داستان نویسی در جنوب، حقی انکار ناشدنی برگردن داستان نویسی امروز ایران دارد و این گروه از داستان نویسان هریک به دلایل و شکل های مختلف و متفاوتی، بهره ای از این حق را نمایندگی می کنند.
از ابراهیم گلستان، آن وقتی که در روابط عمومی شرکت نفت آبادان مشغول کار بود تا نجف دریابندری و ناصر تقوایی و شهرنوش پارسی پور و احمد محمود و نسیم خاکسار و عدنان غریفی و دیگر و دیگر تا قباد آذرآیین که سال هاست بی ادعایی گزاف ذهن و زبان به اختیار قلم سپرده و گوشه ای از عرصه داستان نویسی این خطه را رنگ و لعابی ویژه بخشیده، سرفصل های این تاریخ ادبی جذاب و خواندنی اند. محمدایوبی، داستان نویس خوب آبادانی که متاسفانه چندسالی است بین ما نیست، طی مقاله ی مفصلی در ویژه نامه جایزه ادبی اصفهان ( که به همت زاون قوکاسیان منتشر می شد ) به این مهم پرداخته که جای خواندن دقیق تر دارد.
بعد از این مقدمه و کوتاه که بکنم، حداقل سه راننده تاکسی زن را از نزدیک میشناسم. اولی فقط به مسافران زن و بچهها سرویس میدهد و ترجیح میدهد خالی برود و بیاید، اما مرد سوار نکند. دومی خودش را سفت و سخت قنداقپیچ کرده و قاطی رانندهتاکسیهای مرد توی صف میایستد و مثل همانها با سروصدا و جملات «بیا که رفتیم!» و«مستقیم دو نفر!» و «دربست فوری!» و نظایر اینها مسافران را، از هر تیپ و جنس که باشند، دعوت به سوارشدن میکند. سومی سرتاپا اخم و سکوت است و مستقیم فقط جلو را نگاه میکند و جواب سلام آدم را هم نمیدهد! لابد برای اینکه نگویند طرف فلان.
یک راننده تاکسی زن دیگر هم میشناسم. شبیه همانکه خانم بلقیس سلیمانی در کتاب «روز خرگوش»اش معرفی کرده. همین امروز هم، وقتی دختر دانشجویش را به سرکار رساند و با عجله دور زد که به سرویس بچه های پیش دبستانی اش برسد و از آنجا برود تا شهرک تازه ساخته نزدیک قشم و خانمی از پرسنل یکی از شرکت های این اطراف را برساند، دیدمش. چهل سالی سن دارد و هر سه بچه اش را از آب و گل در آورده و در عین حال دارد دلش را در یک نی لبک چوبی می نوازد آرام آرام. گاهی کتاب می خواند و پای حرفش که باشی خوب حرف می زند و زیبا لباس می پوشد و به تفریحات کوچک خود، سفر و دید و بازدید با فامیل و...هم توجه دارد. به نظرم «مهتاب صبوری» آقای آذرآیین، اگرچه خود را تکهتکه از هر چهار مدل بالا وام گرفته، اما کمتر از همه به همین یکی آخری شباهت دارد؛ چراکه به طور کلی فاقد آن بُعد از کارآکتر «روز خرگوش» است که همواره به جنبههایی از تحولات اجتماعی و فرهنگی معاصر خود نظر داشت. اگر راننده تاکسی «روز خرگوش» در جای دیگری هم کار میکند (در جایی درس میدهد و در انجمنی فرهنگی هم عضو است، «مهتاب صبوری» به طور کلی مسایل محدود شخصی خود و فرزندانش را عمده کرده و تحت این عنوان که میخواهد مستقلا روی پای خودش بایستد، تقریبا از برقراری و گسترش هرگونه ارتباطهای غیرخانوادگی تازه پرهیز میکند. او، نمونه مادر فداکار مالوف و زن باوفای سنتی و آدم مستقلی است که یاد و خاطره همسر درگذشته خود را حفظ کرده (حتی در معرفی خود از نام فامیل او استفاده میکند!) و حد نهایی آرزوهایش این است در طول روز مشتری دربستی به تورش بخورد، کسی مزاحمش نشود، متلک نشنود، پلیس جریمهاش نکند و آنقدر دربیاورد که قسطهایش را سر وقت بدهد و بدهکار صاحب ماشین نباشد و... بچههایش را... آری دختر و پسرهایش را صحیح و سالم از آب و گل دربیاورد و هرطور شده به سر و سامانی برساند. آنوقت چی؟ هیچ... برنامه دیگری ندارد جز آنکه آرامشی ابدی نثار روح مرحوم شوهرش کند. حالا دیگر میتواند با خیال راحت سر بر بالین بگذارد و...
«من، مهتاب صبوری، بیوه جوانمرگ محمود صبوری، باید دستم را میگرفتم به زانوی خودم و از جام پا میشدم. باید خودم بچههایم را ضبط و ربط میکردم.» (ص 7)
کتاب آذرآیین بسیار خوشخوان است و زبانی که نویسنده انتخاب کرده کاملا متناسب با موضوع و کارآکترها است. این امتیاز کمی نیست و به نظر میرسد آذرآیین در انتخاب و جلب و جذب خوانندههای اثرش دقت کافی لازم را به خرج داده و خوشخوانی متن نیز بخشی از تاکتیک اوست. اما گاهی موضوع به افراط گراییده.
آسانگیریهای آشکار نویسنده و هندیبازیهای آخر کتاب که تلاش کرده اشک خواننده نازکدل خود را درآورد در راستای تامین همین خوشخوانی متن برای خانمهای خانهدار و آن گروه زنان شوهرمردهیی است که مجبورند بدون هیچ پشتیبانی و حمایت رسمی از جانب مراجع رسمی و دولتی با سختیهای جورواجور این روزگار و گرفتاریهای مختلف و طاقتفرسای تک و تنها دو/سه بچه را بزرگکردن دست به گریبان باشند.
مثلا همان اول وقتی میخواهد رقت قلب «مهتاب» را به رخ خواننده بکشد، مینویسد: «... مستمری محمود فقط زورش میرسید به اجارهخانه، مگر همهاش چند سال کار کرده بود؟ از خیر دیهاش هم گذشتیم. گفتند روز قتل و ماه حرام ماشین زیرش کرده، اگر پاپی بشوید، پول و پلهیی دستتان را میگیرد. گفتم نع! واگذارش میکنم به خداش. گفتم آن بیانصاف اگر یک جو غیرت و مردانگی داشت، بعد از آنکه آن دسته گل را به آب داد، پایش را نمیگذاشت رو گاز و دِ برو که رفتی. انگار نه انگار که یک جوان داشته وسط خیابان مثل مرغ سرکنده تو خون خودش میغلتیده. از اینها گذشته، همینم مانده بود که خون پدر بچههام را بکنم قاتق نانشان!» (ص 8)
1. مگر نه اینکه راننده گذاشته و دررفته و تا آخر داستان هم کسی نمیداند طرف کیست و مثلا به عنوان شوک پایانی پا به صحنه میگذارد؟ پس میخواسته پاپی کی بشود؟ دیه از کی بگیرد؟
2. اگر او را به خدا واگذار کرده و میبیند که خدا هم ( بر اساس همان منطق فیلمفارسی) علیل و ذلیلش کرده، پس آن همه هندیبازیهای بخشیدن و نبخشیدن آخر رمان برای چیست؟
3. طوری میگوید همینم مانده بود که خون پدر بچههام... که انگار صدسال است دارد از جای دیگری درمیآورد و قاتق نان بچهها میکند؛ درحالیکه این اولین!بار است شوهرش مرده و تا قبل از آن اگر نه از خون حداقل از عرق جبین همان مرحوم قاتق نان بچهها جور میشده!
شاید اگر شرایط سانسور به گونهیی دیگر داستان میتوانست در همان حد و اندازه صفحه حوادث روزنامهها به بعضی نابسامانیها و فجایعی که در سطح جامعه اتفاق میافتد بیشتر و بهتر میپرداخت (مثلا جریان کودکربایی و بچهآزاری داستان با بسط و جزییات بیشتری توصیف میشد) اما به طور کلی ضعف اثر به چشم اسفندیار و پاشنه آشیل و این حرفها خلاصه نمیشود. به رونق زردنویسی برمیگردد که شایع شده و نویسندگانی مثل آذرآیین هم به آن تن دادهاند.
داستان در شکل کنونی اش حاوی ارزش های دراماتیک قابل اعتنایی است اما به لحاظ ساختاری و نحوه روایت بیشتر به داستانی روزنامه ای پهلو می زند و به همین جهت در توصیف برشی کنجکاوانه و روشنگرانه از زندگی این گروه از زنان جامعه ما گرچه قابل قبول است اما به یادماندنی نیست. ناگفته پیداست طرح و توقع این خواسته از کاردست قباد آذرآیین، به لحاظ مشاهده توانایی های بالقوه قلم ایشان لابلای همین متن، بدلیل پتانسیل آشکاری است که در نگاه مردم گرایانه و تا اندازه زیادی نافذ این نویسنده ی قدیمی جنوبی مشاهده می شود. به بیانی دیگر، شاهدیم به طور مستمر، نثر روان و شیوه روایت سرراست اثر ( رئالیسمی که گهگاه بال می گیرد به جهان خیال پردازانه اغلب نویسندگان جنوبی(و متاثر از شیوه های تازه در روایت، به طور مثال جریان سیال ذهن ) بپرد اما عامداً و فوراً به ملاحظه ایی که اشاره خواهم کرد زودهنگام فرود می آید.
...و اگر میخواهی بدانی این قیدار با چه آدمهایی نشست و برخاست دارد برایت میگویم:
« قدیم هفتهشت تا اتوبوس لیلاندِ زیرابرو برداشته داشته، از اینهایی که چراغشان نازک است. نه از آن دو طبقههای توشهری، یک طبقهی بزککردهاش. الان فقط یکی مانده. دیگر دورهی این بنزهای پخ دماغ جدیدی است. همه را رد کرد. از کار اتوبوس خوشش نمیآمد. رانندهی چشمپاک میخواهد و دست به ساعت! که دمبهدم به قیافهی زن و بچهی مردم خیره شود و ببیند کدامشان دستبهآب دارد و کدامشان دلضعفه دارد و کدامشان دلپیچه...
هفتهای یکبار، بچههای گاراژ پنجشبنهای، جمعهای، وقتی، بیوقتی، برمیداشتند یکی از لیلاندها را و دهبیستنفری میرفتند بیرون شهر هواخوری. پاری وقتها سید محمدکبابی را هم میبردند با دم و دستگاه و منقل و بادبزنش. سید محمدکبابی اگر میآمد، آقاتختی هم را حتمی میبردند. خدابیامرز را از توی اردوی المپیک میدزدیدن...او هم تک بود، تو کار آنها نه نمیآورد. بعضی وقتها خودشان چرخکرده میگرفتند و سیخ میکردند...چرا؟ برای اینکه اینها هم دل داشتند...کسری دارد آدم بخواهد برای بطن فقط دو تا آدم کباب درست کند! » ص 17
و اگر از میزان علاقمندیاش به چرخهی زندگی در طبیعت و محیطزیست از یکطرف و کودکان و نوجوانان از طرف دیگر بخواهی بدانی:
« نیمفرسخ بعد از دلیجان، مرسدس کنار غذا خوری خلیل پارک میکند و پیاده میشوند. شاگرد غذا خوری شلنگ آب را گرفتهاست روی رادیاتور مارگ سگپوزی که گرم کرده است. همانجوری از داخل مرسدس، سر شاگرد داد میکشد که مراقب زنبورهایی باشد که حشرات له شده روی رادیاتور را میخورند!
- روی سفرهی زنبورها آب نریزی بابا!
نوجوانی کم سن (! ) با دیدن مرسدس جلو میپرد و خوشآمد میگوید. شاگرد یکی از شوفرهای گاراژ است. لنگ میکشد روی کاپوت مرسدس و با تهصدایی میخواند:
الهی هرکی بخیله/ چشاش باقوری بشه!
کچل بشه، قوزی بشه/ خمار و وافوری بشه!
صدا میزند و میپرسد: این نوجوان پارکابی کدامتان است؟ اسفند دود کنید براش. قاسمبنالحسنی است برای خودش! ماشاءلله و ماشاء لله!
بعد هم یک اسکناس بیست تومنی میتپاند تو جیب نوجوان.» ص 32
اما گفتن ندارد این آدمی که از طایفه بنیهندل هم هست راه و روش مخصوص خودش را دارد در کار نیک و عمل صالح! از یکطرف عاشق ماشینهای آنچنانی آمریکایی و اروپایی است و از طرفی به حلال و حرامکردن پاک و نجس بودن اشیاء و دورو بر اعتقاد بیخدشه دارد. و چون خارجیها و محصولاتشان کلاً نجساند بنابراین برای آنکه بتواند با خیال راحت به مرسدس بنز کروک آلبالوییاش دست بزند و لازم نباشد هردم برود دستش را آب بکشد راه چاره ویژهای پیداکرده:
« ...همانطور که آدم با آدم توفیر دارد...فرش هم با فرش توفیر دارد. موتور و اتول هم با موتور و اتول توفیر میکند. همانجور که فرشی که با عشق بافته شود تومن تومن قیمت دارد، حساب کردم دخترِ آلمانی مرسدس ( گویا منظور مرسده یا همان مرسدس دختر مهندس بنز صاحب کارخانه مشهور بنز است!!) چه میداند که عشق یعنی چه؟ مهندس و کارگر آلمانی چه میداند هیات امام حسین و بیمه ابوالفضل و بیمه جون! و دست با وضو یعنی چه. ماشینهام را صفر میفرستم پیش درویش مکانیک، تا پیچشان را باز کند و دوباره با وضو ببندد، با نفس حقاش سفت کند پیچها را ازسر...از کارخانهی آلمانیاش بپرسی ، هیچ خاصیتی ندارد اینکار، اما وسط جاده و بیابان، بچههای گاراژ خاصیتش را بخواهند یا نخواهند، میفهمند. اتول هم باید موتورش صدای هو یاعلی مدد بدهد و چرخش به عشق بچرخد... گرفتی؟
حالا شنیدهام پاری گاراژدارهای دیگر هم به تقلید ما، اتولهاشان را میدهند به یک سری آدم دهننشُسته که آچارکشی کنند و خیال کردهاند خاصیت علیحده دارد!!» ص 42
خب حالا دوماهی از تصادف سنگین مرسدس بنز یا کامیونی در جاده میگذرد و آقا دلش گرفتهاست و حالش هنوز سر جا نیامده. از توجه و دقت این بی حوصله بیمار و تولاک خودش رفته به پیچکی در آن اطراف غافل نشوید:
آقا از بالاخانه پایین نیامدهاست. نه اینکه نیامده باشد، آمدهاست، اما چه آمدنی؟ بیحوصله و دمغ. نگاهی کردهاست و برگشته است بالا. چندساعتی یکبار فریادی کشیدهاست که قلیان و چای ببرند. بعدتر بچههای دفتر ساعت به ساعت سر میزدهاند و قلیان و چای میبردهاند و با همینکار، صدای نعرهی او را هم خاموش کرده بودند.
نگاهش به پیچکی استکه روی پلهگان پیچیدهاست و خود را رساندهاست به پنجره. پیچک، جلو چشم او آرام آرام بالا میآید و قد میکشد...دوماه است...
ده نفری، دور تا دور حوض گاراژ نشستهاند. صفدر آرام سر کچلش رامیخاراند و به پلهگان نگاه میکند.
- این پیچک رفت بالا و خودش را رساند به آقای ما، ما نرفتیم!
ناصر اگزوز، رودر بایستی را کنار گذاشته بود و به همه گفته بود که گرفتاری آقا برمیگردد به این زن چهل و پنج کیلویی سیاه قدم که به سن، جای دختر آقاست. نیامده زندگی همه را سیاه کرده. پنج نفر را با تریلی زیر میگرفتیم، آقا آخ نمیگفت و صبح مثل کوه میآمد سر کار.
صفدر میگفت آقا چند سال پیش هم، سر رفتن ناغافل آقا تختی همینجور شدو چندین و چند روز افتاده بود در بالاخانه. » صص 64و65
همچنان در همه حال حواسش به آن نوجوان خوشخوان هست؛ مبادا از راه راست منحرف بشود!
« صفدر را صدا میکند که انعامی به قاسم بدهد اما بعد انگار پشیمان میشود. صفدر را رد میکند . به نوجوان چیزی نمی دهد. کف دست یله میکند سمت قاسم و آرام میگوید:
- انعام، صدا را مطربی میکند، این صدای قاسم خوانت مرشدی بشود به امید حق! حق؟
نوجوان میگوید حق و آرام دست کوچکش را میزند قد دست بزرگ قیدار! » ص 78
این صحنه سراسر خشونت را، با نتیجهگیری آقا از آن، داشته باشید لطفاً تا بعدتر در بارهی موضوعی مهمتر حرف بزنیم:
«گوسفند را سریع زمین میزنند. چار دستو پاش را پی میکنند و زرد پی پا را بیرون میکشند. همانجا به آینه اسب اینترنشنال، قناره می آویزند و گوسفند را از زرد پی دست آویزان میکنند. بعد صفدر با تک استارت اینترنشنال را روشن میکند و زیر لب میگوید: ناز نفسات اینترناش!
شیلنگ باد رااز کمپرسور اینترناش بیرون میکشد. با چاقوی جیبی خطی میاندازد پشت پاچهی گوسفند و شلنگ باد را فرو میکند بین پوست و گوشت پای گوسفند. بعد با زرد پی، دور شیلنگ و پوست را گره میزند تا باد در نرود. شیر کمپرسور اینترناش را باز میکند و گوسفند، آنی باد میشود.
- همین جوری آدم را باد میکنند. هروقت دیدی بردهاندت بالا و دارند بادت میکنند، بدان که روزگار از دست آویزانت کرده به قناره که پوستت را بکند!» ص 79
چه باید میکردیم با آن خدا بیامرز، علی حاتمی، که قاطی بعضی هنرهای رشکبرانگیزش، یک رسم بد هم آورد. رسم حرفزدنی هزاردستانی و سلطان صاحبقرانی و کمالالملکی درجا و بیجاهایی که معلوم نبود در پستوی کدام دکان کدام تاریخ و ادبیاتی پیدا کرده بود ( خود مرحومش میگفت: تاریخ خودم! ) و آدمهایی ، دستبه قلمهایی، به جای نشان دادن عمل داستانی شخصیتهای اثرشان، به تقلید و تکرار، این نوع جملهپرانی و شیرینزبانی را، لقهلقه دهان کارآکترهاشان کردند. نمونهای که مورد توجه و علاقهی این نویسنده قرار گرفته همان شعبان استخوانی و مفتش و... است که فت و فراوان در گاراژ و بینراه و پشت فرمان و پای رکاب و گوشه کنارهای دیگر داستان ریخته. نمونههای به اصطلاح مطهرش هم هست:
« آقا سید گلپا نگاهی میکند و دستی به ریش سپیدش میکشد:
- پای لنگ، شیر را زمین نمیزند، جگر سیاه است که شیر را زمین میزند. کجا شد شیری که حرف میزد، که شهر، همه همه موشش شدند، نعرهی حیدری میکشید، موشها هم گم میشدند؟ نبینم شیر بیشهی مرتضا علی حیدر کرار را که زمین بخورد و بیفتد...
- پیش موش، شیر بودن که هنر نیست. ما هم گه گاه باید خاک خور زمین شما باشیم. شیر هم قِرانی دارد در روزگارش که روز صاحبقرانی باید بیفتد پیش پای اژدها مثل موش. امروز روز خاکساری شیر است پیش پای اژدها.
- شیر و اژدها و هیولا، جمع الجمعشان گربه مرتضا علی هم نیست.
- حق...حق...» ص 85
خب من هم مثل شما مادرزاد شاخ نداشتم اما باور کنید یک جفت سیخش را درآوردم بعد از این صحنهپردازی و بعد...خواهم گفت یادم به چی افتاد:
« ...دست آقا را گرفته است و پیاده میروند به سمت مسجد. آقا در راه ذکر میگوید. از روبهرو دختری مینیژوپ پوش نزدیک میشود، کانه ( که اَنِ هو لابد!) مهپارهی اینترکنتینانتال. پیادهرو مثل کمر دختر باریک است. دست آقا را رها میکند و میآید پشت سر، که دختر رد شود. (حالا همه حتماً اصراردارند از پیادهرو رد شوند...هرچه هم که باریک باشد! خب خیابان را که ازتان نگرفته اند!) پیرمردی رهگذر که انگار برای نماز به مسجد میرود، از آن سوی خیابان، جوری که آقا بشنود، استغفرالله بلندی میگوید. آقا اما به دختر سلام میکند. دختر گل از گلش میشکفد. دستپاچه دست میکند در کیف سوسماری سرخش که با رنگ دامن کوتاه همآهنگ شده است و لچک کوچکی پیدا میکند و روی سر میکشد. گوشوارههاش بیرون افتادهاند. به آقا میگوید:
- حاج آقا امروز قرار استخدام دارم...التماس دعا.
آقا ایستادهاست و دو دستش را گذاشته روی عصا. سرتکان میدهد. دختر یک هو لچک را از سربر میگیرد و میاندازد روی دست آقا. دولا میشود و از روی لچک دست سید را میبوسد. میگوید:
- مادرم گفت قبل از رفتن، بروم مسجد که شما دعام کنید. روسری را برای همین آورده بودم...از ترس مسجدی ها نرفتم تو...
- مسجدیها که ترس ندارند، آنها هم آدمند دیگر! بین دو نماز دعاتان میکنم!» ص 88
یادم افتاد به آن آقایی که یک روز نقل کرد چند روز پیشش دعوت شده به جلسه انجمن اولیاء یک مدرسه دخترانه. آن جا دختر شانزده سالهای را به او معرفی کردهاند که برادرش را فرستاده بازار قدری وسایل الکترونیکی تهیه کند. سیم و خازن و این حرفها...بعد هم نشسته در آشپزخانه منزلشان انرژی هستهای درست کرده. حالا هم با محافظ به سازمان انرژی اتمی رفت و آمد میکند.
خب به کجای قضیه شک دارید؟ دختر نبوده؟ این آقا دعوت نشده؟ انجمن اولیاء مدرسه تشکیل نشده؟ مدرسه پسرانه بوده؟ دخترک شانزده سالش نبوده؟ برادرش را نفرستاده بازار و از پدرش خواسته برایش لوازم تهیه کند؟ آشپزخانه ندارند؟ توی هال نشسته و انرژی هستهای درست کرده؟ سازمان انرژی اتمی نداریم؟...آخر آدم حسابی به چه چیز این موضوع شک دارید؟ چه فایده؟ به هرکدام شک کنید باز چندین تا چیز دیگر به شما دهنکجی میکنند!
فکر میکنید دخترها در قبل از انقلاب مینی ژوپ نمیپوشیدند؟ از پیادهروهای باریک رد نمیشدند؟ لچک تو کیفشان نداشتند؟ کیفشان سوسماری قرمز نبوده؟ دامنشان ( همان مینی ژوپ دیگر...) کوتاه نبوده؟ استخدام نمیشدند؟ مادر نداشتند؟ حاج آقاها در راه رفتن به مسجد جایی نمیایستادند و دو دستشان را روی عصایشان نمیگذاشتند؟
عجب آدمهایی هستیم ما هم. نمیگذاریم بنده خدا تخیل کند و رمانش را بنویسد و به چاپ چندم برساند! واقعاً که.
قبول که اینجور کتابها باید حداقل چیزی داشته باشند که به آن به نازند. یک چیزی...حالا هرچیز. مثلاً یک نثر خوب. هرچند نثر خوب جزء اولیه های آثار داستانی است. بالاخره نویسنده هم که نداشته باشند به زور و ضرب ویراستار تا اندازهای دستیافتنی است. البته این یکی که ویراستار و مسخرهبازیهای این جوری را قبول ندارد! خودش خاص خودش رسم الخط دارد و ... نتیجهاش:
« صبح است. صبحانه نخورده، دو میل ( منظور میل باستانیکاری است ) چوبی ( ! ) را برداشته و با لنگ، تمیزشان کرده است. ( ویرگول برای چی؟) گردِ دوماه رخوت روی تن میل ها نشسته است. با حوصله خاکشان را گرفتهاست. بعد هم رفته است روی بام بالاخانه، پشت خرپشته، به نرمشکردن و ورزش کردن. قبل از این که ناصر اگزوز بالا بیاید، خودش در قفس کبوترها را باز کردهاست و پرشان داده.» ص 95
پهلوان جلو میرود تا میرسد به خود خود فیلمفارسی:
«...صفدر برمیگردد. اما نه به سمت او و پیرزن. می رود به سمت وسپا ( موتور وسپا ). از دورِ میلهی آینه شکسته زنجیر پلاک برنجی را برمیگیرد.
- یارب نظر تو بر نگردد...» ص 115
پیش تر بخواهید، وقتی برای صفدر توضیح میدهد:
- گاو صندوق قدی بالا را که دیدهای؟ همان « ایران کاوه » ای که توی بالاخانه گاراژ است. کمِ کم به قاعدهی دو تا گاوصندوق دفتر است. دفتر و دستکها و سند و بنچاقها، همه توی گاو صندوق دفتر است؛ پولها هم. ( حالا ببینید چه چیزی مهمتر از اینهاست که گاوصندوق بزرگ تر لازم است!) گاوصندوق بالاخانه، اما شش تا رمز میخورد و یکدسته کلید قارونی دارد ( محکم کاری زیاد!). اگر قلیشاهدزد تهران باشی و بازش کنی، طبقه بالاش خالی خالیاست؛ نه چکی ، نه سفتهای، نه نقدی، نه سندی...توش فقط یک دفترچهی سفید هست؛ همین و بس... یک بیاضِ خالی...تو صفحههاش، دهمی است، نمیدانم، بیستمیاست، نمیدانم...اما توی یکی از صفحههاش نوشتهام، داشت صفدر، بساطِ قمار...جلوش هم ( لطفاً خوب دقت کنید!) تار سبیل تو را چسباندهام...امروز روزی باید بهت پس میدادم آن گروی را. حالا که نه تو بالاخانه با احترامات فائقه، که پایین پای جور کن سردرسنگی، پشت کردی به من، شک کردی به من، این تار، به آن تار در...» ص 116
کیف کردید! نه؟ لابد دارید مقایسه میکنید با روایت آن دختر شانزده سالهی توی آشپزخانه؟ حق دارید!
اگر چه از این نمونه فرمایشات و شیرینبیانیهای لمپنی درجایجای کتاب موج میزند اما میخواهم از تفصیل بیشتر و بیشتر صرفنظر کنم و با اشاره به صحنهای شما را در مقابل سئوال جدیتری قرار بدهم. البته ناگزیر از تفصیل هستم.
ایشان توی گاراژ درندشتشان تعدادی هم گوسفند ول کرده برای مقاصد خیر. بخشی مال خودشاست و بخشی هم مال هیات. همه مراقب هستند حلال و حرام نشود. مواظبند یکوقتی اشتباهی بهجای گوسفند خودی از گوسفندهای هیاتی سر بریده نشود. این گوسفندها کلی ارج و قرب هم دارند. بالاخره... یکروزی یکی از افرادی که مال گاراژ رقیب است و در آن گاراژ همه آدمهای خلافکار فکلکراواتی و نوکر دولت و چشم بد به زن مردمدار جمع شدهاند ( بر عکس این گاراژ که همه فقط معتادند و لمپن و بس! گاهی هم ورقی میزنند و دور از چشم رئیسشان قماری بازی میکنند یا دمی به خمره و البته...بلدند زنانی کابارهای مثل مه پارهی کنتینانتال را برای ارباب جانشان راضی کنند به گاراژ بیاید و شبی هم او را از خماری و افسردگی و احساس تنهایی بیرون بیاورد!)...بله یکروزی جوانی با ماشین کورسیاش به گاراژ میآید و با ویراژی که میدهد یکی از آن گوسفندهای نانازی را زیر میگیرد. قرار میشود اگر گوسفند مورد نظر از زمره گوسفندهای هیات باشد راننده ادب شود و ...( یک مثقال گوشت حیوان آب شده باشد، گوش این راننده قرتی را میبرم! ). الحمدلله از گوسفندهای صاحب گاراژ یا همان قهرمان دوران است. بنابراین به کمک افراد تحت امر خود در گاراژ و با یک درجه تخفیف راننده را مجبور میکنند یک پارچ پراز چای داغ را سر بکشد. چه پارچی؟
- این پارچ هم دختریش کمر باریک بوده، الان سه دست استکان- نعلبکی زاییده، از هیکل افتاده!
یشتر دردسرتان ندهم، یک خاور پر از سیب پیدا میکنند و راننده و ماشین کورسیاش را میآورند پای سیبها. اول البته پول سیبها را با سودش به صاحبش میدهند ( چه آدم های درستکاری! حلال و حرامی گفتن!) بعد طبق خواستهی جناب قیدار که میفرماید میخواهد همه سیب پشت کامیون را بدهد به پاپیون ( همان راننده ماشین کورسی! در سرتاسر کتاب همه یک اسم مستعار لات ساز هم دارند مثل نعمت هیجده چرخ، صفدر کچل، فری ینگه، شُلتون به جای سلطان که معتادها و قیدار و راوی این طور صدایش میزنند ).
«- بریزید، داخلش را پرکنید. باید ظرفش این اتول کورسی را پرکنیم. تو عالم هم سایه گی، گیرم کسی برای شما تو کاسه چینی، نصفانصف، آش آورد، شما که نباید حلیمش را سرخالی پس بدهید!
هاشم سر تکان میدهد و سیب ها را می ریزد روی صندلی عقب. ناصر به کلهاش میزند در جعبهی داشبورد را باز میکند و نصف جعبه سیب را به زور میریزد داخلش. تا زیر صندلیها هم پر میکنند. سیبها میچسبند به سقف. حالا دیگر جا برای نشستن پاپیون هم نیست و...
نعمت هیجدهچرخ، که میبیند کار سیبها تمام شدهاست، مچ دست پاپیون را رها میکند. هنوز ته پارچ چای باقی مانده است...هاشم شامورتی، قبل از اینکه در را پاپیون ببندد...سیبهای روی زمین افتاده را دوباره میریزد توی پلیموت. روی کت و شلوار کرم پر از سیب میشود. پاپیون خودش را جابه جا میکند که استارت بزند. به زحمت سویچ را میچرخاند. موتور برقی استارت ناله میکند. اما انگار میللنگ نمیچرخد. موتور روشن نمیشود. همه حیراناند که چرا پلیموت خوشرکاب صفر روشن نمیشود. هاشم شامورتی باز یک هو میزند زیر خنده. میرود پشت اتول و از ته اگزوز دولول اتول، دو تا سیب گازخورده را که حدیده قلاویزی، جفت لوله شدهاند بیرون میکشد. بعد به پاپیون اشاره میکند استارت بزند. اتول تک استارت روشن میشود. هاشم یکی از سیبها را دوباره به زور فشار میدهد داخل اگزوز. موتور صداش عوض میشود و ناله میکند. با یک نیشگاز، سیب داخل لوله مثل گلوله توپ حاجت رواکن سر در میدان سپه به بیرون پرتاب میشود و میخورد پشت خاور دهچرخ و پخش میشود روی تصویر آهوی نقاشی! ناصر میخندد و میگوید:
- این کار اگزوز است...دخلی به تو ندارد!
اینبار ناصر جلو میرود و با همان فن هاشم، دو سه سیب را به زحمت فرو میکند داخل یک لولهی اگزوز دولول. هفتهشت سیب دیگر را هم به ضرب لگد تو همان یک لول اگزوز جا میدهد، جوری که توپ شلپنر هم نتواند شلیکشان کند! لولهی دیگر را باز میگذارد. موتور یک بند ناله میکند و پنداری تک کار میکند. پاپیون با گردن کج میخواهد راه بیفتد که یک هو فریاد میکشد...» صص 191 و 192
این هنگام است که قیدارخان میرود و یک سیب پوستکن پلاستیکی از توی گاو صندوقش در میآورد و میدهد دست راننده و میگوید دور همی بنشینند و پوست بکنند، دست و بدنشان، محضری، ورز میآید!
میخواستم اینرا بپرسم پرداخت این صحنه خشن و لمپنیسم لبریز در آن شما را یاد چه واقعهی شومی میاندازد؟ به خاطرتان هست؟ نیست؟ یادتان نمی آید استعمال شیاف پتاسیم را توسط...به...
میخواهم با این اشاره مطلب را تمام کنم که این آدم، قهرمان، شخصیت آرمانی و کارآکتر مورد علاقه نویسنده بعدها سرنوشت عبرتانگیزی! پیدا میکند. عبرتانگیز نه از آن جهت که خود او متنبه میشود، نه...بلکه از آن جهت که من خواننده عبرت میگیرم. این من هستم که چشم بصیرتم باز میشود. می فهمم آن که برای مراسم استقبال ماشین به قول خودش گاومیش آمریکایی یا همان بوفالویش را در ا ختیار گذاشت همین قیدار خان بود. همان طور که میفهمم آن گذشته و ادا و اصول آخرالامر سر از کجا در میآورد. شما هم بخوانید. شاید مثل من انگشت عبرت به دندان بگزید!
«...یکی از شوفرها گاراژ میگوید که او را دیده بوده در پنج کیلومتری بندر جاسک. با شهلا خانم، پشت گاومیش، روی صندلی تاشو نشسته بودهاند و لباس چرکهای جذامیهای جذامخانه! را در تشت میشستهاند!!!!
اهالی قلهک میگویند: زمستان انقلاب که رسید، قحطی نفت و گازوییل ( حالا چرا گازوییل الله و اعلم! چون اگر می فرمود نفت چاخان نویسنده جفت و جور در نمیآمد و چرخ تحمیق خواننده بیشتر لنگ میزد!!! ) بود. تو دستهی پیتها طناب رد میکردند که کسی تو صف نزند...وسط قحطی سه تا تریلی تانکردار نمره ترانزیت آمدند تو محل و به همه، مجانی گازوییل دادند. فارسی هم نمیفهمیدند...( لابد از روی آدرس تو بارنامه محل را پیدا کرده بودند!!) پشت یکیشان نوشته بود، بیر آنا...بیر بلغار، بیر صوفی حکمت...بیر ایران، بیر قیدار! یکی از اهالی محل که ترکی میدانست از قیدار سراغ گرفت. راننده ترک، گریه کرد و نشست روی پله در. گفت ما نه، اما صوفی حکمت تو این مدت دو بار قیدار را دیده است.
در اسناد نیامده است، اما چند نفری که از دفاع سی و چهار روز اول جنگ از خرمشهر باقی ماندهاند میگویند ظهر به ظهر، پشت گمرک، ماشین بلندی زوزهکشان میآمد. روی در پشت صندوقش پارچهای میانداختند که سایهبان باشد. مرد و زنی پیاده میشدند. مرد هیکلدار بود و زن قلمی ( نشانه های قیدارخان و شهلا خانم!) شاید هم نابینا. چون دستش را میگرفت به بدنه اتول و راه میرفت ( چراغها را خاموش کنید یک دل سیر گریه کنیم!). برای بچهها دو سه بار حتی میان آن توپ و تانک و گلوله و تیر و ترکش، کباب کوبیده درست کرده بودند. پخش شربت کار هر روزه شان بود. کباب درست میکردند و لقمه میگرفتند میدادند دست بچهها...» صص289 تا 292
حالا شاید شما هم مثل من بتوانید حدس بزنید چرا و چهطور مجموعهای از عوامل، چنین کتابی را در یک سال به چاپ ششم میرسانند! و بسیار جای تاسف است اگر نشر افق نیز در این گاراژداری جزء شرکای اصلی است.
در یکی از پیاده روهای پت و پهن و دراز کپنهاک (واکینگ استریت)، که مثل اینجا ابراز شادمانی عجیب نیست، هر یکشنبه، مردی را می دیدم که اسمش را گذاشته بودم ارکستر سرِخود. چونکه به اندازهی یک ارکستر چهار پنج نفره از خودش صدا تولید میکرد! گیتار میزد. با مقداری سیم و نخ و چوب پایهای ساخته بود تا دم دهانش و یک سازدهنی آنجا مستقر! کرده بود. با شبکهی مشابهی از سیمها و ریسمانها و اهرمهای دیگر هم که به پاشنهی پایش وصل بود، بر طبلهایی که به پشتش بسته بود میکوبید و همزمان جینگ و جینگ سنجهای بالای سرش را ضمیمهاش میکرد. وقتی از فوتکردن در سازدهنی دست برمیداشت با صدایی به شدت مرده و معمولی کانتری موزیک آمریکایی میخواند. ارکستر سرِ خود، در آنروزهای یکشنبهی واکینک استریتی کپنهاک، آنقدر سرو صدا تولید میکرد که نمیشد توجهی بهش نداشته باشی! حسابی زور میزد و به هرحال هریکشنبه چنددقیقهای سرگرمم میکرد و به نظرم یکی دو باری هم پولی در جلد گیتارش انداختم که خب...پشیمان نیستم. حق همه زحمتهایی بود که خداییش جای چندنفر نوازنده میکشید!
جناب نویسنده، خانم فرشته مولوی هم کم و بیش مدلی از ارکستر سر خود داستان و داستاننویسی ماست. سالهاست از جایی و احتمالاً در اتاقی « از آن خود» مستقر شدهاند و عبور و مرور در خیابانهای اینجا را رصد میکنند و نیمسال به نیمسال مجموعه داستان یا رمانی مینویسند و به وطن میفرستند و منتشر میکنند. در فاصلهی این انتشارها هم هر یکی دو هفته مطلبی، شعر و داستان و مقالهای تهیه میکنند و به یک مشت آدرس اینترنتی ( از جمله آدرس من ) که معلوم نیست از کجا گیر آوردهاند( شاید هم خودم بهشان لو دادهام! ) میفرستند. داستانهایی که گویی با هربار ورود به آن اتاق ویرجینیا وولفی و نشستن روی صندلی احتمالاً گردان جلوی کامپیوترشان و سرچ کردن فایل عکسهای عمه خانم و خاله خانم و مادر بزرگ و صغری و سکینه و حلیمه و ننه جان و بابا خان و نوری و کوری ...و آن خانهی بزرگ محلهی قدیمی فلان کوچه بهمان محله شهری با حوض وسط حیاط و اتاقهای دور تا دور و به خصوص درختها و بندرختها و چی و چی بهشان الهام میشود. یک دفعه یادشان میافتد ای بابا! تا به حال در باره آن پیرزن هاف هافوی بی دندان کچلکوری که شلوارش را پشت و رو میپوشید و بوی آزار میداد و زشت میخندید و نحس حرف میزد و ملافه و لباسچرکهای اهل خانه اجدادی را یکشنبه به یکشنبه میشست و لاجورد میزد چیزی ننوشتهاند و الان است که دیر بشود! این احساسی است که از خوانش داستانهای مجموعه زرد خاکستری مولوی به من خواننده دست میدهد.
در این «زرد خاکستری» با آدمهایی کم و بیش نظیر پیرزنی که گفتم و فضایی دلگیر ( حیاطی قدیمی با توالتی نه، «مستراحی» در یک گوشه اش و حوضی در وسط و...) روبه روییم. اصرار نویسنده بر ترسیم این فضا و توجه به این آدم ها که حس زندگی و شادی و عشق از آن ها زدوده شده خوانش کتاب را به شدت ملال آور کرده است.
مطابق یادداشت نویسنده، سه داستان اول قبلاً در مجموعهای به نام «پری آفتابی و...» در بیست سال پیش درآمده و بقیه همه اینجا و آنجا و در این و آن نشریه درآمده و درهرحال گستره همه داستانهای کتاب، گسترهای پانزده ساله و منتهی به سال هزار و سیصد و هفتاد و نمی دانم چند است. حالا یکی بیاید به من بگوید چرا باید یکی فکرکند داستانهایی که تازهترینشان را هفده هیجده سال پیش نوشته و کهنگی از آن ها می بارد، برای خواننده تشنهی ادبیات داستانی امروز جالب باشد؟ چون در چاپ و انتشارشان تا به حال منعی وجود داشته؟ چون جمعیت داستانخوان به تازگی متوجه وجوه ممتاز و جذابیتهای تا به حال مخفی ماندهی داستاننویسی این نویسنده شده و حالا برای خواندن همهی آثار کهنه و نو ایشان بیقراری میکند؟
به هرحال کتاب هیچ امتیاز قابل اعتنایی ندارد اما در این مجال کم نمیشود مصادیق ضعف و بدی داستانهای کتاب را هم یکییکی آورد. ولی شما خود میتوانید خیلی راحت طی خوانش مجموعهی انشاءهای خانم مولوی در این کتاب، با جمعیتی از آدمهای بیمار، زشت رو، بیکار و معطل و معتاد و ریغو و اسهالی و تکیده و شل و ول و شندره پندره پوش و گرسنه و آه و ناله کن لق لقو با خالهای گوشتی ریز و درشت روی صورت که رویشان تارموی بلند و زبر و سیاه و سفید سبز میشود و پیشانی از چروکهای درشت پله پله شده که اغلب سازماناً نقص عضوی مادرزادی هم دارند روبرو شوید و دمبهدم حالتان به هم بخورد.
دارم سعی میکنم بفهمم نویسنده در هنگام نوشتن این داستانها و یاد آوری این شخصیتها و مکانها و حوادث دوران کودکی، واقعاً داشته از کی یا چی انتقام میگرفته؟
دارم فکر میکنم اگر ایشان هم مثل آن مرد دانمارکی بیست و هفت هشت سال پیش ( نگارش و تایپ و انتشار و ارسال به آدرس های اینترنتی! )، دراین واقعاً زرد خاکستری بیشتر تلاش میکرد و انتشارات روزنه نیز در انتخاب کتاب برای انتشار دقت بیشتری به خرج می داد و فقط به نام و نشان نویسنده و تک و توک کارهای قابل قبولی که در گذشته از ایشان خواندهام ( مثلاً « کی بنفشه می کاری؟») بسنده نمی کرد شاید به حداقلهایی از جذابیت متن و فضا و موضوع و کارآکترهای داستانی می رسیدم. در این صورت آیا اینقدر از وقتی! که بابت چند متن مرده نه، اما مردنی، صرف کردم، حرص میخوردم و پشیمان بودم؟
موضوع یادداشت بعدی، رمان « من...مهتاب صبوری » از قباد آذرآیین.
· این یادداشت پس از انتشار در روزنامه اعتماد با اصلاحات و تعدیل هایی در این جا آورده شده.
فکر نمی کنم عادت فقط من یکی باشد. این خاصیت رمانهای خوب هم هست که وقتی تمامشان میکنی و میبندیشان، حتی اگر به لحاظی مقید باشی بلافاصله رمان دیگری را شروع کنی ( مثل حالای من ) تا مدتی به فکر فرو میروی و دلت نمیخواهدکار تازهای دست بگیری. مقاومت میکنی آنقدر که به نظر میرسد خودت را به بیخیالی زدهای و بهانه تنبلی کردهای! در حالیکه بیش از خیلی وقتهای دیگر داری به موضوعی مطبوع فکر میکنی. به این که اینبار وقتت به بطالت نرفت و حسابی مشمول احترام نویسندهای شدی!
چند هفته پیش « قلعه مرغی، روزگار هرمی» سلمان امین اینحال خوش و حس مطبوع را به من بخشید و امروز، « دکتر داتیس » حامد اسماعیلیون. هر دو اثر مشابهاتی با هم دارند و هر دو به زبانی مناسب موضوعِ خود و لحنی جذاب نوشته شدهاند. هر دو نویسنده، خوب عمل کرده اند و در بیان موضوع رمان خود تسلط و شناخت لازم و کافی بروز دادهاند. فضای هردو داستان، منطقههایی از جنوب شهر تهران امروز است که به خوبی تصویر شدهاند. هر دو ضمن بیان تلخیهای زندگی اقشاری از مردم حاشیه نشین کلان شهری مثل تهران، در روزگار امروز، ریتم خوبی دارند و از طنز شیرینی بهره بردهاند و با چاشنی شوخیها و عبارات و اصطلاحاتی که در خور فضا و کارآکترها و موقعیتهای داستانی خودند، متن را تا حد قابل قبولی سراسر سر پا نگهداشتهاند. چه خوب که می شود با نام و مشخصات بیماری ها و اسباب و ابزار دندانپزشکی این طور کارآکترها را معرفی کرد و داستان را گسترد و پیش برد. شاید اکنون، چنان که امین و اسماعیلیون به خوبی نشان دادهاند، دیگر وقت آن رسیده است نویسندههای جوان ما از چهاردیوار آپارتمانهای تنگ و تول خود بیرون بزنند و از چرخیدن حول مرگ و افسردگی و غمباد گرفتگی روزمرگی های دخترپسری دست بردارند و به جهان زنده، پرخون، رنگارنگ و چند لایه کار و تلاش این سوی دیوارها سربزنند و خواننده اثر خود را به تصویرسازی هنرمندانهای از عرصههای تازه زندگیهای واقعاً موجود دعوت کنند. سلمان امین و حامد اسماعیلیون هر دو با نسبتهای نزدیک به هم از پس کارشان بر آمدهاند و شایستهی تقدیرند. « دکتر داتیس » نویسندهی خوش آتیه، حامد اسماعیلیون، در این وانفسای فقر رمان خوب، به لحاظ وسعت شمول عرصه بازآفرینی واقعیت منظور نظر نویسنده، به نحو حقیقتاً خاطره انگیزی خواندنی است. ساسنگ شهری است که در اثر اسماعیلیون زنده و زیبا و باورپذیر ساخته شده و آدم هایش، زن و مرد و جوان و پیر، در مجاورت من خواننده نفس میکشند.
این اظهارالبته، چنان که نرم و نازک اشارهکردم، به آن معنا نیست که کار به کل تمام شده و همه چیز در غایت مطلوب خود عرضه شده است. شاید در فرصت دیگر توفیق پرداختن به جنبههای دیگری از این دو اثر، بخصوص «دکتر داتیس» که شایسته توجه خیلی بیشتر از این هاست فراهم گردد. به ویژه در مورد مرز ظرفیتهای انتخاب این گونه لحن و زبان و محدودیتهای ناشی از آن که همواره میتواند در نیمه راه، منجر به افت شدید منحنی جدابیت متن شود. فعلاً به همین مختصر اشاره بسنده میکنم که چنین رویهای، با وجود توفیق هر دو کتاب خطراتی هم در کمین خود دارد از جمله:
1- غرق شدن نویسنده در استفاده از مهارتهای غیرقابل انکار که در نمایش زبان و لحن انتخابی خود بروز داده، و ممکن است، مفروض به غرق کردن خواننده در جهان داستانی تصویر شده باشد، عملاً دیوار حایلی بین این جهان به هرحال محدود، با جهان نامحدودی که ایده آل های خواننده را شکل می دهد و ذوق و سلیقه ی او را قوام می بخشد بر میکشاند. به این ترتیب که هر چه بیشتر مهارتهای مذکور، به کار گرفته و تکرار شود، جهان برآمده از آن کوچکتر و متنزع تر است و امر ماندگاری اثر را نا محتملتر میکند.
2- شیرینی و جذابیت زبان و لحن این چنینی تا زمانی کارکرد موثر دارد که خواننده به آن خو نگرفته و برایش تکراری نشده باشد و این اغلب در نیمه راه یا یک سوم آخر اثر اتفاق میافتد. از آن به بعد خواننده مایل است هر چه زودتر رمان به سرانجامی برسد و به قول سر و تهش به هم بیاید تا از ضربآهنگ تکراری متن نجات یابد. این جاست که متن برای سرپا ماندن به شگردها و ترفندهای دیگری نیاز دارد. چاشنی طنز البته تنها تا اندازه ای چاره ساز است و طبعاً برای نجات اثر کفایت نمی کند.
اگر نخواهم کمال گرایانه قضاوت کنم گواهی میدهم کتابهای سلمان امین و حامد اسماعیلیون، به شکل کاملاً قابل قبولی خطر بند دوم را از سر گذراندهاند، اما اجازه میخواهم بررسی کم و کیف موفقیت و رعایت و ملاحظهی جنبههای بند اول را، به فرصت دیگری موکول کنم.
از تعداد قابل توجهی کتابهای نخوانده، چندتایی را کنار گذاشتم و قرار کردم با خودم همه را، به هر زور و زحمتی هست، در این پانزده بیست روز مانده تا آخر فروردین بخوانم. سال پیش همین موقعها حسابی درگیر نوشتن رمانی برای نوجوانان بودم که ناشر وعده داده همین روزها در میآید: روز نهنگ. بعداز آن دو رمان دیگر هم نوشتم و برای چاپ تحویل دادم. گویا سال نود و یک سال نوشتن من برای نوجوانان. « روز نهنگ »، «شکارچی کوسهی کر» و « هنگام لاکپشتها » محصول این سالند. سال نود و دو شاید، اینطور که از بهارش پیداست، سال فقط کتاب خواندن باشد!
از « آسمان خیس» بگویم که برای دومین بار می خواندم. مجموعه داستانی است از نویسندگان آلمانی که همت محمود حسینیزاد و نشر افق اسباب چاپ و نشر و خوانش آن را فراهم کرده. همهی داستانهای «یودیت هرمان» و چند نویسندهی دیگر آلمانی، از جمله «پتر اشتام» و «برنهارد شلینگ» و...را، چندباری خواندهام و احتمالاً در آینده هم خواهم خواند. داستانهای « آن زن در جایگاه بنزین » از «برنهارد شلینگ» و « عشق آری اسکارسون» از «هرمان» به نحو ماندگاری غم انگیزند. کندوکاوی هنرمندانهاند در فردیت آدمهایی که در کنار هم اما گاه به شدت تنهایند و اغلب با حسرت زمانهای از دست رفته، روزگار و روزمرگیهایشان را مرور میکنند و به امید آیندهای موهوم و مهآلود به روز و امروز تحملپذیر خود پشت پا میزنند. صحنهای از داستان «شلینگ»، آنجا که مرد از زن میخواهد اتومبیل را وسط بیابان متوقف کند و چمدان خود را از صندوق عقب برمیدارد و قدم در راهی مبهم و نامطئمن (مهمتر از آن بیبرگشت) میگذارد بسیار تاثیر گذار است.
« مرد پیاده شد، اتومبیل را دور زد، درِ سمت زن را باز کرد و اهرم کوچک بین در و صندلی را کشید. چمدان و کیفش را برداشت و گذاشتشان روی زمین. آمد کنار اتومبیل. در هنوز باز بود. زن سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. مرد در را آرام و بیصدا بست، اما به نظرش آمد که در را به صورت زن کوبانده است. قدمی برداشت. نمیدانست که توان برای دومی هم داشت یا نه، دومی را که برداشت، نمیدانست برای بعدی و بعدی داشت یا نه. اگر میایستاد باید رو برمیگرداند، برمیگشت و سوار میشد. اگر هم زن نمیرفت، مرد نمیتوانست برود. مرد خواهش کرد، برو! برو! مرد وقتی رو گرداند که دیگر صدای اتومبیل را نمیشنید. اتومبیل هم در مه فرو رفته بود.» ص 97
«یودیت هرمان»، همچون در همهی داستانهایی که از او به فارسی ترجمه شده و رمان بسیار جذاب و تحسین شدهاش، «آلیس»، در داستان «عشق آری اسکارسون» میدرخشد. داستان در بستری از برف و یخبندان سرزمینی کمتر شناخته شده، جایی که تماشای نور قطبی، هرساله موقتاً عدهی بیشماری مردم را به خود فرا میخواند، روایت میشود. همه کارآکترهای اصلی، در وضعیتی گذرا، لختی از زندگی معمول خود دور میشوند و به امید یافتن شادی، به جهانی تصادفی و موقتی سرمیکشند و دل میسپارند. به « نور قطبی» انگار. ماده پرتاب شده در کهکشان، انبوهی از الکترونهای ناشناخته گداخته، خرده ستارهها و نمیدانم چه و چهها.» ص 177
اما داستان درخشان « نامه » از «پتراشتام»، راس دیگری از چند ضلعی دلچسب و تکان دهندهی قدرت داستانپردازی نویسندگان آلمانی مجموعهی« آسمان خیس » است. زنی پس از مرگ شوهرش، به بستهای از نامههای خصوصی او بر میخورد که خطاب به زنی دیگر نوشته شده و از عشقی پنهان حکایت دارند. سراسر داستان آغشته است به حس غبن و افسردگی عمیق زن از آگاهی بر چنین رابطهای بین همسرش (که جز وفاداری و مهربانی چیزی در او سراغ نداشت ) و زنی دیگر، زنی که او نمی شناسد و در پی کشف و شناختش هم نیست. پایان بندی داستان اما...
« رفت و نامهها را آورد. سعی کرد نامهها را بخواند و به مانفرد فکر نکند، خواندشان به عنوان شاهدی بر شوری که نه مانع میشناخت و نه فاصله. تمامشان را خواند، مچالهشان کرد و انداختشان در سطل زباله. برای اولین بار بعد از مدتها، بی آنکه به عدم وفاداریاش فکر کند، یاد مانفرد افتاد. به شادی زندگی مانفرد فکر کرد، به رفتار صبورانه و ملایمش و به طنزی که با خود داشت. به اُنسی که بینشان بود و به مهربانیاش فکر کرد و به اینکه چهقدر جایش خالی است. ناگهان احساس اطمینان کرد که رابطهشان هیچ کمبودی نداشت، که مانفرد نه به خاطر احساس کمبود به او خیانت کرده بود، بلکه به خاطر احساس زیادتر از معمول عشق و کنجکاوی و تحسینی که برای همهچیز و همهکس داشت، برای بچهها و حیوانها و برای طبیعت، برای کارش و برای تمام دنیا....» ص 198
یک بار شیوا مقانلو را برای حسن انتخاب و کارش در ترجمه « ژالهکُش » که نشر «چشمه» در آورده ستودهام. مجموعه داستان « آنها کم از ماهیها نداشتند » اما شش اثر از نوشتههای خود اوست که نشر «ثالث» در آورده است.
زمان داستانها امروز و کارآکترهای اصلی همگی زنند. حضور کمرنگ داستاننویس در جاهایی از داستانها، از ویژگیهای دیگر آنهاست.
« ...میشود هم از جزئیات رویارویی زنها گذشت، از کلیاتش هم؛ و زمان را خرد و خلاصه کرد. آنچه برای ما و شما و اهالی خوراب اهمیت دارد این است که...» ص 12
« این روایت با گفتهی عمو سالک در مورد شوهر مردهی نورا منافاتی ندارد، چون مردن هم یک جور ترک کردن است.» ص 13
« وسط داستانیم ما. میدانیم که اولیس این روزها به لطف اندرزهای مهربانانهی میزبانش...» ص38
زبان داستانها اگرچه شسته و رفته اما گاه با موضوع روایت تناسبی ندارد. از جمله در داستان اول، پریماهی، که روستایی پرت در جنوب ایران را توصیف میکند. زنی، با گذشتهای نامعلوم، به انگیزهای که باز هم معلوم نیست، وارد روستای خوراب می شود. در بیپناهی و تنهایی، نزد یکی از زنان روستا میماند و کمکم، به لحاظ موقعیتی که فراهم می آورد، زنان روستایی برای آرایش سر و صورت خود نزد او می آیند و اندک اندک، همچنان که ظاهرشان تغییر می کند به جهان تازهی روابط و رفتارها و گذران دیگرگونهی روزهایی که همسران شان برای صید به دریاهای دور سفر می کنند پا میگذارند.
زبان داستان افسانه پردازانه است ( در این باره بیشتر خواهم گفت ) اما از آنجا که همهچیز در مقطع زمانی نزدیک اتفاق میافتد، المان هایی مثل ضبط صوت و سی دی و... اجازه نمی دهند این افسانه شکل بگیرد. پایان بندی معلق و حضور گاهگاه نویسنده در متن، از آن داستانی پست مدرن می سازد.
شاید اگر زمان روایت دورتر، روستا فقیرتر و پرت افتادهتر، و عناصری مثل باد و خاک و شرجی و دریا برجستهتر نموده میشد، با توجه به وجود کافهای درکنار جاده، با کافه چی احتمالاً مبتلا به زار، از متن نسخه داستانیتری بر می آمد. « پریماهی» خانم شیوا مقانلو داستانی است که ظرفیتهای آن بسیار بیشتر از حال پرداخت شدهی موجود است. نگاه کنید به نمایش رابطه زن ( نورا ) با زینب که خیلی خوب شروع شده و اساساً میتواند مواد خام کافی داستانی جداگانه باشد. میشد به همین بسنده کرد که زن کافهچی همین زینب باشد، افسانهپردازی که از نورا میگوید و به گوش مسافران میخواند تا بدین سان در جادهها و از آن جا در جهان راه و بی راه ها منتشر کند. اما کسی زیرگوشم میگوید از بخت بد، خانم نمی تواند و نمیتوانسته تجربه بلافصل و عمیقتری از دریا داشته باشد. چون زن است؟ چون کار می برد؟ چون زمانی زیاد می طلبد؟ چون از جنس زندگی دیگری است؟ به هرحال به مصداق چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند، مقانلو نیز تاب ادامهی آن عینیت داستانی ابتدای اثر را ندارد، چرا که به هردلیل، جز تا لب دریا نتوانسته پیش برود و بنابراین ره افسانه میزند. دامچالهای که « منیرو روانیپور» نیز از اهالی مغروق آن بود.
بازی با کارآکتر «پنهلوپهی اودیسه» و انتظار پاکدامنانهی او برای بازگشت همسر و خود «اولیس» و «هومر» از یک طرف و «وحیده» و «سیما» و خانوادهی شوهر از طرف دیگر، پایانبندی دلپذیر و تا اندازهای غیر قابل پیشبینی، از « اولیسه » خانم مقانلو داستان جذابتری فراهم میسازد. زبان داستان متناسب و رفت و برگشتها در متن دنبال کردنی است.
« سالهاست که گیسوان «پنهلوپه» بر فراز برج در اهتزازند. کشتیهای خواستگاران رنگ به رنگ میآیند و لنگر میاندازند و بادبان برمیکشند. روزی کشتی مجللی از راه میرسد با دکلهایی از یاقوت و مرجان و جاشوانی از آبنوس. امیر برازنده، با ریش سیاهی تا کمر و هزار ملاح در رکاب...» ص 39
در این داستان اما فقط این میماند که با تردید بپرسم فاتح «تروا» که بود؟ «اولیس» یا «آشیل»؟
داستان مثل بلور هم از داستانهای نسبتاً موفق مجموعه است. هرچند ایده بازی با کارآکترهای از شهر آمده و روستائیان به ظاهر ساده و میدان جستجو برای آثار تاریخی و میراث فرهنگی، تکراری است و نمونههای خیلی موفقی در این زمینهها وجود دارد، شاید اگر نویسنده توجه بیشتری به فضاسازی و جغرافیای محل وقوع داستان داشت و اگر مثلاً جزئیاتی از یکی از کاوشها را، با زمان و مکان دقیقتر، چشمانداز اطراف و ترس توی هوا و زمستانی که حاضر است و خصوصاً درختها و باغ و باغچه و آدمهای دیگر که ممکن است هر لحظه در کمین شهریها باشند، عرضه میکرد داستان در ذهن ماندگارتر میشد. « معصوم دوم » «هوشنگ گلشیری» را که یادمان هست؛ همچنین چند داستان از شهریار مندنی پور ( به نظرم بشکن دندان سنگی را ) و البته رضا فرخفال در « آه استانبول ».
به جز این دو کتاب، اتحادیه ابلهان را خواندم. خواندن که چه عرض کنم؟ تا صفحه یکصد و پنجاه کتاب دوام آوردم و پرتش کردم...ببخشید با عرض معذرت از جنابان آقایان غیرابلهه! آهسته و با احترام گذاشتمش جایی کنج برای روز مبادا و شب بیکتابی. به خودم گفتم ترجیح میدهم جزء همان ابلهانی محسوب بشوم که جناب پیمان خاکسار، مترجم صد البته همیشه محترم، فرمودند. یعنی یکی از کسانی که کتاب را نفهمیدند و دوره راه نیفتادند به به و چه چه کنند که این شاهکار بی بدیل را بلافاصله چاپ و منتشر کنید! فعلاً و تا وقتی که دوباره کلی انرژی از خواندن کتابهای خوب دیگر در خودم ذخیره کنم همانجا و آن گوشه که عرض کردم باقی خواهد ماند. در آن صورت و آن موقع که پایان این تبعید فرا برسد به تفصیل خواهم گفت چرا اتحادیه ابلهان کتاب خوبی ( مثلاً شاهکار ) است یا همچنان چیزی در حد و اندازه یک اثر پیش پا افتادهی کسالت آور!
از مجموعهی کتابهای طرح « رمان نوجوان امروز» کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، طی دو سه سال گذشته، تاکنون قریب چهل عنوان منتشر شده. چندتایی را که کانون به تازگی چاپ و منتشر کرده خواندم.
« آن سوی پرچین خیال» کار عبدالصالح پاک روایت زندگی بچهها، و همچنین بزرگ سالانی، از روستایی در خطهی ترکمنصحراست. پرداخت کارآکترهای این رمان متاسفانه ( به جز راوی و گوزل و تا اندازه ای قربان ) از عمق کافی برخوردار نیست. اشخاص دوبعدی میآیند و تنداتند میروند. بخصوص در بخش سفر به سرزمین قصهها، شخصیتها اصلاً همدردی و توجه خواننده را برنمیانگیزند و داستان به ورطهی چند پارگی سقوط میکند. خوجهمرگن که بالقوه شخصیتی جذاب و توجه برانگیز است و از زیر قلم نویسنده خوب در آمده، در نیمهی رمان به فراموشی سپرده میشود. در عوض بر اشتیاق و بی قراری راوی برای شنیدن یک قصه، چندان تاکید میشود که سئوال برانگیز است: برای پسرکی که با طبیعت و ماجراهای آن مثل روبه رو شدن با گرگ و یا رفتن به کنار رودخانهای نهی شده و حادثهخیز مستقیماً درگیر است و تجربههایی از ایندست از سر میگذراند، دل بستن به قصه و متل و حکایت و بیتابی کردن اینچنینی برای شنیدن پایان یکی، چه توجیهی دارد؟ برای نویسندهای مثل عبدالصالح پاک که علیالظاهر آسان به چنین فضاهای طبیعی نابی دسترسی دارد ( و نشانههای چنین دسترسی و تسلطی در متن کتاب کم نیست ) پناه بردن و پرداختن به عوالم رویا و حکایت و افسانه در بخش قابل توجهی از متن « آنسوی پرچین خیال» همانا ماندن در آن سوی رودخانهی یخزده! و به زبان دیگر عملاً شکست محسوب میشود.
« گذر از کوه کبود » کار بهتری است. محمدعلی علومی با تجربه طولانی در ادبیات داستانی بزرگ سال، در این رمان، راوی حکایت نوجوانان و جوانانی است که در مقطع آغاز انقلاب به مبارزهی روشنگرانه با عوامل سرسپردهی شاه و سلطنت پهلوی مشغولند. چنانکه به نظر میآید، داستان بر اساس اشخاص و ماجراهایی حقیقی نوشته شده و حضور محسوس و موکد نویسنده ( که روایت را گاه گاه به سوی نقالی برده) در جاهایی از متن بر روایت مستندگونهی «گذر از کوه کبود» تاکید دارد. شاید اگر این حضور، با تکینکهای مدرنتر داستاننویسی همراه بود با متنی به مراتب قویتر و تاثیر گذارتر روبه رو بودیم. البته مشکلات جدیتری هم هست. ریتم پیشرفت اثر کند است و شاید این از مشخصات زندگی و کار در شهرهای کوچک است که شهروندان و نویسنده ( مثل خود من! ) نبضشان! آرامتر میزند و طبعاً گویی چندان نگران زده شدن زنگ پایان فرصتها نیستند! به عبارت دیگر نویسنده دلیلی نمیبیند خواننده شهرنشین ریتم کند اثر را تاب نیاورد و داستان را ناتمام رها نکند!
کوه کبود، به درستی به منزلهی نماد سختی هرگونه تلاش هدفمند برای امری مفید به کار گرفته شده لیکن موضوع به کرات و بهانههای مختلف و توسط افراد متفاوت به زبان آورده میشود که اینگونه تکرارها، از رازآلودگی و سحر و جادوی عناصر نمادین میکاهد.
پایان داستان که همزمان با آغاز پیروزی انقلاب است از محل بروز نقاط ضعف دیگر رمان است. اما در عوض، رابطه بچهها با هم و با اعضای خانوادهشان به خوبی تصویر شده و البته که زنده و تاثیرگذار است.
شاید اگر فرم روایت داستان براساس استفاده از فلاشبک و یا طور مناسبتری که خود آقای علومی تشخیص میدهند بر تعلیق متن میافزود و به تبع آن، عدم قطعیتی نیز اگر ارائه میشد، کشش رمان را به سطح قابل قبولتری میرساند.
و اما « پیشگو» نوشتهی آقای حمید نوایی لواسانی نیز از این عدم تعلیق و توصیفات مکرر و مفصل متن رنج میبرد. دیالوگها بیخونند و کمکی به ایجاد لایههای تازه در روایت رابطه کارآکترها با هم نمیکنند. غیر از اینها « پیشگو» از همان ابتدا و در بیان مستقیم و غیرمستقیم دیدگاههای خود برای کودکان و نوجوانان دچار دو نکتهی اساسی و سئوال برانگیز هم هست.
اول این که چرا و بر اساس چه نظریهای تنها قوم پارس انسان تصویر شده و باقی ملتهایی که در کشورهای ( اتفاقاً گاهی مجاور و نزدیک ) زندگی میکنند و ظاهراً تنها و تنها به دلیل زیاده طلبی و مال پرستی رهبرانشان به سرزمین قوم پارس یورش بردهاند، همه به شکل و گونهای نیمه انسان- نیمه حیوان یا غول و وحشی و آدمخوار و عقبمانده و کند ذهن در داستان حاضر میشوند؟ آیا این نمایش دیگری از نوعی راست یا چپگرایی افراطی نیست که قومی خود را قوم برتر می دانستند و بس؟ همانی که جهان و جهانیان را چندین سال به مهلکه جنگ جهانی دوم برد و میلیون کودک و نوجوان را به ورطه مرگ کشاند؟
دوم نظریه موروثی بودن فرمانروایی است که به شکل عجیبی بر آن تاکید شده و مثلاً « فر ایزدی» نگهبان شب و روزی آن است. این که پدری ( گشتاسب نام ) رییس قوم پارس است و وقتی میمیرد ریاست بر عهده همسرش گذاشته میشود، آن هم ظاهراً تنها به این دلیل که کارآکتر اصلی داستان هنوز به سن کافی ( سن جوانی لابد!!!) نرسیده و به محض که پسرک به قد و قواره پانزده سالگی میرسد گوی بنفش را به او میسپرند و سرزمین بزرگ و پهناور پارس ملک طلق! وی میشود. این موضوع شما را یاد چیزی نمیاندازد؟ می شود بار دیگر نگاه کرد و دید تا به حال آن انحراف در دیدگاه و این سلطنت موروثی پدر به پسری در حکومت چه نتیجهای به بار داشته؟ چی هست که ارزش آموزش برای کودکان و نوجوانان دارد؟ چیزی هست که من نمی فهمم یا...؟
ضمناً، به عنوان یک تذکر فقط و جهت مزید استحضار نویسنده محترم و ویراستار ارجمند همین را عرض کنم که میگو و خاویار هیچوقت و هیچگاه در کنار هم صید نمیشوند! بنابراین توضیحات ضمن صفحه 61 و جاهایی دیگر بیپایه به نظر میرسند. میگو از سختپوستان دریاهای آزاد و اقیانوس ها است و ماهیهای خاویاری بومی دریای ( در واقع دریاچهی) خزرند. بقیه معایب و نواقص این چنینی متن را میگذارم که خوانندگان جوان و نوجوان نکته سنج خود کشف کنند.
« یک جعبه پیتزا برای ذوزنقهی کباب شده » دوست عزیزم جمشید خانیان را هم، به صد دلیل خواندم. یکی این که از آن بیاموزم و یکی دیگر، ببینم خانیان خان عزیز از سکوی « عاشقانههای یونس در شکم ماهی »، چهقدر بالا، چهقدر بلند، پرواز کرده است! چه حیف شد اما! مجال او و وقت من!
...و اما از مزیتهای غیرقابل انکار کتاب، یکی هم این است که دیالوگهای شسته رفتهای دارد. امری که با توجه به تجربه و مهارتهای خانیان در نمایشنامهنویسی، غیر قابل انتظار هم نیست.
و یکی هم این که داستان در کمتر از صد صفحه ( این هم از استانداردهای و شگردهای جدید جذب خواننده کم حوصله است لابد!) ساخته و پرداخته شده، با کلی نقاشیها و عدد گذاریها و خلاصه چه و چه که بعضی صفحات را پر کرده، متن بالاخره به صد صفحه رسیده و به این لحاظ خوانش آن را مجموعاً در یک نشست دو ساعته برای آن تیپ خواننده کم حوصله آسان ساخته. خودت زنده باشی جمشید جان!
اما همه و هرچه بد گفتم از این و آن و سخت گرفتم بر این و آن و رنجاندم احتمالاً این و آن را از خودم و نا امید کردم احیاناً این و آن را از نوشتن و باز نوشتن رمانهای تازه را بگذارید برود با آب جو؛ با عمر که حافظ گفت.
درعوض به نهایت خوشحالم « دلقک » هدا حدادی هست. همین هدا حدادی تصویرگر و مدیر هنری مجموعه را میگویم. «دلقک»ش هست که بخنداند و بگریاند و بگذارد و بردارد، ببرد و بیاورد با خودش دل من و شمایان خواننده را که شاید مثل من، نیمه شبی جایی به تنهایی سر میکنید تا هر چند دقیقه یک بار قاه قاه بزنید زیر خنده و همینطور که میخندید و به قول راوی لبت هلالی شده و اشک از چشمتان راه افتاده، فکر کنید چه خوب که مصداق بارز کار ممتاز رمان نوجوانان را پیدا کردهاید.
هرچه که خط کشیدهام زیر کلمات و عبارات و سطرها و علامت گذاشتهام بالای صفحات و ستاره و چند ستاره دادهام به پارگرافهاو بخشها کم است و کم. متن سقوط ندارد، افت نمیکند. همینطور یک نفس و یک پُک خودش را در خاطرت ثبت میکند و بیادعا میگذرد. کی گفت ما با بحران رمان و داستان و چه و چه در گیریم؟ کدام بحران؟ اگر از پهلوانان پر آوازه اما درماندهی داستاننویسی بزرگسالان مددی نمیرسد بخوانید و ببینید در این عرصه، عرصه نوجوانان و جوانان، چه امیدها که بر نمیانگیزد در دل این « دلقک»!
شاهدش همین که قاطی یادداشتهایی که در حاشیهی صفحات کتاب نوشتهام جایی هم هست که...اصلاً بخوانید خودتان:
« حالا می فهمم چرا همیشه حس میکردم و میکنم یه خندهای زیر پوست صورت این خانم هدا حدادی
هست و جا خوش کرده...این طفلک دارد هرلحظه از زور خنده میپوکد حتماً، بنابراین همهاش دارد سعی میکند جلو خودش را بگیرد بیهوا نترکد!»
خب دیگر...حالا هرچه که میخواهد باشد باشد. منظورم تعریف رمان برای نوجوانان است و اینها. این «دلقک » کاریاست عالی. بزرگها بخوانند. نویسندههای ادبیات بزرگسال که وقت و بیوقت و جا و بیجا اعلام میکنن به کل ماندهاند درگل، بخوانند. نمیخواهند یاد بگیرند نگیرند. حداقل یک شکم سیر که میتوانند بخندند!
پس یالا! بجنبید دوستان که چاپش تمام میشود ممکن است به شما نرسد!
بالاخره بعداز وقفهای چندروزه که درجریان مطالعهی مجدد کتاب « داستان یک شهر » احمد محمود اتفاق افتاد، دقایقی پیش آن را تمام کردم. کتاب را بستم و زیر تختم سراندم. راستش سرعت خرگوشیام فقط تا نیمه اول این رمان ششصد صفحهای دوام آورد و از فصلی که شرح ماجراهای زندان و شکنجه اعضای سازمان نظامی شروع می شود افتادم به خمیازه کشیدن و هرچه جلو رفتم خواب بیشتر و بیشتر برم غلبه کرد. کتاب را یکبار در همان زمان داغ و دوغهای 58 و بعداز انقلاب خوانده بودم و از همهاش البته همان شریفه و پشته و سرککشیدن از کتیبهی بالای در آن اتاق موسوم به حمام در پادگان نظامی یادم مانده بود و اینکه راوی وقت و بیوقت سیگار میکشد! به نظرم به اندازهی بار یک پیکان وانت در این کتاب سیگار کشیده شده و البته یک منبع پنج شش هزار لیتری هم عرق سگی بالا انداخته شده و سهم راوی در این مصرف گرایی عجیب بیش از همهی بقیهی کارآکترهای رمان بوده!ناگفته نماند که در آن موقع ها سیگار کشیدن زیاد مثل حالا این قدر مذموم نبود که هیچ نوعی علامت روشنفکری هم محسوب می شد!(من خودم چندتا از این عکس های سیگار به لب دارم!!) اما چرا تو این هیر و ویر رفتم سراغ « داستان یک شهر » محمود، توضیحی دارد. مختصر میگویم که داشتم در باره فضاهای زندان و تبعید و جنوب کارهایی که درآمده را مرور میکردم ( برای کاری که در دست نوشتن داشتم ) و دیدم نمیشود کار محمود به طورکلی و بخصوص این یکی را نادیده گرفت. هرچند کار کریم کشاورز در « چهارده ماه در خارک » ( که آن را هم قبلاً خونده بودم ) خواندنیتر در آمد.
این که چرا محمود در « داستان یک شهر »، برای این زمان اینقدر کشدار و خمیازهآور است دلایلی دارد. شاید مهمترین هایش اینها باشند:
1- حزب و حزب بازی و شعارهای صریح و کهنه و نیمدار راوی در دفاع از جریانی که موضعگیریهایش بخصوص در بعداز انقلاب و حالا اساساً جای تامل زیاد دارد و خیلی وقت است تو زیر زمین ها و قاطی خیلی چیزهای دیگر دارد خاک میخورد. خب بخورد!
2- زمانی که محمود در روایت انتخاب کرده، به بخش قابل توجهی از رمان نمیخورد! راوی از زمان حال برای بیان ماجراها استفاده کرده و حتی وقتی به ذکر خاطرات و مشاهداتی در گذشته دور و نزدیک خود می پردازد ( اگر زمان حال روایت را، زمان حضور راوی در بندر لنگه فرض کنیم همه وقایع مربوط به دستگیری و شکنجه و اعدام افسران سازمان نظامی در گذشته اتفاق میافتند اما محمود همچنان با تمهیدات که به استفاده از آنها اصرار دارد ماجراها را در زمان حال اتفاق روایت میکند و این در همه جای رمان به شدت از سرعت روایت میکاهد). به علاوه در بعضی صحنهها این عدم تطابق به شکلی غیرقابل قبول ذوق و شوق خواننده را هدر میدهد. به عنوان نمونه ( که کم هم نیستند ) آن جاهایی که راوی دارد از سوراخ کلید یا شکاف تختههای کوبیده شده بر چهارچوب پنجره بیرون را میپاید و بخصوص آنجا که راوی خودش را به زحمت به جایی در دیوار گیرداده و درحالی که هرآن ممکن است پایین بیفتد از کتیبهی بالا در جزئیات مو به موی شکنجه افرادی را باز می گوید! دراین مواقع هیچ جایی برای همدلی و همراهی خواننده باقی نمیماند که آخر چهطوری راوی دارد هم میبیند و هم شرح میدهد و هم در آن وضعی که انگشت پایش را به زحمت در سوراخی کوچک گیر داده و باترس و لرز سرک میکشد پایین نمی افتد؟
3- از آن بدتر انتخاب مکان استقرار راوی برای مشاهده حوادث و روایت داستان است.ضعفی که ناشی از یک ضعف اساسی تر است: انتخاب راوی اول شخص. این ضعف هر چهقدر در فصول مربوط به بندرلنگه و بندرکنگ و خانهی شریفه و روی پشته و...دیده نمی شود( و در واقع به لحاظ تسلط در هنگام توصیف موقعیت های خاص و عاطفی نقطه قوت رمان است ) در فصلهای مربوط به پادگان و شکنجه و...به شدت توی ذوق میزند و مقدمات در آمدن یک جفت شاخ روی سر خواننده را آماده میکند! کافی است به اتاقکی ( مثل همان حمام متروکه ای که بیست سی نفر زندانی را در آن چپاندهاند ) فکر کنید که وقتی از کتیبه بالای درش نگاه میکنی صحنههای شکنجه افراد را با همه جزئیات می بینی وصداهاشان را می شنوی وقتی ( در مورد آن اتاق در بازداشتگاه)*از سوراخ کلیدش نگاه می کنی راهرویی که درهای تعداد زیادی سلولهای انفرادی که به آن باز میشود جلوی چشمت است و شاهد رفت و آمد سربازها و مامورها و زندانی های در شرف اعدام هستی و وقتی از درز تختههای کوبیده شده بر پنجره یا شکاف چهارچوب آن نگاه میکنی حیاط زندان، کوه و برف و زمستان و پاییز و جوی روان آب و رفت و آمدن خودروهای این و آن و حتی هجوم جمعیت خانواده های زندانیان اعدام شده را ناظر هستی. بیشتر از آنکه اتاقک مذکور، زندانی باشد با آن توصیفات کتاب برج دیدهبانی شبیه است که نویسنده وسط پادگان بر پا کرده و البته آدمی در آن بالا به نام راوی که چیزی در پشت دیوارها و دل تاریکیها و پس فاصلهها بر او پوشیده نیست.
4- نمی توانم از ذکر این نکته که سالهای زیادی فکر میکردم« داستان یک شهر» کاریست ممتاز و ماندنی بگذرم و نگویم که حالا پس از خوانش دوبارهی آن تاحدودی در قضاوت گذشته خود تجدید نظر میکنم. حالا فکر میکنم به جز فصول موفق مربوط به بندرلنگه و بخصوص بندر کنگ و با تاکید بیشتر، صحنههای خانه خورشیدکلاه و البته شریفه ( این یکی آخری که انصافاً عالی و ماندگار است و کاش قدرت قلم محمود در این صحنهها، به همه جای اثر سرایت میکرد و رسوب مینهاد! ) همه فصول و قسمتهای مربوط به پادگان و شکنجه و بازجویی افراد سازمان نظامی و ...اضافی و کسالت آورند و مثل وزنههایی آویزانند به اثر تا کار محمود را از بالا به زیر بکشند.
موانعی که در زمین سوخته هم سر راه احمد محمود بود و نگذاشت آن چنانکه باید و شایستهاش بود و میتوانست بدرخشد.
*) تذکر به جای دوست نویسنده، جناب جمشید طاهری منجر به اصلاحات کوچکی در متن یادداشت شد و امیدوارم توانسته باشم با کمترین تغییرات اشتباه خودم را که هر دو مکان حمام و بازداشتگاه را، جای واحدی در نظر گرفته بودم و این طورهم نشان داده شده بود اصلاح کرده باشم. از ایشان و همه دوستانی که با دقت یادداشت ها را دنبال می کنند متشکرم و بابت این لغزش از محمود و دوستدارانش پوزش میخواهم. هرچندکه خودم هم یکی از آنهاباشم!
این خاطره را جای دیگری هم نقل کردهام. سالها پیش، روزی برای بازکردن حساب پس اندازی به شعبه کوچک بانکی در نزدیکی خانه مان در یکی از کوچه های خیابان البرز تهران مراجعه کردم. کارمند جوان بانک که سلام و علیک مختصری هم با من داشت، بعداز پرکردن فرم ها و کارت و نوشتن مشخصاتم داخل جلد دفترچه و الصاق عکس کارم را انجام داد و دفترچه را تحویلم داد. همین طور که نرم نرم به سمت خانه می رفتم، دفترچه را بازکردم و نوشته ها و ارقام را خواندم. وقتی جلوی عبارت « علامت مشخصه در صورت » خواندم: انحراف کمی در چشم چپ کلی جاخوردم و به فکر فرو رفتم. تا آنموقع کسی نگفته بود و خودم هم متوجه نبودم چشم چپم دچار کمی انحراف است! وقتی به خانه رسیدم با عجله خودم را به آینه جلوی دستشویی رساندم و به چشمها در صورتم خیره شدم. چیزی نبود. فکرکردم حتماً چون با چشمی که منحرف است دنبال انحراف در چشمم میگردم چیزی پیدا نمیکنم! این بود که همسرم را صدا کردم. دفترچه بانک را نشانش دادم. خندید و پرسید: چی شده؟ پولدار شدیم؟ گفتم نه عزیز! اینجا، این جا را بخون! ببین چی نوشته این یارو! اینجا جلوی علامت مشخصه در صورت!
خواند و نگاهم کرد. دوباره خواند و نگاه کرد به چشمها، بخصوص چشم چپم. بعد انگار کشف مهمی کرده باشد گفت:
اه...میگفتم بتها...از اول ازدواجمون هی میگفتم چشمات یه جوریه...هروقت خیره نگام میکنی شبیه مار میشی... بگو پس!
حالا حکایت این رمان جناب محمد رضا صفدری است. همین من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم. که حداقل دو جور دیگر می شود خواندش: من ببر نیستم پیچیده به بالای خود، تاکم! یا: من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود تاکم. می بینیم که با جا به جایی ویرگول، پیچیده به بالای خود اول به ببر و بعد به تاک نسبت داده می شود. اما فعلاً از این می گذریم. شاید اگر کتاب را بخوانیم و تمام کنیم، تکلیف مان از این بابت روشن بشود. البته اگر...
همین یکی دو ماه پیش بود که در سفری به ترکمن صحرا، همراه انوشه منادی عزیز بودم. بر خلاف سفر قبلی که با هم بودیم، این بار صفدری عزیز نبود. سئوالی که مدتی است به هرکس می رسم می پرسم را از او هم پرسیدم.
« شما رمان جناب صفدری را خوانده اید؟ من ببر نیستم...»
اولین بار و تنها باری بود که پاسخ مثبت شنیدم.
« بله البته. چه طور مگه؟ »
« به نظرم یه مقدار مشکلات ویراستاری داشته باشه!»
« نه! من خوندم و خیلی هم خوشم اومده. سه بار هم خوندم.»
بیشتر متعجب شدم. تصمیم گرفتم به هرجان کندنی هست طلسم هفتاد هشتاد صفحهای را بشکنم و این بار کتاب را بخوانم تا آخر. بگذریم که هنوز موفق نشدهام! باید سر در میآوردم چرا من و خیلیهای دیگر از خواندن این کتاب باز ماندهاند. کتابی که رتبهی اول دورهی چهارم جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات را گرفته و در جشنواره ادبی اصفهان نیز ( به نظرم دوره دوم بود ) جایزه بهترین رمان را به خود اختصاص داده است. جالب آنکه هنگام قرائت بیانیه هیات داوران جایزه ادبی اصفهان به گوش خودم شنیدم اعلام شد هرچند داوران محترم هیچ یک موفق نشدهاند بیشتر از هشتاد صفحه از کتاب را بخوانند، ولی به این نتیجه رسیدهاند کتاب شایسته تقدیر و جایزه است!
با همه احترامی که برای دوست نویسنده متواضع و گوشهگیر و البته بسیار هنرمندم ( به استناد کلی داستان کوتاه خوب که نوشته و منتشر کرده و حتی همین اندک صفحاتی که از من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم او خواندهام ) قائلم تصمیم گرفتم بدون کسب اجازه از او به دو صفحه نخست کتابش ( دقیقاً صفحات اول و دوم ) نگاه دقیقتری بیندازم و نکاتی را توضیح بدهم. انگار انحرافی را در چشم چپ کتاب تشخیص داده ام! چیزی که در این لحظه به نظرم می رسد، شرح جفایی است که جناب صفدری به خود و کتابش و خوانندههای مشتاق به ادبیات داستانی کرده است. مقصر را خود محمدرضای عزیز میدانم چرا که تا این لحظه نخوانده و نشنیدهام در خصوص اشاراتی که عرض خواهم گفت جایی چیزی گفته یا نوشته باشد. اگر غیر از این است ضمن پوزش از او و شما، خوشحال می شوم توضیحاتش را بخوانم یا بشنوم.
و اما...
صفحات اول و دوم کتاب من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم، شامل ده جمله است و نه بیشتر. معیار شمردن تعداد جملات هم نقطه پایان گذاشتن در عبارت است! این ده تا، جملاتی کوتاه و بلندند. کوتاه چند کلمه ای و بلند بیست و پنج سطری! دعوت می کنم جملات را یکی یکی بخوانید و پیشنهادهایی که آورده ام را هم ملاحظه کنید. خواهید دید که متن به جملات بسیار بیشتری تقسیم شده. به هرحال موضوع خیلی ساده است! به همین دلیل است که واقعاً سر در نمی آورم چرا جناب صفدری در این کلاف پیش پا افتاده گرفتار آمده است؟ چه فکر کرده یا می کند؟ که مثلاً این یک سبک است؟ گمان نکنم. به هر حال...
می پردازم به آن ده جمله.
یک) : همین پار و پیرار از سامان ریگستان تا رودخانهء « رودان » روی زمین پر از مردار شده بود.
پیشنهاد من: همین پار و پیرار، از سامان ریگستان تا رودخانهی رودان، زمین پر از مردار شده بود.
دو): آزار آمده بود و میکشت، هیچکس نان از دست دیگری نمیگرفت، نان را برروی سنگ میگذاشتند و دیگری برمیداشت میگریخت در کوچهها، پیش از گریز نان را از روی سنگ برمیداشت اگر نان بوی آزار میداد آن را میانداخت میدوید تا خود را به آتش برساند.
پیشنهاد من: آزار آمده بود و میکشت. هیچکس نان از دست دیگری نمیگرفت. نان را روی سنگ میگذاشتند و دیگری برمیداشت؛ میگریخت در کوچهها. پیش از گریز، نان را که برمیداشت، اگر بوی آزار میداد، میانداخت و میدوید تا خود را به آتش برساند.
سه): در هرکوچهای رختخوابها و پوشنهای برجا مانده را در آتش میانداختند و از پشت دیوارها و دروازهها ریگستانیها میپاییدند تاکسی پوشنهای کهنهاش را در آتش جلو خانه آن نیندازد و میایستادند تا آتش خاکستر شود.
پیشنهاد من: در کوچهها رختخوابها و پوشنهای بر جا مانده را در آتش میانداختند. ریگستانیها، از پشت دیوارها و دروازهها، میپاییدند کسی پوشنهای کهنهاش را در آتش جلوِ خانهی آنها نیندازد. میایستادند تا آتش خاکستر شود.
چهار): دود در هشتی خانهها میپیچید و از درز درها و پنجرهها چوبی به درون خانه میآمد.
پیشنهاد من: دود در هشتی خانهها میپیچید و از درز درها و پنجرههای چوبی به درون خانه میآمد.
پنج): در یکی از همان روزهای آزاری، پیش از دمیدن خورشید، یکی از ریگستانیها از خواب بیدار شد و نخستین چیزی که یادش آمد این بود که هنوز زنده است و بازهم بیدار شده است و نامش نوذر است و میتواند از جا بلندشود شلوارجامهاش را بپوشد درخانهای که دوش و پرندوش و پیش پرندوش توی آن خوابیده بود چند بار خود را به نام صدا کرد تا به یادش بیاید که از کی و چه کسانی او را به این نام صدا میکردهاند و به دنبال جامهاش گشت که دوش به لنگری آویخته بود توی درگاهی میان رشتههای پربرگِ گیاهی به ستونها پیچان و سرشاخههای رسیده تا بالاخانه، گیاه پیچیدهای که به اندازهء دکمه های رفتگان از همه خانه ها رشته های درهم پیچش از دیوارهاو ستونهای ساختمان و از گرزهای نخلها بالا خزیده بود و در جاهایی از گرزها و تنگ نخلها پایین آمده در زمین نمناک رشتهای تازه از زمین سرکشیده زمخت و گرهدار بالا رفته پهن روی دیوارها و بام تا درگاهی فرو رفته بالاخانه که پس از سالها نوذر در آنجا « دم – دال » را دید و معمر کهنهای باهم تازه کردند در هنگامه بازگشت خانوادهء ریگستانی به آن خانه باغ بزرگ و هیاهوی به جاآوردن یکدیگر که سه پشتشان به زارپولات ریگستانی میرسید یا چهار پشت، نودز او را در راهپلهها دید، راهپلهای سنگچی که در سوک خود میگردید از پلهء اول که تو راهرو بود تا درگاهی رو به بام و بالاخانه که آنجا روشنای آفتاب میافتاد توی راهپله چنان که تا پلههای میانی سایه روشن میشد و از میانه به پایین تاریک و زمانی از روزکی بود که پلکان باریک برگ بیدی تاریک شد اگر برگ بید پیش از برگ بید شدن از سنگ و گچ نبوده باشد یا نمایی کم رنگ برآب یا خاک بوده باشد یا بگوییم برگ بید از اول نبوده بوده است اول دست بوده است و آب و آن تهی که در پشت دیوارهء پلکان بوده و اندازههای ساختمان هرچند کج یا خمیده یا راست از جایی تهی سردر آورده بودهاند و پلهء اول، « دم- دال» روی همین پله ایستاده بود برگشت به هم نگاه کردند.
پیشنهاد من: در یکی از همان روزهای آزاری، پیش از دمیدن خورشید، یکی از ریگستانیها از خواب بیدار شد. نخستین چیزی که یادش آمد این بود که هنوز زنده است و بازهم بیدار شده است و نامش نوذر است و میتواند از جا بلندشود و شلوارجامهاش را بپوشد، درخانهای که دوش و پرندوش و پیش پرندوش توی آن خوابیده بود. چند بار خود را به نام صدا کرد تا به یادش بیاید که از کی و چه کسانی او را به این نام صدا میکردهاند. به دنبال جامهاش گشت که دوش به لنگری آویخته بود توی درگاهی، میان رشتههای پربرگِ گیاهی، به ستونها پیچان و سرشاخههای رسیده تا بالاخانه. گیاه پیچیدهای که به اندازهء دکمههای رفتگان از همهی خانهها، رشتههای درهم پیچش از دیوارهاو ستونهای ساختمان و از گرزهای نخلها بالا خزیده بود و در جاهایی از گرزها و تنگ نخلها پایین آمده، در زمین نمناک رشتهای تازه از زمین سرکشیده بود زمخت و گرهدار بالا رفته بود پهن، روی دیوارها و بام تا درگاهیِ فرو رفته بالاخانه که پس از سالها نوذر در آنجا « دم – دال » را دید و معمر کهنهای باهم تازه کردند. در هنگامهی بازگشت خانوادهی ریگستانی به آن خانه و باغ بزرگ و هیاهوی به جاآوردن یکدیگر که سه یا چهار پشتشان به زارپولات ریگستانی میرسید. نودز او را در راهپلهها دید. راهپلهای سنگچی که در سوک خود میگردید؛ از پلهی اول که تو راهرو بود تا درگاهی رو به بام و بالاخانه، آنجا که روشنای آفتاب میافتاد. ( راستش از این جا به بعد هر چه زور زدم نتوانستم حدس بزنم سر و ته متن کجاست و چهکارش میتوان کرد، این است که در این جمله بیست و چند سطری ولش کردم! ) توی راهپله چنان که تا پلههای میانی سایه روشن میشد و از میانه به پایین تاریک و زمانی از روزکی بود که پلکان باریک برگ بیدی تاریک شد اگر برگ بید پیش از برگ بید شدن از سنگ و گچ نبوده باشد یا نمایی کم رنگ برآب یا خاک بوده باشد یا بگوییم برگ بید از اول نبوده بوده است اول دست بوده است و آب و آن تهی که در پشت دیوارهء پلکان بوده و اندازههای ساختمان هرچند کج یا خمیده یا راست از جایی تهی سردر آورده بودهاند و پلهء اول، « دم- دال» روی همین پله ایستاده بود برگشت به هم نگاه کردند.
شش) : میخواستند به هم بگویند پشت چندم شما به ریگستانی بزرگ میرسد، نگفتند.
پینشهاد من همان خودش: می خواستند به هم بگویند پشت چندم شما به ریگستانی بزرگ میرسد، نگفتند.
هفت): نوذر پشت به دیوار ایستاد تا پارگی جامهاش را او نبیند.
پیشنهاد من: نوذر پشت به دیوار ایستاد تا او پارگی جامهاش را نبیند.
هشت): با پنهان کردن این کفشها و جامعهاش را توی راهرو آویخته به لنگر دید لنگری که همراه در هنوز میرفت و میآمد روی پاشنهاش این در از نرمه باد وزان از پلکان همیشه میرفت و میآید یا ایستاده بر پاشنه میلرزید با صدای کشیدن لنگرهای پنجدریها و سه دریها هرکس در هر جای ساختمان لنگر میکشید.
پیشنهاد من: موقع پنهان کردن، این کفشها و جامهاش را توی راهرو، آویخته به لنگر دید. لنگری که با در، روی پاشنه می رفت و میآمد. دری که که از نرمه باد وزان از پلکان، همیشه میرفت و می آمد، یا ایستاده بر پاشنه میلرزید؛ باصدای کشیدن لنگرهای پنجدریها و سه دریها، هرکس در هرجای ساختمان که لنگر میکشید.
نه ): نیمههای شب صدا بیشتر میشد اول شب درها را لنگر میکردند و یکی پس از دیگری لنگرها را میکشید دوباره لنگر میکردند تا هرکس در هرجای خانه در نزدیک به خود را لنگر کند.
پیشنهاد من: نیمه های شب صدا بیشتر میشد. اول شب، درها را لنگر میکردند و یکی پس از دیگری لنگرها را میکشیدند، دوباره لنگر میکردند تا هرکس در هرجای خانه در نزدیک به خود را لنگر کند.
ده): دروازه را هم کولون میکردند.
پیشنهاد من همان خودش: دروازه را هم کولون میکردند.
(عکس: فرهاد حسن زاده، من ، صفدری در سفر اردبیل):