اگر قول ابوتراب خسروی نویسنده خوب کشورمان در کتاب تازهاش « حاشیهای بر مبانی داستان ( نشر ثالث،1388، ص 75 )» را بپذیریم که گفتگو در هر داستان این امکان را برای نویسنده پدید میآورد تا محدودیت های زاویه دید در آن داستان را ترمیم نماید و از طریق گفتگوهای مابین شخصیت ها است که اطلاعی که بر اساس منطق داستان نمیتواند در حیطهی آگاهی راوی باشد باز نموده میگردد و به مثابه نوعی کنش، باعث بازنمایی و شناخت شخصیتها ( شخصیت سازی ) میشود، شاید نگاهی گذرا به کتاب تازه خانم فریبا وفی، نویسنده خوب دیگر کشورمان و برنده چندین جایزه ادبی ارزشمند، « ماه کامل میشود »، بر این مبنا، خالی از نکته نباشد.
« ماه کامل میشود»، ( نشر مرکز، اسفند 89 )، روایت زن نسبتاً جوانی است حول ماجرای سفر به مکانی تازه و در مواجهه با مردی که خود را متعلق به جغرافیای دیگری میداند و وعده زندگی مشترک در مکانی متفاوت را مطرح میکند به درک کاملتری از وضعیت موجود خود دست مییابد و از پس تردیدی نه چندان جدی یا تلخ یا سخت یا طولانی به جغرافیای پیشین خود بر میگردد؛ با این امید که شاید آینده خود را با کسانی که به همین جا تعلق دارند و بر این تعلق و وابستگی مصر و آگاهند گره بزند.
داستان از منظر اول شخص روایت میشود و آنچه این یادداشت دنبال میکند نه کشف دوبارهی ارزشهای مسلم داستاننویسی خانم وفی و بازنمایی آنها که برجسته کردن نقش عنصر گفتگو در این کتاب ایشان است.
در ابتدا بد نیست اشاره کنم به لحن راوی اول شخص داستان که به نظرم به جز در موارد عاطفی تناسب کافی با جنسیت راوی و سن و سال او و موقعیت و وضعیتی که از خود بروز میدهد دارد. اما جمله ابتدای داستان اگر چه به طور موثری موجز، متفکرانه و جذاب به نظر میرسد تعلیق کافی ایجاد نمیکند و همراه با جملات بعدی ترسیم دایرهای کامل میکند که امیدی بر نمیانگیزد. چه بسا عنوان کتاب هم به همین رفت و برگشت صرف و سیکل بسته جابه جایی در مختصات زمان ومکان اشاره دارد. ماه همواره از نقطهای شروع به کمال میکند و پس از طی سیکلی تکراری کامل میشود.
اما چرا تکراری؟ شاید از آنرو که راوی اول شخص گرچه به طور طبیعی و پیشاپیش از وقوع بعضی حوادث و ادای جملات و گفتگوها آگاهی دارد اما بهطور تکرار شونده ای و در مقام توضیح عملکرد یا توصیف وجوه شخصیت اشخاص داستان بیش از حد و اندازه تواناییهای زاویه دید انتخابی خود را به نمایش میگذارد. در نتیجه بخش عمده وظیفهای که به شکل موثر میتواند بر دوش گفتگو ها باشد و به دلیل زنده بودن آن، جذاب و غیر قابل پیش بینی به نظر آید در سطح عبارات و جملات توضیحی راوی پخش میشود. تا آن حد که ممکن است در یاد نماند و جدی گرفته نشود.
بهادر برادر راوی و اولین شخصیت داستان است که معرفی میشود. این معرفی طی چندین مرحله اتفاق میافتد و در روند آن در مییابیم:
بهادر آدمی است که اگر جمجمهی مفت هم به او بدهند به دیوار میخ میکند. انتظار دارد خواهرش ( راوی ) شرح و بسط کاملی از ماجراهای سفرش ارائه دهد؛ چیزی شبیه سفرنامه. سرش کممو است. برایش مهم نیست کچل هم باشد. فکر میکند از او گذشته که به خودش برسد. شعر میگوید ولی شاعر نیست. به قول خودش آدم بدبخت علافی است که وقت میگذراند و شعر که نه، معر میگوید. عاشق شعرهای عربی است. ترجمه میکند و برای این مجله و آن روزنامه میفرستد و از این راه نان میخورد. چون نانی از شعر و ترجمه در نمیآید همیشه گرسنه است. اگر پولی گیرش بیاید میدهد سیگار میخرد. بعد میرود این پارک و آن پارک برای قدم زدن. با شعر عربها و شعرهای خودش بقیه را سرگرم میکند. شعر بهادر را تبدیل میکند به مرد عاشق و رمانتیکی که به خاطر محبوبش به صحرا میزند. همیشه چندتایی قبض در کیفش دارد. از آنها متنفر است اما هیچ وقت دورشان نمیاندازد. چند شعر در باره قبضها گفته. چندشعر گفته در باره قبضها که با مبالغ متغیر و متحرکشان شبانه به خوابش میآمدند و قبض روحش میکردند! از ظرف میوه فقط گوجه سبز بر میدارد. هروقت میخواهد سر بهسر راوی بگذارد او را یکطور خاصی خواهر صدا میکند. اما برادر واقعی اوست. به شدت منفیباف است. گاهی از حرف خودش غش غش میخندد. گویی خودش خودش را خوشحال میکند.
نمونه چندی از دیالوگهای این شخصت به قرار زیرند:
« سعی کن اقلاً یک چیزی گیرت بیاید خواهر. »
« جای تو باشم میروم ولگردی. خودم دفعه اولی که رفتم خارج همین کار را کردم. خیلی کیف دارد. نه تو کسی را میشناسی و نه کسی تو را. غریبهای و برای غریبه هم همه چیز تازه است.»
« خودت نمیفهمی. مرا قاتی نکن.»
« نگذار این آدمها رویت اثر بگذارند. »
« خیلی چیز سرشان میشود اما ربطی به ما ندارند. مسائلشان با مسائل ما فرق دارد. از زندگی ما چیزی نمیدانند. علاقهای هم ندارند بدانند. صدتا کتاب میخوانند تا معلوماتشان زیاد بشود اما حوصله نمیکنند از تو بپرسند چه مرگت است. برایشان جالب نیستیم.»
پرنده نیستند. میمیرند و هیچ وقت هم جفت خودشان را پیدا نمیکنند.»
« شما هم با عشق بیگانهاید. فقط من راستش را میگویم . نمیترسم. شما میترسید.»
« من فکر میکردم عشق آدم به چیزی یا کسی کم نمیشود. بعد دیدم شد. مثل این کباب دونرهای ترک که لایه لایه ازش میبرند عشق هم لاغر میشود.»
کارآکتر بعدی فرزانه است که از دوستان خیلی نزدیک راوی است. هم اوست که به اتفاق شهرنوش دوست دیگرش، مقدمات سفر راوی به ترکیه و آشناییاش با بهنام را فراهم میکنند. مردی که نمیتواند به ایران بیاید بنابراین در ترکیه قرار میگذارد راوی را ملاقات کند و اگر یکدیگر را پسندیدند با هم ازدواج کنند. فرزانه در جای جای متن و بهقدر کافی توسط راوی به خواننده شناسانده میشود. بنابراین شاید دیالوگهای او میتوانستند تااندازه ای فارغ از این وظیفه ادا شوند.
او عقیده دارد قبل از رفتن به سفر باید کمیاطلاعات جمع کرد و چشم و گوش بسته جایی نرفت. نقشه خرید، یاد گرفت از تلفن چهطور استفاده کرد. از تبدیل پول و از جاهایی که حتماً باید رفت خبر داشت. معتقد است باید دوربین هم برد. اهل مقدمه چینی نیست و بیشتر به نتیجه علاقمند است. به جزئیات علاقهای ندارد. میپرد توی حرفت و جمله را زودتر از خودت تمام میکند. آن وقت تو باید فعل غلطی را که او میگوید هر دفعه اصلاح کنی و فعلی را که قرار است خودت بگویی به یاد بیاوری. از توانایی هایش است که بر محیط اثر میگذارد. در طرز کشیدن شال از گردن و گذاشتن کیف روی مبل و یکریز حرف زدن و رفتن و برگشتن او خاصیتی است که گاهی حضورش را ضروری میسازد. کشف آدمهای خاص مشغله جدی فرزانه است. رفتار تند او را نمیرنجاند. سمجترش میکند. خنده به او میآید. از تواضع خوشش نمیآید. خوشش میآید نظرش را بخواهند. وسواسش همین است. عاشق برنامهریزی و این جور چیزهاست. از زیادی کار مینالد اما لحظهای نمیتواند بی کار بماند. بعضی وقت هاکتابی حرف میزند. فقط با خنده و شوخی میشود فضایی را که فرزانه میسازد و اغلب هم جدی است سبک کرد. فرزانه به حرف زدن اعتقاد دارد. سکوت نمیکند و تن به سکوت هم نمیدهد. عادت دارد حاشیه بلوزش را روی دامنش صاف کند و محکم با دست اطو بکشد.
همسرش مهندس ناجی است. عاشق رشد و تغییر است. بیشتر وقت ها با دیگری مخالفت میکند تا فقط به بحث رونق بدهد. ضعف در مقابل مردها رابه رسمیت نمیشناسد. فرزانه از این جور مخفی کاری ها بلد نیست. نیازی به دروغ گفتن پیدا نمیکند. نمیفهمد چرا بقیه دروغ میگویند. ذهنش ازذهنهای رازساز نیست. همه از مسائل زندگیاش خبر دارند. میدانند مشکل از مهندس است که بچهدار نمیشوند.
حالا توجه کنیم به نمونه هایی از دیالوگ های فرزانه:
« آدم خاصی هستی. »
« بگو ببینم شیری یا روباه؟»
« اینهارا نمیبرم. افتضاحند.»
« دلاور عصبی بود. با آدم عصبی هم بناید بحث کرد. فایده ندارد.»
« نه مراد است نه معبود نه پیر. آدم با سوادی است.»
« این آدمی که من دیدم خیلی چیزها میدانست.»
« این طور نیست. بهاره جوری تایپ میکند که نمیتوانی انگشت هایش را ببینی. تمیز و دقیق کار میکند.»
«تو هنوز او رانمیشناسی. »
« دو روز بعد با ناجی رفتیم پیشش. کلی زحمت کشیدیم تا راضیاش کردیم بیاید شرکت پیش ما کارکند. میتوانست هم برای ما کار کند هم برای خودش.»
« میرویم میبینی. این دفعه با هم میرویم.»
« بهاره با پیش داوریهای من و شما درباره آدم یا طرز فکرش قضاوت نمیکند. قضاوت خودش را دارد.»
« اینقدر زندان زندان نکنید. من که مثل شماها فکر نمیکنم. ما آزادیم که از عقل و شعورمان استفاده کنیم.»
همان طور که ملاحظه می شود اطمینان و اراده و شفافیت در گفتار و تصمیم گیری که به عنوان خصوصیات بارز فرزانه مورد تاکید راوی است در لحن و عبارات و دیالوگهای او آشکار و برجسته است.
اما شخصیت مهم دیگر داستان و شاید مهمترین شخصیت آن ( بعداز راوی ) مردی است که دوست عزیز نامیده میشود. از او نیز به همان سیاق و لابلای شرح و بسط راوی تصویری ارائه شده که دیالوگهای مربوط گویی تنها نوعی تاییدیه نقطه نظرات تاکید شدهاند:
ممکن است مسخره ات کند اما با گوش دادن بیشتر از آنچه تو میگفتی میفهمد. سلام سرد میدهد. مینشیند پشت میزش و جوری غرق کار میشود که اگر هم برقصی سرش را بلند نکند. خوشش نمیآید چایش را عوض کنی یا لیوانش را بشوری. زمانی خودش همه را دوست عزیز صدا میکرده ( چه زمانی؟ ) و وقتی این عادت از سرش افتاده اسمش مانده روی خودش. کیفیت صدایش عالی است: تازه و رسا. عمد دارد انگار کفشهایش را روی زمین بکشد. بدنش بر خلاف کله پربارش نحیف و لاغر است. ریش دارد. سیگار میکشد. یک تار موی سفید هم ندارد. ریش دارد. گوشت تلخ است. ترجمه میکند. به رخت و لباسش اهمیت نمیدهد؛ همین طور به خورد و خوراکش. سخت نمیگیرد. سخت گیر است. فقط بی غلط بودن متن برایش مهم است. فقط در کارش جدی است و وسواس دارد. صدای ترو تازهاش با سر و روی زنگ زدهاش نمیخواند. میتوپد به هر رابطهای که بوی مریدی و مرادی بدهد و یکی در سایه دیگری قرار بگیرد. صدایش مثل شیپور بیدار باش است...
و نمونه دیالوگها:
« سرتان به کار خودتان باشد خانوم.»
« این جا قند پیدا نمیشود. مجبوری تلخ بخوری.»
« معبود است؟ مراد است؟ پیر است؟ »
« دنیا پر است از باسوادهای بی شعور.»
« نخیر، منظورم سکینه خانوم است!»
« اگر بروی تو زندگی همین استاد خان میبینی خیلی هم پاک و منزه نیست. فقط ژست مقدس به خودش گرفته و شماها را مبهوت خودش کرده. ما بچه که بودیم فکر میکردیم شاه هیچ وقت مستراح نمیرود.»
« کسی که همه چیز بداند هنوز به دنیا نیامده. ما آدمها خیلی چیزها را نمیدانیم. من خودم را میگویم. در خیلی چیزها کورم. خرم. حالیام نمیشود. عاجزم.»
« اگر همه با کامپیوتر کار میکردند الان این جا نبودی خانوم. نمیخواهیم که مردم را از نان خوردن بیندازیم.»
« پس چرا افاضات میفرمایی؟ »
شخصیتهای اصلی دیگر، بهاره، و شهرنوش و بهنام هم به همین شیوه طراحی و توصیف شدهاند و دیالوگها با دقت ستودنی و با حفظ لحن مناسب و استفاده از فرهنگ کلمات مربوط نوشته شدهاند که برای رعایت اختصار از ذکر این نمونه ها خودداری شده با این اشاره که در مورد کارآکتر دوست عزیز به کرات صدای او از لابلای کلمات و عبارات شنیده میشود و نمونه موفق تر این هنر خانم وفی در « ماه کامل میشود» است.
اما هر چه محصول تسلط ایشان بر فن دیالوگ نویسی بهتر باشد این سئوال برجستهتر مطرح میشود که در چنین احوالی توضیحات ضمن متن (منظور بیرون از دیالوگهاست ) در توصیف خصوصیات آدمها و جزئیات رفتاری ایشان از ارزشهای ایجازی که به طور کلی به نحو شایستهای در سرتاسر متن رعایت شده نمیکاهد؟
قبل از اینکه پرده از یک به صطلاح سرقت ادبی احتمالی (یا یک توارد حیرت آور!) بردارم ( و نشان بدهم چگونه خانم نویسنده معروف موفق این سالها - که اتفاقاً من هم مثل خیلیهای دیگر فکر میکنم خود فقط نویسندهاش به اندازه لازم وکافی صاحب استعداد نوشتن هست و اگر نه همه، شایستگی حداقل بخشی از تمجیدها و تعریفها و جوایزی که تا به حال گرفته را دارد - ظاهراً بی آنکه نگران باشد روزی دستاش رو بشود، اقدام به سرقت ایده اصلی رمان خود از یک داستان جوان شهرستانی از همه جا بیخبر جویای نام و نان! نویسندگی کرده و هیچ ککش هم نگزیده است ) مایلم در باره سه کتاب خوب، سه مجموعه داستانی که اخیراً خواندهام مختصری بنویسم. بنابراین به قول مجریان برنامههای تلویزیون از شما دعوت میکنم تا پایان این یادداشت با من باشید!
به نظرم بخشی از خوش آمدنم از« دو کام حبس » مریم منصوری ناشی از غیرقابل انتظار بودن لذتی است که از خواندن آن نصیبم شد. تکرار کارزار شترگاو پلنگ سالهای اخیر جایزه بنیاد گلشیری ( طفلک گلشیری! ) متقاعدم کرد وقت بیشتری بگذارم روی کارهایی که در آنجا دیده نشدهاند یا... این شد که گشتی در کتاب های هنوز نخوانده زدم و با وجود طرح روی جلد نه چندان جذاب و رنگ خاکستری فعلاًباش تا بعد! زمینه، کتاب را برداشتم و در همان دو سه پارگراف اول تصویر زنده ساختمان یکی از روزنامههای چندسال پیش ( که اتفاقاً یک بار از نزدیک دیده بودم و حال و هوای روزنامه نگاری این سالها کمی دستم آمده بود ) در نظرم آمد. معلوم است که کنجکاوتر شدم و ادامه دادم. داستان دوم که راوی را در سفر حج تصویر میکرد و جستجوی معنادار دختری جوان برای یافتن پاکتی سیگار در هتل و بازار سنتی آنجا را به عنوان کنش اصلی و سراسری متن مطرح می ساخت بیشتر در دلم نشست و دیدم که از تعلیق توام با فضاسازیهای نو داستانی هم برخوردار است. جز این نگاه راوی زن جوان و شهری ایرانی که چندان هم مرعوب فضای خاص چنان جایی نشده و نفس خود را میکشد و نگاه خود را دنبال میکند متن را خواندنیتر کرد. در داستان « پیچیدگی » که شاید بهترین داستان مجموعه باشد فضای روستایی و جاده ای اطراف تهران، هم ارز با دغدغههای عاطفی راوی زن جوان حول رابطه موجودش با مرد همسردار در زمینهای حاوی اشاراتی به مناسکی مذهبی به نحوی یاد ماندنی روایت شده. هرچند موفقیت نسبی نویسنده در پرداخت بعضی داستانها مثل همین « پیچیدگی » و نیز « تشنه » تکافوی ارتقاء کل مجموعه به سطح یک کتاب ممتاز را نمیکند اما بی تردید امیدوار کننده است و به گمانم میشود گفت خیز بلندی است تا در آینده نه چندان دور شاهد پرواز غبطه برانگیز خانم منصوری باشیم. عنصر حیاتی چنین پروازی تخیل نویسنده و لحن منعطف او در بازتاب نگاه زنانه راویهایش است. انعطافی که خوشبختانه به نمایش رایج و اغلب تصنعی اروتیسم و شیفتگی کاسبکارانه به مواد مخدر جدید و قدیم بعضی برگزیدگان ( البته با چشمک! ) شباهتی ندارد. نکتهای که میتوانم و مایلم اضافه کنم این است که شانس با نویسنده یار بوده که بوته آزمایش و انتخاب و جایزه در موردش فراهم نبوده و این بازی فعلاً به وقت دیگری موکول شده!
« امروز شبنه » یوسف انصاری هم خواندن دارد. این همه مواظبت و مراقبت از داستان و این نگاه اگر نه خیلی تلخ اما کمی عبوس و بی گذشت و به اشکال مختلف جانبدارانه از نوعی مردمگرایی صفر تاصد نتایج قابل قبولی به بار آورده. دغدغه همه وقت نویسنده در گفتن قصه و داشتن قصه و پاک کردن هر گونه حاشیه و تذهیب از متن ( همهاش به نظرم می آمد انصاری عزیز انگار که موقع نوشتن داستان ها قلم را زیاده از حد روی کاغذ فشار می داده یا تق تق کلیدهای کامپیوترش به طور غیرعادی در اتاق می پیچیده! ) داستان اول مجموعه، برف، با گارد بسته راوی روایت می شود. همه چیز از قبل طراحی شده تا جملهای اضافی گفته نشود و چه خوب که گفته هم نمیشود. اما آن برف و گرگ و روستا و آدمها و تواناییهای مسلم نویسنده گویی همه تنها مصروف آن میشود تا ترس که ذاتی بشر است و در محیطهای طبیعی مثل جاده و جنگل و صحرا فرصت نمود برجستهتری می یابد تقبیح شود. به عبارت دیگر داستان ظرفیت آن را دارد که نگاه دقیق تر و عمیق تری به روابط آدمهای آن روستا و بچههایی که راوی اول شخص داستان اند بیندازد. اما دغدغه نویسنده و توجه مستقیم اش به قصه و جمع و جور کردن روایت این فرصت را از دست نویسنده زمین نهاده است. ایستادن ضمنی راوی در جایگاه قاضی در باقی داستان ها نیز مشهود است و این نگاه، در شرایط تقریباً یکسان فقدان کودکان و زنان در داستانها ممکن است به نوعی خشونت در دیدگاه تعبیر می شود که چه بسا ایده اصلی مد نظر نویسنده نبوده باشد. نگاهی که به لحاظ تکرار میتواند بیطرفی نویسنده را در قضاوت کارآکترها زیر سئوال ببرد. خشونتی که گاه مرتبت داستانی آثار را تنزل می دهد و وجه جامعه شناسانه و نگاه اصلاح گرایانه در متن ها را برجسته تر می نمایاند. توجه کنید به فضای فقرآلوده و نیز نقد و طنز خرافات در چند داستان مجموعه و تکنیک های سرراست و رفت و آمدهای ساده در آن ها و پرهیز حتی المقدور از هرگونه عبارت پردازی که به فردیت کارآکترها و خلوت آنها و روابط خصوصیشان با خود و دیگران اشاره داشته باشد که متن را گاه به مرز تلخی نزدیک می کند. اما جای نگرانی نیست و نویسنده در آزمونی که خود برای خود فراهم کرده موفق بیرون میآید. به کلام بهتر از آن جا که نویسنده در جنبههای دیگر داستانی، به ویژه ایجاد و حفظ ماهرانه تعلیق تا پایان و از آن مهمتر ارائه قصه در همه حال موفق است و در مقیاس و معیاری که خود به آن معترف است ( ارادتی که همواره و در این مجموعه نیز به داستان نویس بزرگ معاصر غلامحسین ساعدی از خود نشان می دهد ) درست عمل میکند ز مینه بحث پیرامون چرایی و چگونگی نقیصه های احتمالی فوق همچنان باز نگه میدارد. داستان سگسار با وجود شباهت در شروع ( با داستان برف ) و پایان بندی تقریباً قابل انتظارش قوی ترین داستان مجموعه است. فضای حیوانی و رعب آور کارخانه با بوی مداوم پوست و خون و امعاء و احشاء پراکنده در اطراف و توهم درندگی سگ های مهندس، به ویژه بعداز حضور خرس و تولهاش خیلی خوب درآمده و غبطه برانگیز است. آنچنانکه شکی باقی نمیگذارد نویسنده خود چنین تجربه ی هولناکی را از سرگذرانده یا به گونهای مستقیم شاهد آن بوده است. اگر چه داستان میطلبد برای حضور وقت و بی وقت راوی در باغ توجیه بهتری یا پاسخ مناسبتری وجود داشته باشد و اگر چه نمیدانیم چرا مهندس که رفتاری چنین سبعانه و بی رحمانه از خود بروز می دهد چرا باید آن قدر نازک دل و ترسو باشد که برای تحمل شرایطی که خود مشوق و مروج آن است چشم انتظار همراهی و همدلی فردی مثل راوی باشد، با اینحال باغ خشونت و مرگ در بستری از سرمای استخوانسوز و تنهایی سرد و مرگآلود تاثیر گذار روایت شده.
اجازه میخواهم مثل دیگران به تاثیر ساعدی بر کار انصاری هم اشارهای داشته باشم هرچند این امر را، حداقل در مقیاس ساعدی و نوع تاثیری پذیری انصاری از وی عیب نمی دانم و بسیار بسیار شرف دارد به بعضی سرهم بندیهایی که بعضی برای بعضی انجام میدهند و به مصداق خود گویی و خود خندی عجب مرد هنرمندی هرجا که میتوانند ناقص الخلقههای اجق وجق ومالیخولیایی مریدان شان را کار و گاه شاهکار نویسندگان تازه نفس و خوشآتیه حلقه وفاداران خود به دیگران قالب میکنند
به شخصه حادثه جدی تر و درخشانتر داستان نویسی یوسف انصاری - همچنان که مریم منصوری - را در مجموعه بعدی او پیش بینی میکنم و معتقدم کتابهای دوکام حبس و امروز شنبه، کتابهای خوب و مهمی هستند. چرا که به ما و بیشتر از ما به نویسندگانشان اطمینان میدهند تا اینجای راه را درست رفتهاند و قدم هاشان به اندازه لازم و کافی سنجیده بوده است.
جز این دو، مجموعه داستان « خط فاصله » کار قابل توجه نویسنده کاملاً از آب و گل در آمده، دوست خوب محجوبم، هادی کیکاووسی هم هست. هادی را دو سه باری از نزدیک و یک بار از خیلی نزدیک ( در قشم و حدود هشت نه سال پیش ) دیده ام. اگر اشتباه نکنم سال 81 یا 82 و به هرحال حول واطراف زمان و مکانی که او داستان خط فاصله را نوشته است ( بندرعباس، تابستان 1381). این نکته مهمی است و به خودی خود دلیلی خوب برای حرفی که خواهم زد. فعلاً فقط همین را بگویم که در آن سال و آن دیدار دیگرانی هم حاضر وناظر داستان نویسی هادی و به یقین همین داستان خط فاصله او بودند. بهتر از من و از فاصله خیلی نزدیکتر به هادی جوان. در چندسال اول دهه، داستانهای سگ گنده خانه آجری قرمز و اتللو و دوران را این طرف و آن طرف خوانده بودم و داستان سوزن توی کاه را هم از زبان خود هادی در یک جلسه داستانخوانی در بندرعباس شنیده بودم. این همان سه داستانی است ( به اضافه خط فاصله ) که در مجموعه حاضر هم خواندم و دوست داشتم. این ها چهار داستانی هستند ( دارم داستان دوران را از آنها جدا می کنم! ) که تاریخ های اوایل دهه هشتاد را دارند و به نظرم هر چهار تا هم در بندرعباس نوشته شدهاند. اگر اینطور باشد میتوانم بگویم هادی کیکاووسی هرچه از بندرعباس ( به عنوان فقط مکان ) دورتر شده و هر چند مدت زمان بیشتری که در جاهای دیگر بوده سطح داستاننویسی خود را از دست داده و اگر چنین نتیجهگیری درست باشد باید به فکرهای دیگری فرو رفت! چیزهای دیگری را چنگ زد و جوابهای بهتری یافت. مثلاً این که هادی کیکاووسی با آمدن به تهران و نزدیک شدن، بهتر بگویم، قاطی شدن در محفلهای ادبی هنری آنجا چی بدست آورده؟ این که داستانی مثل « در کمال پرتقال » را بنویسد؟ همان یک فرض ابتدایی را گرفتن و حول و حوشش عبارت پردازی کردن و خواننده را به هرطرف و بالا پایین انداختن؟ کاری که در « دوران » ( فرقی نمی کند پیش یا پس از « در کمال پرتقال » نوشته شده باشد ) هم انجام داده؟ به نظرم آقای کیکاووسی عزیز البته خیلی همت کرده و خیلی خیلی خوب تاب آورده که فکر کرده بهتر است کارهایش را هفت هشت ده سال بگذارد شاید بهتر عمل بیایند و وزن مجموعه اولش را بالا ببرند اما... اما...
اما هرچه باشد و هرطور شده باشد یک چیز معلوم است. هادی کیکاووسی استعداد خوبی در داستان نویسی است که قدر خود را نشناخته یا نتوانسته از آن مراقبت کند. شاید حیا و شرم ذاتی او مزید بر علت شده و کار دست خودش هم داده. شاید حالا به زبان بی زبانی ( حالا چرا اینطور احتمالاً بی زبان، بماند ) خواسته کارش در بیاید تا احتمالاً بعضی دیگر خودشان به حرف در بیایند و اعتراف بکنند فکرداستان زلزله و آن حرف هایشان را از روی کار و دست هادی، جوان بیست و دو سه ساله شهرستانی که به تهران آمد و از ناگزیری یا ندانم کاری زیر بال و پر آنها رفت که به خیال خودش میدان بزرگتری برای هنر داستان نویسیاش بیابد کپی کردهاند و با اضافه کردن یکی دو چاشنی رقص و قرص و پیانو و ترک موتورنشینی ( که همه باز به شکلی تکرار همان ایده های داستان هادی است ) برگزیده دوستان و رفقای پار و پیرار بشوند. ( این هم یک دایره سیاه دیگر در کارنامه جایزه دهندگان پیش اشاره شده! )
به این شکلی که هست و با این نشانهها متاسفانه گمان نکنم هادی کیکاووسی واقعاً بخواهد نویسنده بشود یا بتواند. اگر قرار باشد ماحصل ده دوازده سال نوشتن همین مجموعه هفت هشت داستان « خط فاصله » ( با وجود همه امتیازات غیرقابل انکارش ) باشد آینده هادی کیکاووسی را روشن نمیبینم. کمکاری و نخبهگرایی در نوشتن و چاپ کردن هم حدی دارد و حد هادی کیکاووسی این نیست. اینطور سختگیری ( اگر فقط سختگیری باشد ) توجیه نشدنی است. هرچند خدا را چه دیدی شاید او دارد از خودش انتقام میگیرد. شاید هم از کسی دیگر. شاید آن تاریخ زیر داستان خط فاصلهاش جعلی است و اوست که موضوع داستاناش را از خانم نویسنده وام گرفته و حالا هم دارد من غریبم بازی در میآورد. شاید هم من یکی کاسه خیلی داغتر از آشم و به کل و از بیخ و بن دارم اشتباه میکنم.
نیم نگاهی به داستان «همه از یک خون»
رضا فرخفال
سال هاست خیالم راحت است کتاب رضا فرخفال، مجموعه داستان آه استانبول را، مثل بعضی از کتاب های خوب دیگری که داشته ام، از دست نمی دهم. گمش نمی کنم دیگر، جایی اش نمی گذارم، به کسی اش امانت نمی دهم و اگر بدهم، غصه نمی خورم که چرا به موقع برش نمی گرداند. چون یکی را آن جا گذاشته ام، یکی را همراه با چند مجموعه داستان دیگر در یک مجلد صحافی کرده ام و یکی این جاست. نزدیک و نزدیک و با این حال دور، هنوز دور. به لحاظ فضا، به خاطر زبان و لایه های هنوز پنهان یکی از داستان ها: همه از یک خون.
داستان همه از یک خون روایت زندگی یک خانواده پنج نفره است؛ روایت گذر پنج نفر از دالان رنگ گرفته از اندوه منتشر یک زندگی که به نوبت در غبار مرگ یا فراموشی فرو می روند. ضربآهنگ تند اثر آن را از یک متن سوکنامه ای دور کرده و ضمن حفظ لحن دلپذیر شاعرانگی به آن رنگی تراژیک می بخشد امتیاز سراسری داستان فرخفال است. چلوه ای از هنر نویسندگی او که در همه داستان های مجموعه، بی غلتیدن به ورطه چمله پردازی های افراطی یا تفاخر آمیز، خواننده را می نوازد و تاثیر موسیقیایی متن بر او را تا آخر نگه می دارد.
بدیهی است توحه به زبان، در شکل و اندازه هایی که داستان نویس مایل یا قادر به استفاده از پتانسیل های آن است، به همه عوامل دیگر، به خصوص شخصیت راوی، ویژگی های تاریخی، جغرافیایی، فرهنگی و نیز جامعه شناختی فضای اثر دارد و ادعای ارزش گذاری بر داستان، صرف ملاحظه قدرت و مهارت فرضی نویسنده در نمایش تکینک های زبانی سنگ در چاه انداختنی بیش نیست. و اما، در این مجال سعی خواهم کرد این ادعا که فرخفال توانسته است به چنین نسبت مفروض و دلخواهی در داستان همه از یک خون دست پیدا کند، برآورد و با قدرت بکار گیرد، را بار دیگر بسنجم و نشان دهم.
« یکروز ما دیگر صدای آن قدمها را نشیندیم. » با این جمله ناگهان به میان داستان پرتاب می شویم. روز، ما، دیگر، صدا، آن، قدم ها، شنیدن. یکروز نه به زمانی و وقتی در آینده، بلکه دقیقاً به روزی که از پس شبی آمده است اشاره دارد. شبی که راوی خواب بوده و چون به وقت صبح بیدار شده متوجه غیبت کسی شده. دیگر گفتن از استمراری در گذشته خبر می دهد. خطی که آمده تا آن روز و آن جا به ناگهان بریده. دیگر نه دقیقاً به معنای متفاوت بلکه دقیقاً به معنای مثل قبل و شبیه همیشه ( به نظرم معادل no longer ) آمده و آن اشاره به دور است. دوری که با فعل شنیدن نزدیک می نماید. اما ما صدای قدم ها را نمی شنویم. معمولاً نمی شنویم. مگر آن که پاها به زمین کوبیده شوند یا کفش ها بر سطح سخت یا صیقل یا هردو ضربه بزنند که در این صورت ها از صدای پا یاد می کنیم. صدای پای آب سهراب، همان کش و واکش جریان آب است با کناره ها یا کف ناهموار. کف است گاهی که غلت می زند، برمی آید، می ترکد. اما قدم ها، به راه رفتن، به شکل و اندازه راه رفتن اشاره دارد. بنابراین شاید بتوان گفت از یکروز تا پایان این داستان حداقل و یا تا پایان زندگی که راوی شرح می دهد او و باقی حاضران در فضای داستان شاهد مرگ یا غیبتی شدند. و چون از فعل شنیدن استفاده شده، می توان حدس زد فاصله ای بین آن چه می دانند و آن چه محتمل است اتفاق افتاده باشد. به این اعتبار آشکار که شنیدن هم ارز دیدن نمی شود. اما شاید این ما، مایی که در نشنیدیم هم به طور ضمنی آورده شده اضافی بنماید. شاید وجه ایجازی نثر دلالت به حذف « ما » کند. شاید « یکروز دیگر آن صدای آن قدمها را نشنیدیم. » روا تا باشد. این ما، پیش از دیگر و بعد از آن حامل چه تفاوتی می تواند باشد. اشاره ای است به آن که ما نشنیدیم اما دیگرانی هستند که می شنوند؟ ( یعنی فقط رفته است و نمرده است؟ ) شاید حتی بشود کمی پیش تر رفت و « آن » را هم برداشت. در این صورت آیا « یکروز دیگر صدای قدمها را نشنیدیم » به شعر نمی گرایید؟ حدی از موسیقی متن که فرخفال جداً از آن پرهیز دارد؛ هرچند همواره به آن می گراید. موجی است انگار که می رود ولی زود برمی گردد تا همیشه حد معینی از ساحل ماسه ای را خیس نگه دارد. « روزی صدای قدمها را نشنیدیم » از آن هم خلاصه تر است و دیگر موج نیست. کفی است که تنها می شنوی و اگر سر برگردانی نمی بینی. پس رواتر آن که هست: یکروز ما دیگر صدای آن قدمها را نشنیدیم.
« ایستاده بودم کنار پنجره و بیرون را نگاه می کردم. پدر در جای همیشگی اش نشسته بود. سرم را که برگرداندم چشمان شگفت زده و اندوهبارش را دیدم. او هم دیگر آن صدا را نمی شنید.» چرا جای همیشگی؟ چرا نشسته؟ چرا شگفت زده و اندوهبار؟ چرا او هم دیگر...؟
راوی این کلمات بخشی از آن مای جمله اول داستان است. دختری حدوداً سی ساله که روایت هفت سالگی خود و بعد از آن را باز می گوید. او و سه برادرش، مادر خود را از دست داده اند و پدرشان از پس حادثه ای غمبار بر صندلی و جایی که دیگر همیشگی به نظر می آیند به شگفت زدگی و اندوهی سنگین فرو رفته است. ایستادن و نگاه کردن به بیرون پنجره، خلاف آمد رفتاری است که از پدر خانواده می بینیم و چنین به نظر می رسد که در این لحظه روایت آن که زندگی می پراکند یا به جستجویش چشم می گرداند راوی است. راس مثلثی که در این ابتدای داستان بر قاعده مرگ یا سکوت توام با حیرت و اندوه نشسته است. قدمهایی از صدا افتاده و کسی در ابدیتی ساکت و غمبار سرمی کند. ایستادن، پنجره و بیرون شروع و حرکت و رهایی را به تلنگر یاد می کنند. اما چرا « او هم دیگر... »؟ به قاعده همین شگفت زدگی و اندوهباری، حواس پدر کندتر و آشفته تر می نماید! ظرافت او هم دیگر آن صدا را نمی شنید در توجه به نکته ای آشکار می شود. همان که در دیگر نهفته است. آیا او، پدر، به لحاظ شگفت زدگی و اندوهباری و سکوت و سکونش در جای همیشگی با تاخیری از شنیدن صدای گامها در خواهد ماند؟ آیا راوی سعی دارد بگوید بالاخره او هم دیگر صدای گامها را نخواهد شنید؟ یا به وضعیتی قبل اشاره دارد؟ به وضیعتی که طی آن، پدر در هرحال صدای گامها را می شنیده و حالا، چنان غیبت عمیقی اتفاق افتاده که او هم دیگر صدا را نمی شنود؟ بی شک معنای اخیر، با توجه به پیش رفت های بعدی داستان معتبرتر و البته پیچیده تر و به همین اعتبار جذاب تر است.
« خانه ساکت بود. با شتاب به طرفش رفتم، روی زانوهایش نشستم، و او همچنانکه موهایم را نوازش می کرد با صدایی که به زحمت از سینه بیرون می آمد در گوشم گفت: « ما تنها می شویم دخترکم، تنها! »
شاید ساعت ها می گذشت که او از پیش ما رفته بود. در تاریک و روشن هوا اتاقش را در طبقه بالا ترک کرده بود. در آن ساعت من خواب بوده ام. اما پدر که بیدار بوده است!؟ »
داستان مستاجر از خانم فیروزه گلسرخی
به همراه یادداشت من بر این داستان
اصلاً نمیتوانم باور کنم. فقط تنها چیزی که به ذهنم میرسد این است که بگویم عجب... عجیبه !!! چهطور ممکنه... آخه چی شد یک دفعه ؟... یعنی حرف دیگری هم نمیتوان زد. اگرچه در دنیای اطرافم آنقدر اتفاقات غریب میافتد که نمیشود برای آن توصیفی ساخت. ولی هر چی فکر میکنم سر در نمیآورم که چهطوری این اتفاقات احمقانه پشت سر هم ردیف شد. یک بار دیگه هم همین اواخر همینطوری شاخ مات مانده بودم.فکر میکنم دو سال پیش بود که این برجهای دو قلوی نیو یورک را زدند خرد و خاکشیر کردند. شب بود و من و شوهرم تازه از سر کار برگشته بودیم؛ هر دو هلاک از این همه سر و کله زدن و ورور حرف زدن با مردم و چه میدونم هزار بلای دیگه. داشتم جورابهایم را در میآوردم و همینطوری هم با صدای بلندم از این اتاق با آن اتاق حرف میزدم؛ چراغ اتاق را روشن نکرده بودم و همانطور کورمال کورمال لباسها را جابهجا میکردم. شوهرم توی هال بود و میتونستم حدس بزنم که در حالیکه دارد وا میرود و کراواتش را شل میکند ؛ یکی یکی دکمه هایش را باز میکند و تلویزیون را هم روشن میکند. صدای وزوز تلویزیون بلند شد. نسل معتاد به تلویزیون... به آن گوش نمیکردم فقط میشنیدم و در حالیکه از گرمای پرروی شهریور کش میآمدم به نورهای آبی و مضطربی که از صفحه تلویزیون به داخل اتاق تاریک پاشیده میشد خیره شده بودم. صداهای نامفهومی از هال میآمد. شوهرم در حالیکه انگار از تعجب داشت سکته میکرد فقط حروف و اصوات نامفهومی از گلویش خارج میکرد. دویدم توی هال؛ دیدم در حالیکه مات به تلویزیون نگاه میکند ایستاده. پرسیدم چی شده؟ چی شده؟
از دیدن آنچه میدیدم چیزی سر در نمیآوردم؛ شوهرم گفت انگار به امریکا حمله کردن. نمیدونم گفت به امریکا حمله کردن!؟ یا یک همچین چیز غریبی. نگاهم به صفحه تلویزیون بود که با هزاران هزار نقطه سبز و آبی و قرمز نشان میداد که یک هواپیما مثل یک کارد کیک خوری رفت توی یک ساختمان سراسر شیشهای؛ انگار کیک بود واقعاً؛ درست عین فیلمهای جنگ ستارگان بود. من که سر و ته قضیه را هنوز نمیدونستم والحق هیچکس هم در آن لحظه و شاید تا حالا هم نداند جریان چیه؟ درکمال حیرت دیدم یک کارد کیک بری دیگه هم زرتی رفت توی ساختمان بغلی انگار که یک پفی هم از آن طرفش زد بیرون و تمام. اما آخر این آخر کار نبود؛ لحظه به لحظه غیر واقعیتر میشد مفسر خبری که اتگار یکی دو بار دیگه هم از بعداز ظهر این خبر را مزه مزه کرده بود مثل وروره جادو از برجهای جهانی نیویورک حرف میزد و بعد هم ساختمانها مثل دو تا کوه پشمی روی هم تلنبار شد.
در تمام مدت عمرم هرگز از دیدن اخبار آنقدر شوکه نشده بودم و یعنی باید بگویم در طی مدت عمرم هرگز به طور ارادی اخبار را نگاه نکردم؛ تا بچه بودم ننه و باباها دوست داشتند که آنرا ببینند و حالا هم شوهرم. وگرنه من از اخبار بیزارم و نمیدونم که چرا آدمها گاهی اصرار دارند که به زور حرص بخورند و ناخن بجوند. مگه به جز جنگ و ویرانی و جنازه و ورشکستگی و تظاهرات و سیل و زلزله و دعوای سیاسی چیزی هم در اخبار هست؟ با کلاسترین دعوایش منظره زشت یقهگیری نمایندههای مجالس کشورهای عقب مانده و پیشرفته است. تازه دیدم که اکثر اون اخبار بینهای حرفهای هم در جواب هر خبری صد کرور بحث و جدل خطاب به تلویزیون تحویل میدن انگار یارو میشنود! در هر حال اون شب یا همون 11 سپتامبر مشهور من از دیدن اخبار حظ کردم تنها خبر جالبی بود که در عرض این سالهای عمرم دیدم و گرنه بقیه مثل جنگ پشه بود با حبشه و یا ژستهای اخبارگوی خوش پک و پزی که وقتی اخبار مورد نظرش را میداد باد میانداخت توی گلویش و یکوری مینشست. انگار خودش بوده که در زامبیا مثلاً کودتا کرده. اما اینبار اخبار ناب تصویری بود. دو تا هواپیما از روی غرض رفته بودند توی دو تا ساختمان؛ تمام.
واکنش من بهتر از شوهرم نبود فقط میگفتم: عجب؛ عجب. از آن ساعت و از آن روز شروع شد. هر لحظه نکات دلخراشتر و غریبتری میگفتند و من تا حالا که دو سال از این قضیه گذشته فقط با دیدن همان صحنه مشهور فرورفتن دو تا هواپیمای غولپیکر توی دل ساختمانها باز هم با دهنی که از شدت تعجب وامانده میگویم عجب !!!! عجب به حال تمام آن آدمهای توی هواپیما که به چشمشون میدیدن لحظه به لحظه ساختمان نزدیکتر میشه و یا درست در آن لحظات اولیه که وارد ساختمان شدند شاید برای دهم ثانیه قبل از انفجار چشمان مضطربشان توی چشمان از هم دریده شده اهالی ساختمان افتاده و از آن هم بدتر تصور لحظه ایاست که هواپیما رباها با اشتیاقی فاجعه بار شکستن اولین شیشهها را دیدند و با میل تمام مردند در حالیکه کیف میکردند از اینکه با این شاهکارشون چه قیامتی بعدش به پا میشه؛ اگر اشتباه نکنم اکثر عکسهائی که از آنها دیدم نیم لبخند کریهی هم داشته؛که یعنی ما اینیم!؟ در هر حال نتیجه تمام اینها برای من یک علامت سوال بزرگ بود به قدر همان ساختمانها و یک عجب بزرگ.
حالا هنوز هم همین داستان برایم تکرار شدهاست. داستان از اینجا شروع شد که یک روز صبح جمعه با سر و صدای توی کوچه چشمم را از خواب باز کردم. صدای گفتگوی دو تا کارگر بود که زیر پنجره ما وایستاده بودند و با هم اختلاط میکردند. از پنجره نگاهی به پائین انداختم؛ فروردین ماه بود و هوا هنوز سرد و گزنده؛ از پنجره باز به شهر نیمه خواب ساعت هفت و نیم صبح جمعه نگاهی کردم. درختهای لخت و خاکی بقایای زمستان تهران بود. دیدم یک وانت سفید پائین وایستاده و چند تا تکه هلک و پلک و کارتن کنار هم چپیده بودن؛ از آن بالا؛ طبقه چهارم که بودم؛ اثاث؛ حقیر تر از واقعیت هم به نظر میرسید. دو سه تا از کارتنها لبالب کتاب بود و یک فرش چهارخانه صورتی و پلاسیده که توش قلمبه رختخواب چپانده بودند. باد سردی توی صورتم زد و باعث شد چشمهایم را ببندم؛ از باد اشک توی چشمم نشست. با خودم فکرکردم برای کدام طبقه مستاجر آمده؟ یادم آمد که بالا یک سوئیت کثافت هست. اما تا حالا که خبری نبود و خالی مانده بود. چند وقت پیش از بالا صدای جارو پارو میآمد. ما البته تا حالا صاحب آن را ندیدهایم اما همسایهها میگویند که یک افسر باز نشسته شهربانی است. شاید هم الان خودش باشه اما میگفتن وضعش خوب است. این اثاثی که من میبینم بیشتر بقایای یک زندگیست تا وضع خوب! رسیدن یک رنوی قراضه حدس من را تکمیل کرد و دیدم که یک مرد جوان اما کم مو از آن پیاده شد. از کتار پنجره آمدم کنار. نمیخواستم مزاحمش بشوم. نمیدانم یک حس رقتی از دیدن بار روی وانت در من ایجاد شده بود که دلم نمیخواست مرد را معذب کنم. آدم وقتی اسباب کشی میکند مثل این است که با لباسِ توی خانه و به طور اخص پیژامه راه راه؛ پشت در خانهاش باشد و باد بزند در را ببندد. اثاث خانه نا مرتب و در هم و برهم روی هم تلنبار بدون هیچ استتاری در انظار این طرف و اون طرف میرود؛ آنچه که آدم وقتی مهمان دارد زیر تخت پنهان میکند و زیر رو تختی و فلان و بهمان میپوشاند؛ در اسباب کشی ولنگ و واز توی یک کامیون یا وانت قراضه زیر باران و آفتاب؛ وق میزند و به آدم نگاه میکند.
خاطره آن اثاث بیروح و جان در ذهنم هنوز پاک نشده بود که سه چهار هفته بعد توی راهرو با این همسایه جدید روبرو شدم. همانطور که از بالا دیده بودم مرد جوانی بود که موهای سرش کمی نخ نما شده بود؛ قد بلند و صورت استخوانی داشت؛ زیر لب و با ادب سلامی میکرد و از کنار آدم میلغزید و پلههای بیانتهای تا طبقه پنجم را طی میکرد. صدایش را به درستی نمیشنیدم؛ چیزی مثل سلام بود. شوهرم میگفت کارمند مخابرات است و این بیغوله زیر سقف را ماهی 150 هزار تومان با یک مبلغی پیش اجاره کرده. رنویش را هم همان کتار کوچه میگذاشت. تنهائی از سر و صورتش میبارید. تازه بهار بود که اعضای ساختمان برای یک جلسه کنار هم جمع شده بودند. همسایهها طبق روال همیشگی از یمین و یسار املاکشان حرف میزدند و کسی در بند تنها مستاجر نیم طبقه بالا نبود که ساکت یک گوشه نشسته بود و با آرامشی بیش از حد آهسته آهسته استکان چایش را به لب نزدیک میکرد و یک جرعه مینوشید و با نگاه پرفروغی به گوشهای خیره مانده بود. بحث گسترده شده بود و رسیده بود به بازی بچهها ی کوچه که عادت داشتند زیر پنجره ما دروازهها ی فوتبالشان را برپاکنند. آخه این قسمت کوچه عریضتر از بقیه جاها بود به همین دلیل هم زبالهدانی بقیه اهالی کوچه هم شده بود. از همسایهها هر کسی که پسر بچه داشت سکوت کرده بود اما بقیه شاکی و عصبانی خط و نشون میکشیدند. بعد صحبت شد از راه پشت بام و آسفالت و نظافت راه پله و همه ظفرمندانه حرف از مدیریت میزدند و وقتی آخر کار به نظرشان رسید که همه چیز را حل و فصل کردند؛ آقای مستاجر باز هم در کمال آرامش پرسید که مجلههای؛ ماشین؛ که درست کنار در آپارتمانش تلنبار شده؛ خاکی و بسیار بد منظره و مزاحم اوست و با تانی پرسید ببخشید اینها مال کیست؟... همه ساکت شدند. سوال واضح بود و جواب هم واضح اما هر کس خودش را به چیزی مشغول کرد ولی او ادامه داد: من نمیدونم کی ؟ ولی یک نفر فقط در گلدان جلوی در خانه من سیگار خاموش میکند !!!... گلدان آقای مستاجر یک گلدان دیفنباخیای شاداب بود که شباهتی به هیچ یک از جزئیات صاحبش که کمی خاکستری رنگ بود نداشت. چند وقت پیش دیدم که خودش هن و هن کنان دارد از پلهها میبردش بالا. همه میدانستیم مجلهها مال همسایه طبقه اول است که انبار ندارد و ته سیگارها هم به احتمال غریب به یقین کار پسر 17 ساله طبقه سوم آن طرف که خلافهای بیشتری هم میکرد بود. اما همه از شنیدن سوال واضح او جا خوردند؛ شاید چون اصلاً حرف نمیزد و یا اینکه دقیقاً به هدف زده بود.
آن جلسه تمام شد و وقتی رسیدیم توی چهار دیواری خودمون به شوهرم گفتم که دیدی چه خوب و راحت سوال کرد. آخه توی این ساختمون یکی نیست به ننر بک خانم... بگه که ماها که کور نیستیم میری میخزی راه پشت بوم و صد تا خلاف میکنی تازه بماند که چند بار در روز دوستهای نره خرش میآیند و دم در هرر و کرر میکنند و ساعتها در کوچه بازه و حالا جدیداً هم که باباهه یک ب ام و 2002 خریده این پسره یک سره یا از آب ساختمان میشوردش و یا توی پارکینگ عربده و بوم بوم نوارش میآید. اون یکی هم از لباسهای کوچک شده بچهاش تا همین مجله پاره ها را هی میگذارد گوشه پارکینگ و یا گوشه راه پله. خودشون که کور نبودن وقتی خانه را خریدن. میدونستند که انبار ندارد. خلاصه با همه این حرفها بعد ازیک ماه و نیم که رفته بودم روی پشت بوم تا به تعمیر کار کولر راه و چاه را بگم. دیدم مجلهها هنوز بیخ دیوار است و پای گلدان نور چشمی؛ سه چهار تا ته سیگار که روی فیلتر یکی؛ قرمزی ماتیک هم بود لای سنگ ریزههای رنگی مچاله شده بود.
تابستان بود و گرما همانطور که همیشه بیداد میکند بیداد میکرد. جالب این است که ما مردم تهران هر سال پارسالمان را یادمون میره. تا هوا خنک میشه موتور نیم سوز کولر را فراموش میکنیم زود میپریم پشت بوم و زرتی یک فکلی دور کولر میپیچیم و می گیم امسال هم با ما یاری کرد و تا سال دیگه که از آخر خرداد دیگه کم کم نفسمان داغ میشه یادمون نیمآید که چه لگنی آن بالای سرمون بوده. هنوز تابستان به نیمه هم نرسیده بود که توی راهرو یک شب دیدم آقای مستاجر ایستاده و دارد با خانم واحد روبروی ما حرف میزند. خانم که میشناختمش با چادر کیپ گرفته؛ از لای در در حالیکه پشت آن پنهان شده بود جوابهای کوتاهی با لهجه شدید اصفهانی میداد. چادر زمینه خاکستریش با گلهای درشت سیاه و دودی و برگهای پنجهای شکل قهوهای برای من آخر کج سلیقگی طراح پارچه بود. نمیدونم آن چادر نماز گل گلیهای مادر بزرگامون چی شد که این چادرهای بد ترکیب یواش یواش مد شد. میشنیدم که خانم میگفت که آقاشون مسافرت است و تا آن موقع کاری نمیشود کرد. مستاجر به آرامی گفت: آخه خانم الان پشت بوم را آب گرفته و از سقف من داره چکه میکنه. اگر حاج آقا نیستند اجازه بدیدکه من آب کولر را ببندم تا ایشان خودشان بیایند. خانم همسایه با همان آرامش و صدای خفه که از اعماق وجودش میآمد گفت : نه والله آخه گرمه. مستاجر در حالی که معذب بود و سعی میکرد به آن دوتا چشمی که از لای چادر پیدا بود نگاه نکند گفت: حالا کی بر میگردند؟
ـ نمیدونم؛ یا این هفته یا اول هفته آینده.
حقیقتش با وجود فضولی ذاتی که دارم بعداً آنقدر گرفتار بودم که نفهمیدم داستان آب بلاخره چی شد. اما دو سه هفته بعد که شوهرم برا ی نصب آنتن جدید 10 شاخه شش طرفه رفته بود بالا پشت بام. آمد پائین و در حالیکه به سرم غر میزد که چرا بهش درست نگفتم کانال چهار خرابه. تعریف کرد که زیر کولر همین همسایه رو بروئی از بس آب ریخته بوده اسفالت نخ نما شده. یادم آمد که آقای مستاجر آمده بود سراغشون. پرسیدم حالا آب نمیدا د. جواب داد: چرا بابا ! اما زیرش یک تشت گنده گذاشتن. از سر اون هم آب میره. از آنجا هم راه میافته تا میرسه به اون گودی بالای سر خانه این آقاهه.
دیگه از این داستان چیزی نشنیدم اما یکی دو بار دیگه صدای صحبتش را با خانم همسایه از توی راهرو میشنیدم؛ از قضا این خانم همسایه هر وقت برای شارژ ساختمان سراغش میرفتیم همین جوری حاجآقا را پنهان میکرد و میگفت حاجی مسافرته و به من یک خرجی دادس که الان خودمونم کسر داریم ایشالله حاجیآقا که آمد برا ماه قبل هم حساب میکنه. البته روزیکه حاجی از مکه با حاج خانم آمد را همه همسایهها به خاطر دارند. فکر میکنم یک سال پیش بود بماند که شب رفتن چه داد و واری به پا بود و تمام حلال طلبیها را باطل کرد برای برگشتنشون از این سر کوچه به آن سرکوچه پلاکارد زدن و از قضا برای پارچه نویسی بالای ساختمان از من خواستند و آمدند از پنجره ما وصل کردند. بازگشت عارفانه و شاعرانه و خلاصه من که هر چی خواندم سر در نیاوردم سر جمله کجاست و ته آن کجا انگار که آدم که میره مکه خود خدا میشه و بر میگرده. نمیدونم این انشای بی نهایت اغراق آمیز و چاپلوسانه را کی رواج داده پارچه نویسها یا سوغاتیخورها.
مدتی بود که در هر حال قائله کولر خوابیده بود البته نیمه مهر شده بود و کولر هم دیگه نمیچسبید. صبح به صبح بچهها از این خانه آن خانه با یونیفرمهای سبز و سورمهای و صدری و...در میآمدن و راهی مدرسه میشدن؛ یکی با سرویس یکی با پا و یکی دو تا عزیز دردانه بودن که بابای نازنینشون از ساعت شش و نیم توی پارکینگ به خیک یک پیکان قراضه صد سال پیش گاز میبست تا نکنه دردانهها از هوای اول پائیز لرز کنند. بوی دود گندیده و بنزین خام تمام زیر زمین و پارکینگ را میگرفت تا بچهها ؛ دو تا پسرها میآمدن و یک روز هم که داشتند میرفتند؛ پسر بزرگه که پاشد درب پارکینگ را ببندد آن چنان در ماشین را باز کرد که دنگی خورد به در ماشین آقای مستاجر یا به اسم بگم کاظمی؛ لبه در پیکان آنچنان توی کمر درب جلوی رنوی آقای کاظمی که کنار کوچه پارک بود فرو رفت که به زحمت و کمی خشونت تونستند درها را از هم جدا کنند و در را دوباره ببندند. من که تمام ماجرا را از نزدیک میدیدم با دو تا نان بربری نیم داغ کنار در ورودی با حیرت ایستاده بودم و به وحشیگری پدر و پسر نگاه میکردم؛ نگاه پدر حاکی از این بود که من خیلی فضولم و البته این برای من که خودم خودم را میشناختم چیز جدیدی نبود. پدر با عجله نگاهی به در رنو کرد و با دستش هی قسمت ناسور شده و فرو رفته ماشین را دست می مالید؛ انگار با ناز کردن ماشین؛ زخمی که روی رنگ شده بود و فرو رفتگیاش التیام مییافت و پشت سر هم میگفت چیزی نشد نه؛ چیزی نشد. خوشبختانه در همین زمان یکی دیگر از همسایهها هم از در درآمد بیرون و تنها شاهد دیگه من نبودم بنابراین سر خوردم و رفتم توی ساختمان. اما خوب همین مایه این شد که جمعه آقای پدر با یک پیژامه مامان دوز و یک تیشرت زهوار در رفته با یک اور کت خاکی رنگ با یک اسپری رنگ کنار کوچه بایستد و از صبح تا ظهر سعی کند تا با کمترین مخارج و با پرروئی تمام ماشین آقای کاظمی را صافکاری و رنگ کند. هنوز ساعت 12 نشده بود که از بیرون صدای حرف شنیدم؛ از پنجره نگاهکی کردم دیدم شوهرم و آقای کاظمی و مرد پیژامهپوش در حال گفتگو هستند. بعداً شوهرم تعریف کرد که آقای کاظمی بساط مردک را جمع کرده و گفته لازم نیست زخمت بکشد. بعد از چند وقت دیدم که ماشینش را داده صافکاری و رنگ کرده.
مدتی رفتیم مسافرت و دیگه از شر ساختمان و آپار تمان راحت شدیم. دو هفتهای رفتیم دامغان؛ توی یک خانه پت و پهن حاشیه کویر که یک توالت با صفا کنار حیاط داشت و درخت خرمالوئی هم کنار درش بود. نه صدای تر تر ماشین بیدارمون میکرد و نه زنگ اشتباه در و نه حتی سوپور طلبکار اول ماه؛ یک حوض کوچولو وسط حیاط بود که شب نقش ماه میافتاد توش و آدم را قلقلک میداد. کسی بالا سرمون چیزی نمیکوبید و سفره سفید قند شکستن با قند شکن هم دلمان را نمیلرزاند. اما عمر این مسافرت هم مثل همه همجنسهایش کوتاه بود و تا آخر ماه نشده باز دممان را گذاشتیم و بر گشتیم همان تهران خودمون. همون جائی که عجیب و باز هم عزیز است.
هنوز عرق رسیدنمان خشک نشده بود که فردا شبش جلسه ساختمان بود. این جلسه، آقای کاظمی نیامد اما قبلش آمد سراغ ما که دارد میرود شهرستان و پول شارژ را داد و رفت. توی جلسه ساختمان صحبت از هر دری میشد مثل همیشه که همه قربان صدقه هم می روند و در خفا توی دودکش همدیگر سیمان میریزند! و رو ماشین نوی هم خط میاندازند و آب کولر همدیگر را بی خبر قطع میکنند و از همه بدتر تا صدائی، رنگی چیزی میشنوند زود انگشتشان میرود توی سوراخ شماره گیر تلفن تا پلیس 110 را خبر کنند. خلاصه از هر دری سخنی بود و همه به بهترین وجهی تملق هم را میگفتند. وسط آن هیاهو شنیدم که مادر ننر بکهای خرس گنده دارد زیر گوش خانم همسایه پائینی پچپچی می کند که آره بابا ما جوون داریم و باید مراعات کنند و... من که همیشه کنجکاو بودم؛ رفتم وسط. هر دو به چشمشان دیده بودند که آقای کاظمی با یک دختر جوونی از پلهها رفتند بالا. راستش برای من هم عجیب بود چون از وقتی آمده بود به این خانه تا حالا ندیده بودم حتی کسی درش را بزند. بعد از اون حرف تو حرف شد و قضیه فراموش شد. اما من حواسم تحریک شده بود یک روز پنج شنبه بود که شنیدم که آقای کاظمی از بالای پنجره صدا زد در را فشار بده. من نگاهی به کوچه انداختم فقط دنباله سایه یک زن را دیدم که وارد شد. از این که اعتراف کنم که از سوراخ چشمی در نگاه کردم البته خجالت میکشم اما دیدم دختر جوانی که مقنعه به سر داشت از پلهها بالا میرود. بادگیر ارزان قیمتی تنش بود و یک کلاسور را با یک کیف گنده به کول داشت. با خودم فکر کردم چه ارتباطی بین یک دختر دانشجو و یک مرد دلمرده مثل کاظمی میتواند باشد!؟ شنبه صبح زود که از خانه آمدم بیرون برای پیاده روی؛ با هر دو تاشون رو بهرو در آمدم. سلامی کردیم و از کنار هم رد شدیم. دخترک خیلی جوان بود و با هم به راحتی حرف میزدند و لابلای همین حرفها به نظرم رسید که میگوید؛ شب میآیم. برایم خیلی غریب شده بود. این کاظمی چیزی ندارد. نه پول و نه قیافه و نه حتی آن چیزی که بهش میگن جذابیت! دختره اما بد نبود جوون بود یک کمی هم پت و پهن. در هر حال وقتی از پیاده روی بازگشتم مطلب را به کلی فراموش کرده بودم تا اینکه غروب که خسته و داغون از کار برگشته بودم خانه؛ توی راه پله خانم اصفهانی را دیدم که به طبقه بالا خیره شده. با صدای خفهای گفت : به خدا دیگه آخر زمون شدس. چقد این مرد پر روگی میکند. پرسیدم کی و چی ؟ داستان اینطوری بود که آدمهای از من فضولتری بودند که آمدن و رفتن این دختر را پیشتر زیر نظر داشتند. اینکه اکثرا شبهای تعطیل میآید؛ بیش از هر چیز ناراضیشان میکرد. من اگرچه از دیدن دختره جا خورده بودم اما در جبهه مقابل هم نبودم و در نهایت به هیچ کدام از ما هم ربط چندانی نداشت. گفتم شاید کس و کارشه؟ اما خانم اصفهانی انگار که آن دو تا را خیلی کنترل کرده باشد گفت نه نه مگه میشه؟
آنشب گذشت؛ این پچپچهها هر روز بیشتر میشد اگرچه کسی در برابرش چیزی نمی گفت من هم راستش آنقدر گرفتاری داشتم که فقط یکی دو بار با شوهرم داستان را گفتم و او هم خیلی خونسرد گفت به ما چه؟ مگه سراغ زن من آمده؟ چهار دیواری اختیاری! در همین حرفها بودیم که شنیدم از کوچه صدای داد و بیداد میآید. فحش وفریاد... آیفون را برداشتم. صداهای نخراشیده و عربدهواری توی گوشم میپیچید. نامرد بیا پائین. اگه مردی بیا تا تنبونت را بکشم سرت.... آیفون را گذاشتم. عرق سردی به روی تنم نشست به نظرم چیزی مثل ترس بود که توی گردنم دوید و رفت تا توی دلم. از پنجره که نگاه کردم دیدم یک مرد آشفتهای با یک قداره ایستاده دم در و بی وقفه داد میزند... بیا تا من تیکه تیکهات کنم. تو به خودت میگی دبیر.... من... تو روح اون دبیری که تو باشی... آهای مردم به من بگین این دبیر موش مرده کجاست که هوس شاگرد خصوصی کرده... میکشمت. من تو رو میکشم.
تنها دبیری که توی ساختمان بود؛ طبقه دوم بود که خانمش با خانم اصفهانی زاغ سیاه آقای کاظمی را چوب میزدند و من از کل قضیه حیرون بودم حتی جرات نمیکردم که سرم را کمی از پنجره بیرونتر ببرم. در همین حال ها بودم که رنوی قراضه آقای کاظمی از کنار مرد گذشت و کنار کوچه پارک شد. کاظمی که بی خبر از همه جا بود به سر اندر پای مرد نگاهی کرد و دسته کلیدش را از جیبش در آورد. مرد نکره جلویش را گرفت. صداشون را نمیشنیدم اما مردک به پنجره طبقه دوم اشاره هم میکرد و گاهی داد می زد بگو این نامرد بیاد پائین. کاظمی همانجا با او حرف میزد و تا وقتی هوا تقریباً تاریک شده بود دم در بود کمکم صدای داد و بیداد قطع شد و این وسطها دخترک هم از ته کوچه پیدا شد. کاظمی با سر اشاره کرد که برود و کلید را به او داد. تا چند دقیقه بعد هم صدای حرف میآمد تا اینکه مردک لندهور رفت. کاظمی هم مثل همیشه سرید و رفت بالا. هنوز به طبقه بالا نرسیده بود که شنیدم آقای دبیر بدو دنبالش رفت. دیگه نفهمیدم چی شد مردک هم دیگر نیامد.
دیگه اواسط زمستان بود که من یک شب جمعه یک کمی حلوا درست کرده بودم. هواسرد بود و ریخت تهران از همیشه فکسنی تر به نظر میرسید. کثیف و شلوغ. اما اون شب انگار که حتماً میخواست برف بیاد. هوا قرمز بود و بوی برف میآمد و نوک دماغ آدم یخ میزد برای همین من هم از بخار خوش بوی شکر آب و زعفرانی که داغ داغ به صورتم میخورد کیف میکردم یاد بچگی افتادم و مادر بزرگم و همون چادر گل گلیهاو حلوا و آش رشتهای که با چه آب و تابی میپخت. با همین خیالات برایش خیرات کردم بعد هم حلوا را بشقاب بشقاب کردم تا بدهم به همسایهها. طبقه اول و دوم را دادم طبقه سوم فقط یکیشان بود آن هم پسرشان در را باز کرد که با یک زیر پوش و یک شلوار گرم کن آمد دم در و از لای در دود معلقی در هوا دیده میشد وبوی گند هم میآمد؛ وقتی در را بست شنیدم که گفت بچهها بیاین براتون پا منقلی رسید. خانم اصفهانی خودش نبود و شوهرش آمد و تازه آنجا بود که یاد کاظمی افتادم؛ یکی از بشقابها را برداشتم و رفتم بالا. گلدان عزیز کردهاش خشک شده بود و ته سیگارهای ماندهاش هم کدر شده بودند. کنار گلدان یک شیشه نوشابه بود که نمیدونم توش چی بود. کمی آنطرفتر بیخ دیوار مجلههای ماشین روی هم تلنبار شده بود و کنارش یک لاستیک درب و داغون ماشین هم بود. در زدم آقای کاظمی بعد از کمی تاخیر آمد در را باز کرد. اولین بار بود که توی خانهاش را میدیدم یک کاناپه و یک تلویزیون کوچک رنگی؛ از آنجا که من ایستاده بودم سر بازیگوش یک زن یا دختر در حالیکه پشت به من و رو به تلویزیون نشسته بود دیده میشد. موهای زن پشت سرش بسته شده بود و بعضی موهای فرفری و کوتاه تن به اسارت کش نداده همانطور روی گردنش حلقه شده بود؛ از همان زاویه که من بودم و از ورای عینکش میتوانستم تلویزیون را هم ببینم. کاظمی بشقاب را گرفت و تشکر کرد و در ادامه گفت خانم این خواهر زاده من شیما است؛ در همین حال دختر سرش را برگرداند و لبخندی زد و سلام کرد خودش بود همان دانشجوی شبهای تعطیل؟! ؛ میخواهد برود یک جائی کلاس شنا اما دولتی آخه دانشجوست. دائی بیا خودت درست بگو ها. حالا خجالت میکشد شما جائی را میشناسید؟
من که تازه بعد از چند ماه پردههای شک و سوال از جلوی چشمم کنار میرفت بی فکر کردن گفتم: همین ته خیابان یک مرکزی هست خیلی هم گرون نیست.
کاظمی گفت نه ایشون خوابگاه دارن فقط جمعه میآید پیش من؛ طرفهای آزادی شما جائی را میشناسین؟ البته ببخشیدها. آخه من اصلاً خبر نداشتم کجا میتونه بره خودش هم از همین پائیز امسال دانشجو شده تهران هم نبوده.
من که تازه سر از ماجرا در آورده بودم بهشون گفتم که دانشگاهها گاهی خودشون کارت تخفیف میدن واسه بعضی جاها. به مجلهها اشاره کردم و پرسیدم چی شد؟ لاستیک هم که اضافه شد؟ جواب داد نه لاستیک مال پسر آقای..... است همان که توی گاراژ ماشینش را سرویس میکنه. راست میگفت پسره از صبح که پا میشد با همان لباس تو خونه میآمد توی پارکینگ و با این ماشین ور میرفت یک ب ام و 2002 قرمز رنگ که البته رنگش من در آوردی بود. اتفاقاً همین چند وقت پیش بود که نصف شب با پریدن یک گربه پیزوری روی کاپوت قرمز رنگش عرعر آژیرش هوا رفت؛ پسر نشئه تا برسد و خودش را جمع کند و آژیر را خاموش کند یک چیزی غریب نیم ساعت طول کشید. خانم طبقه اول که روی پارکینگ زندگی میکرد بچاره پیر هم بود با چادر نماز آمده بود توی راه پله و با لهجه غلیظ ترکی داد و هوار میکرد و از ترس مثل بید میلرزید البته که این اولین و آخرین آژیر زندگی ما در آپارتمان شماره 25 کوچه بهار نبود و از آن شب به بعد این صدا را خیلی شنیدیم. حالا بماند که همه در جلسه ساختمان به هم پیله میکردند که آژیر ماشینتان فلان وقته فلان کرد اما همان شب تا همه میرفتند توی لاکشان باز زر و زر صدا باند میشد. آقای کاظمی که من را کمی علاقه مند دید گفت: خانم این اهالی حتی به گلدان هم رحم نکردند؛ ببینین آمدن پای این گلدان نفت ریختن حتی شیشه نوشابه را هم که باهاش نفت ریختن نبردن! چه میدونم والله اینها دیوانهان. همین طور که مشغول این حرف بودیم صدای فریاد بی وقفهای از راهروی پائین بلند شد: خفه شو خفه شو... غلط میکنی... مگه شهر هرته برو شکایت کن پر رو... به تو چه مربوطه میکشم که می کشم.
صدای طرف مقابل که جیغ و ویقی بود معلوم بود که مال همسایه طبقه اول است. مرد کوچولوی عصبی و کچلی بود که از کثافت خانه و زندگیش داستانها می گفتند؛ همیشه هم از دم درش آب زباله چکه چکه ریخته بود رو زمین تا آن طرف کوچه و بوی گند از طرفش متصاعد بود. در هر حال صدای تیزش از آن بالا هم قابل تشخیص بود : من لوات میدم آشغال تریاکی. اون بابا ننهات اگر کله شون را کردند توی برف ما که کور نیستیم بوی گندت همه جا را گرفته زرت و زرت دوستای کثافتت پائین میآن زر زر زنگ من را اشتباه می زنن. بگو شیره کش خونهس دیگه؟
من و کاظمی مات و مبهوت نگاه میکردیم. سر دستی خداحافظی کردم و رفتم توی لانهام چپیدم؛ تنم از سر و صدای فزاینده راه پله میلرزید و با خودم میگفتم یعنی علاوه بر تمام فشارهای کوچه و خیابان و کار و گرونی و بد بختیهای دیگه و وقتی از لای هزار ماشین و بوق و گدا و بچههای آویزان به آدم که یک آدامس دستشونه و تو چشم آدم میکنن وقتی از بین این همه آدم رد میشیم و به خونه هامون میرسیم. باز هم آرامش و آسایش نیست؟ درست عین اینکه هنوز تو کوچهایم. صدای بقیه همسایهها را هم کمکم از راهرو میشنیدم. یکی هم از پائین زنگ در ما را میزد. شوهرم بود. گفت بیا پائین بابا. بیا بریم از این دیوونه خونه بیرون. یک کوفتی با آرامش بخوریم.
*
*
زمستان تمام شده بود اواسط بهار بود. تهران شبهای پر ترافیک و کلافه کننده عید را گذرانده بود روزها و شبهای خاکستری و لزج و شلوغ. سیل آدمهای علاف توی خیابان؛ بچههای غرغرو مادرهای خسته و کم پول مغازه هائی که هی پر و خالی میشوند و کاسبهائی که جیبشان پر نمیشود. شبهای دوخت و دوز خیاطها و تولیدیها و دست آخر ماهایهای قرمز ترسزده توی تشت پلاستیکی کنار خیابان. سمنوهای تقلبی؛ گداهای کوری که توی کنج تاریکی چشماشون را باز میکنن تا پولهاشون را بشمرند و آدمهای خسته؛ رانندههای به جنون نزدیک شده و هوا ی منقلب که نمیداند ببارد یا نه؟ خلاصه اردیبهشت که میشود اگرچه که همه تهران کش میآید و مثل عسل چسبناک میشود اما همه نفسی به راحتی میکشند و شکر میکنند که در محشر شب عید و آلودگی در نماندند و یک سال دیگه هم دیگر را تحمل کردند. راستش گاهی به خودم میگویم این خدا چهطوری این همه آدم را با هم توی کره خاکی چپونده که با این همه اختلاف سلیقه و این همه شرارت از هم نمیپوکند و همدیگر را زنده زنده ریز ریز نمیکنند. اصلاً چهطور سر ریز نمیشوند و همدیگر را جر و واجر نمیکنند؟
یواش یواش هوا داشت گرمتر میشد؛ اهالی ساختمان در همان حالت نشئگی بهار بودند و البته یکی از شب عید جان سالم به در نبرد وآن هم خانم پیر زن طبقه اول بود. نمیدانم شاید از دود خام سوزی پیکان آقای پدر بود و یا آژیرهای شب و نصف شب 2002 قرمز نره خر تریاکی طبقه سوم و یا داد و قال فوتبال جمعهها بعد از ظهرها و یا شاید هم از سرمای بهمن ماه درست وقتی که به علت ندادن شارژ ساختمان و بقیه داستانهای این کندوی بی عسل؛ شوفاژ مجموعه 72 ساعتی قطع بود و همه لرزیدند و کسی جیبش را نتکاند تا اینکه دیگه نم نم برف هم شروع شد و برق هم که رفت هر کسی که یک بخاری فزنات برقی هم داشت منجمد شد. در هر حال 27 اسفند که طفلی مرد و از همان ساختمان خودمان بردنش بیرون. حالا به جایش دخترش آمده با دو پسر و یک دختر که همه زیر 20 سال هستند. نمیدونم توی آن طبقه اول تاریک و تنگ و ترش چهطوری این همه آدم گنده جا شدند. والله در این سالها خیلی چیزها هست که من نمیدونم؛ مثل اینکه علاوه بر این سه تا یک سگ زرتکی پشمالو هم به این بیلدینگ؟! اضافه شد. بیچاره مادر بزرگشان که از بس بشور و بساب و آب و آبکشی میکرد یکی از دعواهای دائمی همسایه ها بود. حالا نمیدونم روی آن فرشها و موکتها چهطوری چهارتائی با یک سگ زندگی میکنند البته هنوز یک هفته نشده بود که ما فهمیدیم این چهطور زندگی میتواند باشد. از همان شبی که واق واق آقا یا خانم سگ زیر پنجرهامون از حیاط خلوت خواب را به چشممان حرام کرد و وقتی توی جلسه تکراری ساختمان آقای کاظمی رو به دختر و نماینده خانواده کرد و گفت: خانم این سگ شما هر روز به لاستیک ماشین من خرابی میکنه؛ نمیشه این را یک کاری بکنین. زن که لوندانه میخندید؛ رو به بقیه کرد و چشمک بی معنی زد و گفت: وا آقا مگه اونش هم دست من است که بهش آدرس بدهم کجا بشاشه کجا نشاشه. همه یک کمی ساکت شدند. از اول شب هم که زنک با سر لخت و یک تیشرت بنفش چسبان و شلوار جین سنگ شور شده وارد شد؛ من یک جوری سکته خانم اصفهانی را در صورتش دیدم. از قضا زنک لاک مفصلی هم زده بود و بدون جوراب با یک صندل لا انگشتی آتشی به جان عموم جامعه ذکور انداخته بود. در هر حال من دلم برای آقای کاظمی سوخت چون خیلی سنگ رو یخ شد. جلسه هم مثل همه وقت بی معنی و بی سر انجام تمام شد.
حالا در ساختمان علاوه بر تمام مزاحمتها سگ هم اضافه شده بود. یواش یواش هوا گرم شده بود؛ روز از نو روزی از نو؛ آخر خرداد کولرهای ترتری و آدمهای از گرما بیحالتر شده. یک شب علاوه بر صدای تر تر تر تر تر تر ت و...کولرها که پشت بوم بلند میشد صدای بوق ممتدی از دوردست دیوانهام کرد ه بود از ساعت 8 و 9 شب شروع شد. شوهرم هم سرگرم روزنامه بود اما گاهی میگفت شاید گوشیمون بالا مونده. شاید آیفون خرابه. خلاصه رفت سراغ کولر بعد از 10 دقیقه آمد و گفت : نه بابا این اقای... دارد آنتن ماهواره نصب میکند. من که هاج و واج بودم گفتم: سوت میزنه چرا؟
ـ نه بابا یکی را آورده دستگاه دارد وقتی نمیگیره سوت میکشه. من که شوتتر ازاینها بودم فقط گفتم: وا !!!؟؟؟ و اینطوری بود که به تمام قصهها این هم اضافه شد حالا برای رفتن سر بام و سر زدن به کولر هم باید عین بند بازی از روی صد تا سیم و دیش میپریدیم. اگرچه آزاری به ما نداشت اما حاجآقا خیلی خط و نشون کشید و با همان لهجه شیرین اصفهانی یک شب زنگ زد به 110 و و خلاصه شاکی خصوصی شد ؟؟!!! ساعت فکر میکنم 11و نیم شب بود دیدیم بگیر و ببنده. در ما را هم زدند و زنگ همه را. قیافه کاظمی که تک و تنها و با لباس تو خانه که آمده بود کنار ماشینش و سیگار می کشید خیلی در هم بود اولین کسی که خیلی بهش پیله کردن او بود چون اگرچه که دیش نداشت اما یک ریسیور فزنات زمان پادشاه وزوزک تو بساط خانهاش بود و هر چی دلیل برهان میآورد کسی باور نمیکرد. یعنی شاید اگر یک کمی حواسمون جمع بود شاید همان موقع میدیدم که چهطوری به هم نگاه می کنند و چه طوری لب میگزند.
از آن شب مدت زیادی نگذشته بود شاید 20 روز؛ تیر ماه که نمیدونم چرا تهرون همیشه آتیش می باره . شوهرم سر شب آمد با قیافهای که انگار از صبح توی چرخ و فلک پیچ و تاب خورده باشه خودم هم یکساعت بیشتر نبود که رسیده بودم. گرما همه وجودم را خمیر کرده بود انگار که یک موجود کثیف و چرک با تمام قوا به تنم چسبیده باشد.. دلم میخواست پوست تنم را غلفتی بکنم و زیر دوش آب سرد حل بشوم و بروم تا شاید از گرما نجات پیدا کنم کولر با صدای یک نواخت همیشگی باد دمداری به صورتم میزد. شوهرم تازه لباسها را کنده بود و لباس توی خانه پوشیده بود. آمد؛ نشست روی مبل و ولو شد.: امسال می کشه گرما. مردم امروز از بس آب خوردم. کولر زیاده؟ سری تکان دادم. داشتم از جایم بلند می شدم که برق رفت. صدای ناله دسته جمعی همه اهل محل را شنیدم؛ سکوت داغی حکم فرما شد. رفتم توی آشپزخانه شمع روشن کردم و آمدم؛ مستاصل بودم و با یک تکه کاغذ خودم را باد میزدم صدای گرمپ گرمپی از دور به گوش میرسید حتما صدای ضبط صوت 2002 قرمز بود. شوهرم پس از مدتی که خودش را باد زد درمانده نگاهی کرد و گفت: راستی فهمیدی که آقای..... دم در جلوی خواهر زاده کاظمی را گرفته؟
- که چی یعنی؟
- که یعنی شما کی هستی و چه نسبتی با هم دارین؟ مرتیکه یادش رفته یک سال پیش بابای شاگردش آمده بود دم در داشت تنبانش را در میآورد.
- آره ها؛ عجب پر روئیه. همان روز هم کاظمی رفت پا در میانی کرد. تازه من که به همه گفتم یارو خواهر زادهاش است.
- میدونم بابا ؛ بدبخت. خلاصه نگو که به صاحبخانهاش هم زنگ زده که این ها دو نفر هستند توی این خانه.
- عجب؛ بگو به تو چه وکیل یاروئی تازه دختره که هفتهای یک شب دو شب بیشتر اینجا نمیآمد.
- چه میدونم والله از بس که مردم خبیث شدن... راستی روزنامه امروز را نیاوردی؟
روزنامه را دادم دستش و رفتم تا حداقل کلهام را زیر شیر آب سرد بگیرم؛ انگار عرق از زیر موهایم سرازیر شده بود. از نورگیر حمام صدای گرمپ گرمپ ب ام و 2002 واضحتر شنیده میشد. موهایم را خیس کردم و در همان حال رفتم توی هال تا کنار پنجره بشینم می دونستم الان صد تا پشه مثل لشکریان ابلیس میآیند توی اتاق. یکی زیر پنجره عربده میکشید و نمیدانم چی میگفت. دم در سه چهار تا پسر گردن کلفت روی پله نشسته بودند. هوا تاریک بود و من کسی را از کسی تشخیص نمیدادم. شوهرم صدایم کرد.
- خواندی روزنامه را؟
- نه درست. چه طور مگه؟
- خوندی این شرکت سرمایه گذاری مسکن آذر مهر را که سر مردم کلاه گذاشته.
- نه!
- بیا بخون ببین چی کرده صحبت از میلیارد است ها. یارو دو ساله داره پذیره نویسی میکنه و پیش فروش میکنه. باورت میشه به همین راحتی و الان هیچی. حتی همان سرمایه اولیه را هم از ایران خارج کرده. عجب مملکتیه؟!
- اسم شرکته چی بود؟ آذر مسکن؟ نکنه همینه که خواهرم اینها پول دادن ؟ پس چهطور خبر نداشتن؟
- نمی دونم شاید هم یک دفعه طرف در رفته و الان تازه اولش باشه. آره بیا نوشته دیگه نوشته تا یکشنبه همین هفته هم بین مردم فرم پخش کرده. جل الخالق ما رو بگو چهقدر خریم میریم از شنیه تا پنج شنبه جون میکنیم. الان هم که اومدیم خیر سرمون استراحت کنیم!... از پنجره ببین همه جا تاریکه ؟
- آره.
در همین حال بود از دم در صدای حرف شنیدم. توی تاریکی کوچه آقای کاظمی را شناختم که با پسرهای دم در حرف میزد. نمیتوانستم بفهمم چی میگویند اما کم کم صدایشان بالاتر میرفت.
-مگه خریدی این خونه را خوبه یک مستاجر پیزوری بیشتر نیستی. نشستیم اینجا که نشستیم دخلین وار ؟
صدای کاظمی با لرزش بسیار و لی هنوز خود دار بالا رفت.
- اگر مادر پدرت نمیتوانند تو را ادب کنند مردم مجبور نیستند تا لات بازی تو را تحمل کنند. مستاجر یا مالک فرقی نمی کنه. تریاکی که هستی زن که میآری توی راه پله....... زیر گوش خودم ده بار تا حالا صدات رو شنیدم. از دست این نعش کشت هم آزاری به ما نداشت اما همه عذاب اومدن؛ حتما باید یکی پیدا بشه با تو سر شاخ بشه؟
- حالا ترا به خدا تو یکی نشو که شاخت خیلی زپرتیه. اگر هم عرضه داری به جای اون نشمه غراضه انتری یک آدم حسابی پیدا کن با سر کچلت بسازه.
ناگهان صدای عربده کاظمی فراتر از هر صدائی بلند شد. حتی در تصور کسی هم نمیگنجید که این صدا از حلقوم او در بیاید. شوهرم یک دفعه روزنامه را پرت کرد و بلند شد و همسایهها تک تک از هر پنجره سر در آوردن.
- خفه شو پسره مزلف ؛ خفه شو وگرنه خفهات میکنم.
- نشسته ام بیای خفهآم کنی مرتیکه...
بقیه کلام در هیاهوی کوچه و داد و قال گم شد و درست همان لحظه برق آمد؛ حالا همه چیز را به وضوح میدیدم. مثل برق از پلهها پائین دویدم. به صدای نرو نروی شوهرم اصلاً گوش نمیکردم و شاید اصلاً آن را نمیشنیدم. وفتی به دم در رسیدم آن دو چهره به چهره ایستاده بودند. کاظمی چند سانتی هم از او کوتاهتر بود. پسر با صورتی که پر روئی از آن داد میزد نگاه میکرد و دوستانش هم اگرچه متحیر بودند اما دور و بر آنها بی حرکت نگاه میکردند. پسر با صدای خفهای گفت: منتظرم خفهام کنی. با تمام شدن این جمله همه چیز در چند لحظه پایان یافت. کاظمی با یک حرکت برق آسا دست به جیب برد و کلت کمری سیاهی را از جیبش در آورد و لوله آن را روی پیشانی پسر گذاشت و پیش از آنکه کسی یا چیزی حتی حرکت و یا صدائی بکند ماشه را کشید. شاید تمام این ها در کمتر از ثانیه رخ داده باشد و یا کمتر از آن اما من همه چیز را به وضوح دیدم. گلولهای که وارد پوست پیشانی شد و از آن سو با انبوهی از خون و پوست و تکههای مغر خارج شد و به دیوار و زمین پاشید صدای مهیب گلوله در پارکینگ طنین انداخت در حالیکه صدای موزیک جاز تندی از ضبط ماشین 2002 کماکان پخش میشد. جنازه از پشت به زمین پرت شد و خون مثل فرشی گسترده همهجا دوید. همه بی حرکت و مات بودند. صورت جسد در حالیکه هنوز چشمانش باز بود فقط حیرت زائدالوصفی را نشان میداد مثل یک عجب بزرگ که هنوز دستور گفتنش از مغز صادر نشده بود که گلولهای هم انساج و ارتباطات را پاره کرده باشد. برای چند لحظه هم رد جای خود ماندند و حرکتی نکردند شاید فقط من بودم که صدای بیوقفه چیغ خودم را میشنیدم. تا کسی بخواهد به خودش بیاید کاظمی جستی به سوی 2002 زد و به سرعت هر چه تمامتر ضبط را نشانه گرفت و با شنیده شدن شلیک دوم همه از کرخی خارج شده و پا به فرار گذاشتند. صدای گرمپ گرمپ ساکت شد و من صدای پای مرد دیوانه شده را میشنیدم که به سرعت از پله ها بالا میرفت و پس از آن صدای دو گلوله و یکی پس از آن به گوش رسید. و سکوت شد.
*
*
*
الان از آن زمان بیش از چهار ماه میگذرد؛ اگرچه که پس از آن داستان من تا مدتها نتوانستم خودم را بابت این طبیعت فضول سرزنش نکنم. آن صحنه خشونت بار بارها و بارها در چشمانم تکرار میشود و من هر بار حیرت آن لات بی سر و پا را در آن یک صدم ثانیه دوباره و صد باره میبینم. حیرت کسی که باور نمیکرد چنین سرنوشتی داشته باشد. تا به حال هم معلوم نشد که کاظمی اسلحه را از کجا آورده است اما همه حدس زدند که آن را خریده باشد و تنها انگیزهاش را هم خودکشی اعلام کردند. کاظمی هم یکی از آن همه آدمی بود که همه چیزش را برای خریدن یکی از آن واحدهای مسکونی شرکت آذر مسکن داده بود و من یادم رفته بود بگویم که از جمله آن رنوی قرمز بد رنگ را. البته همه ما این را حدس زدیم چه پلیس که آن شب پس از مدتی آمد و جسد متحیر را از خیابان جمع کرد و چه ما که هرگز باور نمیکردیم آن مرد آرام با گلدان دیفن باخیا بتواند به آن راحتی کسی را بکشد. گلولههای بعدی را یکی به کولر همسایه اصفهانی شلیک کرده بود که هنوز یک تشت آب زیرش دیده می شد و یکی هم به شکم سگ زرتمبوی پشمالو که نمیدانم چی شد و او نمرد! و سومی هم البته به خودش که مستقیم لوله را گذاشته بود توی دهانش.
هنوز هم فقط میتوانم بگویم عجب. اثاث کاظمی را یک مرد و یک زن که شاید همان خواهر زاده اش بود طرفهای نیمه شبی آمدند جمع کردند و بردند در حالیکه مادر پسر مقتول توی راهرو بهشان تف میانداخت و خودش را میزد. در هر حال الان آن بالا خالی مانده. اصفهانیها رفتند به اصفهان ولی سگ هنوز زیر پنجره اتاق خوابمان وق میزند شاید یک جور زوزه دردناک که من را بیوقفه آزار میدهد. ما هم باید برویم. من دیگر تحملش را ندارم.
آبان 82 فیروزه گلسرخی
دوباره مستاجر
واحد 2 از ساختمان شماره 11، آپارتمانی است در طبقه اول ساختمان پنج طبقه نبش خیابان شهید اکبر نیک روش فرد. همانجایی که ردیف تاکسیهای خطی توقف میکنند و راننده هایشان، ساعت های انتظار را با شوخی و گفتگو وپائیدن آدم ها و پیاده رو ها میگذرانند. چمپاتمه میزنند و به دیوار تکیه میدهند. لب جدول جوی آب مینشینند و پاهایشان را آویزان میکنند. گاهی، انگار به سرشان زده باشد، ناگهان از باقی جدا میشوند و به سمت کلمن آبی رنگ بزرگ در داری که روی هِره دیوار کوتاه دورتا دور ساختمان و زیر شاخه های انبوه درخت مو گذاشته اند و با سیم به نرده مهار کرده کرده اند میروند و لیوان فلزی بزرگی را از آب پر میکنند و کمی از آن را میخورند و باقی را به سر و روی و سینه شان میپاشند. ساعت از شش و نیم گذشته و تاریکی دارد نزدیک میشود. از خنکی دم غروب و خواهرم خبری نیست. نوبت دکتر داشته و مجبور بوده برود.
« قبل از تو رسیدم یک طوری خودم را مشغول میکنم! کتاب برای این جور وقت هاست خواهر!»
دقایقی نمیگذرد که در آهنی ساختمان باز میشود و زن تنومند و میانسالی، با صورتی گوشت آلود و لباسی سراسر سیاه و گشاد، هن و هن کنان مقابل ام ظاهر میشود. کیسه پلاستیکی بزرگی پر از تکه های یخ در دست دارد و رد آب روی پله های ورودی و موزائیک های پشت در پیداست.
ببخشید آهسته ای میگویم و از لای در داخل میسُرَم.
« با کدام واحد کار دارین آقا؟»
« واحد2! برادرِ خانم عباسی هستم. قرار است داخل منتظرش بمانم. شاید همین حالا برسد!»
«ترا به خدا اگر راستی راستی برادرشان هستید یک سفارشی بکنید لطفاً!»
هاج و واج نگاهش میکنم. میخندد و گردی صورت گوشتالود و عرق کرده اش از مقنعه بیرونتر میافتد.
« بگوئید خانم قوامی. خودشان میدانند. همین دیشب با هم حرف زدیم.»
پلاستیک خیس و سنگین را تا موازات باسن بزرگ اش بالا میآورد و تکان میدهد. نیم چرخی میزند و در را پشت سرش میبندد.
پشت در بسته آپارتمان خواهرم وا میروم از خستگی و گرمای هوا و دود و کثافتی که هلاک میکند آدم را. به حرفی که توی تلفن زدم فکر میکنم. به کتاب من یک سایه ام، مجموع داستان های کوتاه فیروزه گلسرخی که توی جیب ساک ام است و به جز داستان آخرش، باقی را خوانده ام و کلی راجع به تهران و آدم هایش چیز یاد گرفته ام.
در آپارتمان گشوده میشود. صدای تلویزیون همه جا را پر کرده است. فکر میکنم دوسال پیش بود که این برج های دو قلوی نیویورک را زدند و خرد و خاکشیر کردند. من و شوهرم تازه از سرکار برگشته بودیم؛ هر دو هلاک از این همه سرو کله زدن و ور ور حرف زدن با مردم و چه میدانم هزار بلای دیگر... فقط میشنیدم و در حالی که از گرمای پر روی شهریوز کش میآمدم، به نورهای آبی و مضطربی که از صفحه تلویزیون به داخل اتاق تاریک پاشیده میشد، خیره شده بودم. صداهای نامفهومیاز هال میآمد... پرسیدم:« چی شده؟ چی شده؟»(ص 137و138)
این شروع زیبا که به نگرانی های شایع در زندگی شهری و حریم های خصوصی چندین میلیون جمعیت شهرنشین تهرانی اشاره دارد خواننده را به فاجعه ای مبهم که هنوز در داستان نیامده ارجاع میدهد. فاجعه ای که در جایی، جهان را به دو قسمت قبل و بعد از خود تقسیم کرده است. اما در تصویری که از لحن و فضای حول و اطراف گوینده اخبار تلویزیون این گوشه جهان ارائه میشود چنین مینماید که هر فاجعه و رویداد ناگوار بشری، موفقیتی خوشایند محسوب میشود که باید به آن بالید. طنز هشدار دهنده موجود در توصیف شادمانی غیر قابل درک گوینده تلویزیون به هنگام قرائت خبر ناگوار مرگ هزاران نفر و ویرانی ساختمان ها، بر انزجاری دلالت میکند که در کودکیِ راوی شکل گرفته و سراسر عمر او را پوشش داده است. حسی که به استناد ارجاعات قبلی نویسنده به ماهیت شوم همیشگی اخبار، از جنسی که در تمام طول دوران کودکی اش با آن ها مواجه بوده، به غایت طبیعی و انسانی مینماید و جان و جهان نسلی را در بر میگیرد که راوی نمونه آن است. نسلی که علی رغم این هجوم رسانه ای جاری، هر روز بیش از پیش به تقسیم دنیای بیرون از داستان خانم گلسرخی، به قبل و بعداز حادثه یازدهم سپتامبر گواهی داده است. نسلی که مایل است از این خشونت منتشر فاصله بگیرد.
... تا بچه بودم پدر و مادرم دوست داشتند اخبار را ببینند و حالا هم شوهرم. من از اخبار بیزارم و نمیدانم که چرا آدم ها گاهی اصرار دارند که به زور حرص بخورند و ناخن بجوند.(ص 139)
توصیف لحظات حادثه، از منظر حیرت زده وترسیده مسافران هواپیماهای مهاجم و اهالی ساختمان ها مورد هجوم، به شکل مونتاژ موازی، تاثیری از جنس سینما در ادبیات است که خیلی خوب از کار درآمده است. این ویژگی که در داستان مستاجر و سایر داستان های مجموعه بارز است از توانایی های بصری نویسنده در ثبت صحنه های زندگی روزمره او و اطرافیانش حکایت میکند.
عجب به حال تمام آن آدم های توی هواپیماکه به چشم میدیدند لحظه به لحظه ساختمان نزدیکتر میشود و یا درست در آن لحظات اولیه که وارد ساختمان شدند، شاید برای یک دهم ثانیه قبل از انفجار، چشمان مضطرب شان توی چشمان از هم دریده شده اهالی ساختمان افتاده، و از آن هم بدتر تصور لحظه ای است که هواپیمارباها با اشتیاقی فاجعه بار شکستن اولین شیشه ها را دیدند و با میل تمام مردند، در حالی که کیف میکردند که با این شاهکارشان چه قیامتی به پا خواهد شد.(ص 140)
سرو صدای گفتگوهایی که در پشت در بسته ساختمان شروع میشود، همراه با خانم قوامیکه در را باز میکند و داخل میشود و همان طور بلند بلند رو به کسی در آن طرف دیوار و نرده های پر درخت حرف میزند، از پله ها بالا میآید و به من میرسد. به من که روی پله پاگرد نشسته ام، و به ملاحظه هیکل بزرگ و سیاه و سنگین زن و رفتار خسته او، خودم را کنار میکشم تا بگذرد.
بعد از آن توصیف درخشان از گزارش تلویزیون از انفجار و برخورد هواپیماها با برج های دوقلوی نیویورکی، بخش اصلی داستان خانم گلسرخی از این جا شروع میشود که روز جمعه ای با سر و صدای توی کوچه چشم از خواب باز میکند. از پنجره به شهر نیمه خواب صبح روزی در فروردین ماه نگاهی میاندازد و از آن بالا در طبقه چهارم، اثاث خانه کسی را میبیند که قرار است مستاجر سوئیت کثافتی شود که یک طبقه بالاتر از آپارتمان آنها قرار دارد.
چند وقت پیش از بالا صدای جارو پارو میآمد. صاحب آن را ندیده ایم. اما همسایه ها میگویند که یک افسر بازنشسته شهربانی است. این اثاثی که من میبینم بیشتر بقایای یک زندگی است...از دم پنجره آمدم کنار. حس رقتی در من ایجاد شده بود که دلم نمیخواست مرد مرا ببیند. آدم وقتی اسباب کشی میکند، مثل این است که با لباس خانه و به طور مشخص پیژامه راه راه پشت در خانه اش باشد و باد بزند در را ببندد.(ص141)
این حس که در عبارات بالا به شکل موثری به خواننده نیز القا شده است با همین شدت و تاثیر ادامه مییابد و سرچشمه تفاوت در قضاوت و نحوه برخورد راوی در مقایسه با دیگر ساکنین آن ساختمان است که آن ها نیز صاحبِ آپارتمان هستند و مالک محسوب میشوند. او مستاجر جدید را در راهرو ساختمان میبیند و این دیدار را با رقت قلب و نوعی ترحم و جانبداری به یاد میآورد:
مرد جوانی بود که موهای سرش کمی نخ نما شده بود. قد بلند و صورت استخوانی داشت. زیر لب و با ادب سلامی میکرد. چیزی مثل سلام بود. شوهرم میگفت کارمند مخابرات است و این بیغوله زیر سقف را ماهی 150 هزار تومان با یک مبلغی پیش اجاره کرده است. رنویش را هم همان کنار کوچه میگذاشت. تنهایی از سرو صورتش میبارید.
اکنون نویسنده توانسته است با تمهید موثر توصیف حادثه یازدهم سپتامبر و تبیین نسبت راوی ماجرا و آدم های دور و اطراف او با پدیده تلویزیون و چیدمان مناسب رویدادهای کوچک، زمینه ایجاد کنش اصلی داستان را فراهم آورد. چیزی که به اعتبار صحنه های گشایش داستان از جنس خشونت و به لحاظ شخصیت پرداخت شده مستاجر نوعی حق جویی و ظلم ستیزی است. غافلگیری نیز وجه مشخصه دیگر حادثه ای است که در راه است و این نیز به فوران خشمی ارجاع دارد که چون آتشی زیر خاکستر از چشم پنهان مانده و ناگهان سر باز میکند. روشن است که چنین توفیقی نمیتوانسته است بدون استفاده از توصیفات دقیق از فیزیک مکان و جای گیری کارآکترها در صحنه حوادث و لحن مناسب و دیالوگ های پیش برنده ممکن شود. توجه کنیم به نحوه درست وارد شدن راوی به صحنه های مقابله سایر ساکنان ساختمان با هم وجا گیری مناسب او برای مشاهده وثبت وقایع که به گونه ای باور پذیر طراحی و اجرا شده است ( صحنه اثاث کشی مستاجر، مشاهده داخل خانه مستاجر از لای در و گفتگوی اقناع کننده دم در با او که به رفع سوء تفاهمی مطرح ختم میشود و...)
جلسه اعضای ساختمان صحنه مناسبی است تا گوشه های تاریکتر شخصیت سایر مالکان آپارتمان ها و رفتاری که با تنها مستاجر ساختمان از خود بروز میدهند و به لحاظ وجه مشترک شان یکدیگر را هم پوشانی میکنند کاویده شود. همین جاست که مستاجر از کسانی که سیگارشان را در گلدان جلوی در خانهاش خاموش میکنند و از توده مجله های خاک گرفته و بد منظرهای که درست کنار در آپارتمان اش تلنبار شده گله میکند و میخواهد هرچه زودتر به این وضع پایان داده شود. اما عملاً اوضاع بازهم سختتر میشود. این بار آب کولر یکی دیگر از آپارتمان ها از سقف خانه مستاجر نشت میکند. سر و صدای رادیو پخش ماشین آن یکی همیشه بلند است پسرهای لندهور یکی دیگر رفقایشان را دم در جمع میکنند. سگی هم هست که مرتباً وق بزند و به لاستیک ماشین رنوی مستاجر بشاشد.
توی جلسه ساختمان صحبت از هر دری میشد، مثل همیشه که همه قربان صدقه هم میروند و در خفا توی دودکش همدیگر سیمان میریزند! روی ماشین نوی هم خط میاندازند و آب کولر همدیگر را بی خبر قطع میکنند و از همه بدتر تا صدایی، رِنگی چیزی میشنوند، زود انگشتان شان میرود توی سوراخ شماره گیر تلفن تا پلیس 110 را خبرکنند...وسط آن هیاهو شنیدم که مادر ننربک های خرس گنده دارد زیر گوش خانم همسایه پایینی پچ پچ میکند که «آره، بابا ما جوون داریم و باید مراعات کنن ...»(ص 147) و همین جا معلوم میشود که هر دو نفر با چشم خودشان دیده بودند که آقای کاظمی با یک دختر جوان از پله ها رفته اند بالا.
سلام خواهرم را میشنوم که با لبخند و خوشحالی سر بالا کرده و مرا دیده که با بطری آب معدنی خالی شده ام توی راه پله لم داده ام و کتاب را کج گرفته ام به سمت چراغ دیوار کوب پاگرد. نان تازه و کیسه میوه و سبزی را از دست اش میگیرم. در را باز میکند و روزنامه را روی میزنهار خوری توی هال میگذارد و آب کولر را میزند. از بچه ها سراغ میگیرد و از کارم. دوباره معذرت میخواهد که دیر کرده است.
« این همسایه تان که در را باز کرد التماس دعا داشت.»
صدایم را پائینتر میآورم و از نسبت اش با راننده های خطی ایستگاه جلوی ساختمان میپرسم. به اشاره دست و صورت جواب ام را میدهد. مثل این که بخواهد بگوید:« چه عرض کنم داداش جان! داستانش دراز است.»
حرف از هر دری پیش میآید. سر میز شامی که آماده کرده دوباره بر میگردیم به موضوع خانم قوامی.« این خانمی که دیدی با همین هیکل چاق و چهل و دو سه سال سن یک پراید دارد. چند سالی هست که مستاجر طبقه پنجم است. خانه برادر طبقه بالایی ما را اجاره کرده و زن زحمت کشی است. توی یک آموزشگاه رانندگی کار میکند. خودش است با دو دخترش که بزرگتره دانشجوی دانشگاه آزاد است و کوچکتره همکلاس یاسمن ماست. با همین پراید خرج بچه ها و کرایه خانه را در میآورد. خودش میگوید کافی نیست. به نظرم راست میگوید. خودم دستم توی خرج هست. به هرحال زن آبرو داری است. هرچند بعضی همسایه ها، یعنی همه شان سر به سرش میگذارند و به من که مدیر ساختمان هستم قشار میآورند کاری کنم تحویل بدهد برود جای دیگر.»
« برای همین که تعلیم رانندگی میدهد؟»
« البته این روزها رفتارش بد شده. اولاً که با همه شوخی میکند. یاسمن میگوید خانوادگی این جورند. این رفت و آمد و قاطی شدن زیادش با راننده های خطی خیلی ناجور شده. به آن ها سفارش کرده که برایش مسافر دربستی جور کنند. مسافر کشی میکند. صبح زودها و بعد ازظهرها، توی صف آن ها میایستد و بعضی وقت ها مثل خودشان به دیوار حیاط تکیه میدهد و حتی مثل آن ها هی بلند بلند حرف میزند و آب به سر و صورتش میزند. به تازگی آب و یخ و چایی هم برایشان میبرد. شاید هم چیزی ازشان میگیرد!»
همین طور (که حذف شود) باشامِ حاضری ام بازی میکنم و روزنامه را ورق میزنم. « به تازگی همسایه ها، با نام مستعار برایش نامه نوشته اند و پشت در آپارتمان اش انداخته اند و فحش اش داده اند و تهدیدش کرده اند. حرف هایی که وقتی برایم گفت خیلی خجالت کشیدم. گفتم خانم قوامی اگر یک کمی بیشتر ملاحظه بکنید حل میشود. نه این که شوهر ندارید مردم به شما حساس میشوند.»
میگوید که برایش گفته شوهرش مرد خوبی بوده. سال ها پیش که بچه ها کوچکتر بودند جایی اطراف گنبد زندگی میکرده اند. شوهرش کارمند مخابرات آن جا بوده و به خاطر آینده بچه ها تصمیم گرفته منتقل کند تهران. اما بدشانسی آورده و بعد از پنج شش سال که او و بچه ها (را حذف شود)پیش مادر و خواهرش بوده اند یک روز خبر شده اند خودش را کشته است. آن هم با اسلحه. آن هم وقتی که قرار بوده بزودی بیاید دنبال آن ها. گفته خدا بیامرزدش که رانندگی را یادش داده وگرنه معلوم نبوده آخر و عاقبت اش چه میشده با دو بچه و این همه خرج سنگین.
آن شب گذشت . این پچ پچه ها هر روز بیشتر میشد. اگر چه کسی در برابرش چیزی نمیگفت. من هم راستش آن قدر گرفتاری داشتم که فقط یکی دوبار به شوهرم داستان را گفتم و او هم خیلی خونسرد گفت:« به ما چه؟ مگر سراغ زن من آمده؟ چهار دیواری اختیاری!» در همین حرف ها بودیمکه شنیدم از کوچه صدای داد و بیداد میآید. فحش و فریاد . آیفون را برداشتم. صداهای نخراشیده و عربده واری توی گوشم میپیچید: « نامرد بیا لوم را پائین! اگر مردی بیا تا تنبونت رو بکشم سرت!»(ص 149)
معلوم میشود طرف دیگر دعوا یکی از همسایه هاست که دبیر است. همان که خانم اش همراه با یکی دیگر از خانم ها زاغ سیاه مستاجر را چوب میزدند و بیشتر از بابت دختر جوانی که به تازگی به خانه مرد رفت و آمد پیدا کرده شاکی اند.( دختر در واقع کسی نیست جز خواهر زاده مستاجر که دانشجو است و در خوابگاه دانشگاه اقامت دارد.)
میبینیم که آرایش صحنه های داستان به سمت پایان معینی کانالیزه میشوند. رفتار همه همسایگان ( به جز راوی) در ارتباط مستقیم با مستاجر به شدت نا عادلانه است. آن جایی هم که این رفتار مستقیماً معطوف به شخص مستاجر نیست در عرف و قانون مذموم و مردود اند. از سوی دیگر مستاجر تا حدود زیادی عاری از عیب و خطا تصویر شده است. تقابل خیر و شر مطلقی که به خوبی توسط نویسنده تدارک دیده شده و از طریق قضاوت های گاه به گاه راوی و ارزیابی های او از شخصیت های مختلف ساکن در طبقات رنگ آمیزی شده و باور پذیر ارائه شده است. نکته ای که اگر چه وجه قوت اثر محسوب میشود به تعبیری میتواند است پاشنه آشیل آن هم به حساب بیاید. این که احتمالاً و بخصوص پس از فروپاشی برج های دو قلوی نیویورک، واقعیت بیرون از داستان، چنین نیست که در یک طرف همه آدم های بد و شرور و بی ملاحظه صف کشیده باشند و حدود دشمنی و خشونت خود را با طرفی که آقای کاظمی مستاجر آن را نمایندگی میکند تا انتها و حد انفجار و مرگ بگسترند؛ دنیای سفید و سیاهی که در تقابل خود موجد آفرینش داستان بشوند. نکته ای که خانم گلسرخی در دیگر داستان های مجموعه من یک سایه ام، آن را غالباً باور دارد، رعایت میکند و در موارد متعددی نیز به خوبی تصویر کرده است.
داستان را تمام میکنم و کتاب را میبندم و کناری میگذارم. خواهرم ساعتی است به اتاق خودش رفته و مثل آن که خوابیده است. دوباره بر میدارم و مرور میکنم. بخش های پیش از فاجعه بسیار خوب نوشته شده اند. به نظر میآید همه چیز آماده شده تا خواننده بایستد، بنشیند، پلک بر هم بگذارد و نفس عمیق بکشد و ناگهان به ارتفاعی ناشناخته پرتاب شود. همه حس عدالت خواهی گسترده در اثر به یک جا خرج مخزن این پرتابه است و بوی باروت گلوله های شلیک شده توسط مستاجر عاصی تا مدت ها در هوا پخش میماند.
از پنجره به خیابان خلوت نگاه میکنم. تاکسی های خطی رفته اند. به خانم قوامی فکر میکنم. به مستاجر طبقه پنچم که بنا به قول خواهرم مجبور است بعد از سر و کله زدن با شاگردانش چند ساعتی هم با راننده های جور واجور این جوری دم خور باشد. این که به قول خواهرم گاهی هم برایشان چای درست میکند و یخ میبرد. این که همسایه ها از دست اش عصبانی اند و انگار چشم دیدن اش را ندارند. این که خواهرم به عنوان مدیر ساختمان چند بار به او تذکر داده نکند پای راننده های خطی را به داخل ساختمان باز کند.
یادداشتی مینویسم و همراه کتاب روی اوپن آشپزخانه میگذارم. مینویسم که اگر نه همه داستان ها، ولی حتماً مستاجر را بخواند. مینویسم که شاید کمکی بکند به خودت و البته آن خانم مستاجرتان. مینویسم این داستان هم مثل ماجرای یازدهم سپتامبر، که خود آن را توصیف کرده و سعی کرده در حدی قابل قبول تصویری از تکرار هر روزه ی آن در ابعادی کوچکتر ارائه بدهد، میتواند پدیده ی آپارتمان نشینی و حق و حقوق ما در برخورد با مستاجر مان را به قبل و بعد از خود تقسیم میکند.
الان از آن زمان بیش از چهار ماه میگذرد. اگر چه که پس از آن داستان، من تا مدت ها نتوانستم خودم را از بابت این طبیعت فضول سرزنش نکنم. آن صحنه خشونت بار بارها و بارها مقابل چشمانم تکرار میشود و من هر بار با حیرت آن لات بی سر و پا را در آن یک صدم ثانیه دوباره و صد باره میبینم. حیرت کسی که باور نمیکرد چنین سرنوشتی داشته باشد. تا به حال هم معلوم نشده که کاظمی اسلحه را از کجا آورده، اما همه حدس زدندکه آن را خریده باشد. کاظمی هم یکی از آن همه آدمی بود که همه چیز را برای یکی از آن واحد های مسکونی شرکت آذرمهر داده بود و من یادم رفته بود بگویم از جمله آن رنوی قرمز بد رنگ را. (ص 161)
الان ازآن زمان چهار روز میگذرد. فردا و پس فردای آن شب هفته پیش که منزل خواهرم بودم را جای دیگری مانده بودم. روز آخر بی تابی کرده بود و با گریه خواسته بود پیش از رفتن حتماًً بروم آن جا. دیدم که نشسته بود پشت میز نهار خوری و با جلد و شیرازه ی کتاب من یک سایه ام بازی میکرد. ناخن به مقوا میکشید و به نقطه ای از رومیزی سفید خیره شده بود. بالاخره باید به حرف در میآمد و میگفت چه شده است. استکانی چای آورد و گفت.
داستان را خوانده بود و در این حین ناگهان یادش آمده بود که نام فامیل دختر کوچکتر خانم قوامی، فامیل پدری اش، کاظمی است. همان دختری که همکلاس دخترش بود.. شک کرده بود. اول زنگ زده بود اهواز و از یاسمن پرسیده بود. بعد هم به بهانه ای رفته بود طبقه پنجم و این بار درست و حسابی زیر زبان خانم قوامی را کشیده بود. زن ضمن بازگویی داستان زندگی اش و لابلای حرف ها یک بار دیگر گفته بود که رانندگی را با رنوی همسر خدا بیامرزش یاد گرفته. یک رنوی قرمز مدل پائین که وقتی کاظمی مرحوم کارمند مخابرات گنبد بوده هفته ای یک بار او و بچه ها را با خودش به شهر میآورده و بین راه به او رانندگی هم یاد میداده. دیده بوده که خواهرم همان جا توی راه پله نشسته وگریه میکند بامهربانی دست روی شانه هایش گذاشته و چند بار تکرار کرده: « باور کنید خانم عباسی! هر وقت پیش هم بودیم به خودش ومن و بچه ها خیلی خوش میگذشت. باور کنید خانم! باورکنید نمیدانم چرا آن جوری خودش و یکی دیگر را کشت؟»
نگاهی به مجموعه داستان من عاشق آدمهای پولدارم
نوشته سیامک گلشیری
رفتن به نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران دو سال پیش با آن همه جنجالهای پیش از تشکیل، اگر هیچ فایدهای نداشت( که در واقع هم نداشت) این فرصت را داد که در نبود کتابهای تازهای که به رسم هرسال در دقیقه نود از تنور چاپ در میآمدند و دوان دوان خودشان را به روی میز فروش انتشاراتی های معتبر می رساندند بگردم و بگردم و چیزی پیدا کنم و بخرم تا در طول این هزار کیلومتری که برمیگردم سر کار و زندگیام و دو سه ماهی که خلاء بعد از نمایشگاه همچون قبل از آن حسابی کلافهام میکند سرم را گرم کنم. چیزی پیدا نکردم. مارپیچ شلوغ و طولانی غرفهها را میرفتم و چشم میانداختم به عناوین قدیمی ریخته روی میزها و بر می گشتم و سرآخر رضایت دادم به...
به نظرم بیهیچ دلیل مشخصی طی سالهای گذشته از نام و کتابهای سیامک گلشیری پرهیز کردهام. شاید به همان دلیلی که مدت ها از کتاب های سپیده شاملو دوری می کردم. شاید فکر می کردم چیزی غیر از خود کتاب و نویسنده اش چماق شده بالای سرم که سخت ام آمده. شاید هم مثل زمانی که نام و نشان سازمانی و حزبی روی جلد کتاب هایی میآمد و دلم رضا به خواندنشان نمیشد از چنین نامها و نشانهایی میگریختم.
سه چهار سال پیش، ( وه که زمان چه زود میگذرد! ) وقتی که برای آشنایی و کار کوچکی پرسان پرسان به دفتر مجله کلک میرفتم و در پارکینک ساختمانی حوالی خیابان جمالزاده مرد سی و چهار پنج ساله خوشپوش و مرتبی (درست شبیه کارآکتر یکی از داستانهای بد مجموعه ای که می خواهم در بارهاش حرف بزنم ) را دیدم که آرام از پلهها پائین میآمد، ساکت و بی سلام از کنار او که حالا دیگر از روی عکس کاملاً شناخته بودمش گذشتم و از پلهها بالا رفتم و حدس زدم احتمالاً همین ساعت داستانی برای چاپ در کلک تحویل داده و با اطمینان از این که بلافاصله در شماره بعد چاپ میشود اینقدر آرام و مطمئن بر میگردد که زودتر برسد به کلاس آموزش داستان نویسی اش. به هر حال بعد از آن ملاقات ناگهانی هم گاردم در مقابل نام و کتاب های او باز نشد که نشد و داستان اش را هم در شماره بعدی کلک نخواندم. ( از آن لج بازی های بی خودی!)
اما جو نمایشگاه اثر کرد و فکر کردم اگر این لج بازی ادامه پیدا کند و آقای سیامک گلشیری همچنان رمان و داستان کوتاه بنویسد و اینجا و آنجا به چاپ برساند به خودم بیشتر از هر کس دیگری بد میکنم و حتماً این من هستم که باید پا پیش بگذارم و یخ رابطه عجیبم را با او که اسمش البته یاد آور خیلی چیزهاست و در هر صورت توقعاتی را در خواننده شیفته آثار هوشنگ گلشیری بزرگ و احمد گلشیری عزیز بر میانگیزد بشکنم. شکستم البته. شاید کمی دیر اما بالاخره شد. قرعه هم به نام محموعه داستان " من عاشق آدمهای پولدارم (انتشارات مروارید،1385) ایشان افتاد.
به تلافی آن عقبافتادگی خود خواسته، و خلاف عادت مالوف، کتاب را از آخر شروع کردم که به زعم خودم از نزدیک ترینِ آثارش به امروز شروع کرده باشم. هرچند به تدریج متوجه شدم داستان ها تاریخ نگارش ندارند و از مضمون شان هم تقدم و تاخری پیدا نیست. اما به هر حال همان اولین داستان که آخرین داستان مجموعه است به دلم نشست و خب دیگر...باعث شد پیش بروم. بعد از آن بود که حرف های دیگری مطرح شد. حرف های بیشتر و شاید مهم تری.
" من عاشق آدم های پولدارم" مجموعه ده داستان کوتاه است که مکان وقوع حوادث همه آن ها تهران و به احتمال قوی جایی در غرب آن شهر ( خیابان آزادی و شهرک اکباتان و...) انتخاب شده و با آدرس های دقیقی که گاه نویسنده از موقعیت های مکانی کارآکترهایش می دهد( و بر این شیوه اصرار می کند) کم مانده که آدم های داستان ها و رنگ و اندازه در و دروازه خانه شان را هم بشناسیم و این نیست جز آن که گلشیری خواسته باشد به شیوه خود بر معاصر بودن و البته ایرانی و به خصوص تهرانی بودن آدم ها و موقعیت های داستان هایش تاکید کند.
می بینمش که ایستاده یک جایی کنار خیابان. صدای بوق چند ماشین را هم می شنوم. ایستاده کنار خیابانی که به خیابان آزادی می ماند، انگار سرِ استاد معین یا جیحون یا زنجان. پیاده رویِ عریض خیابان آزادی پیداست. (ص 152)
جلوِ تک تک کتابفروشی ها می ایستد و به دقت ویترین ها را تماشا می کند. جلوِ یکی شان، انگار خوارزمی، آن قدر طولش می دهد که فکر می کنم دیگر اصلاً قرار نیست از آن جا تکان بخورد.(ص 154)
تا حالا هیچ وقت تو اون رستوران های طبقه آخر پاساژ مهسان رفته ای؟(ص 109)
این گونه دقیق کردن مکان ها( به خصوص هنگامی که پیش تر می رود و به دقیق کردن اشیا و لوازم و... به حد ابعاد و اندازه و رنگ و سایر مشخصات شان نزدیک می شود) می تواند هم بهشت و هم جهنم داستان باشد.
انگشت اشاره اش رافشار داد روی دکمه سیاه رنگِ روی دستگیره شیشه سمت راست ماشین که تا نیمه پائین رفت، انگشت اش را برداشت. سرش را برد طرف شیشه. به مردی که نشسته بود پشت فرمان بی ام وِیِ انگوری رنگ،... برگشت و چشمش به پژویِ جی ال اِکسِ نقره ای رنگی افتاد که درست پشت ماشینش پارک کرده بود. (ص 101)
به پنجره کوچک طبقه سوم نگاه کرد. نور خفیف نارنجی رنگی که حدس می زد از چراغ توی هال پشتی است از پشت پرده های توری سفید پیدا بود.(ص113)
به این ترتیب شاهد جزئیاتی هستیم که هیچ نقشی در پیش رفت داستان ندارند و حتی در خدمت فضای معینی قرار نمی گیرند که مثلاً روحیات یا ذهنیات کارآکترها را رنگ آمیزی کنند و عمق ببخشند. صرف این که هر شیئی با همه آن مشخصاتی که دیده می شود یا به خاطر آورده می شود توصیف شود به جز طولانی کردن متن و گزارشی کردن بیشتر آن اثری ندارد. در همین صفحه 113 که شروع داستان تازه ای است و طی حداکثر15سطر، عبارات: نور خفیف نارنجی، جعبه کوچک سبز رنگ، پراید نقره ای رنگ، کیف سیاه چرمی، کیف کمری سیاه رنگ، پرده های توری سفید و روبان نقره ای رنگ همه فقط به رنگ اشیا اشاره کرده اند که می توانند به راحتی حذف شوند. چرا که به جز یکی باقی این اشیا نه تنها به لحاظ رنگ شان بلکه به لحاظ خودشان نیز در مسیر پیش رفت داستان قرار ندارند و یکی دو ثانیه بعد فراموش می شوند.
از این دست، عبارات متعدد پیوسته دیگری نیز هستد که گاه تا حد یک پارگراف و حتی یک صفحه کامل از متن را اشغال می کنند وبه جذابیت های قابل توجه دیگری که به آن ها اشاره خواهم کرد آسیب جدی وارد می سازند.
این که: گذاشتش توی جیب بغل کتش و زیپ کیف را کشید. تلفن همراهش را از توی داشبرد بیرون آورد و فرو کرد توی کیف کمری سیاه رنگش. کیف نُت بوک را برداشت و از ماشین پیاده شد. دکمه پائین کنترلِ دزد گیر را فشار داد. اهرم های هر چهار در ، در حالی که چراغ های راهنمای ماشین خاموش و روشن می شدند، همزمان پائین رفتند.(ص 114) گویی به منظور آموزش طرز کار دزد گیر اتومبیل و این که: قوطیِ نارنجی رنگِ چسب مایع را از روی میزِ گردِ نزدیکِ در بر می دارد و بر می گردد. درِ پاکت را چسب می زند و می بندد. چند بار کف دستش را محکم روی جایی که چسب زده می کشد. (ص 168) احتمالاً به نیت آموزش نحوه پست کردن نامه به خواننده مظلومی! مثل من در کتاب آورده شده اند.
اما توجه این چنینی به جزئیات اگر بهشت خودمانی شدن متن و به خصوص آسان خوانی آن توسط خواننده خاص ( که لابد به فروش بیشتر کتاب منجر خواهد شد) را در پی داشته باشد جهنمی هم دارد. چاهی است که نویسنده خود سر راه خودش می کَنَد.
حلقه را گرفت و خودش فرو کرد توی انگشت سفید و باریک زن!!(ص 118)
همان زن دلسوز، سینی به دست با آن لبخندی که دندان های گراز مانندش را آشکار کرده، وارد اتاق می شود.(ص158)
سی دی را که رویش نوشته مسیر غلط بیرون کشیدم...فیلم را گذاشتم توی ویدئو و ...(ص 9)
انصافاً شما چگونه می توانید زن دلسوزی رامجسم کنید که دندان های گراز ما نند داشته باشد؟ می شود به جای آن که انگشتی را توی حلقه کرد، حلقه را توی انگشت( آن هم از نوع باریک اش ) فرو برد؟ راستی راستی اگر این میل ظاهراً سیر ناپذیر گلشیری به آوردن توضیحات بدیهی و درج صفات بی تاثیر برای اشیا و لوازم و حرکات و موقعیت های کارآکترهایش به گونه ای دقیق، قاطع و موثر تحت ویرایش مجدد قرار گیرد (که حاصل آن احتمالاً کاهش حداقل پانزده درصد از حجم کتاب حاضر خواهد بود ) بعضی نکات و امتیازات مسلم داستان ها برجسته تر خواهند شد و مجموعه "من عاشق .." از چاله ای که یک پایش در آن گیر است بیرون خواهد آمد.
چنان که اشاره شد همه داستان های این مجموعه (و آن طور که شنیده ام بسیار دیگری از کارهای قبلی این نویسنده) در تهران امروز اتفاق می افتند و در اغلب آن ها شاهد حضور کارآکترهای زن و مرد جوانی هستیم که در آپارتمانی کوچک زندگی می کنند و به نظر می رسد کمتر از یک سال است با هم ازدواج کرده اند. بچه ای ندارند و به جز در یک داستان علاقه چندانی هم به داشتن آن بروز نمی دهند ( لابد علامت مدرن بودن زندگی های جدید). مرد نویسنده است و این موضوع در چندین داستان مورد تاکید قرار می گیرد. همسرش با او همدل و همراه است و به ویژه به نویسندگی شوهرش احترام می گذارد و از این بابت خوشحال است. در لیلیوم های زرد که جزء داستان های خوب مجموعه است چندین بار شاهد اظهار نظر سیمین همسر راوی هستیم که به نویسنده بودن و نحوه کار او اشاره دارد و این اظهارات چنان با واقعیت نویسندگی سیامک گلشیری منطبق به نظر می آید که گمان نمی رود راوی لیلیوم های زرد کسی جز خودِ خودِ او باشد.
سیمین گفت :" اتفاقاً بهنام هرچی رو که می بینه داستانش می کنه."(ص 21)
سیمین گفت:" من هرچیز جالبی را که می شنوم یا می بینم براش تعریف می کنم. بعضی هاشو واقعاً می نویسه."(ص29)
سیمین گفت: " من هرچی رو که فکر کنم به دردش می خوره براش تعریف می کنم."(ص 43)
و آن جا که راوی داستان در پاسخ به سئوال ساسان که می خواهد نظر واقعی او را درموضوع مورد بحثی بداند و اصرار دارد راوی همان دم جواب بدهد سخن می گوید گویی حقیقتاً از زبان سیامک گلشیری است که می خوانیم:" خیلی وقت ها می نویسم که به خیلی چیزها برسم."(ص 40)
شاید یکی از این وقت ها در هنگام نوشتن داستان لیلیوم های زرد بوده باشد که شاهد گفتگوی به شدت جذاب و پرکشش چهارنفره بین راوی و همسرش با زوج جوان دیگری هستیم که هر دو زوج، نمونه های باور پذیری از خانواده های متعلق به قشر متوسط جامعه شهری ما هستند. طراحی صحنه های گفتگو گاهی در هال وگاه در آشپزخانه و آمد و رفت کارآکترها در فضای محدود آن آپارتمان کوچک که با دقت و هنرمندی شایسته ای ارائه شده و کاملاً معطوف به خوندار کردن بیشتر و موثر تر این دیالوگ طولانی است از قابلیت های مسلم گلشیری خبر می دهد و رضایت خواننده نیز برای تحمل بعضی افت ها و تاخیرها و کندی ها دربخش هایی از داستان های دیگر تا حدود زیادی جلب می شود.
فضای غم باری که در داستانی به یاد جان باختگان سقوط هواپیمای سی یکصد و سی تصویر شده و ناشی از نگرانی های معمول مادر و پدری در اطراف تنها فرزند بیمارشان است بدون سانتی مانتالیسمی که ممکن بود داستان به دام آن بیفتد و اشک انگیزش کند تاثر خواننده را بر می انگیزد. توصیف صحنه هایی که از تلویزیون پخش می شود و مرد در سکوت ناگزیر حاکم بر خا نه ( برای مراعات حال فرزند بیمارش) شاهدآن هاست زیبا و موثرند. گویی مرگ مسافران هواپیمایی که در منطقه مسکونی سقوط کرده و صحنه های جستجو در ویرانه های شعله ور ساختمان ها پس زمینه ای برای احتمال وقوع مرگ کودک بیمار نیز هست و این اشاره های متعدد به مرگ کنتراست لازم را برای تاثیر ماندگار تصویر آخری که از مادر، در کنار فرزند بیمارش ارائه شده به دست می دهد.
زن داشت به پسر بچه نگاه می کرد. آهسته گفت: کاش همیشه همین قدر می موند. کاش می تونستم همیشه پیش خودم نگهش دارم. خم شده بود. خیره شده بود به پسربچه.(ص 75)
داستان های پارک چیتگر و همه اش پنج دقیقه فرقِ شه و من عاشق آدم های پولدارم و نیز گرگ خون آشام در خیابان ها و اتوبان ها و اطراف تهران می گذرد و به نظر می رسد در این خصوص نویسنده اصرار داشته چهره های پنهان تر شهری این چنین را بازنمایاند. اگر در سه داستان فوق بیشتر چهره خشن و بی بند و بار و بی قانون تهران تصویر می شود در داستان گرگ خون آشام تاثیر عمیق این فضای خشن و نا امن تا پنهان مانده ترین گوشه های فردیت کارآکترهای اصلی ترسیم می شود و این اثر را به لحاظ صحنه پردازی و رعایت ایجاز نسبی در توصیفات و دیالوگ نویسی عالی ممتاز می کند.
استیصال بهمن در برقراری مجدد رابطه ای که با لاله داشته و خود موجبات اصلی قطع آن بوده است در دیالوگ طولانی بین آن دو در فاصله رفتن تا پارک چیتگر به خوبی به خواننده القا می شود. در واقع با اطمینان می توان گفت که گلشیری در صحنه آرایی لحظات درگیری لفظی بین شخصیت های داستان هایش موفقیت بیشتری کسب می کند و چشم اسفندیار داستان هایش تنها آن جایی است که متن ها ریتم کندی می گیرند و راوی یا نویسنده درصدد ترسیم دقیق موقعیت مکانی یا مقدمه چینی کسل کننده برای ورود به صحنه های پر التهاب این گونه درگیری های لفظی هستند. در جناب نویسنده با ریتم به شدت کندی در سراسر داستان مواجهیم و پایان بندی غیر قابل باور آن نیز بیشتر از آن که تراژیک مورد نظر گلشیری باشد، کمیک و شوخی به نظر می رسد.
پایان بندی داستان گرگ خون آشام اما، بر خلاف پایان بندی داستان های جناب نویسنده و فقط می خواستم.. و من عاشق آدم های.. که نقطه ضعف داستان هایشان محسوب می شوند نقطه قوت آن و حاکی از توانایی های بالقوه گلشیری است که به تخیل خواننده فرصت می دهد تا داستان را در ذهن و زندگی خود نیز پی بگیرد و این انتظار به جای خواننده داستان کوتاه به طور کلی و داستان های این مجموعه به طور خاص است که بطلبد سیامک گلشیری، در مقام نویسنده ای با تجربیات طولانی در نگارش داستان و رمان و نیز ترجمه متون ادبی، با خود داری از ارائه خیلی توصیفات سردستی و توضیحات بدیهی و اضافه نویسی های طولانی از او دریغ نکند.
جای تصویرهایی خوندار تر و علنی تر از رابطه عاطفی بین دو شخصیت تقریباً ثابت همه داستان های مجموعه، نویسنده و همسرش، در فقدان بچه و در پس زمینه علاقه ای که وجود دارد اما شاید به عمد در همه موارد نا گفته مانده خالی است. تصویرهایی که گاه درست در لحظه وقوع با خود داری راوی و عقب نشینی غیر قابل باور هر دو طرف از درگیر شدن در آن رنگ باخته و محو می شود و در شمای کلی اثر خلاء ای جدی به جا می گذارد. اشاره ام بیشتر به داستان فقط می خواستم باهات شوخی کنم است که یخ و بی نمک پیش می رود و تمام هم می شود. مرد پس از هفته ای به خانه برگشته و در آن حال که زن در حمام است و صدایی از بیرون توجهش را جلب می کند بی هیچ توضیح و مقدمه ای خود را گوشه ای پنهان می سازد که چه بشود؟ که به قول خودش با زن شوخی کرده باشد. عین فیلم ها و سریال های تلویزیونی که زن و مردی مشتاق به جای رفتن به سوی همدیگر و در آغوش کشیدن هم به بهانه ای مضحک از همدیگر فاصله می گیرند و از دور هم را صدا می زنند. با این توصیف فضای این داستان و اغلب گفتگوهایی که در سایر داستان های مجموعه بین شخصیت ها در می گیرد جدای از همه ویژگی های خوب و بدی که برشمردم از حیث موضوعی دیگر نگران کننده اند. این که گلشیری در مجال ده داستان کوتاه مذکور و یکصد و هشتاد صفحه کتابش عامداً و آگاهانه چشم بر بسیاری از واقعیت های دیگر روزمره دور و اطرافش بسته باشد. مثلاً توجه کنید که در هنگام طرح موضوع سقوط هواپیمای سی یکصد و سی به آن همه شایعاتی که در سطح جامعه پخش است اشاره ای تلویحی هم نمی کند و تنها خیلی محتاط و از قول شخصیت زن داستان اش می گوید: اگر اون هواپیما پرواز نکرده بود الان همه شون زنده بودند.(ص 74) می بینیم که شیره را خورده و گفته است شیرین است و می بینیم که همه چیز به نحو حیرت آوری تحت کنترل ضمیر آگاه نویسنده است. انگار قرار نیست چیزی بیرون از طرح اولیه در داستان اتفاق بیفتد و بد های داستان باید همان بد های صفحه حوادث روزنامه و منابع رسمی سطح جامعه باشند و نویسنده در مقام راوی ذهنیات و دورنیات شخصیت های مختلفی که نمایش می دهد گامی از پسند رسمی حاکم بیرون نگذارد. انگار قراربوده است کتاب حتماً به نمایشگاه برسد. چه بسا بدین سان است که کتابی در می آید و کتابی در می ماند!!
گمان می کنم بار دیگر که در جایی، راه پله ساختمان دفتر مجله ای یا انتشاراتی در جلوی دانشگاه یا پشت چراغ قرمزی یا پیاده رو و پارکی در غرب تهران به نویسنده ای برخوردم که شلوار پارچه ای مشکی رنگی با پیراهن چهارخانه و یک کت خاکستری پوشیده و یک کیف سیاه چرمی هم در دست دارد جلو بروم و سلام کنم و بپرسم: با اوصافی که گفتیم و نگفتیم آیا در نمایشگاه بین المللی کتاب سال آینده شاهد کارهای بهتری از شما خواهیم بود؟
بازخوانی چند داستان کوتاه از احمد محمود
مجموعه داستان از مسافر تا تبخال
انتشارات معین. چاپ چهارم. 1387
چاپ چهارم بیست و سه داستان کوتاه احمد محمود، به انتخاب خود او، در مجموعهای تحت عنوان کاملاً سردستی « از مسافر تا تبخال » و بازخوانی آنها، به هر بهانهای که باشد، مجال مغتنمی است تا به گذشتهی نسبتاً نزدیک نمونه هایی از این نوع ادبیات داستانی، نگاه دوبارهای بیندازیم. نگاهی که اگر بتواند، حداقل از بعضی جنبهها، تازه هم باشد ممکن است منجر به گفتگوهای دقیقتر بعدی در خصوص یکی از نویسندگان مهم و مطرح کشورمان شود.
احمد محمود که به تعبیر مریدی احمد و محمود دورهای سیساله از تاریخ ادبیات داستانی ما بوده است را بی تردید در رمان هایش بهتر و دقیقتر میتوان یافت و شناخت. اما بخصوص جستجو در این کتاب ( عرصهای که خود با دستچین داستان های کوتاهش گسترده ) میتواند نتایج احتمالاً معتبر خاص خودش را داشته باشد: مثلاً این که مرد رمانهای دوسه جلدی مدار صفر درجه و درخت انجیر معابد، و نیز رمان همسایهها و البته داستان یک شهر ( که شاید به لحاظ زمانی که این دوتا را خواندم هنوز نقششان را در خاطرم هست ) در داستانهای کوتاهش چگونه بوده و یا، داستان کوتاه با او چه مختصات ویژه ای از خود بروز داده است. ادعا در خصوص موضوعاتی که به شدت در هم تنیده اند و طرح و تبیینشان ( به هرحال و حتی به اختصار ) هم چندان آسان نیست.
به عنوان ورود میتوان فرض کرد احتمالاً محمود بر خلاف بعضی نویسندگان دیگر ( به طور مثال عدنان غریفی در مادرِ نخل و ابراهیم گلستان در خروس که هردو اثرشان را سال ها قبل در جنگ لوح در آورده بودند و در بازچاپ شان تغییرات قابل توجه ویرایشی اعمال کردهاند )، هنگام گزینش داستانهایی برای این مجموعه خاص، دست به ویرایش تازهای نزده است. چه در غیر این صورت مسلماً در همین اولین داستان مجموعه نمینوشت « همینطور که داشت به تابلو نگاه میکرد یادش آمد که با چه فلاکتی دو سال بیکار گشته است، که چه جوری نتوانسته است در سراسر زندگیش- بخصوص در این دوسال بیکاری- حتی به کوچکترین احساسش پاسخ بدهد.» (ص 15) و یا برای « ابر فشردهای» که آمد « و رگبار شدید و زود گذری » که شروع شد، آنهم در وقتی که « برفها زیر پا غژغژ صدا » میدادند و « برف رویهم نشسته و همهجا را سفید کرده » بود فکری میکرد. ( ص 14 ) بعداً خواهیم دید که محمود تواناتر این این حدود می نوشت و به طور کلی نویسنده اشتباهات این چنینی نبود.
در نگاهی فقط به عناوین داستانها، البته با کمی اغماض، شاید بتوان از راهی تقریباً غیر متعارف به فضای کلی آثار گرد آورده شده در این مجموعه و از آنجا نیز، احتمالاً، به سایر آثار محمود نقبی زد و اگر بپرسید چرا یا چهطور جواب روشنی ندارم. جز این که بگویم دارم سعی میکنم از هرگونه حدس و گمان تکراری و کهنه و پیش داوریهای معمول این سالها در جریان این بررسی مختصر پرهیز کنم. خوب است؟ پس اجازه بدهید نگاهی کنیم به عناوین لطفاً:
- مسافر، غربت، درراه، بندر، غریبهها، باهم، چشمانداز، شهرکوچک ما، پسرک بومی.
- مصیبت کبکها، یک چتول عرق، آسمان کور، از دلتنگی، برخورد، ترس، در تاریکی، تب خال.
- زیر باران، آسمان آبی دز، وقتی تنها هستم، نه، اجاره نشینان، خانهای بر آب، راهی بهسوی آفتاب.
از همه بیشتر شاید همین « راهی بهسوی آفتاب » باشد که ابتدئاً وجود نوعی فضای باز در داستان را وعده میدهد؛ فضایی که طبعاً باید تعریف شود. در واقع هم چنین است. چرا که متن انتخاب شده بخشی از رمان همسایه هاست که توسط نویسنده به صورت داستان « تنظیم » شده و نمیتوانسته عنوانی غیر از این نوع داشته باشد. باز و بیکرانگی فضای متصور هم نه مربوط به محدوده متن انتخابی که به متن پیش و پس آن بر میگردد؛ حداقل در سابقه و ذهن نویسنده.
اما دسته اول عناوین به فضاهایی دور افتاده و مهجور، نا پرداخته و ناآباد، خاک گرفته و غمبار، کوچک و کوتاه، معطل و سرگردان اشاره میکنند. دست دوم بغضی گلوگیر، تنهایی و نا گزیری، کتک خوردگی و وحشت، اندوه سرازیر و تاریکی و کابوس را نشانه رفتهاند. دسته سوم هم به بارقه امیدی مزیناند. میروند که ویران شوند و ناگهان انگار باز میگردند از عدم. هرچند بر آب، اما بازهم خانهاند. آسمان هستند و آبی اگر چه فقط بر سر دز گستردهاند. با هماند ولی در اجاره نشینی. گاهی هم مثل همان راهی به سوی آفتاب یا وقتی تنها هستم، نه و زیر باران عناوینی نادقیق و دمدستیاند. جالبتر آنکه بعضی از عناوین گاه اساساً نسبت نزدیکی با مضمون داستان ندارند. از همه دورتر همان تبخال است یا داستان آخر مجموعه که هنوز هم منظور از انتخاب این عنوان بر این قلم آشکار نیست. شاید به این علت که این داستان بخصوص ... اما نه. اجازه می خواهم این را در آخر بگویم.
در جستجوی پاسخی برای سئوال های مفروض اول این متن، به راوی مصمم، موقر، مودب و مکرر، تلخ، و درعین حال مسلط به نحو و بیان توصیفها و نقل قولها و گفتگوها بر میخوریم که به میزان قابل توجهی آشنا به جغرافیای زندگی های که رقم زده شده است. وجوه دیگر این زندگیها را هم میشناسد و به آنها نزدیک است. واقعیات مسلمی که بیش و پیش از همه مهر تایید بر این فرض بدیهی گذاشته اند که محمود نویسنده، تجربه زیستی متنوع و وسیعی را، نزدیک به آنچه در روایت داستان هایش بازگو میکند از سر گذرانده است. همان کودکی های پر ماجرای دست در دست پدر و هم مسلکان سیاسی و طبقاتی و همان گذران سخت در مناطق جنوبی ایران در سالهایی که به دورهی نفتی مشهور بوده است. آدمهایش به طور عمده روستائیانی هستند که ظاهراً به وسوسه و تبلیغ شرکتهای نفتی به منظور داغ شدن بازار کارگر ارزان راهی مناطق پالایشگاهی شرکتهای نفتی شدهاند. شخصیتهایی که اغلب بیشتر از آنکه کارگرانی شاغل در مناطق رو به توسعه صنعتی و شهری باشند کشاورزان مفلوک و معطل در روستاهایی بی آب و علف و ویرانند. حاشیه شهرها را سیر میکنند و در خانههای ارزان و کوچک و خراب و کپرهای سرهم شده و لولههای آهنی قطور و بزرگ دپو شده طرحهای ناتمام و تعطیل میلولند. در این بین، سهم داستاننویسی محمود بیشتر معطوف به انعکاس مرتب شده و هدفمند اینگونه آدمها ( و اغلب البته فقط مردها ) است. همه داستانها پایانی تلخ یا تقریباً تلخ دارند. گاهی به نقطه مرگ پایان می یابند و گاهی به منزلهی حوضی خرد، استخری متروک، ماندابی معطل، رشتهی نازک و جویی کمآب و درموارد معدودی رود پخش و پلای کوچکی هستند که سر آخر به مردابی محتوم میریزند. مردابی که نه به مفهومی جغرافیایی بل به معنای تاریخی سر راه مرگشان گذاشته شدهاست. مرداب و مرگی که غالباً هم از دل داستان نمی جوشد بل مثل واگن آخر قطارهای مسافری که به هرحال باری است دنبال ماجرا میآید. به عنوان نمونه به آخرین ( دقیقاً آخرین ) جملههای بعضی داستانها نگاه کنید:
« در حالی که غرق در ناامیدی تلخی شده بود بهطرف قهوهخانه بهراه افتاد. » (مسافر)
« ... باد و تاریکی و تنهایی در رگهای شهر میدوید و قلب شهر سرسام گرفته و به تندی میزد و زنِش ( به جای ضربان!؟ ) نبض مراد لحظه به لحظه به کندی میگرائید.» ( زیر باران)
« نگاه جاسم به دامن شریفه کشیده شد. شکمش فرو رفته بود و پیش پایش نوزدای عریان و خونآلود با چهرهای کبود بر خاک افتاده بود...( در تاریکی )
لحظهای بعد، زمین خشک ، خون گرم خانمحمد را اندکاندک به کام خود فرو میبرد. ( برخورد )
سگهای مسخ شده، وارفته و سردرگم، زمین را میکاوند و چیزی نمییابند. ( بندر )
نکته مشترک همه داستانهای مجموعه فقر موکدی است که بیوقفه دامن راویها و همه کارآکترهای اصلی، نیز اغلب قریب به اتفاق فرعیها، و البته سراسر روایتها را گرفتهاست. انگار سکه روی دیگری ندارد. عجیب است که فضاهایی بهطور معمول پر جنب وجوش، چندلایه و وسیع مانند شهرهای صنعتی درحال ساخت و گسترش، بندرها، ایستگاههای قطار و محیطهای کارگری شلوغ اغلب و تنها از نگاه و از طریق گفتگوهای آدمهایی که به هر دلیل هیچ نقش فعالی در تعیین یا تغییر ساختار جامعهای که به آن وارد شدهاند ندارند توصیف میشود. آدمهای گرسنهای که همواره دور از سفره نشستهاند یا نشانده شدهاند و همهی حرف و صرفشان ایراد گرفتن از غذا و چینش ظرفها و بشقابهاست. کارگران بیکار، حمالها و باربرها، تبعیدیها و بلاتکلیفها و در بهترین حالت بچههای نوجوانی که به سن معمول حضور موثر در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی نرسیدهاند و تنها به اصرار خود و با بلغور کردن حرفهای بزرگترهاشان وزنهی نقش خود را بر خواننده تحمیل میکنند. برای توضیح بیشتر این نکته اخیر و از زبان خود محمود توجهتان را معطوف میکنم به شهرو در داستان پسرک بومی و همسال او در تبخال. در آنیک پسرک تا پایان داستان حضوری تحمیلی دارد و در صحنه آخر میرود، یا بهتر است گفته شود فرستاده میشود تا به تاریخ مثلاً احمد محمودیاش بپیوندد و در صحنه آخر اینیک، جایی بهتر از آغوش مادر نمییابد که به آن پناه ببرد؛ باور پذیرترین جایی برای کودکان هر دو داستان، در وضعیت هایی که به قلم محمود روایت شده است.
گاهی آدمها به صرف فیزیک بدنشان و اینکه مثلاً چاق هستند یا لاغر و هنگام راه رفتن یک قسمت اندامشان تکان میخورد ارزیابی میشوند و در دستهبندی اجتماعی و سیاسی حتی قرار میگیرند.
« فرنگی چاق، سیگار به نیمه رسیدهاش را زیر پا له کرد و بعد، سرین گرد و بزرگش را گرداند و رفت تو یکی از اتاقها و کمی بعد با جعبهی عکاسی به دستش آرام و از زاویههای گوناگون عکس گرفت.» (ص 338)
« فرنگی چاق، مثل سنگ آسیا، سرین بزرگش را میگرداند و از این دهانه به آن دهانه میدوید و تا کارگران، دستهدسته از جلو اداره پراکنده شوند، انگار چهارمین حلقه فیلم را تمام کرده بود. (ص 340 )
همچنانکه گاهی هم به ضرب اهداء نامی که به کارآکتری داده میشود، و فضای به اصطلاح مثبت خاصی که با زور برای او باز میشود تمهیدی چیده میشود تا به فراخور قالب به نظرم از پیش تعیین شدهی داستاننویسی این چنینی نقشی بهشدت آرمانی به او سپرده شود. نقشی که به هرحال لازمه آن چیدمان گستردهی فقر و فلاکت و بیسوادی همه شمول هم هست. نقش در حد چوپانی گلهای!
« و تو حوزه آرزو حرف میزد. شب که میشد، انگار که بهمنشیر خروشانتر میشد و پر سرو صداتر میشد و انگار که نخلها نجوا میکردند و انگار که بوی گس درختان خرما و بوی گاز نفت بیشتر میشد. صدای آرزو خشدار و دلنشین بود...» (ص 233 ). می بینید که ابر و باد و مه و خورشید و فلک به کار افتاده اند.
جالب ایناست که خود کارآکتر نیز خود را به همین نام آرزو میشناسد و به آن باور دارد. گویی خودش هم باور کرده است که در این داستان آرزو و غایت تخیل و آرمان سایرین و چوپان گله تصویر شده است.
اما ابعاد قالبی که اشاره کردم و گمان میکنم پاشنهی آشیل محمود در بیشتر داستانهای این مجموعه است محدودههای دیگری را هم در بر می گیرد. بحث پیرامون این محدودهها، بحث راجع به « فضای باز » ی که در بالا اشاره کردم را هم شامل میشود. فضای بازی که فکر میکنم لازم به تعریف هم باشد. به نظر میرسد آنچه انتظار محمود را از فضای باز در داستان بر میآورد رفت و آمد آزاد و بی دغدغهی کارآکترهایی مثل « آرزو » و در مرتبههای بعدتر و پایینتر، پدر و دوستان پدر شهرو و البته خود شهرو در داستان پسرک بومی است. « نعمت» داستان غریبهها هم از ایندست است. آدمهای مطلقاً خوبی که علت خوب بودنشان توضیح داده نمیشود. همچنان خوبی معیار دقیقی ندارد. شاید هرکس فقیرتر است خوبتر باشد. شاید هرکس سرین گندهتری دارد یا سیگارش را نصفه نیمه خاموش می کند آدم بدتری است. فرنگیها بدند. حتی اگر فقط یک دوربین داشته باشند و عکس بگیرند. مرزها مشخص و معلوماند. چیز بیشتری گفته نمیشود. اشاراتی اگر هست به باور خواننده نمینشیند. فضای بازی که مد نظر این نگارنده است و به نظرم رکن اساسی ادبیات داستانی محسوب میشود اما اتفاقی است که در خود داستان میافتد یا بهتر است بگویم باید بیفتد. درست هنگام نوشتن داستان و البته به دنبال آموزش و تمهیداتی که برای این حادثه شیرین تدارک دیده شدهاست یا باید دیده شود. اتفاقی که نویسنده مستقیماً با آن درگیر میشود و بسته به آنکه چه میزان خود را به داستان و واقعیتهای داخل آن سپرده باشد سرآخر از آن موفق و خوشحال یا شکست خورده و غمگین بیرون خواهد آمد. معاییر تعیین موفقیت یا شکست این چنینی هم در خود داستان است. در جهانی است که متن از ابتدا به آن پرداخته است و بر آن استوار شده است. بدیهی است عناصر زمان و بخصوص مکان نقش تعیین کنندهای در تصویر این جهان، توسط سایر امکانات بالقوه داستان پردازی داشته باشند. مای نویسنده هستیم که از خوانندهمان میخواهیم باورمان کند و به همین منظور ابزار و امکان مناسب تحقق این امر مهم را عرضه میکنیم. نکنیم کوتاهی کردهایم. هرچند به نظر نمیرسد مسئول برداشتن همهی آن قدمهایی باشیم که خواننده هم لازم است بردارد یا تلاشهایی که باید بکند نیستیم. اما اگر خواننده را پیشاپیش از جنس خودمان فرض کرده باشیم و خودمان را هم بومی همان جهانی بدانیم که خواننده فرضیمان به آن باور دارد گمان نکنم جستجو و یافتن حسی تازه و اتفاقی بیبدیل و نو در داستانی که قلم به نوشتناش دست گرفته ایم هیجان زده و راضیمان کند. حسی که در کاملترین شکلاش اختیار قلم از انگشت و دست نویسنده میگیرد و حفرهای زیر پا یا دریچهای بالای سرش میگشاید که بپر و بیا و و نترس و بازکن این در یا پنجره را که خود بخشی از تحریر داستان هم هست. بیشتر راهی را میرویم که همهاش عقل باشد. که دیگران رفتهاند یا تظاهر میکنند رفتهاند. همینجاست که جهان نویسندگیمان تعادل پایداری نمییابد. همینگونهاست که احتیاط میکنیم. احتیاطی محمودی شاید. مثلاً زنها را جز آنجا که تکهای از یک دورنمای کلی تصویر شدهاند ( بیشتر مادر یا همسر رها شده در آبادی یا ابزار هیجان های گذرا و...) یا آن گاه که تزئینی در خلوت و حضور بی انکار مردها و پسرهای روایتهامان به خاطر آورده می شوند به بازی نمیگیریم. به جای آنکه بچهها را وارد داستان کنیم خودمان بچه میشویم. خواندهها و شنیدههامان را از دهان بچه تکرار میکنیم و لابد به مصداق حرف راست را از بچه بشنو توقع میکنیم خواننده آسانتر باورمان کند. انگار اعلامیهای را با صدای بلند میخوانیم و همه گوشتا گوش نشستهاند و ساکت نگاهمان میکنند. نگاه کنید به نقشهای کمرنگ کارآکترهای زن در غریبهها و آسمان آبی دز یا کارآکتر عروسکی بتی یا مادرش در پسرک بومی و البته راوی نوجوان همین داستان و داستان دیگر مجموعه: شهر کوچک ما.
« آفتاب که پهن میشد خنکای صبح را میمکید. حالا دیوار آجری شکری رنگی رودخانه را از ما بریده بود و زخم زردرنگ میدان نفتی پشت خانههای ما، سر باز کرده بود و دویده بود تو کوچهها و دو رشته لوله قیر اندود، مثل دو مار نر و ماده، از حاشیه انبوه نخلهای دوردست خزیده بود و آمده بود تو میدانگاهی و پایههای چوبی مالیده به نفت، مثل چوبههای دار...» (ص 107). خب! اینها را پسر نوجوان میگوید یا از روی کاغذ میخواند؟
« شهرو تو خودش بود: « کاش میتونستم یه تفنگ بردارم وباغبون رو مث گراز بزنم... تفنگ بردارم و فرنگی اخمو رو مث... فرنگیای لعنتی... بر میدارن از اون طرف دنیا راه میافتن و میآن اینجا که ... اگه پدرم باز راه میافتاد و میرفت تو کوه و کمر و مث بچگیهاش گلهداری میکرد و منام راه میافتادم و یه سرپر، حمایل میکردم و مچ پیچ میبستم و موزه میپوشیدم و ...» (ص 250)
اما نه به لحاظ زمان روایت داستانها که چهل سال و گاه بیشتر از ما دور است و جزئیاتی برابرمان نیست تا با جزیینگریهای نویسنده مطابقت بدهیم، بلکه به اعتبار شناخت کلی که ضمن خوانش داستانها از راوی و از آن طریق از نویسنده پیدا میکنیم در مییابیم احمد محمود تجربهی زیستی عمیق و رنگارنگی داشته است. تجربهای توام با رنج و البته آرمانخواهانه که او را به نویسندهای مصمم و پرکار بدل کرده است. تجربهای که بهگونهای که هرچند گاهی مکرر و در مواردی هم کاملاً تصنعی به ارائه بعضی ایدههای گروهی از زبان و عمل کارآکترهای مورد علاقهاش منجر شده اما کمک کرده تعادل نسبی روایت در بسیاری از داستانها حفظ شود و قریب به اتفاق، اگر نه همیشه خاطره انگیز اما، اغلب اوقات خواندنی باقی بمانند.
نمیتوان تواناییهای احمد محمود را در پیشبرد داستان از طریق دیالوگهای اغلب خوندار و فضاسازیهای موفق به کمک توصیفهای دقیق و زندهی محیطهای بیرونی و جغرافیایی که داستان ها بر بستر آنها تعریف شدهاند نادیده گرفت. تجربه زیستی نویسنده در نزدیکی ملموس با زندگیهای کارگری و گذران در حاشیه شهرها و مهاجرت از روستاها و تبعید و زندان، چیره دستی او را در خلق چنین فضاهایی تایید و تضمین کرده است. با این وصف چرا ندیده بگیرم؟ چیزی را که از آن حظ وافر میبرم و به شمول و دقتاش اعتماد کامل دارم. به تصویر سینمایی آغاز داستان برخورد نگاه کنید:
« جیپ خاکی رنگ با کروک برزنتی گرد گرفته، زمینی را که مملو از قلوه سنگهای درشت بود با سروصدایی فراوان و تکانهایی شدید پشت سر گذاشت و تپهی پستی را که پوشیده از گل حسرت بود دور زد و به جاده رسید. راننده نفسی تازه کرد و ماشین را از دنده سنگین بیرون کشید و ریش نتراشیده و زبر خود را که از خاک سفیدی میزد خاراند.» (ص 59 )
« به قلیان پک زدم و خورشید را تو دود آبیگونش نگاه کردم که مینشست به خرابههای آخر شهر و آدمها که میآمدند و سایههاشان جلوشان بود، با لنگوتهای به سر و لنگوتهای به کمر و دهانها، مثل اینکه به پوست سفت گاومیش کارد کشیده باشی و سرخی قلنبهای زده باشد بیرون و سفیدی چشمها به زردی نشسته و چهرهها، همچون میکای سیاه شکسته. » ( ص 188 )
« نقش تودرهم برگهای سر نیزهای درختان خرما رو زمین بود و حالا خورشید مه را پس رانده بود و سخت میتافت و رو علفهای هرز زمین نخلستان سایه روشن بود و شاخههای آب بهمنشیر جابهجا تو نخلستان دویده بود و بوی علف بود با بوی گس خارکهای نرسیده. از رو ساقه خشکیده درخت خرمایی که روی یکی از شاخههای پهن آب افتاده بود گذشتند و کومه درهم ریختهای را دور زدند وشلنگ انداز راندند تا حاشیه نخلستان و سرازیر شدند به طرف رودخانه. » (ص 245 )
گاه نثر لحنی چکشی به خود میگیرد و این معمولاً وقتی است که دینامیسمی درونی داستان را به نفس نفس میاندازد.
« از قهوهخانه که رد شدیم، تاریکی بود و پارس سگها بود ونخلهای تک افتاده بود که نور فانوس مرکبی رو تنههاشان لیس میزد و سایهی ماتشان میافتاد رو زمین و ما که میرفتیم سایهها دور تنهها میچرخید و باد ملایمی بود که سرشاخهها را به بازی گرفته بود و عطر گس نخلها با بوی نفت قاطی شده بود و از جوی آب که جست زدیم، خانه ناصر دوانی بود و همه بودند و سرمیدانی هم بود، با شرارت رمیده چشمانش...» (ص 110 )
همین دینامیسم درونی، در وقتی که از ابتدای متن حضور خود را اعلام میکند و به گونهای اختیار روایت را در دست میگیرد، داستان را از هر پاشنه آشیل و چشم اسفندیاری بری می کند و چون برقی گذرا ( گذرا به اعتبار کوتاهی متن)، وجه بارز قدرت خلاقه نویسنده را باز مینمایاند. سه داستان درراه و وقتی تنها هستم، نه و ترس هریک ابراز هنرمندانه نمایش این قدرت محموداند. سه داستانی که شاید به لحاظ حرکت فیزیکی کارآکترهاشان در ظرف مکان، از ساختاری دینامیک بهره بردهاند. ساختاری که می طلبد ضمن تقسیم عادلانهتر زمان روایت بین کارآکترها ( که در هرسه داستان دو تا هستند)، همه عناصر اضافی دیگر متنی به حداقلهای ممکن و متصور تقلیل یابند.
بااین حال همین سه داستان اخیر هم ( هر چند خیلی کمتر ) از ضعفهای کلی سایر داستانهای کتاب رنج میبرند. مثلاً به نظر میرسد صحنه مارگزیدگی سرنشین ترک موتورسیکلت راوی داستان درراه که باعث مرگ غیر منتظره او میشود بیش از آنکه در خدمت فضای کلی اثر باشد حاکی از شیفتگی نویسنده به موضوع و حادثه و اصرار او به روایت این ماجرای خاص- به هر قیمت ممکن – باشد. با این حال همچنان بر این عقیده ام که سه داستان مذکور واقعاً داستان کوتاه های خوبی هستند. اولاً که واقعاً داستاناند و ثانیاً به این دلیل که به نحو قابل مقایسهای کوتاهند. از شوخی گذشته،اما، همانطور که وعده کردیم پایان این مقاله سهم پرداختن به داستان بسیار خوب « تب خال» است. داستانی که در آخر کتاب آورده شده و حسن ختام خاطره انگیز مجموعه است. داستانی که اول بار در شماره سوم جنگ الفبا ( سال 1352) به چاپ رسیده است. همین حالا نیم خیز میشوم و به نام و خاطره و نویسندگی ساعدی ( که شش شماره الفبا را در آورد ) ادای احترام میکنم.
از نام بیمسمای داستان که بگذریم و از یکی دو لغزش دیگر مثل گذاشتن بعضی حرفهای قلنبه سلمبه در دهان کودک هفت یا هشت سالهای که راوی داستان است ( شاید از روی عادت! ) و طرح بعضی انتظارات مثلاً کودکانه که اصلاً هم کودکانه نیستند از زبان راوی، داستان چشم اسفندیار و پاشنه آشیل و گْرده زیگفرید دیگری ندارد.
راوی چینن به یاد میآورد که در روزی که زیاد حواساش به جزئیات ماجرا نبوده و بعدها هم جسته گریخته صحنههایی از فاجعه را باز گو میکند کسانی به خانهشان میآیند و پدرش را با خود میبرند. بردنی بی بازگشت. رابطهی کودک با مادر و بخصوص داییاش امیر که به نوعی پشتیبان زندگی آنهاست، و مثلاً جای پدر راوی، بسیار خوب و موثر توصیف شدهاست. خصوصاً صحنههای داخل بازار سنتی شهری که نمیدانیم دقیقاً کجاست و تاثیر هم در کل اثر ندارد ( اما آشکارا شهری صنعتی یا بندری مثل آبادان یا خرمشهر یا بندر لنگه نیست ) خواندنی و بسیار جذاب از کار در آمدهاند. اینهم نشانه دیگریاست از تواناییهای محمود در توصیف جزئیات مکان و زمان روایت که قبلاً اشاره کردم؛ جلوهی دیگری از آن تنوع زیستی پربار که گفته شد.
« تا چشم به هم بزنیم کامیون خالی میشود. گونیهای برنج، تو انبار دایی امیر روی هم چیده میشود. کبوتران چاهی آرام گرفتهاند. تو تیمچه خنک است. دلم شور میزند. انگار منتظر کسی هستم. یکهو قشقرق گنجشکها بلند میشود. یکدسته باهم از تو سوراخ بزرگ سردر تیمچه بیرون میزنند و پر میکشند به طرف هواخورهای سقف. باز لابد مار گل باقلاییرنگ پیدا شدهاست.» (ص 412 )
داستان از آنجا وارد پیچ تند خود میشود که راوی، به عکسی از پدرش در صحنهای که در دادگاه محاکمه میشود دست مییابد، بی آنکه دقیقاً بداند چه اتفاقی ممکن است برای پدرش افتاده باشد و این با توجه به سن و سال او و تلاشی که مادر و دیگران برای پنهان ماندن ماجرای مرگ پدر به خرج میدهند به شدت باور پذیر است. موضوعی که میتوانست با انتخاب راوییی از نوع پسرک بومی و سربزرگیهای غیرقابل قبول او داستان را به کلی تلف کند.
با این وصف و به مرور پیشرفت ماجرا، راوی شخص دیگری را که شباهتی ظاهری به آدم عکس توی دادگاه دارد با پدرش اشتباه میگیرد و به خیالبافیهای روزانه میپردازد. تا آنجا که اندک اندک و در بیداری و رویا به مرد نزدیک میشود ولی پیش از آنکه معمای هویت واقعی مرد گشوده شود او را از دست میدهد.
« صدای بازارچه و صداهای تیمچه قاطی شده است. نمیدانم پدرم چه میگوید که قهوهچی میزند زیر خنده. انگار دارد نگاهم میکند. سرم را میاندازم پائین. زیر چشمی نگاهش میکنم. یکهو میبینم که دایی امیر بالای سرم ایستاده است. دارد به پدرم نگاه میکند. زیر چشمی دایی امیر را میپایم. چندتایی دور پدرم جمع شدهاند. همه از بیکارههای بازارچه هستند. بیهوا از جا میپرم و دستهای دایی امیر را میگیرم.
- خودشه؟ .... آره؟... خودشه؟ » ( ص 419 )
صحنه پایانی این داستان که پایان کتاب هم هست بسیار تاثیرگذار از کار در آمدهاست. گویی همه داستان تمهیدی است تا پسرک راوی آماده پذیرش واقعیت تلخ مرگ پدر گردد. لحن این حسنختام گزیده، به گونهای است که تردید میکنیم شاید محمود خود بهتر از هرکس دیگری نقاط ضعف و قوت خود را میشناخته است. به گونهای که با وجود ضعفهایی که بخشی از آنها را در ابتدای مقاله برشمردم و انصافاً شاید فعلاً گزیری از وجود اغلبشان در این مجموعه و هیج مجموعه دیگری از ایندست هم نیست، به او، احمدی که تا اندازهای محمود ادبیات داستانی ما هم هست، احسنت میگویم و ادای احترام میکنم.
* عکسهایی همه از جنوب ( به ویژه آبادان ) آن زمان که در اکثر داستانهای احمد محمود به تصویر در آمده است.
دور تازه
در این دور تازهی یادداشت گذاری در باره کتاب و در وبلاگ، به ضرورت کمی وقت ( وقت کم من یا شما یا هر دو؟ ) به یک یا چند عبارت خلاصه میکنم و در مواردی با گذاشتن یک چند ستاره، از این هم خلاصهتر. هر چند حیف ام می آید یادداشت های مفصلی که قبلاً در باره بعضی کتابها نوشتهام و در جاهایی منتشر شده اند که به اندازه کافی دیده نشدهاند همچنان خاک بخورند کم خوانده باقی بمانند. پس آنها هم هست. تازه... کجا دیدهاید آدمها سفت و سخت روی قولهاشان باقی بمانند؟ به وعدهشان، خوب و کامل، عمل کنند؟
در طول سفر سه هفته ای به سوئد خواندن کتاب « علائم حیاتی یک زن » کار مشترک( ؟ ) خانمها فرزانه کرمپور، لادن نیکنام، مهناز رونقی را نیمه رها کردم و فکر کردم اگر آن را آن جا به کسی، هرکسی، از دوستانم هدیه بدهم هم تغییری در سرنوشت آن نسخه که همراهم برده بودم پیدا نمیشود. بنابراین هلک و هلک گذاشتم توی چمدان و برش گرداندم به تهران و اصفهان و قشم تا توی قفسه کتابهایم آرام بگیرد. این هم از صدقه سر داستان اول ( کار خانم فرزانه کرمپور ) اتفاق افتاد؛ از بس سر هم بندی و سرد و بیمزه بود. کار خانمهای دیگر فعلاً در بوتهی آزمایش قرار نگرفتهاست.
امان از این جرقهها که وقت و بی وقت ناگهان در سر نویسندهها میزند. این که مثلاً میخواهند خواننده را قبل از خواندن کتاب غافلگیر کنند و کت و کول بسته پای متن بنشانند! اینکه به جای هرگونه کنجکاوی یا حدس و گمان در باره ارزشهای اصیل اثر همهاش با خودش بگوید: عجب! مگر میشود؟ یعنی اینقدر مکانیکی و مهندسی است؟ میشود سه تا آدم کنار هم بنشینند و همه ریزهها و لایههای خلوت لازمهی خلاقیت در داستان و رمان را برای هم باز بگویند و در یک گونی بزرگ بریزند؟ چهقدر از هنر و تواناییهای اختصاصی هرکدام از سه نفر خرج ارتقاء کیفیت کار دو نفر دیگر شده؟ با کدام ابزار؟ نقد؟ پیشنهاد؟ چه قدر آن دو نفر دیگر به نقد و پیشنهاد نفر اول توجه کردهاند؟ اگر میتوانستهاند اینقدر به هم نزدیک باشند که یک اثر واحد بنویسند ( یا انتظار داشته باشند خواننده بپذیرد که این یک اثر واحد است )... اما نه... شاید قرار نبوده که به هم نزدیک باشند. شاید قرار بوده هرکس خودش را بنویسد! شاید قرار بوده این سه تا اسم کنار هم بیشتر یک حربه تبلیغاتی باشد برای کتاب... ایده بدی هم نبوده. سه تا نویسنده، سه تا نویسنده زن،..با یک روی جلد مکش مرگمایی... چه میشود! لابد کتاب است که حلوا حلوا خواهند کرد! با این حال تکلیف خودم میدانم کار آن دونفر دیگر، خانم نیکنام و رونقی را هم کامل کامل بخوانم. اگر این همه کتابها که نویسندههایش به تنهایی و به روش قدیمی! نوشته اند بگذارند. اما یک سئوال دیگر: تکلیف شور و هیجانی که خود نویسنده به عنوان خالق اثر در هنگام خلق با آن مواجه میشود ( یا به نظرم قاعدهتاً باید بشود یا میشده ) چه خواهد شد؟ و البته سئوالهای دیگر که... اماباور کنید هیچ لازم نیست لقمه را اینقدر دور سر خودمان بگردانیم و حرکات محیرالعقول انجام بدهیم. اگر کاری خوب باشد در همان دو سه سطر یا پارگراف یا حداکثر صفحه اول دام افکنی را به نتیجه خواهد رساند. لازم نیست پیشاپیش چراغها را خاموش کنیم که... بگذریم.
یادم به آن جمله معروف افتاده که می گوید بکش ولی خوشگلم کن! این جا احتمالاً باید گفته شود: بکش ولی فروش کتابم را ببر بالا...یا: دیوانه چاپ چندمم!
اما در باره چندتا کتاب دیگری که به تازگی خواندهام. منظورم از به تازگی از وقتی است که برگشته ام به این سفینهی افتاده لب دریا.
« پرتره مرد ناتمام » مجموعه داستان از آقای امیر حسین یزدانبد: دریغ از یک ذره تخیل. یا من خواب بودم وقتی می خواندم یا وقتی می خواندم خواب می بردم! وای از وقتی که یکی مثل آقای یزدانبد در داستان « دادزن » ( پسر برو تو اسم و تا آخر داستان همهاش کف کن! ) با یک برس نخراشیده نتراشیده، دو سه تا رد با رنگ سیاسی هنری مردمی انقلابی روی تابلو نقاشی سر هم بندی شده و حوصله ویران کن اش بکشد و مثلاً به روز و امروزش کند! تعجب میکنم از آنهایی که گاهی میبینم « پرتره مرد ناتمام » را بفهمی نفهمی حلوا حلوا هم میکنند. نکند پای آن شبکهی مافیایی در کار باشد؟ هست؟ یک چیزهایی پیداست البته ولی... باید خودشان بگویند دارند از جیب کی خرج کارها و داوریشان میکنند!
« خواب با چشمان باز » نداکاووسیفر خوب بود. متاسفانه کتاب دم دستم نیست که بیشتر و دقیقتر در بارهاش بنویسم. اما همین را بگویم ( که جای دیگری هم گفتهام ) وعده یک نویسنده خوب است. باید دید چه خواهد کرد. به عنوان کتاب اول قابل قبول است و دستت درد نکند دارد. امیدوارم این... بگذر مرد! اینقدر سیاه فکر نکن! این قدر ناامید نباش! میبینی که! بدون شبکه و مافیا و ویراستاریهای آن چنانی و نان بسته بندی کردنهای جور دیگر هم ممکن است، آنهم توی شهرستان، یک اتفاقهایی بیفتد. پس یک بار دیگر: دستت درد نکند خانم کاووسیفر! نقد مفصل هم طلب دوستان.
اما در این فاصله یک ماه، مدتی که از انتشار کتاب شناگر خودم می گذرد، چندتایی رمان نوجوانان خواندم. از میان اینها: « جزیره »از داریوش عابدی، « لالایی برای دختر مرده » از حمیدرضا شاهآبادی، « صوفی و چراغ جادو » از ابراهیم حسنبیگی، « حتی یک دقیقه کافی است » از آتوسا صالحی، « هستی » از فرهاد حسنزاده، « اولین روز تابستان » از سیامک گلشیری، « لالو » از یوسف قوجق، « دوست غار نشین من » از محمد کاظم اخوان، « شاهینها و بشکهی باروت » از محمدرضا اصلانی کار آقای حمیدرضا شاهآبادی را به لحاظ موضوع عمیقاً انسانی ( متاسفانه پرداخت کار چندان که باید قدرتمندانه نبود ) و کار آقای سیامک گلشیری را به لحاظ مهارت در پرداخت و تعلیق بسیار خوب پسندیدم. یک کار قدیمی تر هم از آقای جمشید خانیان خواندم به نام « قلب بابو » که فضای جنوبی ( از نوع بندر لنگهای ) داشت و خیلی نپسندیدم. کمی سر هم بندی شده بود. و یک کار خیلی بد از علی اصغرعزتی پاک به نام « زود بر میگردیم ». وقتاش نرسیده بعضیها با خودشان و دیگران رو راست تر باشند و قبل از اینکه همه بفهمند دست از به اصطلاح کار بکشند و از سر میز بر خیزند؟
اما کشف من کار ممتاز آقای فرهاد حسنزاده بود. « هستی » کتابی است که گرچه در قد و قامت رمان نوجوانانه نوشته شده، بدون شک یکی از بهترین رمانهای فارسی است که طی یکی دو سه سال اخیر خواندهام. حتی الان واقعاً یادم نمیآید در این مدت رمان دیگری در این حد خوانده باشم و فقط از روی احتیاط میگویم یکی از بهترینها. کار آکتر اصلی رمان دختری است که رفتاری پسرانه دارد و این پایه اصلی طنز شیرینی است که سراسر « هستی » را خواندنی کرده. در این جهت، کارآکتر پدر، بیبی، دایی جمشید، و البته سهراب کوچولو که تازه به جمع خانواده اضافه شده و نیز وضعیت فیزیکی تصویر شده خانه کوچک آنها در کمپ جنگزدگان و کاردقیق و درست با لهجه آبادانی پایه های دیگر این شیرین سازی داستانند که همگی در جاهای درست خود نشسته اند.
در این باره البته باید بیشتر و بیشتر نوشت. اما می گذارم شما هم کشف کنید وکشف شما هم باشد. ببینید آقای حسنزاده با این فضای اصلاً تلخ و غمبار جنگ و آبادان و مهاجرت و روایت نوجوانی ( آن هم از نوع دخترانه پسرانه نمایش ) چه کرده و چندبار شما را می خنداند و البته... البته به گریه میاندازد. ببینید با لحن و لهجه چه شیرینکاری هایی کرده است. گاهی حسرت می خورم چرا بعضی چیزها را این قدر دیر خبر میشوم؟ بعضی چیزها مثل همین... همین که گاهی ممکن است در مجموعه ادبیات نوجوانی که امروز در میآید « هستی » ممتازی هم باشد وسط آن همه بودن متوسط و معمولی و حتی بد. وقتی داشتم کتاب حسنزاده را میخواندم چندبار به خودم گفتم کاش این « هستی » را قبل از نوشتن « شناگر» دیده بودم. اما حالا هم دیر نیست. هیچ وقتی برای هیچ کاری دیر نیست. شنیده ام کار جمشید خانیان در این مجموعه با نام « عاشقانههای یونس در شکم ماهی » هم کار قابل توجهی است. هر وقت خواندم نظرم را خواهم نوشت.