راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

دوشنبه


 روزی از روزهای بیست و چند سال پیش، وقتی از بی خبری و پرت‌افتادگی، حوصله‌ام حسابی سر رفته بود سوار قایقی شدم و رفتم بندرعباس. زمستانی بود و هوای خنک فرصت می‌داد ساعت‌ها در خیابان‌هایی که ماشین و آدم به اندازه کافی دیده می‌شد قدم بزنم و وقت بگذرانم. همان اول وقت به سراغ دکه بزرگ روزنامه فروشی فلکه برق رفتم و « آدینه » و « سخن » خریدم. همان‌جا هم چشمم افتاد به یک مجله‌ی مشکی خوشگل، مجله‌ی دنیای کامپیوتر. شماره ی اولش بود و همه چیزش با آن‌چه قبلاًها دیده بودم، متفاوت. چاپ خوب، عکس‌های تازه، جلد گلاسه، طراحی چشم‌نواز و خلاصه... از همه جالب‌تر نثر پرنشاط و فونت خودمانی و صمیمی. وقتی برمی‌گشتم، دوسه ساعتی بعد که داشتم برمی‌گشتم، نصف نوشته‌های آن شماره‌ی اول دنیای کامپیوتر را، همان‌طور که روی دیواره سنگی بلوار ساحلی بندرعباس نشسته بودم خوانده بودم. دریا کمی موج داشت و پشنگه آب توی قایق، بفهمی نفهمی، خیسم کرد. به خانه که رسیدم فوری دست به قلم شدم و بعداز مدت‌ها که دلم خواسته بود به کسی یا کسانی که دست اندرکار انتشار مجله‌ای هستند نامه‌ای بنویسم و خبرشان کنم چه کار مهمی انجام می دهند، صفحه‌ای سیاه کردم.  خواسته بودم بهشان سلام بفرستم و بگویم گاهی چه خواننده‌هایی، در چه اوضاع عجیبی، وسط دریا یا موج و توفان، پیدا می‌شوند و دل‌شان به نوشته‌های شما خیلی خیلی زیاد خوش می‌شود. خواستم بنویسم بدنیست این را هم بگذارند گوشه‌ی خاطرات‌شان از کار در مجله. نوشتم و فرستادم. دو هفته بعد به صندوق پستی‌ام بسته‌ای رسید. نامه‌ای که خبرم می‌داد یک سال اشتراک مجانی دارم و شماره‌ی دوم آن مجله‌‌ی مشکی زیبا... همان دنیای کامپیوتر. در صفحه‌ی آخر و در بخش پاسخ به نامه‌ها هم حکایت دریا و توفان و راه طولانی تا بندرعباس من نقل شده بود. نمی‌دانم چه کسانی و چند نفر را، اما نامه‌ام حتماً آدم هایی را خوشحال کرده بود و به کاری که می کردند دلگرم‌تر. این کمترین قدردانی بود که می‌توانستم داشته باشم از آن‌ها. از آن‌ها که در آن‌روز دل‌گرفتگی و پرت‌افتادگی و بی‌حوصلگی جزیره‌ای در بیست و چند سال پیش، شادم کردند. روزی که امیدوار شدم همه‌ی دنیا فقط همان جزیره کوچک و خاک‌گرفته و خالی نیست که همه چیزش انگار از همه جای دنیا عقب و عقب‌تر است. خوشحالم کرد که آن‌طرف‌تر، در آدرسی که روی پاکت نامه‌ام نوشته بودم، آدم‌هایی هستند که دل شان نمی‌خواهد کسانی مثل من در بی‌خبری چنین جاهایی باقی بمانند. کسانی مثل من که احتمالاً هیچ هم نمی‌شناسند و چه بسا حدس هم نمی‌زنند در وسط چه آبی و کجا و چه‌طور و با چه حال و احوالی چشم به کار و بار آن‌ها دوخته‌اند.

 البته که وضع خیلی تغییر کرده. خیلی زیاد تغییر کرده و دنیا عوض شده. یکی‌اش هم این که هرروز، شبنه تا پنج شنبه، دوسه بار به دوشنبه سرمی زنم و گاهی فکر می‌کنم چه خوب که مجبور نیستم برای هر چیزی سوار قایق بشوم و از دریای احتمالاً خراب و توفانی رد بشوم که ببینم به قول اخوان ثالث عزیز آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟

این یادداشت در استقبال از افتتاح سایت دوشنبه نوشته شده.

کار خود را می گیرم دنبال ( 2 )


 شما هم احتمالاً دیده باشید: آدم هایی که دنبال هدف مشخصی هستند و وقتی به آن رسیدند یا فکر می کنند رسیده‌اند دست از تلاش‌ها و برنامه‌های سخت دوره‌ای خود برمی‌دارند و دوباره تبدیل می‌شوند به همان آدم اولی؛ همان‌که...من که چندموردی سراغ دارم. یکیش خودم. وقتی همه دست اندازهای معمول و غیر معمول قبل از ازدواج را گذراندم و قرار شد جشنی بگیریم، دو ماه یا بیش‌تر، رژیم غذایی سخت گرفتم و ده دوازده کیلو وزن کم کردم. همه‌اش به این خاطر که بتوانم کت و شلوار دامادی شکیلی بپوشم و هیکلم زیاد قناس نباشد توی عکس! بالاخره قرار بود عکس‌ها بمانند برای همیشه و همه جا پزشان را بدهیم. هرچند در عکس خوب شدم و عکس‌هاهم خوب بودند، ولی به دلایلی، درست از جنس همین فکرهای من، عکس‌ها ماندند در آلبوم‌ها و آلبوم‌ها رفتند زیر تخت‌ها و توی کمدها و ته کشوها و...هیچ وقت روی دیوار و میز و طاقچه پیداشان نشد.

فیلم کت بالو را دیده‌اید؟ یادتان هست؟ سی چهل سال پیش بود. وسترنی شاد...آن  خواننده، نات کینگ کول، فصل به فصل فیلم پیدا می شد و با ماندولین چیزی می‌خواند. هی تکرار می‌کرد: کت بالو...کت بالو... به نظرم داستان فیلم را کم و بیش تعریف می‌کرد به زبان موسیقی و شعر.

 کت بالو را در سینما رکس آبادان دیدم. صحنه‌ای که لی ماروین، به نقش تیرانداز دائم الخمر، روی اسب خوابش برده بود و سر تکیه داده بود به دیوار و اسبش هم همان‌طور مثل خودش، انگار مست باشد...یا آن صحنه معروف ورودش به شهر، وقتی به دعوت جین فاندای جوان، با دلیجان آمده بود و دختر هرقدر منتظر شد کسی از دلیجان پیاده نشد. او منتظر یک تیرانداز خوش‌لباس با هفت‌تیری به کمر بود اما...بالاخره در دقیقه‌ی آخر، صندوق عقب دلیجان را باز کردند و تیرانداز مست  که مثل گونی برنج آن پشت چپیده بود، تالاپی روی زمین افتاد. یعنی قرار بود بیاید قاتل پدر دختر، مرد دماغ نقره‌ای را، بکشد!

 ولی کشت. او را کشت. همان قاتل بی‌رحم را کشت. رگ غیرتش به جوش آمد و مشروب را کنار گذاشت. تمرینات سخت کرد. خودش را تغییر داد. عوض شد. به کل آدم دیگری شد و از توی چمدان کهنه ای که همراه داشت وسایلش را بیرون آورد.  لباس مرتب پوشید و هفت تیر دسته نقره‌ای بست و رفت سراغ مردک دماغ نقره‌ای و او را تنها با یک تیر به درک فرستاد. اما...

نات کینگ کول، با ماندولین اش روایت کرد که چه‌طور  بعداز آن کار بزرگ، تیرانداز ما، برگشت به اسب و بطری مشروب و عالم بی خبری‌اش و...همان شد که بود. به قول معروف دیگر خرش از پل گذشته بود.

    دوستی دارم که رفتارش، رفتار اخیرش، مرا به یاد کت بالو و خودم می اندازد. دو سه ماه پیش که قرار بود برای مراسم معارفه با خانواده‌ی دختر محبوبش به شیراز برود، تصمیم گرفت ظاهر خودش را مرتب کند. طوری‌که فکر می‌کرد باید باشد و خانواده‌ی دختر می‌پسندند! شروع کرد به لاغرشدن. تمرینات سخت، خام خواری، چای سبز، طناب‌زنی، دو، شنا در دریا و ...موفق شد. کمربندش چهار سوراخ بسته‌تر شد. شلوارلی که زمانی با عشق و علاقه و به قیمت بالا خریده بود و چند سال بود انداخته بود گوشه‌ی کمد، اندازه‌اش شد و...تک‌پوش‌های تازه خرید، یکی دو سایز کوچک‌تر و...

 هر روز عصر می‌دیدمش که در گرمای همین تابستانی که هنوز هم درست و حسابی نگذشته، واکمن به گوش، فاصله‌ی آن سر تا این سر بلوار معروف قشم را نرم‌نرم می‌دود. تازه...کشیدن سیگار را هم کم کرده بود.

 آن داستان کت شلوار دامادی و تیراندازی کت بالویی تمام شد. دوماهی هست که سفر خوش و خرم او به شیراز انجام شده. حدس می‌زنید حتماً...درست است. شلوارلی عزیزش دوباره رفته ته کمد، قاطی لباس چرک‌هاو به نظر نمی‌رسد حالا حالاها از ران رفیقم بالاتر برود، کمر و کمربند پیش‌کش!

دیشب که با هم بودیم سری زدیم به کبابی کوچکی در درگهان. اولش نه و نو آورد که کباب نمی‌خورد و همان ساندویچ گوشت و سیب زمینی بهتراست. بعد که ماست محلی و به قول خودش ماست بز آوردند و سیخ‌ها توی دیس ردیف شد با سبزی و پیاز و آبلیمو، کباب گوشت شد بهترین غذا، بهترین شام، بهترین دستپخت و آن کبابی کوچک هم، جایی عجیب لازم الاکتشاف! توی راه که برمی‌گشتیم دو پاکت سیگارهم خرید مبادا فردا بی سیگار بماند. آخرشب هم، قبل از این‌که خداحافظی کنم و بزنم بیرون، دیدم ایستاده دم یخچال و دارد سه چهار تا کوکتل لای نان به زور می‌تپاند توی دهان باز و مبارک.

 مثل خودم است. مثل همان‌وقت‌های خودم. مثل لی ماروین که همیشه دوستش داشته‌ام. از دوستی با او لذت می برم و خوشحالم. خودش است. همان‌طور که هست و دلش می‌خواهد رفتار می‌کند. فعلاً که خرش از پل گذشته و شاید چند وقت دیگر میهمان مجلس عقد و عروسی‌اش هم باشم. در آن موقع هم اگر شلوارلی محبوبش را نپوشیده باشد، حتماً کت و شلوار شیکی می خرد و بتن می‌کند و کمربندش را هم سه چهار سوراخ تنگ تر می بندد.

 اما چرا این‌ها را نوشتم؟

چون تازگی‌ها خیلی ایراد می‌گیرند، دوستان و از دوست نزدیک‌ترها. ایراد می‌گیرند و انتقاد می‌کنند که بابا تو دیگر همه‌ی حواست را داده‌ای به کتاب و داستان و نوشتن و... داری بدجور افراط می‌کنی و توجهی به چیزهای دیگر نداری. زندگی‌ات شده همین!

 چیزهای دیگر، چیزهای دیگر، چیزهایی که دیگران دوست دارند، چیزهایی که دیگران در تو دوست دارند، چیزهایی که دیگران از تو می‌خواهند و می‌خواهند سروقت و دو دستی و بدون نق و نوق تقدیم‌شان کنی. خسته نمی‌شوند از گفتن و خواستن و گرفتن و دور ایستادن.

 اگر چه خری ندارم و پلی هم در کار نیست و به مراسمی هم، عقد و عروسی و شبیه به این‌ها، در آینده‌ی دور یا نزدیکی، دعوت نیستم اما تصمیم دارم همین‌طور که این چند سال وقت گذاشته‌ام و طناب زده‌ام و به اصطلاح پیرهن و شلوارهایی که زمانی با عشق و علاقه خریده و زیر یک عالم خرت و پرت مانده‌ بودند را بیرون کشیده ام و گردگیری کرده ام، ادامه بدهم.

 فکر نمی‌کنم دیگر بخواهم مثل آن تیرانداز کت بالو باشم. مست کنم و تکیه بدهم به دیوار و خوابم ببرد. فکر می‌کنم بیش‌تر و بیش تر دلم می‌خواهد مثل چند ماه پیش این دوستم باشم؛ از این سر تا آن سر بلوار معروف قشم را، اگر نمی‌توانم نرم‌نرم بدوم حداقل آهسته آهسته راه بروم و از آن هم بیش‌تر، وقتی رسیدم برگردم و دوباره از سر...برگردم و دوباره از سر. شعار می‌دهم؟

 بله فکر می‌کنم دارم شعار می‌دهم و خودم و شما را دلگرم می‌کنم که کم نیاوریم. دارم همین کار را می‌کنم. همین کار را می‌کنم، همین کار و نه کم‌تر.

بیست دقیقه دیگر ساعت کارم شروع می شود. فعلاً دست می کشم از نوشتن و راه می افتم. دارد دیرم می شود!  

  

معرفی


سینما و ادبیات منتشر شد


 سی و چهارمین شماره مجله سینما و ادبیات ویژه سینمای مکزیک و نیم‌ویژه‌نامه الخاندرو گونزالس ایناریتو منتشر شد.

در این پرونده می‌توانید نقدهایی بر تمام آثار ایناریتو به همراه گفت و گویی از او بخوانید. در بخش سینمای جهان در کنار پرونده ایناریتو آثار گیرمو دل تورو نیز به عنوان یکی دیگر از کارگردانان مطرح امریکای لاتین بررسی شده است.

اما در بخش سینمای ایران این شماره رخشان بنی‌اعتماد، کمال  تبریزی، فرهاد توحیدی و جواد طوسی گفت و گویی خواندنی را با موضوع «مصائب فترت در سینمای ایران» پیش روی خواننده گذاشته‌اند. یادداشت‌های امید روحانی، محمدعلی سجادی، مینو فرشچی و مهرزاد دانش را در این بخش بخوانید.

موضوع این شماره بخش ادبی را بحث «رمان»؛ مهم‌ترین ژانر ادبی به خود اختصاص داده است.

گفت و گو با کامران فانی، گفت و گو با عبدالله کوثری، محمد حجازی و آغاز رمان فارسی/ مقاله‌ای از قاسم هاشمی‌نژاد و مطالبی خواندنی از گلی امامی، احمد اخوت، جعفر مدرس‌صادقی، محمود حدادی، حسین سناپور، محمود حسینی‌زاد، جلال ستاری، مهدی غبرائی، محمد محمدعلی، حسن میرعابدینی، لیلی گلستان و... موضوع رمان را کامل کرده است.

در بخش تجسمی گفت و گویی با مهران مهاجر می‌خوانید و در بخش گفت و گوی سینمایی سینمای هیچکاک از منظر روانکاوانه در گفت و گو با محمد صنعتی بررسی شده است.

24 بار مرگ در ثانیه/ مقاله‌ای است از لورا مالوی درباره سینما، گفت و گو با ژان لوک گدار و ترجمه مقاله‌ای از رابین وود درباره سینمای کیارستمی از مطالب بخش نظری شماره سی و چهارم مجله است.

دیگر بخش‌های خواندنی مجله داستانی از اسکات فیتزجرالد است که 70 سال پس ازمرگ او منتشر شده و همچنین ‌گفت و گوی ماریو بارگاس یوسا با خورخه لوئیس بورخس که در بخش مطالب آزاد آمده است.

عکس تزئینی است و از وبلاگ توکای مقدس برداشته شده

کار خود را می گیرم دنبال

 این لعنتی نمی‌گذارد حواسم جمع باشد. نمی‌گذارد چهار کلمه حرف بزنم، چیزی بخوانم یا بنویسم. تیر می‌کشد. رد تیز زخم‌هایی است که از پا تا سرم می دود. بیدارم می‌کند از خواب، از بیهوشی. نمی‌گذارد قرار بگیرم. بیرون تاریک است. چراغ خاموش است. خاموشیِ پشت شیشه می ماند و غوغا در سرم بالا می گیرد. 

 زور خودش را می زند. چنگ می اندازد که خط بکشد بر پوستم و نگذارد جلو بروم. این لعنتی را می‌گویم که مثل خشکی زاینده‌رود از دور آمده و تا دیر مانده است. خشکی زاینده‌رودی که در نیمه‌شب شوم چندماه پیش، با صدایی آشنا که صدبار غریبه نمود، بر خوابم خراب شد و تاریکی را پاشید بر روز و شب فردا، تا امروز، تا امروز که باز از اصفهان گذر کردم و دیدم پل‌ها بیهوده برپایند.

 چه می‌کنم حالا؟ چه کرده‌ام مگر؟ جز آن که به قرار سال‌های پیش خودم پای‌بندم؟  قراری که در آن سرازیری شوم، وقتی از مردن عبور می‌کردم، با خود گذاشتم و به آن گردن سپردم تا امروز؟ پس بار دیگر چراغ حوصله‌ام را بر‌می‌دارم و از این راهروی تاریک می‌گذرم، از این یکی هم، هرچه سیاه، هرچه طولانی، هر چه سرد، هرچه تنها... این دوره‌ی بدتر را هم پشت سر خواهم گذاشت. کار خود را می‌گیرم دنبال.

 از درد لعنتی این چند ماه بیدار می‌شوم. روشنایی مختصری تدارک می‌بینم. چیزی می‌خوانم. چیزی می‌نویسم. برمی‌خیزم، راه می روم، ردی می‌گذارم باز از خودم بر ماسه‌های ساحل خلوتی که می‌شناسم و این‌جاست و...

نگاه کن! می بینی؟ لاک‌پشت تخم گذاشته است در چاله‌ی ماسه ولختی خوابآلود گوشه‌ای وارفته است. به روشن‌ترین، تنها روشنایی افق اطراف، به دریا، فکر می‌کند. دیر یا زود اتفاق می‌افتاد.

...

 

 پشت می‌کنم به خشکی هر رود، به خشکیِ هر چه دور و دیر، و باز پا درآب شور می‌گذارم. پشت می‌کنم به درد، درد لعنتی، سوزش و زخم و خراش و بی‌خوابی، تاریکی و...

کار خود را می‌گیرم دنبال. 

   

مختصات جغرافیایی و داستان



به نقشه جغرافیای سرزمین‌مان نگاه کرده‌اید؟ منظورم تازگی‌ها و یا هروقت داستانی ایرانی می‌خوانید است؟ به نظر من که نقشه‌‌ها پر از الهام و خاطره‌اند. یادتان هست یکی از صحنه‌‌های پایانی  پابرهنه‌های سه جلدی زاهاریا استانکو و احمدشاملو را؟ جایی که پسرک در زندان است و روی کف سیمانی سلولش نقشه شهرها و کشورها را می‌کشد و رنگ می‌کند؟ سفر می‌کند و هردم مواظب است پا روی آبیها نگذارد که دریایند یا روی سبزها که جنگل؟

 ما در نقشه‌مان همه چیز داریم. حداقل بیشتر چیزها را... کوه تا دلمان بخواهد، جنگل هم زیاد، دریا و خلیج و دریاچه، بیابان وکویر، شهرهای چند میلیونی، روستاهایی با کمتر از ده خانوار، نمک، ماسه، خاک، رودخانه و شالی،... برف و یخبندان و سرما، گرمای صحاری، آفتاب و مه، طوفان و زلزله،...همه چیز، واقعاً همه چیز داریم. 

 داستان زاییده‌ی تفاوت‌هاست. از فاصله‌ها و ویژگی‌هاست که داستان پا به جهان می‌گذارد. داستان می‌گوییم که فاصله خودمان با دیگران را تعریف کنیم؛ که برداشت انحصاری خودمان از پیرامون‌مان را به ثبت برسانیم و نمایش دهیم. نگاه به محیط طبیعی و پدیده‌‌های جغرافیایی نزدیک، بدلیل اعتبار پیش و بعد از تاریخی شان، از نگاه به سایر جنب‌‌های تحدید کننده یا بسط دهنده زندگی اجتماعی و فرهنگی ما اهمیت بیش تری دارد. چرا که این دسته از پدید‌ه‌ها و ویژگی‌‌های جغرافیایی، قبل از شکل گیری هر وجه دیگری از زندگی اجتماعی ما وجود داشته و قطعاً پس از هر تغییر شکل جدی و بنیادی در این وجوه حتی، همچنان معتبر و موجود خواهند بود. ما، به سه مختصه جغرافیایی و یک مختصه زمانی تعریف می‌شویم و واقعیت می‌یابیم. هرچند در عرصه هنر ( در این جا داستان ) و در حضور تخیل، این اصل بدیهی لازم است هربار و به ناگزیر خود را دوباره تعریف کند. و این، محل بسیاری مناقشه‌‌هاست.

 در چند سال گذشته، طی مقالاتی که اشاره خواهم کرد، جنبه‌هایی از کم توجهی یا بی توجهی بعضی از داستان نویسان ایرانی را به عوامل جغرافیایی محل داستان ( به طور خاص جنوب جغرافیایی ایران ) مورد دقت قرار داده ام. با این هدف که نشان دهم کوتاهی در این مورد، محدود کردن جهان داستانی  و صرفنظر کردن از امکانات واقعاً موجود این فضاهاست. نگاه سطحی و برنگذشتن از لعاب و رنگ و روی مکان، نویسنده را از دستیابی به ارزش‌‌های اصیل هنری و ادبی و در خلق شخصیت‌‌های باور پذیر و آفرینش وضعیت‌‌های داستانی جدی باز می‌دارد. به استفاده ابتدایی از کلمات می‌ماند بدون آن که به معنای دقیق یا احتمالاً چندگانه و لحن و موسیقی و...آن در عبارت و متن توجه کافی شده باشد.

ابراهیم گلستان، در داستان معروف خروس، بندری در نزدیکی بوشهر را به عنوان مکان وقوع ماجراها بر می‌گزیند. در حالی که هیچ موجبیتی برای این انتخاب که از دل داستان بجوشد وجود ندارد. تاکیدهای نویسنده و آشنایی نسبی او با ویژگی‌‌های معدودی از محیط جغرافیایی مورد نظر منتهی به شکل گیری این سئوال جدی است که چرا، و دقیقاً چرا نویسند‌ه‌ای با توانایی‌‌های محرز گلستان مرتکب چنین خطایی می‌شود؟ چرا معماری خانه محل رویدادهای داستان را که براساس ویژگی‌‌های اقتصادی و اجتماعی و به خصوص فرهنگی شکل گرفته تا کارکرد مناسب خود را با چنان سطحی از زندگی اجتماعی و تعامل بین افراد داشته باشد به هم می‌ریزد؟ به جنبه‌‌هایی کلیدی از جهان داستانی واقعاً موجود پشت می‌کند تا روایت داستانی خود را جاری کند؟

 همچنان که در مقاله مفصل « این را تو می‌گفتی! » اشاره کرده ام « مضیف» یا اتاق مجلسی خانه را، جا  به جا می‌کند به طوری که بتواند در مقام راوی و از آستانه در،کل حیاط را زیر نظر داشته باشد و به ذکر جزئیات ماجرا بپردازد. جالب آن که همین راوی با فرهنگ و اهل سیاست از دم ظهر تا وقت نهار در اتاق مجلس میزبانش همه کار می‌کند و همه جا سر می‌کشد اما تا وقت حاضر شدن پای سفره، یادش نیست هنوز کفش اش را درنیاورده! چه بسا یادش هست اما مثل نویسنده اش لازم نمی‌بیند!

 از همه خنده‌دار این که راوی داستان در صفحه‌ها‌‌ی پایانی ماجرا و بعداز آن درگیری و شلوغ بازی منجر به آلوده شدن میزبان به گند و کثافت  سراغ او را که ناخدا یا صاحب جهاز است در حمام عمومی ‌می‌گیرد!! حمام عمومی در بندری کوچک! جایی‌که مردم همین طوری بدون بهانه هم برای تن شویی به دریا می‌زنند ( و این چه قدر داستانی تر است تا رفتن به حمام عمومی! ) چه برسد به این‌که آلوده گند و کثافتی هم شده باشند. به زعم جناب راوی، یا دقیق تر بگویم نویسنده، دریا در مجاورت بندر، فقط برای این است‌که با قایق بیاییم و طلبکار و متفرعن، برویم خانه مردم و با کفش تا ته بساط و زندگی شان سرک بکشیم و نه یک واقعیت بدیهی و آشکار جغرافیایی.

  اکنون یک بار دیگر سوالی را که در مقاله مذکور طرح کردم تکرار می‌کنم: چه دلیلی دارد نویسنده ماجرای کتاب خود را در مکانی با چنین خصوصیاتی که نمی‌شناسد و در مواردی جعلی و ساختگی اند روایت کند؟

 نمونه دیگر از رمان « بانوی لیل » محمد بهارلو نقل می‌شود. بهارلو داستان نویس و داستان شناس جنوبی که نمونه‌‌‌های موفقی مثل « حکایت آن کس که با آب رفت » در کارنامه ادبی خود دارد ( و شناخت کلی و دقیق او از مختصات جغرافیایی مکان داستان‌‌هایش، آبادان، که زادگاه وی نیز هست در این توفیق‌‌ها موثرند) دو اثر بانوی لیل و « عروس نیل » را در فضای جزیره نوشته است. شناخت عینی او از جزیره، احتمالاً محدود به دوسال حضور و کار او به عنوان معلم در یکی دو روستای جزیره قشم است. اما هنگامی که سگ راوی داستانش را توصیف می‌کند که پشمالو است تعجب خواننده را بر می‌انگیزد. بی تردید حضور سگ پشمالو، به همان دلیلی که گربه‌های پشمالو یا گوسفندها و... نمی‌توانند در گرمای طافت فرسای جزیره زندگی کنند غیرقابل باور است. این نادیده گرفتن شرایط معین و بارز جغرافیایی، بیش از آن‌که از جذابیت‌‌های دیگر داستان را تحت تاثیر قرار دهند نشانه‌ی کم توجهی نویسنده به داستانی بودن همین تفاوت‌‌هاست. وقتی داستان یا بخش‌‌ها و عناصری از داستان خود را از جای دیگر برمی‌داریم و بی ملاحظه به جغرافیای مکان مورد نظر به داستان تزریق می‌کنیم، اشتباهی که گلستان نیز در خروس مرتکب شد، به عناصر و ارزش‌‌های داستانی واقعاً موجود این جغرافیا پشت کرد‌ه‌ایم.

اما اجازه بدهید به دو نمونه دیگر در این مورد مختصراً توجه کنیم. قبل از آن شاید این توضیح ضروری باشد که جنوب در مفهوم کلی جغرافیایی خود شاید ناظر به ویژگی‌‌های معین و برجسته‌ای نباشد. در واقع جنوب هر کشوری می‌تواند شمال کشور دیگری به حساب آید. اما در کشور ما، جنوب دارای ویژگی بارزی است: مجاورت با دریا. شاید دریا اگر نه در بیشتر جاها به معنای بی‌کرانگی‌اش، اما به هرحال همچون پهنه گسترده کاملاً متفاوتی پیش روی زندگی و مردمان آن حضور دارد. این امر در بنادر و از آن بیشتر جزایر ملموس‌تر و تعیین کننده‌تر است.

 حالا اگر نویسند‌ه‌ای در یک داستان نود صفحه‌ای، به روایتی از ساکنان جزیر‌ه‌ای با نام مشخص بپردازد و در تمام متن این بهنه گسترده سراسری که جزیره را محاصره کرده است نبیند یا نادیده بگیرد جای تامل جدی دارد. اگر چینن رویه‌ای لحن و زبان و فضای کلی داستان را نیز شامل شود می‌توان به نوعی نگاه نویسده پی برد.

شهریار مندنی پور در داستان « هنگام» از مجموعه « هشتمین روز زمین » به اتکای نوعی زبان ( درست تر: زبان آوری! ) روایت خود از مردمانی طاعون زده و بیمار و آشفته در جزیر‌ه‌ای خاک گرفته و نفرینی پیش می‌برد و توانایی‌‌های خود در این عرصه را چنان به سرو کول خواننده می‌کوبد که خود فراموش می‌کند آن جایی‌که دارد این اتفاقات عجیب و غریب می‌افتد یک جزیره است و جزیره، همانا که  اندک خشکی وسط دریاست!

«...رفت آن ور آب که دیگر بر نگردد. حالا حتماً آن جا مال و منالی به هم زده؛  برنمی‌گردد. می‌نالد، بلند؛ « این‌‌هایی‌که از این جا رفته اند دیگر بر نمی‌گردند. تقصیر هم ندارند. راه هنگام گم می‌شود توی صحرا، باد می‌برد راه را .» »ص 100

« تمام بعداز ظهر و پسین آن جا نشسته بود  غریبه. کنار برکه‌ی سوخ. پشت به هنگام، روبه صحرا.» همان صفحه  

از انگشت شمار جاهای متن که ذکر آب و دریا می‌شود دو تا هم این‌هایند:

« فاروق که سال‌‌ها از کُنگ به مسقط جاشویی کرده ، هند هم رفته و سواحل و حالا دو سالی می‌شود که هول دریا او را به خشکی انداخته... » و « در هنگام، فاروق تنها کسی است که دست شنا دارد. توی آب می‌پرد. دو مرد، لابلای تلالوهای جنون زده به هم می‌پیچند، موجک‌‌ها به دیواره ی برکه کوفته می‌شوند و آب می‌جوشد. » صفحات 101 و 102

می‌بینیم دریا تا حد برکه تقلیل می‌یابد و جزیره به چند خانه خاک گرفته و توسری خورده در انتهای بن بستی غبار پوشیده تغییر می‌کند.

« بعد مرد، خرده‌ریزش را جمع کرد و زن را سوار قاطر ( لابد به جای قایق! ) کرد و با دو پسرش از هنگام بیرون زدند.». صفحه 110

اما خالی از لطف نیست به دو نمونه توصیف از حال و احوال آدم‌‌های این جزیره هم نگاه کنیم:

« پسرک یاس آورترین زیبایی را داشت. انگاه نه انگار که باد خشک و آب شور هنگام به پوستش خورده بود، انگار خود گل‌ماهور که دیدن رنگ گونه‌‌‌هاو گلویش خیال هرکسی را به مرگ می‌کشاند.» صفحه 112

« پیرمرد با دو لخته‌ی تپنده‌ی چشم‌‌ها ، در تاریکنای کومه‌اش افتاده بود و فکر می‌کرد که هیچ کس، هیچ گاه دنیا را ندیده است و بینایی خوابی بیش نیست و خیالی  و هرکس خود را با آن می‌فریبد  فقط پس از کنار رفتن پرد‌ه‌های گول نور و نایک شدن به اشراق تاریکی است که جهان بُعد می‌یابد، زمختی، نرمی، بو و صدا. » همان صفحه.

از این جنس‌اند: تیر و مردادهای مرده،  نمک لخته می‌بست و تراخم می‌ترکید، دود طاعون و شهد آبله،  ساییدگی معهود یقه‌ها‌‌ و سرآستین‌‌ها، خواب قالی تا صبح، پس از مرگ گل‌ماهور حیض زن‌ها بند آمده بود اما ترس آن‌‌ها از مرگامرگی زنانه بیشتر شده بود. بچه‌ها‌‌ی شکم طبله را با وایاوای عطشانشان، به حال خود واگذاشته بودند و پس و پلای خانه‌ها‌‌...

 آیا اگر نام داستان مندنی پور « هنگام » نبود یا هنگام جزیر‌ه‌ای شناخته شده در جنوب ایران نبود، اگر اشار‌ه‌های کوتاه و گذرای نویسنده به دریا و شوری آب و... نبود و از این تکه جغرافیای بر ملا دست می‌کشید،  نظیر این عبارت‌‌ها که فت و فراوان در متن یافت می‌شوند کمک می‌کردند داستان به طور کلی سمت و سوی دیگر و بهتری را نشان خواننده بدهند:

« هیچ کس هیچ وقت نمی‌میرد. هر کی می‌میرد بخار می‌شود. آدم‌‌های خوب بوهای خوب می‌شوند، بوی شیره‌ی بهار گندم، آب روان، بوی گل ابریشمی مه توی لار  بوییدم، گلاب، بیدمشک. آدم‌‌های بد کرده... من چه قدر عمر کرده ام؟ چند بهار است که روی این یک پا دایم رفته ام و آمده ام و فقط آدم مانده از من...» ص 125   

 نمونه دوم که نقطه مقابل « هنگام » مندنی پور فرض شده، داستان اول از مجموعه درخشان ترس و لرز غلامحسین ساعدی است. نویسنده در این داستان هیجده صفحه‌ای، که حوادث آن در بندر کوچکی ( احتمالاً بندر شناس ) در اطراف لنگه روایت می‌شود، دریا را عنصر مسلم و مقتدر سراسر متن تصویر می‌کند و همه رفت و آمدهای روایت در بیان حالات و وضعیت کارآکتر‌‌ها در بستری از نگاه به دریا و تغییرات ظاهری آن شکل می‌گیرد. چنان‌که به نظر می‌رسد ناظر و در مواردی عامل حوادث  دریاست و نه غیر ان. گویی اوست که همچون تابلوی تصویر دوریای گری اسکار وایلد اتفاقات را در خود ثبت می‌کند یا وقوع تغییرات و تحولات را در کارآکتر اصلی داستان رقم می‌زند. گویی زار، همان دریایی شدن مبتلایان است که در کسوت و قامت غریبه‌ای در آن تن شور و اتاق رو به دریا ظاهر می‌شود و بر سر سالم احمد آوار می‌شود.

« چه می‌دونم، دریاس دیگه، اسمش روشه. یه وقت خوبه، یه وقت بده، یه وقت دوسته، یه وقت دشمنه.» ص 12

« صالح کمزاری و محمد حاجی مصطفی در دو طرف زاهد چمباتمه زدند. چیزی از دور می‌آشفت. انگار سالم را از دریا صدا می‌کردند. » ص 13

« شب که شد، همه آمدند جلو مسجد و نماز خواندند و دور سالم احمد جمع شدند و هیچ کس به دریا نرفت. زاهد گفت: حالا باید بریم لب دریا دهل بکوبیم، شاید رم کنه و در بره » ص 15

« همهمه ی دریا بیشتر شده بود، باد می‌آمد و دهل‌‌ها می‌نالیدند. » ص 16

«دریا خاموش شده بود و داشت رنگ عوض می‌کرد که یک مرتبه سالم احمد نعره کشید و عقب عقب رفت. » ص 17

« همه چیز نا آرام بود و چیز بدی ، شب‌‌ها دریا را از درون بهم می‌زد و همه را می‌ترساند.» ص 21

« چیز بدی در هوا بود و دریا داشت به رنگ تیر‌ه‌ای در می‌آمد.» ص 22

و سر آخر نیز:                 

« سالم بی‌حرکت رو به دریا نشسته بود، دریا داشت می‌آشفت و صدای مهربانی از دور او را صدا می‌زد. » ص 22

این داستان و سایر داستان‌‌های مجموعه ترس و لرز ساعدی، با وجود داشتن امتیاز عالی به عنوان نمونه‌ها‌‌ی موفق داستان‌‌های اقلیمی، به دلایلی که فعلاً از حوصله‌این بحث خارج است و امیدوارم در جای دیگری به طور مفصل به آن بپردازم، متاسفانه موجد بد‌آموزی‌‌هایی در بین بعضی اهالی داستان نویس جنوب شده است. منظورم آن عده نویسندگانی هستند که معلوم نیست به چه دلیل گمان دارند اغلب آدم‌‌ها در جنوب کم و بیش دچار « زار» اند و در جهانی وهمی می‌زیند. آدم‌‌هایی‌که انگار همواره چیزی کم دارند و اگر نداشته باشند داستان اینان داستان نمی‌شود.

 از این بابت داستان‌‌های ساعدی در ترس و لرز و داستان هنگام مندنی پور را در هشتمین روز زمین نمونه‌ها‌‌ی افراط و تفریط در توجه به مختصات جغرافیایی در داستان می‌دانم. بحث در مورد لایه‌ها‌‌ی میانی این دو حد به مجال بیشتری نیاز دارد که امید است در آینده بدست آید. 

     

نقاش محبوب من ( 1 )


  محمد علی ترقی جاه متولد سال 1322 در تهران، ازکودکی شیفته نقاشی بود. اگرچه کار خود را در رشته مهندسی آغاز کرد، اما دیری نپایید که از آن روی گرداند تا به نقاشی که میل واقعی او بود بپردازد.

 درسال 1346 برنده مدال طلای مسابقات هنری دانشگاه های ایران شد. در 1355 اولین نمایشگاه انفرادی خود را در تهران گالری و سپس در 1357 در نمایشگاه بین المللی هنر بازل سوئیس برگزار کرد.

 در آغاز دهه 1360 روش ویژه خود را که مشخصه آن اسبهای تجرید یافته ( استیلیزه) بود پی ریخت که به نشان هنری وی معروف شد. موزه بین المللی هنر قرن بیست و یکم آمریکا (TIMOTCA ) نقاشی های وی را به عنوان نماینده هنر ایران انتخاب کرد. آثار او نیز جزو مجموعه موزه هنرهای معاصر تهران (TMCA ) موزه هنرهای مدرن شارجه (U.A.E ) موزه ورلد، نوتردام هلند و موزه هنرمندان معاصر(موزه محمد علی ترقی جاه) می باشد.

ترقی جاه به عنوان یک هنرمند ایرانی منحصر به فرد در میان هنرمندان معاصر ظهور کرده است. هنر وی نتیجه آرامش وی با دنیای اطراف خویش است. در نقاشی های آرام و صلح جویانه او تصاویری از اسب ها، خروسها و روستائیان در سرزمینی افسانه ای در زمینه ای قهوه ای و خاکی به چشم میخورد. آثار او احساسی در بیننده بوجود می آورد که ملایم و شفاف ولی در عین حال بسیار نافذ و اثرگذار می باشد. که یادآور افسانه های سرزمین های کویری و شرقی است. همه چیز سبک و رها، باور نکردنی و جادویی است. بیننده پای تابلو های او میخکوب میشود، مینگرد و خود را در این دنیای ناشناخته آرام و زیبا مانند بهترین غزلیات که با ساده ترین بیان بزرگترین مفاهیم را میرسانند رها می یابد. در نقاشی های او اسب ها بدون ارتباط با زمین در حرکتند. همینطور خروسها، انسانها و کوهها. سفر آنها بسوی بهشتی است که از آن آمده اند. جایی که در آن صلح، هماهنگی و عشق است. آرزوی آنها پرواز بسوی محبوبشان  و خانه واقعی شان می باشد. رنگ سفید در نقاشی های او نماد پروردگار است که ترقی جاه حضور اورا همه جا خیلی نزدیک احساس میکند.  در سالهای اخیر آثار او در کنار نقاشی های هنرمندان بلند آوازه جهان در شهرهای بزرگی چون نیویورک، واشینگتن، شیکاگو، پاریس، لندن، زوریخ، ژنو، وین، توکیو، مکزیکو سیتی، تهران، فلورانس، لیسبون، مادرید، کازابلانکا و اشتوتگارت و پکن به نمایش در آمده اند.

ترقی جاه می گوید: " همواره آرزویم این بوده که همه آدمیان بی آنکه دل مشغول فرهنگ، مذهب، آئین و دیگر ویژگی های متمایز دهنده خود باشند،در کنار هم در صلح و آرامش زندگی کنند."  
این هنرمند گرانقدر در روز 21 مرداد 1389 در سن 67 سالگی به دیار باقی شتافت.


عیناً از سایت نقاش نقل شده است.

مردی که والانس را کشت

 در نمی‌دانم چه خیابانی از آبادان، تقریباً روبه روی سینما متروپل، دو تا کتاب فروشی بود. یکی بیشتر نوشت افزار می‌فروخت و آن یکی کتاب کرایه می داد. شاید هم هر دو یکی بودند و من این طور به یادم مانده: برادران رسولی.  هربار، ابتدای سال تحصیلی با پدرم سراغ اولی می رفتیم و پدرم برایمان دفتر و کیف و خط‌کش و مدادتراش و پاک‌کن می‌خرید. بهترین قسمت خرید وقتی بود که باید خودنویسی انتخاب می‌کردم. پارکر یا سناتور یا لامی...چهارم ابتدایی بودم و مشق‌هایم را با خودنویس می‌نوشتم. دبستان سعدی می‌رفتم و نام معلمم آقای شیرالی بود. آقای شیرالی، همان جاها، به نظرم ایستگاه سه فرح‌آباد می‌نشست. چند برادر بودند، همه ورزشکار. آقای شیرالی یک چشمش جور خاصی بود. مثل این که آسیب دیده بود. گوش‌هایش هم مثل گوش همه کشتی‌گیرها، شکسته و به هم پیچیده بود. هروقت به او نگاه می‌کردم توفکر چشم و گوش او بودم. صدایش اما آن قدر آهسته و آرام بود و حرف‌هایش را چنان با لبخند همراه می‌کرد که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم او هم می‌تواند به چشم یا گوش دیگری آسیبی برساند. آرام راه می‌رفت و گاهی هم با دوچرخه به مدرسه می‌آمد. بیش‌تر وقت‌هایی که قرار بود بعداز کلاس جایی برود. شاید میهمانی یا... نمی‌دانم.

 سینما متروپل همانی بود که فیلم رومو و رومولو را در یک سیزده بدر دور نشان می‌داد و من و برادر بزرگ‌ترم با چه کلک و مشقتی توانستیم بلیت تهیه کنیم و ببینیم. آه... از موضوع دور افتادم. داشتم درباره کتاب‌فروشی‌ها یا آن کتاب‌فروشی می‌گفتم. آن که کتاب کرایه می‌داد. شبی یک‌ریال و اگر دو کتاب می‌گرفتی سی شاهی، یک قران و ده شاهی. من و برادرم با هم می رفتیم و کتاب می گرفتیم. عاشق میکی‌اسپیلین و مایک هامر بودیم. بعدها پرویز قاضی سعید و امیرعشیری و سبکتکین سالور هم اضافه شدند.

روزی هم کتاب « مردی که لیبرتی والانس را کشت » به دستمان افتاد. والانس اش را بزرگ‌تر نوشته بود. از همه کتاب، کتابی که باید با عجله و در فرصت فقط دو سه ساعت آخرشب می خواندیم، تصویر محوی از روی جلد و صحنه دوئل هیجان انگیزش یادم ماند. مردی از پشت ستون چوبی در تاریکی آخرشب خیابان با تفنگ قلب لیبرتی والانس را نشانه می‌گیرد و شهر را از شر مرد بدجنس خلاص می کند. مرد شلاق دسته نقره ای...

دیشب، یعنی درست هفت هشت ساعت پیش، برای اولین بار فیلم را دیدم. فیلم زیبای جان فورد بزرگ، همان، مردی که والانس را کشت. جان وین ابدی و جیمز استوارت همیشگی و لی‌ماروین، مرد شلاق دسته نقره‌ای که بی‌شباهت به لی‌ماروین کت‌بالو هم نبود، ورا مایلز زیبا و وودی استراو که در نقش گلادیاتور سیاه پوست فیلم اسپارتاکوس و کمان‌دار حرفه‌ای‌ها به همراه همین لی‌ماروین و برت‌لنکستر و کلودیا‌کاردیناله‌ی زیبا خوش درخشید و در یاد ماند.

 فیلم را دیدم و از این که توانستم چیزهای خوب دیگری از گذشته دور خودم را به یاد بیاورم خوشحال شدم. همه دیشب در تخت تنهایی خودم در این‌جا را در آبادان سال‌های خوش بچگی سیر کردم. در سال‌ها و روزگار دبستان سعدی، آقای شیرالی کشتی‌گیر مهربان، خودنویس سناتور، برادرم که خیلی چیزهای خوب دیگر را هم مدیونش هستم، صورت خندان برادران رسولی کتاب‌فروش، گوردن‌اسکات و استیوریوز رومو و رومولو،... همراه مردی که لیبرتی والانس را کشت.