوق « نشر اشاره » که گویا مال خودشان هم است گذاشته‌اند به احتیاط!)، به همین دلیل مبادرت به نشر این‌اثر نموده‌اند.

و اما «رهایی»، رمانی است که در یک‌صدوسی صفحه، با فصل‌های سی‌ودو گانه، نثری ساده، زبانی پیش پا‌افتاده، موضوعی سردستی و بی‌کشمکش و تعلیق، که به شدت سعی در خوش‌خوان‌بودن دارد. کتاب را از هرجا شروع کنی و هرچند از صفحات و فصولش را در نشستی بخوانی، نه چیزی به‌دست می‌آوری و نه از دست می‌دهی. متنی «آمفوتر» که توجه و همدلی با هیچ‌یک از کارآکترها، حتی کارآکتر اصلی‌اش، برنمی‌انگیزد و کنجکاوی خواننده را برای سر درآوردن از کم و کیف هیچ یک از به اصطلاح حوادث داستان بر نمی‌انگیزاند.

 داستان با توصیف بی‌رمق دوستیِ چند جوان دانشجوی دختر و پسر در فضای ایران و تهران  پیش انقلاب آغاز می‌شود و با شرح و بسط سرد و بی‌خون چند ماجرای عشقی سردستی، دیالوگ‌هایی نچسب که فقط نقش تکان‌دادن داستان به جلو را از خود بروز می‌دهند، مکان‌هایی بی‌جغرافیا و تاریخ، خیابان‌ها و کوچه‌هایی نامحسوس، ابعاد محوشده یا نادیده‌مانده‌ در و دیوار و مغازه و خانه‌های شهری (از شهر فقط تصویر بی‌رنگ و کم‌عمق یک ایستگاه تاکسی کرایه، یک گل‌فروشی و یک میوه‌فروشی و نان فانتزی، و البته باران و برف و سرما و ترافیک و...) ادامه می‌یابد.

 در پایان یک/سوم اول متن، همه این به اصطلاح دام‌افکنی‌ها برای جلب خواننده به کناری نهاده می‌شود، کارآکترها هر یک به بهانه‌یی به گوشه‌یی از دنیا سفر می‌کنند و از صحنه اصلی داستان خارج می‌شوند و به قول راوی دانای کل، آن‌چه می‌ماند علی است و حوضش. حالا است که داستان دیگری شروع می‌شود. داستان کتاب و کتابخوانی شخصیت اول که از ابتدای روایت نیز نیمچه داستان‌نویسی معرفی شده. حالا اوست که باید بار جلب و جذب خواننده را بدوش بکشد. چه‌طور؟ این‌طور که در دبستانی درس بدهد و اوقات فراغتش را به کتابخوانی بگذراند. کم‌کم توجه مسوولان و مدیران و فضول‌باشی‌ها و ماموران به او جلب شود و بخواهند سر ازکارش در بیاورند. اما او دست از رمان‌خوانی برنمی‌دارد. همچنان به بچه‌ها درس می‌دهد و خودش هم سفت و سخت رمان می‌خواند. بالاخره هم حرص همه را درمی‌آورد و او را از معلمی می‌اندازند و دفتردار می‌کنند. از شانس خوبش، مدیرکلی پیدا می‌شود که او هم به رمان‌خوانی علاقه‌مند است. مدیرکل عزیز می‌شود حامی و پشتیبان او. هرچند خودش با بالادستی‌ها، از جمله یک جناب تیمسار مرموز بی‌پدرمادر و با نفوذ درمی‌افتد که اصلا حالی‌اش نیست دوره خان‌خانی گذشته! (انگار که تیمسار‌ها مال دوره‌های غیر از خان‌خانی هستند!) و از طرفی از نویسنده رمان ما، رمان‌های تازه می‌گیرد (ما هیچ‌وقت نام و نشان یکی از این رمان‌های دردسرساز را هم نمی‌بینیم!) و می‌خواند و حتی درباره آثار خود او اظهارنظر‌های ادبی می‌کند. بالاخره چون سوخت ماشین رمان «رهایی» برای صدو‌سی صفحه کافی نیست، یکی/دو موضوع دیگر هم به باک کتاب ریخته می‌شود. احضار نویسنده به اداره‌های آن‌چنانی (که چرا رمان می‌خوانی و آن رمان را از کی گرفتی و آن یکی رمان را به کی دادی!) و بیماری قلبی او که از پدر به ارث برده. به توصیه دوستی تصمیم می‌گیرد برای عمل به خارج از کشور برود و نگران است نکند سوابق مبارزاتی (چه سابقه‌یی و چه مبارزه‌یی، عرض کردم که؟) باعث شود پاسپورتش را صادر نکنند. اما همه چیز به خیر و خوبی پیش می‌رود و بعد از یکی/دو دست‌انداز کوچک، قهرمان به ظاهر اخلاق‌گرای ما دروغ‌هایی هم سر هم می‌کند و سر آخر راهی «رهایی» می‌شود. می‌رود خارج از ایران که هم فال بگیرد و هم تماشا کند و شاید هم بماند که به قول خودش این مملکت دیگر جای ماندن نیست.

این‌طور که می‌بینم، جناب میرصادقی، اگر نگویم تنها، از بزرگ‌ترین و بهترین امتیازی که دارد،  یعنی سن و سالش، بهره‌یی نگرفته و تکه‌یی در کتابش نگذاشته. او که به همین دلیل، به دلیل نود سال سن و دغدغه‌های فرهنگی و ادبی و  هنری طولانی‌مدت، می‌توانسته شاهد مستقیم حوادث تاریخی و کشاکش‌های فرهنگی و اجتماعی وسیع و بی‌شماری باشد، که حتما بوده و هست، به سرعت باد و با پرش‌هایی بلند، از حوادث، روابط، آدم‌ها، احساسات، مناظر و چشم‌انداز‌ها و دیگر و دیگر آن و این ‌سال‌ها (به‌خصوص سال‌های مورد اشاره رمان) پریده و تصویری نادقیق، غیرموثر، بی‌رنگ، پریشیده و پرت‌افتاده از دورانی تاریخی پیش چشم خواننده گذاشته است. شاید به عنوان مثال بد نباشد اشاره کنم که مثلا در تمام فصولی که شخصیت اصلی اثر، به اصطلاح درگیر ماجرای احضار برای بازجویی است و در همه جاهایی که به اشاره مستقیم یا غیرمستقیم (در حد گفتن این‌ها، آن‌ها، ایشان، مامورین و...) از حضور ماموران سانسور و خدمه خفقان حکومتی ذکری شده، حتی یک‌بار هم کلمه «ساواک» نیامده. گویی اصلا چنین سازمان مخوفی وجود نداشته یا داشته و آقای میرصادقی تعهد داده‌ خودش را هم که  بگویند (البته به سبک و سیاق خود) اما به هیچ وجه اسمش را نیاورند!

رمان و انتخاب یک نویسنده به عنوان شخصیت اول آن، می‌توانست به جای پرداختن به مسایل اداری جز و توصیف فال‌گرفتن از خانم‌های منشی اداره برای نشان‌دادن سرگرمی جناب نویسنده (لابد برای نشان‌دادن سطح پایین فرهنگ در بین این قشر از کارمندان!) یا تشریح دشمنی‌های بی‌آب و رنگ کسانی که با امر کتاب و کتابخوانی به طور کلی مخالفند، به گوشه‌یی از تاریخ ادبیات معاصر ایران، گوشه‌هایی که از نگاه تاریخ‌نویسان و علاقه‌مندان به تاریخ معاصر نادیده و مغفول واقع شده بپردازد. می‌توانست میزان حضور واقعی نویسندگان را در شرایط انقلابی آن دوران، درگیری‌های واقعی‌شان با ساواک، محدودیت‌ها یا امکانات، جریان‌های‌های ادبی و هنری، محافل و گروه‌ها و دورهمی‌های واقعی به تصویر بکشد یا حداقل به آن‌ها ناخنک بزند.

آقای میرصادقی می‌توانست حداقل یک‌بار نویسنده‌اش را بفرستد جلوی دانشگاه و تصویری از کتابفروشی‌های آن راسته را در کتابش بیاورد. می‌توانست مثلا خیلی تصادفی غلامحسین ساعدی را ببیند که هر روز عصر در پیاده‌روی خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) قدم می‌زند، دانشجوها دورش را می‌گیرند و او برایشان از کتاب‌های تازه، از حوادث تازه، از فیلم‌های تازه‌یی که دیده و از نمایش‌های تازه‌یی که در حال اجرا هستند بگوید. بگوید که ساواک مثلا برای فشارآوردن به او تازگی‌ها دو/سه پاسبان سر کوچه‌شان گمارده تا هروقت، شبی نصفه شبی که به خانه خودش برمی‌گردد، به عنوان مست یا دزد و ولگرد، چند ضربه باتومی نثار کتف و کپلش کنند، آن‌طرف‌تر یکی دیگر، سعید، احمد، فروغ، سیمین، هوشنگ، یکی دیگر و یکی دیگر.

شاید انتظار بی‌جایی دارم. شاید برای همین است که چهل/پنجاه سال نویسندگی داستان و رمان به همین سان و همین شیوه ادامه داشته و انگار قرار است همچنان داشته باشد! شاید کسی نمی‌خواهد چیزی بگوید. شاید کسی، چیزی ندیده که بگوید! شاید کسی نگاه نمی‌کند، یا می‌کند اما چیزی نمی‌بیند که بگوید. برای همین است که سال‌هاست نمی‌گوید بدا اگر بعدها هم نتواند بگوید!

 

http://www.etemaad.ir/Released/92-09-10/338.htm

لینک مقاله در اعتماد امروز 10/9/92

جای خالی یوما!

آه...یوما! یوما!

صدای تو اما

مرده‌ها را

             بیدار نمی‌کند.


با توجه به آثاری که از عدنان‌غریفی و مسعود میناوی و یکی دو نفر دیگر در فضاهای جنوبی و با نگاه به زوایای زندگی ساکنان عرب خوزستان برجا مانده، آفرینش داستان‌های تازه و جذاب با این مضمون، آن هم توسط نویسندگان جوان، کاریست سهل و ممتنع. سهل از آن رو که نمونه‌های موفقی از آثار نویسندگان نسل‌های قبل پیش روی ماست و ممتنع نیز دقیقاً به همان دلیل! سرکشیدن و گردن راست کردن در میان بلندقامتان،  بی آماده کردن اسباب بزرگی ممکن نیست.

 آن‌چه می‌تواند به مدد نویسنده جوان بیاید تجربه زیستی احتمالاً خاص و منحصر به فرد او و ثبت آن در قالب و اندازه داستانی، حرکت از مسیرهای خلاقانه در این وادی و پرهیز از آن نوع بازی و سرگرمی و خودنمایی به قصد فریب سلیقه‌ی سالم خواننده و اعتماد اوست. دور ایستادن و از فاصله به آتش احساسات دست اولی که می‌تواند در این تجربه های منحصر به فرد اتفاق بیفتد اشاره‌کردن و تکیه‌زدن بر فرض‌های از پیش مردود شده تکنیکی و اشتباهات اولیه و اساسی در انتخاب راوی و زاویه دید ( به صرف مثلاً نوآوری و تکینک ) می‌تواند منجر به تشدید سقوط متن شده، مواد خام ادبی بالقوه ارزشمند در اختیار نویسنده را ضایع کند.

 «بی مترسک» کار علی غبیشاوی، بهانه خوبی دارد برای نوشته شدن. چرایی روایت پذیرفتنی است و ورودیه داستان نیز عالی است. روستایی در مجاورت رودخانه کارون، خرابه‌ای باقیمانده از جنگ و مرگ و کوچ و گریز اهالی، محل وقوع ماجراهاست. راوی ( متاسفانه راوی انتخاب شده، اول شخص جمع، لطمه بدی به سراسر متن وارد کرده که البته تغییر آن مستلزم انتخاب فرم دیگر و تغییر ساختار کار است ) که برای آزمایش خاک و بازدیدهای فنی به منطقه اعزام شده‌اند به پیرمردی تنها بر می خورند که نوستالوژی گذشته‌ی آباد روستا و ماجراهای مختلف آن را، از این خرابه به آن خرابه می‌برد و به زعم خود از آن پاس می‌دارد. با کهنه‌ تفنگی بر دوش، شرح و بسط روزگار رفته‌ی اهالی روستای عرب‌نشین، توصیف آداب و مناسک و روابط عشیره‌ای میان خانواده‌ها و شیوخ و فامیل ازیک‌طرف و ساکنان بازهم عرب روستاهای دور و نزدیک از طرف دیگر، مضامینی تقریباً کهنه و دستمالی شده، کنجکاوی چندانی برنمی‌انگیزد.

 تمهیدات نویسنده برای ایجاد گره‌هایی در داستان ( موضوع اخراج راوی‌ها از دانشگاه و تهدیدهای استاد سودجو و فرصت طلب! تاکید بر اهمیت حضور معاون وزیر برای افتتاح پروژه و ماجرای کشف ترکیب شیمیایی خاک اطراف روستا و...) نیز کم و بیش بی تاثیر باقی می‌مانند و از عهده نجات متن نجات نمی‌آیند.

عدم استفاده مناسب از دیالوگ و جان بخشی موثر به شخصیت‌ها از این طریق، شاید به دلیل محدودیت ناشی از انتخاب این راوی بخصوص، داستان را، گاه، تبدیل به مقاله مطولی کرده و از آن‌جا لحن ا نتخاب شده برای پیرمرد دم موت هیچ تناسبی با موقعیت و شخصیت او ندارد، دیگر راهی برای نفوذ خواننده در متن و نزدیک شدن به فضای خاص آن و روابط بین آدم‌ها پیشنهاد نمی‌شود. زن‌ها ( یوما ها) و دخترهای روستا کاملاً گم‌اند و داستان همه از جوان‌های عاصی و مردان حادثه جو که عقل چندانی هم بر رفتارشان حاکم نیست و حول هیچ خط داستانی قوی و جمع نیستند باز گفته می‌شود. همه چیز انگار دقیقا از نگاه پیرمرد مشرف به موت یک دنده‌ی بی‌خبر از همه‌جا و تلخ و بد زبانی که مرگی محتوم را در آن خرابه تجربه می‌کند روایت می شود و راوی اول شخص جمع ما تنها ناقل مونولوگ‌های طولانی است که نمی‌توانند در دهان آن پیرمرد عامی و جنون زده بگردند.

« سید هاشم ، شیخ و مردانش را جمع کرد برد توی دارالضیافه و برای شان همه چیز را تعریف کرد. تعریف کرد که چه طور مال‌های رم‌کرده از صدای گلوله‌ی غروب، طویله‌ی ناظم را به‌هم ریخته‌اند و چه‌طور نره‌خرترین نره‌گاو صویله با چهارتا جفتک و لگد درب حلبی طویله را از جا کنده و پریده توی حیاط اندرونی خانه و چه‌طور از میان آن همه زن و بچه که از جلوی شاخ  و سم‌هایش فرار می‌کردند، قرعه‌ی سیاه بختی، دست روی نوریه پا به ماه گذاشته که از نره‌گاو تنه بخورد تا بچه‌اش که این‌بار و بعد از هفت شکم دختر زاییدن و نذر هفت قربانی برای هفت امام‌زاده  پسر بوده (؟ )، همان‌جا بیندازد تا بزرگ ترین پسر ناظم همچنان ابتر بماند و خود ناظم دق کند ...» ص 98

بازهم باید تاسف خورد از مواد خام ادبی خوبی که نویسنده در اختیار داشته و می‌بینیم در استفاده از آن‌ها، به ویژه در قالب رمان با این راوی بخصوص و زبان و لحن نامناسب، تعجیل زیاد به‌کار برده است.

« ماجرای علا التهابی به جان صویله انداخت که زایر بدران برای آرام کردنش چاره‌ای جز کورکردن تلویزیون‌ها نداشت.  شیخ تلویزیو ن را کل ماه مبارک و روزهای ختم و شب‌های جمعه قدغن کرد. خودش با هفت هشت تا از چوب بزن‌های تحت امرش شب‌های جمعه دوره می‌افتاد توی کوچه‌های صویله و فیوز برق هر خانه‌ای را که پنهانی تلویزیون روشن کرده بود در می‌آورد. درباره‌ی آن‌ها که مخفیانه پای تلویزیون می‌نشستند خبر می‌رسید که صاعقه خانه‌شان را زده یا توی چکمه‌هاشان مثل زمان بی‌برقی مار و عقرب لانه کرده یا احشام‌شان را مرده توی آغل یافته‌اند...» ص 25

 همین جا لازم می‌دانم نسبت به خطری که توصیه و اصرار و  اشتیاق این‌روزهای بعضی ناشران، باعث اصلی آن است هشدار بدهم. توصیه و اصراری که در نتیجه آن نویسندگان جوان اغلب دست از داستان کوتاه‌نویسی برداشته‌اند و با عجله به به اصطلاح رمان‌نویسی روی آورده‌اند. بدون آن‌که بپذیرند لازم است با عرضه آثارشان در مجلات و جنگ‌ها و فصلنامه‌های ادبی و ردشدن از فیلتر‌ صاحب‌نظران و گردانندگان و سردبیران این‌گونه نشریات خود را در بوته‌ی آزمایش قرار دهند، داستانی را کش می دهند و به حجم « رمان» می رسانند آن‌گاه کتاب بدست در آستانه درگاه بعضی ناشران صف می‌گیرند!

 آیا به‌راستی علاج واقعه‌ی بداقبالی داستان این است که دسته جمعی هجوم ببریم سمت رمان و مثل غرب وحشی وحشی وحشی، در آرزوی الدورادو، خاک سنت‌های معتبر داستان‌نویسی‌مان به توبره بکشیم؟!       

در چشم انداز سَلَخ

 

 یک جاده‌ی اسفالته‌ی پر از چاله چوله و کمعرض، یک بندرگاه صیادی کوچک در فاصلهی یکی دو کیلومتری شهر، مجتمع شیلاتی فرسوده‌ای در کنار آن، مردی به نام آقای سبزعلی به عنوان مدیر، لنج‌های پهلوگرفته، کارگران و ناخداها و جاشوهای درگیر با توده‌ی ماهی‌های صید شده در، شوریده و هوور و زرده و شیر، تعداد زیادی جعبه‌ها و پالت‌های چوبی محتوی کمپرسورها، کندانسورها، تابلوهای برق و تجهیزات پلیت فریزر و تونل انجماد، فن‌ها و اواپراتورها، بخش‌های مختلف یک تاسیسات سردخانه‌ی هفتصد و پنجاه تُنی دانمارکی که مدتی بود به منطقه حمل شده و منتظر سوله و نصب و راه اندازی بود و قشر ضخیم ماسه روی زمین؛ تا چشم کار می‌کرد، اگر غبار می‌گذاشت، و اگر مه، در آن روزهای کمیاب پاییزی، بر تپه‌های ماسه، امان می‌داد... اگر تپه‌های خاک، خاک، خاک.

 «جاسک» در رخوت خنک و مرطوب پاییزی خود می‌گذراند. چند روزی بود برای آشنایی با تاسیسات سردخانه شیلاتی آن‌جا و مسائل صید و صیادی منطقه به جاسک رفته بودم. دو نفر بودیم. با دو نفر دیگر نیروی فنی، دو برادر تازه استخدام در کانکس کهنه‌ی دوازده متری جا داده شده بودیم. غیر از این کانکس، مجتمع، یک اتاق بزرگ‌تر و تمیزتر هم داشت، با دیواره و سقف ساندویچ پانل که مخصوص اقامت میهمانان عزیزتر بود. روزها همراه پرسنل لابلای دستگاه‌ها می‌پلکیدیم و در تعمیرات و نگهداری سیستم کمک می‌کردیم، ظهرها، نهار دستپخت آشپز بلوچ مجتمع، ماهی هوور و برنج تایلندی می‌خوردیم، بعدازظهر زیر کولر گازی می‌خوابیدیم و عصر روی بندرگاه، ماهی‌های صیدشده و لنج‌های صیادی و ناخداها و جاشوهای سیه چرده را تماشا می‌کردیم و بعد هم سرجاده می‌ایستادیم و خودمان را به شهر می‌رساندیم. دلخوشی‌مان پیدا کردن نوشابه بطری سرد ( کوکا و کانادا ) در سوپرهای فقیر و کوچک جاسک بود و البته چند نخی سیگار.

 غروب آن‌روز زمستان سال 63 از شهر برگشته بودیم. چیزی خریده بودیم برای شام. وقتش بود میز و صندلی پلاستیکی را بگذاریم بیرون از کانکس، محوطه را با چراغی که به بند رختی آویزان می‌کردیم روشن کنیم و رادیو را روی ایستگاه‌های عربی بگذاریم که عبدالحلیم و فیروز و ام کلثوم بخوانند.

کمی‌دورتر از کانکس، در نیم‌تاریک محوطه‌ی پشت مجتمع، پاترول زردرنگ با آرم صدا و سیمای هرمزگان پارک شده بود. چراغ اتاق میهمان‌سرای ویژه هم روشن بود. یعنی کسی آمده بود. کسی آن‌جا بود. از نگهبان شنیدم دو نفرند. راننده رفته شهر منزل فامیلش و یکی فقط این‌جاست. یک آقای سرحدی که گفته فیلم‌ساز است.

 میز و صندلی را چیدیم. کنجکاوی قرار نمی‌گذاشت که مثل آن چند شب ساکت بنشینم، نان و  پیاز و لیمو و لوبیا بخورم و سیگار روشن کنم و رادیو گوش کنم. رفتم و برگشتم. دوباره رفتم و این‌بار ایستادم پشت در که رو به دریا باز می‌شد. در زدم. منتظر جواب نشدم. آقایی در ا نتهای اتاق پشت میزی نشسته بود. سر بلند کرد از روی کتابی که ظاهرش نشان نمی‌داد فارسی باشد. یاد کتاب‌های چاپ پنگوئن افتادم که در الفی آبادان می‌دیدم.

« انگلیسی است؟»

نمی‌دانم چرا فکر کردم باید انگلیسی باشد. دلم می‌خواست انگلیسی باشد. شاید  چون تازه، به تازگی، از دانمارک آمده بودم و هنوز در همان فضاهای اروپایی چندماهه، از نوع زبان انلگیسی ‌شکسته بسته‌ای که ما حرف می‌زدیم، بودم سیر می‌کردم.

لبخندی زد و گفت:

« فرانسه!»گا

خود روشنفکری بود. خود سارتر و  ابوالحسن نجفی و آلن دلون و ژان پیر ملویل و مونتان...  و البته برج ایفل! نه...خود گدار انگار!

« اوه...چه خوب! یعنی چه بهتر! پس می‌توانید بیایید این‌جا پیش ما. میز گذاشته‌ایم بیرون. چای هم حاضراست. با لیموی تازه میناب!»

با روی خوش سر تکان داد.

« این یک صفحه را می‌خوانم، چشم.»

این شد که ابراهیم مختاری را، از نزدیک، از یکی دو متری، هم دیدم. آمد و همراهمان شد. بیشتر پرسید. گفتیم که آبادانی هستیم. هر دومان همراه ده دوازده نفر دیگر از طرف شیلات برای چندماهی دانمارک بوده‌ایم. از کپنهاک و راسکیلد و، سر راه رفتن و برگشتن، فرانکفورت گفتیم. از ا ین که هواپیمای ایران‌ایر تاخیر داشت و یک شب در یک هتل خوب در آلمان ماندیم. این که گوشت نمی‌خوردیم و همه مان را بسته بودند به سبزی و تخم مرغ و لوبیا و ماهی آب پز...می‌گفتیم و می‌خندیدیم. از این که بیخ ریش شیلات چسبیده‌ایم و نمی‌دانند با ما چه کنند. مجتمع‌های جدید خریده‌اند اما هیچ‌کدام را نصب و راه اندازی نکرده‌اند. نمی‌دانستیم تا ده سال بعد هم هیچ‌کدام را راه نخواهند انداخت. نمی‌دانستیم آن قطعات و تجهیزات همان‌طور روی زمین جاسک و لنگه و قشم و کلاهی و دیگر و دیگر خواهد ماند تا همه یا تقریباً همه‌ی آن گروهی که همراه هم به دانمارک اعزام شدیم از کار در شیلات دست می‌کشند و هرکدام از راهی، خودشان را به دانمارک و سوئد می‌رسانند. به کارخانه اطلس سابرو و جزیره آرهوس و شرکت دانفوس.

ابراهیم مختاری آمده بود جاسک درباره تهیه مستند « پناهگاه‌های دریایی ایران » تحقیق کند. پناهگاه‌های دریایی، موج شکن‌ها و اسکله‌ها و موقعیت‌های طبیعی برای پهلوگیری لنج‌ها و سایر شناورهای دریایی بودند که سیستم عصبی مجموعه‌ی گسترده صید و صیادی و شیلات و تنها عرصه فعالیت اهالی بنادر و جزایر ایران را تشکیل می‌دادند. هرکدام با کلی مشخصات و داستان. مختاری آمده بود جاسک را ببیند که در هرمزگان مرکز عمده صیادی بود. از آن‌رو که به دریای عمان نزدیک بود و لنج‌ها می‌توانستند راحت تا صیدگاه‌های اصلی ماهی‌های صنعتی و دیگر سفر کنند. سردخانه قدیمی کار آمد و جوابگو نبود و سردخانه جدید هم راه نیفتاده بود. بنابراین منظره‌ی انبوه ماهی‌های گاه در حال فساد روی سکوی بتنی بندرگاه عجیب یا غیر عادی نبود.

آن شب فرصت غنیمتی بود برای من. می‌توانست روزهای بعد هم ادامه پیدا کند.  اما...

حدود ساعت ده شب خبر دادند باید هرچه زودتر خودم را برسانم به تلفن‌خانه جاسک و با شیلات بندرعباس تماس بگیرم. سرجاده ایستادم و به جاسک رفتم و تماس گرفتم. همسرم به بندرعباس آمده بود. پیغام آورده بود که باید هر چه زودتر خودم را به‌جایی معرفی کنم.  باید خودم را به جایی در تهران معرفی می‌کردم.

وقتی به مجتمع رسیدم ساعت از دوازده گذشته بود. چراغ میهمان‌سرای ویژه خاموش بود. میز و صندلی‌ها در تاریکی و هوای خنک مرطوب رها شده بودند. دریا آرام بود. من از آن آرامش دور افتاده بودم. صبح زود، آفتاب نزده سرجاده ایستادم و با اولین مینی بوسی که آمد به میناب رفتم. ابراهیم مختاری و دوستان همکارم در جاسک ماندند. دو روز بعد با همسرم و پسر کوچک‌ترم از بندرعباس به شیراز و بعد هم اصفهان رفتم. یک‌هفته بعداز آن سرشب زیبای جاسکی عازم تهران و آن‌جا، آن جای پر ازترس و تاریکی شدم.

 تابستان سال بعد در قشم بودم. هفت هشت ماهی گذشته بود و دوره‌ی رکود صید و دوماه تعطیلی تابستانی مجتمع را می‌گذراندیم. کولر گازی‌ها زور می‌زدند. توی دفتر نشسته بودم که یکی لای در را باز کرد. حتماً داشتم چیزی می‌خواندم.

« فرانسه است؟»

سر بلند کردم و مختاری را دیدم. حضور ذهن مرا آزمایش می‌کرد. با خنده‌ای که چاشنی حضور  خودش بود.

« فرانسه کجا بود بابا...انگلیسی هم نیست!»

آمد و نشست و یک استکان چای لب شور خورد. دو نفر دیگر همراهش بودند. پاترول‌شان را با لندینکرافت شیلات آورده بودند. « پناهگاه‌های دریایی ایران » را تمام کرده بود و قرار بود فیلمی بسازد در باره صید سنتی. عنوانش « یک سفر صیادی» بود. نشانی بندر لافت را داشت. نشانی چند ناخدای سرشناس آن‌جا را از کمیته امورصیادان بندر گرفته بود و عزم جزم کرده بود به لافت برود.

 کمکی که می‌توانستم بکنم تحویل نیم کارتن کنسروتن‌ماهی جنوب بود به او و رفقایش که عاشق ماهی و غذای سالم آماده بودند و قول این که گاهی قالب یخی هم برایشان بفرستم. نماندند برای نهار. نهاری هم نبود. همسرم و پسرها را فرستاده بودم اصفهان.

 مختاری آمده بود به سفارش تلویزیون فیلمی بسازد در باره‌ی جنبه‌ها و ارزش‌های صید سنتی. تابستان را انتخاب کرده بود که با یک لنج صیادی روی دریا برود و از ابتدایی‌ترین شیوه‌های صید سنتی گزارش تصویری بگیرد.  ناخدایی می‌خواست که او و گروهش را، در آن گرمای تیر یا مردادی، روی آب بگرداند. ناخدا و جاشوها، جایی وسط دریا لنگر بیندازند و دورتا دور لنج بایستند هوشیار و قلاب پرتاب کنند و ماهی بکشند. هوای گرم و آب گرم نمی‌گذاشت ماهی در سطح بماند. راهی نبود جز آن‌که به قلاب یا گرگور صید شود. در لافت، در زمستان و تابستانش خبری از صیادی نبود. اغلب ناخداها کارشان جابه جا کردن ده بیست بشکه گازوییل با درهم امارات بود در اطراف جزیره ابوموسی. مجوز صید می‌گرفتند برای دوازده ساعت و بیست و چهارساعت روی آب می‌ماندند. تن به صیادی نمی‌دادند. معامله می‌کردند. برای تمدید مجوز صید خود هم، به ناچار، مقداری ماهی تحویل شیلات می‌دادند. لنج‌های طرف معامله‌شان، ته مانده بازار ماهی فروش‌های شارجه را برایشان می‌آوردند؛ بیشتر ماهی چمن یا شبه سرخو که به سرخوی سرحدی معروف بود.

به مختاری گفتم که در لافت لنج هست، ناخدا هست، جاشو و موتوری هم هست، همه هم از نوع بزرگ و قدیمی و ماهر، اما ماهی نیست. صیاد گیرت نمی‌آید. برای رفتن به صید، صیاد می‌خواهی. این‌ها قول می‌دهند، دلت را خوش می‌کنند اما دنبال کار خودشان هستند. دنبال بردن گازوییل و گرفتن درهم و...البته چند کیلویی سرخوی سرحدی برای ظاهر سازی و...

 یکی دو روز بعد برگشت به قشم و شب خانه ما بودیم. ماشین در اختیارش بود و همه‌جا می‌رفت و همه‌جا را می‌دید. تجربه‌ی چندسال کار در بندرعباس و نگاه تیز و دهن تحلیل‌گرش برای چراهایش پاسخ می‌یافت و راه‌های تازه می‌جست. هنوز دل از لافت نکنده بود. هنوز امیدوار بود اتفاق خوشی بیفتد و با یکی از ناخداهای آن‌جا قرار و مدار دریا بگذارد و با خیال راحت به مرکز برگردد تا بتواند مقدمات فیلمبرداری و شروع کار اصلی ببیند.

« ببین آقای مختاری...نگاه کن به این‌ها...ببین چه لباس‌های سفید و تمیزی دارند...ببین دست‌هاشان را...نرم مثل دست آن‌ها که تو عمرشان کار نکرده‌اند...این‌ها صیاد نیستند. بی‌خود دل می‌بندی به لافت. جای دیگر...جای دیگر باید دنبالشان بگردی!»

« ولی بندر خیالم را تخت کردند...گفتند صیادهای واقعی...»

« هروقت به ا ین نتیجه که گفتم رسیدی برگرد! بیا تا صیاد اصلی نشانت بدهم. صیاد درست!»

از درهای دیگر و چیزهای دیگر حرف زدیم. از فرانسه که چرا نماند. از زندگی در جنوب یا تهران. از ازدواجش که تازگی سرگرفته بود. از برادر بزرگ‌ترش و سفر به ترکمن‌صحرا و آشوراده. حضورش دلچسب و حرف زدن با او آموزنده بود. صبح زود راه افتاد و رفت سراغ دوستانش که در لافت مانده بودند. عصر برگشتند. پوستشان سوخته بود از آفتاب مردادی؛ دستشان اما همچنان خالی. بلاتکلیف شده بودند. ناخدایی که ناخدایی کند و قول بدهد به دریا ببردشان پیدا نکرده بودند.

« کف دست همه‌شان نرم بود. بی پینه، مثل دست خودم...دست روشنفکری بودند! یکی‌یکی بهانه‌ای پیدا کردم و باهاشان دست دادم. همه همان...با این‌ها نمی‌شود!»

کلی خندیدیم از آن آزمایش دست‌ها! آن‌وقت اسم سلخ آمد. روستایی در نود کیلومتری قشم با راه خراب و خاکی. بی برق به درد بخور. دور...دور...اما رو به دریای بزرگ. رو به موج‌های دریایی. شاهد کشتی‌های غول پیکر نفت‌کش که می‌رفتند و می‌رفتند و می‌بردند و می‌بردند...با جاشوهای خواب رفته بر عرشه‌های آهنی‌شان.

 سلخ را با ناخداهایش، محمد آزمون، ابراهیم ساجدی، مسعود بخیط دریایی، احمد تلنده ( معروف به شیطان!) و زن هایش، خدیجه دریایی (بعدها راوی فیلم از پشت برقع ساخته مهرداد اسکویی ) و زینت دریایی، بهورز نمونه روستایی (بعدها ستاره سلخ و کارآکتر اصلی ماجراهای دو فیلم زینت و زینت یک روز بخصوص )به یاد آوردم. سرقولم ماندم که برایش یک روز در میان دو سه قالب یخ بفرستم.

 آن لحظه که مختاری عنان اسبش ( شاید بهتر باشد بگویم شترش یا ماشینش )  را به سمت سلخ گرداند بی‌تردید روز مهمی در زندگی خودش و همه‌ی آن‌هایی است که به نحوی با سلخ و او مرتبط اند. لحظه‌ی آغاز راهی که در سر آخر آن، بارها تصویر سلخ بر صحنه سینماهای ایران و جهان رفت و صدای آدم‌هایش، احمدی و زینت و دیگرانی دیگر از تریبون‌های سراسری کشوری و بین‌المللی شنیده شد.

مختاری به سلخ رفت و سلخ را با خود به بندرعباس و سپس تهران و بعدها فستیوال‌های معتبر سینمایی جهان برد. اما آن روز...

دو سه روزی در سلخ ماند. وقتی برگشت چندان راضی به نظر نمی‌رسید.

« یه طوریه این محمد...خیلی جدی و نچسبه! خوبه ها...ولی...»

دلش را گرم کردم که راه را درست رفته. گفتم همین است و قبول کن! اگر فقط یک نفر باشد که صیاد باشد همین خودش است. همین است که اگر قول بدهد پشتت را خالی نمی‌کند. من امتحانش کرده‌ام. وقتی همه رفتند دنبال قاچاق او سر قولی که به من داده بود ماند و تا آخر هم ماند.

انگار قرار بود محمد آزمون و ابراهیم مختاری تعریف تازه‌ای از همدلی و همراهی، و چهره‌ی دیگری از وضعیت صید سنتی و سرنوشت این گروه مردان دریا ارائه دهند. راهی شروع شده و قدم‌های اول را همین‌ها، در آن روزهای مردادماه سال 63 در بندر کوچک سلخ قشم برداشته بودند.

بار بعد که مختاری را دیدم برگشته بود و اسباب و اثاثش را هم همه آورده بود. هر سه نفر راضی بودند. فیلمبردارش محمود بهادری بود که زیاد نمی‌شناختم. خیلی ساکت و گوشه‌گیر بود. شاید هم من در کادرش نمی‌آمدم. عجله داشتند برگردند بندرعباس. دستشان پر بود و به قول خودشان همه لوکیشن‌ها را انتخاب کرده بودند. با آزمون حسابی کنار آمده بودند؛ از بس او باهاشان کنار آمده بود.

« بهش گفتم همه چیزت خوب است محمد! فقط...فقط...»

پرسیده بوده چی؟ چه باید بکند دیگر؟

گفته بود: « وقتی از توی این سوراخ، منظورم چشمی دوربین بود، نگاهت می‌کنم یک طوری هستی! بهت نمی‌آید صیاد با شی! بهت نمی‌آید زحمت‌کش باشی! بهت نمی‌آید روی دریا عمری گذرانده باشی! به خاطر این دندان طلا! همین که وقتی می‌خندی گوشه‌ی دهنت پیدا می‌شود...یک طور بدی است توی فیلم!»

با تعجب نگاه کرده بود به هر سه نفر.

« این؟ این را می‌گویی آقای مختاری؟»

چشم گردانده بود . دور و بر را جسته بود. توی بساط آشپز که روی عرشه ماهی نهار را پاک می‌کرد چاقوی سرکجی پیدا کرده بود. معطل نکرده بود.

« تا آمدم چیزی بگویم، نوک تیغه را گیر داد به ته روکش طلای دندانش و خرچ...کند و انداخت دریا. بعد خندید. نه...لبخند زد. با شرمی‌که زیر پوست تیره‌اش دویده بود.»

« خوب است آقای مختاری؟ خوب شد حالا؟»

راه افتادند و با ماشین‌شان سمت اسکله راندند. لندینکرافت شیلات منتظرشان بود. آب بالا بود و می‌توانستند راحت بروند داخل شناور. رفتند. رفتند که یک ماه دیگر برگردند. « یک سفر صیادی» و « زینت » و « زینت یک روز بخصوص » به کارگردانی ا براهیم مختاری و بازی محمد آزمون و جاشوهای لنجش و دیگر سلخی‌ها ساخته شد. داستانی جذاب و از طرفی پر از آب چشم که گفتنش از من تنها بر نمی‌آید و باید پای صحبت مختاری و آزمون و جاشوها و زینت و آدم‌هایی دیگری نشست که آن‌ها را آفریدند. بعضی هاشان به کل دست از صیادی شسته‌اند و بعضی هاشان هم...

گاهی هنوز، مختاری را، در ساحل دراز ماسه‌ای سلخ و در چشم‌اندازی از لنج های بلاتکلیف و بی پناه در مواجهه با امواج بلند دریا می‌بینند. هست و همان‌جاست. لنگ چهارخانه‌ای، به رسم سلخی‌ها، به کمر بسته و دست‌هایش را پشت سر قفل کرده و سینه به باد سپرده، آرام آرام پاشنه در ماسه فرو می‌برد و دور می‌شود. دور می‌شود اما بر می‌گردد. این همه سال گذشته و سال‌های دیگر هم خواهد گذشت، من یکی که گمان نکنم او، بخواهد روزی به انتهای خط ساحلی آن بندر کوچک برسد و از چشم انداز مردمان سلخ بیرون برود.

و این داستانی است که روایتش مجال دیگری می‌طلبد.

زیر پتوی آسمان

 

بیش‌تر از نیمی از سال، زیر آسمان خدا می‌خوابیدیم. کولر نداشتیم و باد پنکه‌ی سقفی هم درست و حسابی حریف شرجی شب‌‌ها‌ی بهار و تابستان و نیم بیش‌تری از پاییز آبادان نمی‌شد. پدرم، مثل همه‌ی کارگران شرکت نفت، همسایه‌هامان، با لوله‌‌ها‌ی آهنی و کلاف سیم‌‌ها‌یی گالوانیزه ( سیم آرماتور بندی) که احتمالاً پنهان از چشم نگهبانان دم درها و دروازده‌ها، خرده‌خرده از پالایشگاه آورده بود، تخت‌‌ها‌یی ساخته و در حیاط خانه‌ی شرکتی‌مان برپاکرده بود. با خواهرها و برادرهایم، به ردیف روی‌ آن‌ها می‌خوابیدیم. گرمای سرشب را تاب می‌آوردیم و به نرمه بادی که می‌وزید دلمان خوش می‌شد و از خنکای نیمه شب و سحر، دل نمی‌کندیم و هیچ نمی‌خواستیم آفتاب طلوع کند. بعضی‌ها، بخصوص خانواده‌های غیرشرکتی روی بام خانه‌هاشان می‌خوابیدند. ‌

اوائل دهه‌ی چهل صاحب تلویزیون شدیم، فیلیپس هلندی بود یا شاپ‌لورنس فرانسوی، و بعد دوسه سال یک کولر گازی هزار و هشتصد یی‌جی‌سی انگلیسی در اتاق آخری خانه‌مان روشن شد. آن موقع وضع کاری پدرم بهتر شده بود و بعداز چند دوره‌های کارگری و استادکاری، رسیده بود به کارمندی. خانه‌مان یک سالن و سه اتاق داشت و اتاق آخری را، اتاق کولری اسم گذاشته بودیم.

« تو اتاق کولری دارم درس می‌خونم !»

« بریم تو اتاق کولری بازی!»

« امشب خیلی شرجیه...جاها را بندازیم تو اتاق کولری؟»

روشن و خاموش کردن کولر مقررات سخت خودش را داشت و همیشه، زمان کم می‌آمد‌. همیشه با التماس از پدرمان می‌خواستیم کولر کمی بیش‌تر روشن بماند. خانه‌‌ها‌ی سازمانی شرکت نفت که راهی به پشت بام نداشتند و کولر دوم که راه افتاد و اتاق سالنی‌مان را خنک کرد، کم‌کم رسم خوابیدن زیر سرپوش آسمان حیاط کامل برچیده شد و عادتش از سرمان افتاد.

 بار اولی که پیش از ازدواج، میهمان خانواده همسرم بودم، ضمن سفری بود که همراه دوستی به روستای اسفرجان در نزدیکی شهرضای اصفهان رفته بودم. با رو در بایستی زیاد تعارف آن‌‌ها‌ را برای شب ماندن قبول کردم و به اصرار خودم قرار شد رختخواب مرا، بیرون، زیر سقف آسمان آن‌جا پهن کنند. این‌طور، خنکای رو به سردی شب تابستانی اسفرجان را، زیر لحاف‌کرسی سنگین،می‌گذراندم و نیم نگاهی از سر کیف و یاد آوری خاطره‌های خوش آبادان کودکی، به آسمان بالای سرم داشتم. چراغ‌ها خاموش شد. رادیو و تلویزیون از صدا افتادند. هرکس به اتاقی رفت. من تنها در حیاط آجرفرشی که سقف دالانی، جنب امامزاده روستا بود ماندم، با میل خواب.

پلکهایم سنگین شد. خوابم برد اما خیلی زود از خارش دستم بیدار شدم. کمرم هم به خارش افتاد و پایم. شکمم خارید و همه جاهای دیگر تنم هم. با هر دو دست و ناخن ده انگشتم شروع به خاریدن این جا و آن جا پوستم کردم. آرام نمی‌گرفتم. سردم نبود. گرمم نبود. نمی‌ترسیدم. نمی‌شنیدم از جایی صدایی و نمی‌دیدم نوری که چشمم را بیازارد اما...خوابم گریخته بود و همه تنم می‌خارید. لحاف را پس زدم. بی فایده بود. بلند شدم و کورمال کورمال چند قدمی جلو رفتم. از این طرف حیاط آجر فرش به آن طرف. زیر درخت توت ایستادم و خودم را خاراندم. دوباره به رختخوابم برگشتم. از شرم اینکه کسی را بیدار کنم، پدر یا مادر یا...پشت آن در، اتاقی بود، با دختری که خوابیده بود و هیچ دلم نمی‌خواست بیدار شود و ببیند آن طور وسط حیاط و تاریکی  ایستاده ام و خودم را می‌خارانم.

 صبح نشده، بی صدا، از خانه بیرون زدم و تا حاشیه روستا رفتم. سمت آفتاب را گرفتم که داشت کم‌کم طلوع می‌کرد. بر بلندی قبرستان مشرف به رودخانه و بیشه ایستادم و خودم را بی وقفه خاراندم. پوستم پراز زخم خراش ناخن‌ها بود.

 وقتی به آن خانه برگشتم و داستان شب بیداری خودم را تعریف کردم، مادر همسرم، هم علت دردم را فهمید و هم درمانش را نشانم داد. نیم ساعت بعد از آن خارش چند ساعته ی بی امان اثری نبود. هرچه بود، از موجودات کوچولوی مزاحمی، ساس بودند یا کنه، بود که جایی وسط لحاف و تشک جا خوش کرده بودند! همان لحاف کرسی که چند ماهی بود، گوشه اتاقی از آن خانه روستایی روی هم تاخورده بود.

 در اتاقی دیگر، لباس از تن کندم و تکه‌‌ها‌ی دُنه‌ی الاغ را که از کف طویله جمع کرده بودند روی ذغال انداختم و صاف ایستادم کنار منقل تا دود بر پوستم بگذرد. صدای خنده همسرم را یادم هست و این که خجالت می‌کشیدم. در همان‌حال خنده‌دار، نهیب نرم مادر مهربانش را، رو به پسر و دخترها، می‌شنیدم.

هفت هشت سال بعد، با پسر بزرگم، بالای پشت بام خانه مان در خیابان البرز امیریه خوابیده بودیم. سرشب، در خاموشی و آژیرهای هشدار روزهای اول جنگ، همسرم را به بیمارستان فیروزگر تهران برده بودیم. رفت و  آمد محدود بود و ماشین سخت پیدا می‌شد. منتظر بچه دوممان بودیم و درد از عصر شروع شده بود. برادرم در همان فیروزگر، انترن بود. با خانم دکتر مامایی حرف زد و خیالم را راحت کرد که تا صبح خبری نیست. گفت بهتر است ما برویم خانه، با این مشکلات خاموشی و محدودیت تردد در شب و بی ماشینی...

« خب پسرجان! امشب خودمون تنهاییم. تا فردا که برادر یا خواهر کوچولوت به دنیا می‌آد...دلت می‌خواد چه کار کنیم؟»

موز گیرمان نیامد. سوسیس و کالباس می‌خواست و نوشابه که خریدیم و به خانه بردیم و سیر خوردیم.

« دلت می‌خواد یه کار دیگه بکنیم؟ بریم بالای پشت بوم...می‌تونیم امشب بالای پشت بوم بخوابیم. مامانت نیست که بگه نه. تا حالا بالای پشت بوم خوابیدی؟»

 نخوابیده بود هیچ و هیچ نمی‌دانست نگاه کردن به آسمان و ستاره‌‌ها‌ و ماه و دنبال روشنی کوچکی گشتن که جا به جا می‌شود و می‌توانی خیال کنی در آن هواپیما از کجا به کجا می‌روی یا بر می‌گردی یعنی چه. زیلویی پهن کردم و رختخواب بالا بردم و زیر پتو دراز کشیدیم.

 صبح نشده بیدار شدم. همه اش نگران همسرم بودم. این دم آن دم بود که هوا روشن شود. می‌توانستم با اولین ماشینی که در خیابان می‌دیدم خودم را به بیمارستان برسانم و بپرسم و بشنوم و ببینم و بخندم و...

« پاشو پسرم! صبح شده! الان دیگه مامانت منتظرمونه...خواهر کوچولوت یا برادر کوچولوت هم بغلش خوابیده یا بیداره و شیر می‌خوره...زود باش پاشو!»

خمیازه کشید. کش و قوسی به خودش داد و چشم باز کرد. تکان خورد که بلند شود.

« چه طور بود؟ چسبید؟ خوب خوابیدی؟»

با دهانی که از خمیازه ی طولانی اش نیمه باز بود نگاهی به خانه‌‌ها‌و پشت‌بام‌‌ها‌ی اطراف و رختخواب خودش انداخت.

تک و توک آدم‌ها، همسایه‌ها، مشغول جمع و جور کردن تشک و بالش و پتوشان بودند.

« خیلی خوب بود بابا...خیلی خنک بود.»

« نصف شب بیدار شدی؟ دیدی آسمون چه قدر ستاره داشت؟ دیدی هواپیماها می‌رفتند؟»

« یه چیز سفید بود. مثل ابر...»

« خب دیگه...اگر بجنبی زود راه بیفتیم همین الان می‌ریم سراغ مامان، سراغ بچه!»

باز خمیازه کشید. بلند شد ایستاد و پشت بام همسایه را نگاه کرد.

« باشه اما...می‌شه...می‌شه برای بچه‌ی‌ بعدی هم بیاییم بالای پشت بوم بخوابیم؟»

گاراژداری و داستان

 

...و اگر می‌خواهی بدانی این قیدار با چه آدم‌هایی نشست و برخاست دارد برایت می‌گویم:

« قدیم هفت‌هشت تا اتوبوس لیلاندِ زیرابرو برداشته داشته، از این‌هایی که چراغ‌شان نازک است. نه از آن دو طبقه‌های توشهری، یک طبقه‌ی بزک‌کرده‌اش. الان فقط یکی مانده. دیگر دوره‌ی این بنزهای پخ دماغ جدیدی است. همه را رد کرد. از کار اتوبوس خوشش نمی‌آمد. راننده‌ی چشم‌پاک می‌خواهد و دست به ساعت! که دم‌به‌دم به قیافه‌ی زن و بچه‌ی مردم خیره شود و ببیند کدام‌شان دست‌به‌آب دارد و کدام‌شان دل‌ضعفه دارد  و کدام‌شان دل‌پیچه...

 هفته‌ای یک‌بار، بچه‌های گاراژ پنج‌شبنه‌ای، جمعه‌ای، وقتی، بی‌وقتی، برمی‌داشتند یکی از لیلاندها را و ده‌بیست‌نفری می‌رفتند بیرون شهر هواخوری. پاری وقت‌ها سید محمد‌کبابی را هم می‌بردند با دم و دستگاه و منقل و بادبزنش. سید محمد‌کبابی اگر می‌آمد، آقا‌تختی هم را  حتمی می‌بردند. خدابیامرز را از توی اردوی المپیک می‌دزدیدن...او هم تک بود، تو کار آن‌ها نه نمی‌آورد. بعضی وقت‌ها خودشان چرخ‌کرده می‌گرفتند و سیخ می‌کردند...چرا؟ برای این‌که این‌ها هم دل داشتند...کسری دارد آدم بخواهد برای بطن فقط دو تا آدم کباب درست کند! » ص 17

و اگر از میزان علاقمندی‌اش به چرخه‌ی زندگی در طبیعت و محیط‌زیست از یک‌طرف و کودکان و نوجوانان از طرف دیگر بخواهی بدانی:

 « نیم‌فرسخ بعد از دلیجان، مرسدس کنار غذا خوری خلیل پارک می‌کند و پیاده می‌شوند. شاگرد غذا خوری شلنگ آب را گرفته‌است روی رادیاتور مارگ سگ‌پوزی که گرم کرده است. همان‌جوری از داخل مرسدس، سر شاگرد داد می‌کشد که مراقب زنبورهایی باشد که حشرات له شده روی رادیاتور را می‌خورند!

-        روی سفره‌ی زنبورها آب نریزی بابا!

نوجوانی کم سن (! ) با دیدن مرسدس جلو می‌پرد و خوش‌آمد می‌گوید. شاگرد یکی از شوفرهای گاراژ است. لنگ می‌کشد روی کاپوت مرسدس و با ته‌صدایی می‌خواند:

الهی هرکی بخیله/ چشاش باقوری بشه!

کچل بشه، قوزی بشه/ خمار و وافوری بشه!

صدا می‌زند و می‌پرسد: این نوجوان پارکابی کدام‌تان است؟ اسفند دود کنید براش. قاسم‌بن‌الحسنی است برای خودش! ماشاءلله و ماشاء لله!

بعد هم یک اسکناس بیست تومنی می‌تپاند تو جیب نوجوان.» ص 32

اما گفتن ندارد این آدمی که از طایفه بنی‌هندل هم هست راه و روش مخصوص خودش را دارد در کار نیک و عمل صالح! از یک‌طرف عاشق ماشین‌های آن‌چنانی آمریکایی و اروپایی است و از طرفی به حلال و حرام‌کردن پاک و نجس بودن اشیاء و دورو بر اعتقاد بی‌خدشه دارد. و چون خارجی‌ها و محصولاتشان کلاً نجس‌اند بنابراین برای آن‌که بتواند با خیال راحت به مرسدس بنز کروک آلبالویی‌اش دست بزند و لازم نباشد هردم برود دستش را آب بکشد راه  چاره ویژه‌ای پیداکرده:

« ...همان‌طور که آدم با آدم توفیر دارد...فرش هم با فرش توفیر دارد. موتور و اتول هم با موتور و اتول توفیر می‌کند. همان‌جور که فرشی که با عشق بافته شود تومن تومن قیمت دارد، حساب کردم دخترِ آلمانی مرسدس ( گویا منظور مرسده یا همان مرسدس دختر مهندس بنز صاحب کارخانه مشهور بنز است!!) چه می‌داند که عشق یعنی چه؟ مهندس و کارگر آلمانی چه می‌داند هیات امام حسین و بیمه ابوالفضل و بیمه جون! و دست با وضو یعنی چه. ماشین‌هام را صفر می‌فرستم پیش درویش مکانیک، تا پیچ‌شان را باز کند و دوباره با وضو ببندد، با نفس حق‌اش سفت کند پیچ‌ها را ازسر...از کارخانه‌ی آلمانی‌اش بپرسی ، هیچ خاصیتی ندارد این‌کار، اما وسط جاده و بیابان، بچه‌های گاراژ خاصیتش را بخواهند یا نخواهند، می‌فهمند. اتول هم باید موتورش صدای هو یاعلی مدد بدهد و چرخش به عشق بچرخد... گرفتی؟

حالا شنیده‌ام پاری گاراژدارهای دیگر هم به تقلید ما، اتول‌هاشان را می‌دهند به یک سری آدم دهن‌نشُسته که آچارکشی کنند و خیال کرده‌اند خاصیت علی‌حده دارد!!» ص 42

 خب حالا دوماهی از تصادف سنگین مرسدس بنز یا کامیونی در جاده می‌گذرد و آقا دلش گرفته‌است و حالش هنوز سر جا نیامده. از توجه و دقت این بی حوصله بیمار و تولاک خودش رفته به پیچکی در آن اطراف غافل نشوید:

آقا از بالاخانه پایین نیامده‌است. نه این‌که نیامده باشد، آمده‌است، اما چه آمدنی؟ بی‌حوصله و دمغ. نگاهی کرده‌است و برگشته است بالا. چندساعتی یک‌بار فریادی کشیده‌است که قلیان و چای ببرند. بعدتر بچه‌های دفتر ساعت به ساعت سر می‌زده‌اند و قلیان و چای می‌برده‌اند و با همین‌کار، صدای نعره‌ی او را هم خاموش کرده بودند.

 نگاهش به پیچکی است‌که روی پله‌گان پیچیده‌است و خود را رسانده‌است به پنجره. پیچک، جلو چشم او آرام آرام بالا می‌آید و قد می‌کشد...دوماه است...

ده نفری، دور تا دور حوض گاراژ نشسته‌اند. صفدر آرام سر کچلش رامی‌خاراند و به پله‌گان نگاه می‌کند.

-        این پیچک رفت بالا و خودش را رساند به آقای ما، ما نرفتیم!

ناصر اگزوز، رودر بایستی را کنار گذاشته بود و به همه گفته بود که گرفتاری آقا برمی‌گردد به این زن چهل و پنج کیلویی سیاه قدم که به سن، جای دختر آقاست. نیامده زندگی همه را سیاه کرده. پنج نفر را با تریلی زیر می‌گرفتیم، آقا آخ نمی‌گفت و صبح مثل کوه می‌آمد سر کار.

صفدر می‌گفت آقا چند سال پیش هم، سر رفتن ناغافل آقا تختی همین‌جور شدو چندین و چند روز افتاده بود در بالاخانه. » صص 64و65

همچنان در همه حال حواسش به آن نوجوان خوش‌خوان هست؛ مبادا از راه راست منحرف بشود!

« صفدر را صدا می‌کند که انعامی به قاسم بدهد اما بعد انگار پشیمان می‌شود. صفدر را رد می‌کند . به نوجوان چیزی نمی دهد. کف دست یله می‌کند سمت قاسم و آرام می‌گوید:

-        انعام، صدا را مطربی می‌کند، این صدای قاسم خوانت مرشدی بشود به امید حق! حق؟

نوجوان می‌گوید حق و آرام دست کوچکش را می‌زند قد دست بزرگ قیدار! » ص 78

این صحنه سراسر خشونت را، با نتیجه‌گیری آقا از آن، داشته باشید لطفاً تا بعدتر در باره‌ی موضوعی مهم‌تر حرف بزنیم:

«گوسفند را سریع زمین می‌زنند. چار دست‌و پاش را پی می‌کنند و زرد پی پا را بیرون می‌کشند. همان‌جا به آینه اسب اینترنشنال، قناره می آویزند و گوسفند را از زرد پی دست آویزان می‌کنند. بعد صفدر با تک استارت اینترنشنال را روشن می‌کند و زیر لب می‌گوید: ناز نفس‌ات اینترناش!

 شیلنگ باد رااز کمپرسور اینترناش بیرون می‌کشد. با چاقوی جیبی خطی می‌اندازد پشت پاچه‌ی گوسفند و شلنگ باد را فرو می‌کند بین پوست و گوشت پای گوسفند. بعد با زرد پی، دور شیلنگ و پوست را گره می‌زند تا باد در نرود. شیر کمپرسور اینترناش را باز می‌کند و گوسفند، آنی باد می‌شود.

-        همین جوری آدم را باد می‌کنند. هروقت دیدی برده‌اندت بالا و دارند بادت می‌کنند، بدان که روزگار از دست آویزانت کرده به قناره که پوستت را بکند!» ص 79

چه باید می‌کردیم با آن خدا بیامرز، علی حاتمی، که قاطی بعضی هنرهای رشک‌برانگیزش، یک رسم بد هم آورد. رسم حرف‌زدنی هزاردستانی و سلطان صاحب‌قرانی و کمال‌الملکی درجا و بی‌جاهایی که معلوم نبود در پستوی کدام دکان کدام تاریخ و ادبیاتی پیدا کرده بود ( خود مرحومش می‌گفت: تاریخ خودم! ) و آدم‌هایی ، دست‌به قلم‌هایی، به جای نشان دادن عمل داستانی شخصیت‌های اثرشان، به تقلید و تکرار، این نوع جمله‌پرانی و شیرین‌زبانی را، لقه‌لقه دهان کارآکترهاشان کردند. نمونه‌ای که مورد توجه و علاقه‌ی این نویسنده قرار گرفته همان شعبان استخوانی و مفتش و... است که فت و فراوان در گاراژ و بین‌راه و پشت فرمان و پای رکاب و گوشه کنارهای دیگر داستان ریخته. نمونه‌های به اصطلاح مطهرش هم هست:

« آقا سید گلپا نگاهی می‌کند و دستی به ریش  سپیدش می‌کشد:

-        پای لنگ، شیر را زمین نمی‌زند، جگر سیاه است که شیر را زمین می‌زند. کجا شد شیری که حرف می‌زد، که شهر، همه همه موشش شدند، نعره‌ی حیدری می‌کشید، موش‌ها هم گم می‌شدند؟ نبینم شیر بیشه‌ی مرتضا علی حیدر کرار را که زمین بخورد و بیفتد...

-        پیش موش، شیر بودن که هنر نیست. ما هم گه گاه باید خاک خور زمین شما باشیم. شیر هم قِرانی دارد در روزگارش که روز صاحب‌قرانی باید بیفتد پیش پای اژدها مثل موش. امروز روز خاک‌ساری شیر است پیش پای اژدها.

-        شیر و اژدها و هیولا،  جمع الجمع‌شان گربه مرتضا علی هم نیست.

-        حق...حق...» ص 85

 خب من هم مثل شما مادرزاد شاخ نداشتم اما باور کنید یک جفت سیخش را درآوردم بعد از این صحنه‌پردازی و بعد...خواهم گفت یادم به چی افتاد:

« ...دست آقا را گرفته است و پیاده می‌روند به سمت مسجد. آقا در راه ذکر می‌گوید. از روبه‌رو دختری مینی‌ژوپ پوش نزدیک می‌شود، کانه ( که اَنِ هو لابد!) مه‌پاره‌ی اینترکنتینانتال. پیاده‌رو مثل کمر دختر باریک است. دست آقا را رها می‌کند و می‌آید پشت سر، که دختر رد شود. (حالا همه حتماً اصراردارند از پیاده‌رو رد شوند...هرچه هم که باریک باشد! خب خیابان را که ازتان نگرفته اند!) پیرمردی ره‌گذر که انگار برای نماز به مسجد می‌رود، از آن سوی خیابان، جوری که آقا بشنود، استغفرالله بلندی می‌گوید. آقا اما به دختر سلام می‌کند. دختر گل از گلش می‌شکفد. دست‌پاچه دست می‌کند در کیف سوسماری سرخش که با رنگ دامن کوتاه هم‌آهنگ شده است و لچک کوچکی پیدا می‌کند و روی سر می‌کشد. گوش‌واره‌هاش بیرون افتاده‌اند. به آقا می‌گوید:

-        حاج آقا امروز قرار استخدام دارم...التماس دعا.

آقا ایستاده‌است و دو دستش را گذاشته روی عصا. سرتکان می‌دهد. دختر یک هو لچک را از سربر می‌گیرد و می‌اندازد روی دست آقا. دولا می‌شود و از روی لچک دست سید را می‌بوسد. می‌گوید:

-        مادرم گفت قبل از رفتن، بروم مسجد که شما دعام کنید. روسری را برای همین آورده بودم...از ترس مسجدی ها نرفتم تو...

-        مسجدی‌ها که ترس ندارند، آن‌ها هم آدمند دیگر! بین دو نماز دعاتان می‌کنم!» ص 88

یادم افتاد به آن آقایی که یک روز نقل کرد چند روز پیشش دعوت شده به جلسه انجمن اولیاء یک مدرسه دخترانه. آن جا دختر شانزده ساله‌ای را به او معرفی کرده‌اند که برادرش را فرستاده بازار قدری وسایل الکترونیکی تهیه کند. سیم و خازن و این حرف‌ها...بعد هم نشسته در آشپزخانه منزل‌شان انرژی هسته‌ای درست کرده. حالا هم با محافظ به سازمان انرژی اتمی رفت و آمد می‌کند.

خب به کجای قضیه شک دارید؟ دختر نبوده؟ این آقا دعوت نشده؟ انجمن اولیاء مدرسه تشکیل نشده؟ مدرسه پسرانه بوده؟ دخترک شانزده سالش نبوده؟ برادرش را نفرستاده بازار و از پدرش خواسته برایش لوازم تهیه کند؟ آشپزخانه ندارند؟ توی هال نشسته و انرژی هسته‌ای درست کرده؟ سازمان انرژی اتمی نداریم؟...آخر آدم حسابی به چه چیز این موضوع شک دارید؟ چه فایده؟ به هرکدام شک کنید باز چندین تا چیز دیگر به شما دهن‌کجی می‌کنند!

فکر می‌کنید دخترها در قبل از انقلاب مینی ژوپ نمی‌پوشیدند؟ از پیاده‌روهای باریک رد نمی‌شدند؟ لچک تو کیف‌شان نداشتند؟ کیف‌شان سوسماری قرمز نبوده؟ دامن‌شان ( همان مینی ژوپ دیگر...) کوتاه نبوده؟ استخدام نمی‌شدند؟ مادر نداشتند؟ حاج آقاها در راه رفتن به مسجد جایی نمی‌ایستادند و دو دست‌شان را روی عصایشان نمی‌گذاشتند؟

عجب آدم‌هایی هستیم ما هم. نمی‌گذاریم بنده خدا تخیل کند و رمانش را بنویسد و به چاپ چندم برساند! واقعاً که.

قبول که این‌جور کتاب‌ها باید حداقل چیزی داشته باشند که به آن به نازند. یک چیزی...حالا هرچیز. مثلاً یک نثر خوب. هرچند نثر خوب جزء اولیه های آثار داستانی است. بالاخره نویسنده هم که نداشته باشند به زور و ضرب ویراستار تا اندازه‌ای دست‌یافتنی است. البته این یکی که ویراستار و مسخره‌بازی‌های این جوری را قبول ندارد! خودش خاص خودش رسم الخط دارد و ... نتیجه‌اش:

« صبح است. صبحانه نخورده، دو میل ( منظور میل باستانی‌کاری است ) چوبی ( ! ) را برداشته و با لنگ، تمیزشان کرده است. ( ویرگول برای چی؟) گردِ دوماه رخوت روی تن میل ها نشسته است. با  حوصله خاک‌شان را گرفته‌است. بعد هم رفته است روی بام بالاخانه، پشت خرپشته، به نرمش‌کردن و ورزش کردن. قبل از این که ناصر اگزوز بالا بیاید، خودش در قفس کبوترها را باز کرده‌است و پرشان داده.» ص 95

پهلوان جلو می‌رود تا می‌رسد به خود خود فیلمفارسی:

«...صفدر بر‌می‌گردد. اما نه به سمت او و پیرزن. می رود به سمت وسپا ( موتور وسپا ). از دورِ میله‌ی آینه شکسته زنجیر پلاک برنجی را برمی‌گیرد.

-        یارب نظر تو بر نگردد...» ص 115

پیش تر بخواهید، وقتی برای صفدر توضیح می‌دهد:

-        گاو صندوق قدی بالا را که دیده‌ای؟ همان « ایران کاوه » ای که توی بالاخانه گاراژ است. کمِ کم به قاعده‌ی دو تا گاوصندوق دفتر است. دفتر و دستک‌ها و سند و بنچاق‌ها، همه توی گاو صندوق دفتر است؛ پول‌ها هم. ( حالا ببینید چه چیزی مهم‌تر از این‌هاست که گاوصندوق بزرگ تر لازم است!) گاوصندوق بالاخانه، اما شش تا رمز می‌خورد و یک‌دسته کلید قارونی دارد ( محکم کاری زیاد!).  اگر قلی‌شاه‌دزد تهران باشی و بازش کنی، طبقه بالاش خالی خالی‌است؛ نه چکی ، نه سفته‌ای، نه نقدی، نه سندی...توش فقط یک دفترچه‌ی سفید هست؛ همین و بس... یک بیاضِ خالی...تو صفحه‌هاش، دهمی است، نمی‌دانم، بیستمی‌است، نمی‌دانم...اما توی یکی از صفحه‌هاش نوشته‌ام، داشت صفدر، بساطِ قمار...جلوش هم ( لطفاً خوب دقت کنید!) تار سبیل تو را چسبانده‌ام...ام‌روز روزی باید به‌ت پس می‌دادم آن گروی را. حالا که نه تو بالاخانه با احترامات فائقه، که پایین پای  جور کن سردرسنگی، پشت کردی به من، شک کردی به من، این تار، به آن تار در...» ص 116

کیف کردید! نه؟ لابد دارید مقایسه می‌کنید با روایت آن دختر شانزده ساله‌ی توی آشپزخانه؟ حق دارید‍!

اگر چه از این نمونه فرمایشات و شیرین‌بیانی‌های لمپنی درجای‌جای کتاب موج می‌زند اما می‌خواهم از تفصیل بیش‌تر و بیش‌تر صرفنظر کنم و با اشاره به صحنه‌ای شما را در مقابل سئوال جدی‌تری قرار بدهم. البته ناگزیر از تفصیل هستم.

ایشان توی گاراژ درندشت‌شان تعدادی هم گوسفند ول کرده برای مقاصد خیر. بخشی مال خودش‌است و بخشی هم مال هیات. همه مراقب هستند حلال و حرام نشود. مواظبند یک‌وقتی اشتباهی به‌جای گوسفند خودی از گوسفندهای هیاتی سر بریده نشود. این گوسفندها کلی ارج و قرب هم دارند. بالاخره... یک‌روزی یکی از افرادی که مال گاراژ رقیب است و در آن گاراژ همه آدم‌های خلاف‌کار فکل‌کراواتی و نوکر دولت و چشم بد به زن مردم‌دار جمع شده‌اند ( بر عکس این گاراژ که همه فقط معتادند و لمپن و بس! گاهی هم ورقی می‌زنند و دور از چشم رئیس‌شان قماری بازی می‌کنند یا دمی به خمره و البته...بلدند زنانی کاباره‌ای مثل مه پاره‌ی کنتینانتال را برای ارباب جان‌شان راضی کنند به گاراژ بیاید و شبی هم او را از خماری و افسردگی و احساس تنهایی بیرون بیاورد!)...بله یک‌روزی جوانی با ماشین کورسی‌اش به گاراژ می‌آید و با ویراژی که می‌دهد یکی از آن گوسفندهای نانازی را زیر می‌گیرد. قرار می‌شود اگر گوسفند مورد نظر از زمره گوسفندهای هیات باشد راننده ادب شود و ...( یک مثقال گوشت حیوان آب شده باشد، گوش این راننده قرتی را می‌برم! ). الحمدلله از گوسفندهای صاحب گاراژ یا همان قهرمان دوران است. بنابراین به کمک افراد تحت امر خود در گاراژ و با یک درجه تخفیف راننده را مجبور می‌کنند یک پارچ پراز چای داغ را سر بکشد. چه  پارچی؟

-        این پارچ  هم دختری‌ش کمر باریک بوده، الان سه دست استکان- نعلبکی زاییده، از هیکل افتاده!

یشتر دردسرتان ندهم، یک خاور پر از سیب پیدا می‌کنند و راننده و ماشین کورسی‌اش را می‌آورند پای سیب‌ها. اول البته پول سیب‌ها را با سودش به صاحبش می‌دهند ( چه آدم های درستکاری! حلال و حرامی گفتن!) بعد طبق خواسته‌ی جناب قیدار که می‌فرماید می‌خواهد همه سیب پشت کامیون را بدهد به پاپیون ( همان راننده ماشین کورسی! در سرتاسر کتاب همه یک اسم مستعار لات ساز هم دارند مثل نعمت هیجده چرخ، صفدر کچل، فری ینگه، شُلتون به جای سلطان که معتاد‌ها و قیدار و راوی این طور صدایش می‌زنند ).

«- بریزید، داخل‌ش را پرکنید. باید ظرف‌ش این اتول کورسی را پرکنیم. تو عالم هم سایه گی، گیرم کسی برای شما تو کاسه چینی، نصفانصف، آش آورد، شما که نباید حلیم‌ش را سرخالی پس بدهید!

هاشم سر تکان می‌دهد و سیب ها را می ریزد روی صندلی عقب. ناصر به کله‌اش می‌زند در جعبه‌ی داش‌بورد را باز می‌کند و نصف جعبه سیب را به زور می‌ریزد داخل‌ش. تا زیر صندلی‌ها هم پر می‌کنند. سیب‌ها می‌چسبند به سقف. حالا دیگر جا برای نشستن پاپیون هم نیست و...

نعمت هیجده‌چرخ، که می‌بیند کار سیب‌ها تمام شده‌است، مچ دست پاپیون را رها می‌کند. هنوز ته پارچ چای باقی مانده است...هاشم شامورتی، قبل از این‌که در را پاپیون ببندد...سیب‌های روی زمین افتاده را دوباره می‌ریزد توی پلیموت. روی کت و شلوار کرم  پر از سیب می‌شود. پاپیون خودش را جابه جا می‌کند که استارت بزند. به زحمت سویچ را می‌چرخاند. موتور برقی استارت ناله می‌کند. اما انگار میل‌لنگ نمی‌چرخد. موتور روشن نمی‌شود. همه حیران‌اند که چرا پلیموت خوش‌رکاب صفر روشن نمی‌شود. هاشم شامورتی باز یک هو می‌زند زیر خنده. می‌رود پشت اتول و از ته اگزوز دولول اتول، دو تا سیب گاز‌خورده را که حدیده قلاویزی، جفت لوله شده‌اند بیرون می‌کشد. بعد به پاپیون اشاره می‌کند استارت بزند. اتول تک استارت روشن می‌شود. هاشم یکی از سیب‌ها را دوباره به زور فشار می‌دهد داخل اگزوز. موتور صداش عوض می‌شود و ناله می‌کند. با یک نیش‌گاز، سیب داخل لوله مثل گلوله توپ حاجت رواکن سر در میدان سپه به بیرون پرتاب می‌شود و می‌خورد پشت خاور ده‌چرخ و پخش می‌شود روی تصویر آهوی نقاشی! ناصر می‌خندد و می‌گوید:

-        این کار اگزوز است...دخلی به تو ندارد!

این‌بار ناصر جلو می‌رود و با همان فن هاشم، دو سه سیب را به زحمت فرو می‌کند داخل یک لوله‌ی اگزوز دولول. هفت‌هشت سیب دیگر را هم به ضرب لگد تو همان یک لول اگزوز جا می‌دهد، جوری که توپ شلپنر هم نتواند شلیک‌شان کند! لوله‌ی دیگر را باز می‌گذارد. موتور یک بند ناله می‌کند و پنداری تک کار می‌کند. پاپیون با گردن کج می‌خواهد راه بیفتد که یک هو فریاد می‌کشد...» صص 191 و 192

این هنگام است که قیدار‌خان می‌رود و یک سیب ‌پوست‌کن پلاستیکی از توی گاو صندوقش در می‌آورد و می‌دهد دست راننده و می‌گوید دور همی بنشینند و پوست بکنند، دست و بدن‌شان، محضری، ورز می‌آید!

 می‌خواستم این‌را بپرسم پرداخت این صحنه خشن و لمپنیسم لبریز در آن شما را یاد چه واقعه‌ی شومی می‌اندازد؟ به خاطرتان هست؟ نیست؟ یادتان نمی آید استعمال شیاف پتاسیم را توسط...به...

 می‌خواهم با این اشاره مطلب را تمام کنم که این آدم، قهرمان، شخصیت آرمانی و کارآکتر مورد علاقه نویسنده بعدها سرنوشت عبرت‌انگیزی! پیدا می‌کند. عبرت‌انگیز نه از آن جهت که خود او متنبه می‌شود، نه...بلکه از آن جهت که من خواننده عبرت می‌گیرم. این من هستم که چشم بصیرتم باز می‌شود. می فهمم آن که برای مراسم استقبال ماشین به قول خودش گاومیش آمریکایی یا همان بوفالویش را در ا ختیار گذاشت همین قیدار خان بود. همان طور که می‌فهمم آن گذشته و ادا و اصول آخرالامر سر از کجا در می‌آورد. شما هم بخوانید. شاید مثل من انگشت عبرت به دندان بگزید!

«...یکی از شوفرها گاراژ می‌گوید که او را دیده بوده در پنج کیلومتری بندر جاسک. با شهلا خانم، پشت گاومیش، روی صندلی تاشو نشسته بوده‌اند و لباس چرک‌های جذامی‌های جذام‌خانه! را در تشت می‌شسته‌اند!!!!

 اهالی قلهک می‌گویند: زمستان انقلاب که رسید، قحطی نفت و گازوییل ( حالا چرا گازوییل الله و اعلم! چون اگر می فرمود نفت چاخان نویسنده جفت و جور در نمی‌آمد و چرخ تحمیق خواننده بیش‌تر لنگ می‌زد!!! ) بود. تو دسته‌ی پیت‌ها طناب رد می‌کردند که کسی تو صف نزند...وسط قحطی سه تا تریلی تانکردار نمره ترانزیت آمدند تو محل و به همه، مجانی گازوییل دادند. فارسی هم نمی‌فهمیدند...( لابد از روی آدرس تو بارنامه محل را پیدا کرده بودند!!) پشت یکی‌شان نوشته بود، بیر آنا...بیر بلغار، بیر صوفی حکمت...بیر ایران، بیر قیدار! یکی از اهالی محل که ترکی می‌دانست از قیدار سراغ گرفت. راننده ترک، گریه کرد و نشست روی پله در. گفت ما نه، اما صوفی حکمت تو این مدت دو بار قیدار را دیده است.

در اسناد نیامده است، اما چند نفری که از دفاع سی و چهار روز اول جنگ از خرم‌شهر باقی مانده‌اند می‌گویند ظهر به ظهر، پشت گمرک، ماشین بلندی زوزه‌کشان می‌آمد. روی در پشت صندوق‌ش پارچه‌ای می‌انداختند که سایه‌بان باشد. مرد و زنی پیاده می‌شدند. مرد هیکل‌دار بود و زن قلمی ( نشانه های قیدارخان و شهلا خانم!) شاید هم نابینا. چون دستش را می‌گرفت به بدنه اتول و راه می‌رفت ( چراغ‌ها را خاموش کنید یک دل سیر گریه کنیم!). برای بچه‌ها دو سه بار حتی میان آن توپ و تانک و گلوله و تیر و ترکش، کباب کوبیده درست کرده بودند. پخش شربت کار هر روزه شان بود. کباب درست می‌کردند و لقمه می‌گرفتند می‌دادند دست بچه‌ها...» صص289 تا 292

حالا شاید شما هم مثل من بتوانید حدس بزنید چرا و چه‌طور مجموعه‌ای از عوامل، چنین کتابی را در یک سال به چاپ ششم می‌رسانند! و بسیار جای تاسف است اگر نشر افق نیز در این گاراژداری جزء شرکای اصلی است.