راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

یادداشتی بر یادداشت کتاب ( 7 )


 تا این تاریخ در وبلاگ « راه آبی » مطلبی که نویسنده اش شخص دیگری بوده باشد نگذاشته بودم. امروز این رسم را شکستم و...

 این یادداشت را دوست عزیز و قدیمی ام آقای احمد افرادی نوشته. اصرارکردم و اجازه خواستم منتشرش کنم. خواندنی و آموختنی است واقعاً.


 

جناب عبدی عزیز !

قلم رنجه میفرمایید و مینویسید. کاش، کمی پاکیزهتر و ( به قول معروف سالهای هفتاد شمسی ) «شفاف تر» مینوشتید. شاید، اینگونه نوشتن سبک و سیاقی است که شما برای خود برگزیدهاید: نوعی  رد پا ، یا امضاء پای نوشته ( که مشخصۀ همۀ نوشته های شما شدهاست ) . درست مثل همان « انحراف در چشم چپ » (علامت مشخصه صاحب  شناسنامه )  که در سالهای ماضی، چاشنی طنز گونههای گفتاریتان بود. بگذرم .

 

نوشتید :

«  اگر داستان‌های «مردمک‌های لیلی» و...  «کلیسا رفتن» و «تا مه برنخیزد» و حتی «تانگو در مه‌های اهواز» شروع و پایان‌بندی‌های به ترتیب فوق‌العاده و خیلی خوب و خوب و قابل قبول دارند، داستان‌های اول و آخر مجموعه‌ی «رنگ لثه ببر» در این سطح نیستند.»

در کدام سطح نیستند؟ فوق العاده نیستند؟ خیلی خوب نیستند؟ قابل قبول نیستند؟ یا هیچکدام؟

 به علاوه ، آیا  «   داستان های اول و آخر مجموعۀ   رنگ لثۀ ببر » ، به طورعام ، در سطح داستانهای دیگر این مجموعه نیستند، یا به لحاظ  « شروع و پایانبندی » شان؟

به عنوان مثال ، بهتر نبود گزاره فوق را  اینگونه مینوشتید :

   «" داستان  " های اول و آخر مجموعه... [ به لحاظ شروع و پایان بندی ]  در سطحی پذیرفتی  نیستند  .

به هر حال)  به گمان من ) گزاره ، به لحاظ بیان موضوع ، دقیق نیست .

2 ـ نوشتید :

«  اما این باریک‌بینی‌ها و نازک‌نویسی‌ها در دو داستان «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» وفور می‌یابند.  »  

ما در فارسی، « نازک خیالی »، « نازک اندیشی »، « نازکآرایی »  (که نیما، در آن شعر معروفاش به کار میبَرَد :  نازک آرای تن ساق گلی [ ساقه گلی ] ...  ) ، نازککاری ( در گچ بری و معماری ایرانی  ) و ... داریم . اما « نازک نویسی »؟! ... من ، در جایی ندیدهام و نخواندهام . لابد (  به قول خواجهء شیراز ) « این همه از قامت ناساز و بی اندام ِ » سَوادِ نَم کشیدۀ  من است .

3 ـ نوشتید :

« گزینش و چاپ داستان‌های «پروانه در شکم» و «داستانی درباره‌ فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»، نان بیاتی که مواد غذایی تازه و مرغوب را در خود گرفته و ساندویچی آخر شبی دست مشتری داده شده، حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند.»

گزارۀ فوق  ( با حذف جملۀ معترضه ) به صورت ( « گزینش و چاپ داستان‌های «پروانه در شکم» و «داستانی درباره‌ فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»  ... حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند.»  ) ، کم و بیش ، پذیرفتنی و مفهوم  است . ( گرچه ، واژۀ « حکایت » میبایست ، « حکایتگر ، حاکی از» میشد . فعل پایان گزاره هم ، بهتر بود ، به گونۀ ماضی مفرد ( است ، اند ) در میآمد . سه دیگر آن که ، « ویراستارند »  ، که به گونۀ فعل  در پایان گزاره آمد هاست ، بهتر نیست که ، « ویراستار اند »  نوشته شود؟ ) 

  4 ـ نوشتید :

« و این...انصافاً «داستانی درباره‌ی فوتبال» و در درجاتی پایین‌تر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» این‌جا چه می‌کنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستان‌های «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» دارند؟»

 بهتر نبود که عبارت  ( « ...این ... » )  را  ( آنگونه که من ، در زیر بازنویسی کردهام  ) از گزارۀ بعدی جدا میکردید، تا  دوباره خوانی  کل عبارت ناگزیر نمیشد ( به گمانم ، واژۀ «انصافآ»  هم زائد است.) :

 

[  به نظرم کسی چوب لای چرخ چاپ یک مجموعه داستان خیلی‌خوب گذاشته! آن از اسم بسیار وسوسه‌انگیز، اما بی‌مسمای مجموعه، و این...[ ؟ ]

 [ میپرسم ] ، «داستانی درباره‌ی فوتبال» و در درجاتی پایین‌تر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» [، در] این‌ جا چه می‌کنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستان‌های «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» دارند؟» ]

 5ـ نوشتید :

« ... می‌پرسم داستان علمی تخیلی ِ! « پروانه در شکم» قرار است روی کدام رکن و پایه بنشیند؟»

گزارۀ فوق ( برای من ) مفهوم نیست . ( منظور از « رکن و پایه » چیست ؟ )

6ـ نوشتید :

« به طور کلی به نظرم نازک خیالی‌های «پارسا» و بازی‌های گاه‌گاهش در متن، عطر خوبی به داستان‌ها پاشیده‌اند.  »

کدام « نازک خیالی » و کدام « بازی های گاهگاه »؟ کاش ( برای همچو  منی ، که داستان را نخوانده است ) شاهدی  میآوردید ؛  تا ببینم ، « عطرِ خوشِ » مورد نظر شما ، چگونه به داستانها پاشیده شده است.

 

 7ـ زبان داستان ( در عبارت زیر ) نوشتاری و کمی شاعرانه است . اما  راوی ، گاه ، از زبان نوشتاری منحرف میشود و ... دیگر قضایا .

با هم بخوانیم :

 [ «از آن فاصله‌ی دور معلوم بود که مرا دیده‌یی. الهام عاشقانه‌ تو را آن‌ وقت صبح بیدار کرده بود و کشانده بود توی بالکن. دست‌هایت را باز کردی و خمیازه کشیدی. می‌دانستم حالا از خواب سیر شده‌یی . انگار که روز اول زندگی‌ات باشد. شاد و امیدوار. سفیدی گردنت می‌درخشید از دور. موهات شلال بود روی سینه و شانه‌ها. من این طرف با خودم فکر می‌کردم موهات حتماً از حمام دیشب هنوز نم‌دار است. خیال نم موهایت!...برگشتم توی اتاق. خورشید به تمامی دمید. اهواز پر شد از نور دختر آفتاب...»  ]

الف ـ  « دیده یی »، به گمانم ، درست نیست . تا آن جا  که من میدانم ، در فارسی میگوییم : رفتهای ، گفتهای ، دیدهای .

ب ـ همانگونه که گفتم ، زبان ِ عبارت فوق ( ظاهرآ ؟) نوشتاری است . با این همه معلوم نیست که نویسنده، بنا به چه حکمتی، دوبار، واژۀ « موهایت »، را به صورت محاورهای « موهات » به کار برده است : « از دور، موهات شلال بود، روی سینه و شانه‌ها »، « با خودم فکر می‌کردم موهات حتماً... » . البته، در ادامه گزاره ، این  سَهو یا خطا؟   تصحیح می شود  : « خیال نم موهایت!... ».

 

ج ـ احتمالآ ، منظور راوی از عبارت ِ« می دانستم ، حالا از خواب سیر شده‌یی» ، این است که ، سوژۀ مورد گفت و گو ، به اندازۀ کافی خوبیده است. در حالی که عبارت « از چیزی سیر شدن » ( عمومآ ) به معنی بیزار شدن ِ از آن چیز ، به کار می رود : از زندگی سیر شدم . از این کار طاقت فرسا  سیر شدم و ...

ک ـ  ترکیب ِاضافی « دخترِ آفتاب»  ( اگر در این ربط معنایی به کار رفته باشد ،  که بخواهیم  آفنا ب را ، در  شکل و شمایلی  دخترانه تصویر کنیم) درست نیست  . « دخترِ آفتاب » ، ارجاع به شئ ، یا شخص دیگری دارد ، که   « آفتاب» ، مادر ؟ اوست . 

به مَثَل ، ترکیب ِ اضافی  « دُختر ِ رَز » ، به معنی « مِی » ، یا « شراب» است . نه این که به « رَز = تاک ، درخت انگور » جنسیت زنانه و صفت دخترانه داده باشیم .نویسنده می توانست ، به جای « دخترِ افتاب » ، از « خورشید خانم » استفاده کند.

و...

 عباس عزیز ! غَرَض ، خرده گیری نیست.  کمتر نویسنده ای می تواند گریبانش را ، از بی مبالاتی و سهلانگاریهایی اینگونه رها کند. به خصوص، کسانی که قلمزدن، حرفهشان نیست ، بلکه ( به قول شاملو ) ، تنها « گریزگاهی ست »؛ و بالاخص ، آنهایی که، تنگی وقت و دغدغهها و دلنگرانیهای طاق و جفت و نفسگیر این زندگی  نحس ونکبتی، حتی فرصت بازنگری و بازخوانی نوشته را از آنها سلب کرده است .

متآسفانه، پاکیزهنویسی را، تنها در قلمزنان یکی ـ دو نسل  پیش از ما میتوان دید : در گلشیری، که در پالایش زبان فارسی ، همتی والا و جد و جهدی رشکبرانگیز داشت ( بگذریم از آن که  گلشیری ، هیچگاه نتوانسته است  گریبانش را  از حضور مستمرِ نثر و شخصیت آل احمد خلاص کند  )؛ در مترجمانی همچون نجفدریابندری ، عزت الله فولادوند ، رضا سیدحسینی، کاوه دهگان ، حسن کامشاد و برخی دیگر .

 

  امیدوارم، از آن چه که نوشتهام دلگیر نشده باشی. چه بسا، سهلانگاری و بیمبالاتیهایی از این دست، در نوشتههای من نیز ، به خواننده دهنکجی کند. ( که یقینآ ، این گونه است .)

من، بسیاری از نوشتههایت را خواندهام و ، گهگاه یادداشتهایی نیز برداشتهام.  اگر فرصتی داست داد و ضرورت و جسارتی  در کار دیدم ، مضمون آن یادداشتها را با تو در میان میگذارم .

  

 

تا مجال و حوصلهای دیگر ـ  با اخلاص فراوان ـ احمد

 

 

 

 

گربه کشی!

 اَه از این روز بد! چه کارش باید میکردم؟ این کوچولوی لعنتی را چه باید میکردم، وقتی از آینه بغل دیدم افتاده گوشه‌ی جدول و روی اسفالت هنوز داغ محوطه، سرجای خود بالا و پایین می‌پرد؟ می‌ایستادم؟ نزدیکش می‌ماندم و جان کندنش را تماشا می‌کردم؟

  روز قبل دیده بودمش. صبح که قبل از راه افتادن، کاپوت ماشین را بالا زدم، دیدم گوشه‌ی موتور کز کرده و دارد نگاهم می‌کند. سیخ کنترل سطح روغن موتور را بیرون کشیدم. لابد فکر کرد می‌خواهم بزنمش. خودش را شل کرد و از لای اهرم و دسته موتور و میل فرمان پایین سرید. از همان‌هایی بود که گل باقلایی صداشان می‌کنند! دیدم روغن سیاه شده. باید هرچه زودتر عوضش می‌کردم.

امروز عجله کردم که زود به تعویض روغنی برسم. استارت زدم و راه افتادم. دنده عقب آمدم و...فکر کردم چرخ عقب به جدول پیاده رو گرفته. کوپی کرد و رد شد. در آینه دیدم کوچولوی گل باقلایی دارد تقلا می‌کند یک بار دیگر  با چهار دست و پا روی اسفالت کمی داغ راه برود، اگر بتواند...

اَه از این شروع بد. کاش می‌شد انگشتم، یکی از انگشت‌هایم را زیر لاستیک ماشین بگذارم و از روی دست خودم رد بشوم ببینم چه حالی دارد اول صبح، استخوان آدم خرد شده باشد. فکر کردم چه روزی خواهم داشت امروز! چه گند روزی است که این‌طور شروع شد.

 هزینه‌ی تعویض روغن دوبرابر و نیم چند ماه پیش شد. اخلاقم بد بود، جا نداشت بدتر بشود. با چند نفر دست به یقه می‌شدم امروز، نمی‌دانستم. کاش می‌شد کار نکنم. کاش می‌شد جایی می‌رفتم، می‌خوابیدم. کاش می‌شد کار دیگری، سر تا پا متفاوت از هرروز، جلوی پایم می‌افتاد.

چشم‌چشم کردم و آن پارچه‌نویسی، بعد هم بنر بزرگ، را دیدم. گوشه‌ی میدان گل‌ها نزدیک اداره ارشاد. قرار بود از امروز شروع بشود. از هفدهم آبانماه به مدت چهار روز. نوعی جشنواره شاید...گردهمایی... اسمش هر چه بود قرار بود از امروز، روزی سه چهار نمایش اجرا شود. برای انتخاب نمایش‌های برتر...بخشی از یک برنامه بزرگ‌تر. سهم قشم، اجرای نمایش هایی از تهران، کرمان، لرستان و چهارمحال بختیاری و اورمیه و خوزستان بود.

میدان را دوبار دور زدم. ساعت حدود ده صبح بود. اولین اجرا باید همان دقایق، شروع می‌شد. تردید را انداختم یک‌طرف و به یک تلفن کوتاه به دفتر بسنده کردم.

« من امروز حالم خوش نیست. صبح یک تصادف کوچولو کردم اعصاب ندارم. ممکن است دو سه ساعتی دیر بیایم. کاری داشتین زنگ بزنین یا پیام بفرستین.»

 این شد که گذرم به سالن تازه تاسیس ارشاد قشم افتاد. از دیدن آن‌همه آدم، شاید دو سه اتوبوس پر، دختر و پسر اهل تئاتر حیرت کردم. هرکدام‌شان را اگر بیرون از آن‌جا می‌دیدم به فکرم هم خطور نمی‌کرد هیچ نسبتی با تئاتر و نمایش و ادبیات داشته باشند. اما داشتند. گروه گروه دور هم جمع شده بودند و داشتند از جزئیات کارشان حرف می‌زدند. گروهی هم در سالن اصلی مشغول آماده سازی دکور کار خود بودند.

ساعتی بعد توی تاریکی سالن نشسته بودم و به گل باقلایی فکر می‌کردم. تقصیر خودش بود؟ گربه‌ها موجودات زرنگی هستند، این یکی هم باید خودش از خودش مراقبت می‌کرد؟ همیشه باید قبل از حرکت زیر و اطراف و زیر کاپوت ماشین را بازدید کنی؟ فکرمی‌کردم و پکر می‌شدم اما دوباره، با روشن خاموش شدن چراغ‌های سالن و صحنه، یادم می‌رفت. اولین کار، به کارگردانی افشین زمانی، ننه دلاور و فرزندان او، از برشت بود. سخت بود که بلافاصله بعداز خستگی راه طولانی تهران تا قشم و اتوبوس‌سواری کسی بیاید سالنی را که احتمالاً خیلی چیزهایش به درد نمایش نمی‌خورد مناسب حال اجرایی خاص کند. راستش من از تئاتر و بخصوص پشت صحنه و کارهایش زیاد چیزی نمی‌دانم. تجربه خاصی ندارم...جز چندروزی تمرین برای اجرای یک کار دیگر برشت در نقش قاضی دادگاه به کارگردانی دوست گمشده‌ام فرامرز محمودی در زمان دانشجویی در سال 52 و البته تماشای کلی تئاتر در این‌جا و آن‌جا در طول این سال‌ها. از «سگی در خرمن‌جا» با بازی فنی زاده و آذر فخر در تئاتر سنگلج تا... اما واقعا به جز یکی دو اجرای اخیر در تهران در سال گذشته، کارهایی دیدنی و آموختنی، مدت هاست از جایگاه تماشاچی‌ها و صحنه‌های تماشا دورم. در قشم هم که هیچ خبری نیست. نه چرا... حدود سال 82 همین اتفاق یا شبیه آن افتاد. یعنی قرار شد برای گزینش نمایش‌های قابل ارائه در طول دهه‌ی فجر، چندین استان، کارهایشان را در قشم به قضاوت داوران بگذارند. یادم هست کسی سفارش گروهی از بچه‌های شهرکرد را کرد. گفت ممکن است کمکی لازم داشته باشند. آن‌ها نمایش افرا از بهرام بیضایی را در دست اجرا داشتند. وقتی گفتند برای اجراشان به یک قطعه فرش نیاز دارند، به فکر رسیدم فرش دوازده متری خانه‌ام را بدهم بهشان. همین کار را کردم.  خب البته همین نکته باعث شد فرش را بدهم بشویند و...اما تشویق شدم بروم و افرا را هم ببینم. خیلی لذت بردم و ویتامین تئاتر خونم برای مدتی تامین شد!

 امروز هم وقتی بعداز آن گربه‌کشی، تکیه داده بودم به دیوار سالن انتظار و رفت و آمد آن همه آدم اغلب جوان علاقمند به تئاتر را می‌دیدم، بعداز آن که نشستم در سالن و مفت و مجانی، یک اجرای خوب و دوست داشتنی از یک داستان خوب و دوست داشتنی را دیدم به خودم گفتم: برو شاد باش مرد! صحنه خالی نیست. هیچ‌وقت خالی نبوده و قرار نیست هم باشد. این گیاه رستنی، از لای درز قالب‌های پت‌و پهن بتن هم که شده سر بیرون می‌آورد و خود را نشان می‌دهد و به یادت می‌آورد این‌جا باغ و باغچه بوده و باغ و باغچه خواهد ماند. ننه دلاور و فرزندان او، کار افشین زمانی و دوستان هنرمندش که به استاد حمید سمندریان تقدیم شده بود، دسته علف سبزی بود در قشم اسفالت گرفته‌ی کم‌باران. 

ساعت دوازده و نیم رفتم و سری به دفترم زدم و چند امر! کوچک معمولی را رتق و فتق دادم و با عجله برگشتم تا کار و نوشته جلیل امیری را ببینم. « اگر موریانه ها بخندند» پر از درخشش متن، دیالوگ‌های درست و جذاب و بازیگری منعطف و اثرگذار بود. همه عالی بودند و همان پیام را تکرار کردند: شهر خالی از عشاق نیست.  هرطرف که نگاه می‌کردم کسی را می‌دیدم که داشت از پله‌هایی بالا می‌رفت. آن‌همه آدم، دختر و پسر جوان دست به دست بزرگتر‌های همراه‌شان داشتند ارتفاع‌های تازه‌ای فتح و تجربه می‌کردند.

 بعداز ظهر که به خانه برگشتم، اثری از نعش گربه مرده ندیدم. شاید رفتگر کوی، کوچولوی گل‌باقلایی له‌شده را برده بود و گوشه‌ای چال کرده بود. شاید اصلاً اوضاع به آن بدی که فکر می‌کردم نبود. جست و خیزی کرده بود و راه افتاده بود و رفته بود پی کارش. هرچه بود، از آن تلخی و افسوس و دلمردگی صبح چیز زیادی باقی نمانده بود. چیزی که باقی بود رضایت عنکبوت گونه من بود!

 سرنوشت این‌بار چنین رقم‌خورده که من، عنکبوت اعظم ( بگو پیر و تنبل! )، نشسته باشم این بالا، در این جزیره و این شهر، تار گسترده‌ای تنیده باشم و یک‌باره کلی حشره چاق و چله و خوشمزه شکار کرده باشم. تا دو سه روزی نانم در روغن است. هر روز دو سه تا اجرا می‌بینم از این طرف و آن طرف...

هرچند هنوز مشکلات خیلی زیادی باقی است اما...علی الحساب باید بیش‌تر از قبل، مواظب بچه‌گربه‌ها باشم و این دوسه روز، همین‌طور که به دیوار راهرو ساختمان ارشاد قشم تکیه داده‌ام منتظر بمانم در باز شود و کسی بگوید بفرمایید تو!  

ما چند نفر

ما چند نفر بودیم.

چند نفر، با چند اسم معمولی، پدر و مادرهای معمولی، برادرها و خواهرهای معمولی که در خانههای شبیه به هم معمولی آبادان بزرگ شده بودیم. خانههای شبیه بههمی که درهایشان بهروی همه باز بود و میتوانستیم هر ساعت هر روز همدیگر را ببینیم. چیزهای خوب دنیا را دوست داشته باشیم و ازبدیهای آن پرهیز کنیم.

ما چند نفر بودیم.

به سن و سال اگر حساب میکردیم من دومی بودم. شاید هم سومی. اما ابراهیم آخری بود. علی اولی و از همه بزرگتر بود که خیلی زود توانست تنها سفرکند. کتابهایی ببیند و بخرد و بخواند و بیاورد و بسپرد به من که بخوانم و دست بهدست کنم با خسرو و نعمت و ابراهیم که جوان‌تر بودند. ابراهیم از همه‌ی ما جوان‌تر بود و خانه‌شان در انتهای کوچه‌ای دراز بود که به نخلستان می‌چسبید. با بوی خاک و خارًک و تابستان و پرسه‌ی پراکنده‌ی بزها و گاومیش‌ها در اطراف شط قهوه‌ای.

 قرار این بود که هرکتاب را اول علی بخواند. بعد من و خسرو نعمت به ترتیب کلاس، و این‌طور بود که ابراهیم همیشه نفر  آخر بود. قراری که بعد ها قاعده شد.

  «نفرین زمین» و «بشردوستان ژنده پوش» و «اصول مقدماتی فلسفه» و «برمی‌گردیم گل نسرین بچینیم» و «چشم‌هایش» و دیگر و دیگر که با جلد‌های سفید از سمت خانه علی می‌آمدند و تا انتهای کوچه دراز و خلوت منتهی به نخلستان می‌رفتند. ساعت‌های طولانی ازروزهای بسیار آن‌سال ها چنین گذشت که پشت باغ خانه‌ی ما یا دیوار خانه‌ی آن‌ها حرف کتاب و شعر و داستان و خاطره باشد و نام و نشانه‌های آدم‌ها و آثار مرور شود. سال‌ها چنین گذشت و به قاعده‌ی آن بزرگ‌تر شدیم.

 علی به سربازی رفت. خسرو و نعمت هم در نوبت خود به سربازی رفتند. من به تهران رفتم. دو سال بعد ابراهیم هم برای ادامه تحصیل به تهران آمد، و ما هر دو از آن به بعد به قاعده بازی تازه‌ای تن دادیم. بازی که تا سی و پنچ سال بعد ادامه  یافت.

 این‌که هرچه می‌خواندیم به هم رد می‌کردیم و هرچه می‌شنیدیم به هم می‌گفتیم. این‌که هرچه می‌نوشتیم، می‌خواندیم و هرچه می‌خواندیم، بازگو می‌کردیم. این‌که ساعت‌های طولانی از روزهای مکرری در سال‌های متمادی با هم باشیم. کتاب بخوانیم. فیلم ببینیم. حرف بزنیم و صدای همدیگر را از پس فاصله‌های هرچه‌قدر هم دور پیدا کنیم.

 چند نفر بودیم که ناگهان یکی‌مان رفت. یعنی که پرواز کرد. یادمان بود که او بزرگ‌تر ما بود.

 چند نفر بودیم و حالا تنها من و ابراهیم به قاعده‌ی خودمان بازی می کردیم.

 هرهفته یکی‌دو بار و هر بارآن‌طور که دل‌مان راضی بود حرف می‌زدیم و بیست و پنج سال چنین گذشت. در تهران و اصفهان و شیراز و قشم و اسفرجان همدیگر را دیدیم و به حضور هم مانوس‌تر شدیم.

 بعداز من ازدواج کرد. بعداز ما و مثل ما صاحب پسر شدند. بعداز ما و مثل ما صاحب پسردوم شدند. بعد از ما و مثل ما دختری به دنیا آوردند که مثل بهارما، بهارشان شد.

پانزده سال آخر این‌طور گذشت. باز هم ساعت‌های طولانی از روزهای بسیار تمام این سال‌ها به دوستی گذشت و او بدون تردید یار مهربان تمام عمر من بود.

 اما اکنون مدتی‌است که قاعده‌ی بازی را ندیده گرفته‌است. رفیق با‌وفای این چهل سال هیچ نگاه نکرده که این سال‌ها چگونه و برکدام قاعده و قانون گذشته‌اند. هیچ اعتنا نکرده که مثل همیشه باید چند سالی پشت سر من می‌آمد. نه که ناگهان از من جلو بیفتد و سوار قطاری شود که سوت‌کشان در مه فرو می‌رود. نه که ناگهان این‌طور دست مرا رها کند و به سمتی بدود که نمی‌شناسم.

ما چند نفر بودیم. چندنفری که مدتی‌است می‌گردیم و می‌گردیم و می‌گردیم و رد پای همدیگر را دنبال می‌کنیم.

دوشنبه


 روزی از روزهای بیست و چند سال پیش، وقتی از بی خبری و پرت‌افتادگی، حوصله‌ام حسابی سر رفته بود سوار قایقی شدم و رفتم بندرعباس. زمستانی بود و هوای خنک فرصت می‌داد ساعت‌ها در خیابان‌هایی که ماشین و آدم به اندازه کافی دیده می‌شد قدم بزنم و وقت بگذرانم. همان اول وقت به سراغ دکه بزرگ روزنامه فروشی فلکه برق رفتم و « آدینه » و « سخن » خریدم. همان‌جا هم چشمم افتاد به یک مجله‌ی مشکی خوشگل، مجله‌ی دنیای کامپیوتر. شماره ی اولش بود و همه چیزش با آن‌چه قبلاًها دیده بودم، متفاوت. چاپ خوب، عکس‌های تازه، جلد گلاسه، طراحی چشم‌نواز و خلاصه... از همه جالب‌تر نثر پرنشاط و فونت خودمانی و صمیمی. وقتی برمی‌گشتم، دوسه ساعتی بعد که داشتم برمی‌گشتم، نصف نوشته‌های آن شماره‌ی اول دنیای کامپیوتر را، همان‌طور که روی دیواره سنگی بلوار ساحلی بندرعباس نشسته بودم خوانده بودم. دریا کمی موج داشت و پشنگه آب توی قایق، بفهمی نفهمی، خیسم کرد. به خانه که رسیدم فوری دست به قلم شدم و بعداز مدت‌ها که دلم خواسته بود به کسی یا کسانی که دست اندرکار انتشار مجله‌ای هستند نامه‌ای بنویسم و خبرشان کنم چه کار مهمی انجام می دهند، صفحه‌ای سیاه کردم.  خواسته بودم بهشان سلام بفرستم و بگویم گاهی چه خواننده‌هایی، در چه اوضاع عجیبی، وسط دریا یا موج و توفان، پیدا می‌شوند و دل‌شان به نوشته‌های شما خیلی خیلی زیاد خوش می‌شود. خواستم بنویسم بدنیست این را هم بگذارند گوشه‌ی خاطرات‌شان از کار در مجله. نوشتم و فرستادم. دو هفته بعد به صندوق پستی‌ام بسته‌ای رسید. نامه‌ای که خبرم می‌داد یک سال اشتراک مجانی دارم و شماره‌ی دوم آن مجله‌‌ی مشکی زیبا... همان دنیای کامپیوتر. در صفحه‌ی آخر و در بخش پاسخ به نامه‌ها هم حکایت دریا و توفان و راه طولانی تا بندرعباس من نقل شده بود. نمی‌دانم چه کسانی و چند نفر را، اما نامه‌ام حتماً آدم هایی را خوشحال کرده بود و به کاری که می کردند دلگرم‌تر. این کمترین قدردانی بود که می‌توانستم داشته باشم از آن‌ها. از آن‌ها که در آن‌روز دل‌گرفتگی و پرت‌افتادگی و بی‌حوصلگی جزیره‌ای در بیست و چند سال پیش، شادم کردند. روزی که امیدوار شدم همه‌ی دنیا فقط همان جزیره کوچک و خاک‌گرفته و خالی نیست که همه چیزش انگار از همه جای دنیا عقب و عقب‌تر است. خوشحالم کرد که آن‌طرف‌تر، در آدرسی که روی پاکت نامه‌ام نوشته بودم، آدم‌هایی هستند که دل شان نمی‌خواهد کسانی مثل من در بی‌خبری چنین جاهایی باقی بمانند. کسانی مثل من که احتمالاً هیچ هم نمی‌شناسند و چه بسا حدس هم نمی‌زنند در وسط چه آبی و کجا و چه‌طور و با چه حال و احوالی چشم به کار و بار آن‌ها دوخته‌اند.

 البته که وضع خیلی تغییر کرده. خیلی زیاد تغییر کرده و دنیا عوض شده. یکی‌اش هم این که هرروز، شبنه تا پنج شنبه، دوسه بار به دوشنبه سرمی زنم و گاهی فکر می‌کنم چه خوب که مجبور نیستم برای هر چیزی سوار قایق بشوم و از دریای احتمالاً خراب و توفانی رد بشوم که ببینم به قول اخوان ثالث عزیز آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟

این یادداشت در استقبال از افتتاح سایت دوشنبه نوشته شده.

معرفی


سینما و ادبیات منتشر شد


 سی و چهارمین شماره مجله سینما و ادبیات ویژه سینمای مکزیک و نیم‌ویژه‌نامه الخاندرو گونزالس ایناریتو منتشر شد.

در این پرونده می‌توانید نقدهایی بر تمام آثار ایناریتو به همراه گفت و گویی از او بخوانید. در بخش سینمای جهان در کنار پرونده ایناریتو آثار گیرمو دل تورو نیز به عنوان یکی دیگر از کارگردانان مطرح امریکای لاتین بررسی شده است.

اما در بخش سینمای ایران این شماره رخشان بنی‌اعتماد، کمال  تبریزی، فرهاد توحیدی و جواد طوسی گفت و گویی خواندنی را با موضوع «مصائب فترت در سینمای ایران» پیش روی خواننده گذاشته‌اند. یادداشت‌های امید روحانی، محمدعلی سجادی، مینو فرشچی و مهرزاد دانش را در این بخش بخوانید.

موضوع این شماره بخش ادبی را بحث «رمان»؛ مهم‌ترین ژانر ادبی به خود اختصاص داده است.

گفت و گو با کامران فانی، گفت و گو با عبدالله کوثری، محمد حجازی و آغاز رمان فارسی/ مقاله‌ای از قاسم هاشمی‌نژاد و مطالبی خواندنی از گلی امامی، احمد اخوت، جعفر مدرس‌صادقی، محمود حدادی، حسین سناپور، محمود حسینی‌زاد، جلال ستاری، مهدی غبرائی، محمد محمدعلی، حسن میرعابدینی، لیلی گلستان و... موضوع رمان را کامل کرده است.

در بخش تجسمی گفت و گویی با مهران مهاجر می‌خوانید و در بخش گفت و گوی سینمایی سینمای هیچکاک از منظر روانکاوانه در گفت و گو با محمد صنعتی بررسی شده است.

24 بار مرگ در ثانیه/ مقاله‌ای است از لورا مالوی درباره سینما، گفت و گو با ژان لوک گدار و ترجمه مقاله‌ای از رابین وود درباره سینمای کیارستمی از مطالب بخش نظری شماره سی و چهارم مجله است.

دیگر بخش‌های خواندنی مجله داستانی از اسکات فیتزجرالد است که 70 سال پس ازمرگ او منتشر شده و همچنین ‌گفت و گوی ماریو بارگاس یوسا با خورخه لوئیس بورخس که در بخش مطالب آزاد آمده است.

عکس تزئینی است و از وبلاگ توکای مقدس برداشته شده

کار خود را می گیرم دنبال

 این لعنتی نمی‌گذارد حواسم جمع باشد. نمی‌گذارد چهار کلمه حرف بزنم، چیزی بخوانم یا بنویسم. تیر می‌کشد. رد تیز زخم‌هایی است که از پا تا سرم می دود. بیدارم می‌کند از خواب، از بیهوشی. نمی‌گذارد قرار بگیرم. بیرون تاریک است. چراغ خاموش است. خاموشیِ پشت شیشه می ماند و غوغا در سرم بالا می گیرد. 

 زور خودش را می زند. چنگ می اندازد که خط بکشد بر پوستم و نگذارد جلو بروم. این لعنتی را می‌گویم که مثل خشکی زاینده‌رود از دور آمده و تا دیر مانده است. خشکی زاینده‌رودی که در نیمه‌شب شوم چندماه پیش، با صدایی آشنا که صدبار غریبه نمود، بر خوابم خراب شد و تاریکی را پاشید بر روز و شب فردا، تا امروز، تا امروز که باز از اصفهان گذر کردم و دیدم پل‌ها بیهوده برپایند.

 چه می‌کنم حالا؟ چه کرده‌ام مگر؟ جز آن که به قرار سال‌های پیش خودم پای‌بندم؟  قراری که در آن سرازیری شوم، وقتی از مردن عبور می‌کردم، با خود گذاشتم و به آن گردن سپردم تا امروز؟ پس بار دیگر چراغ حوصله‌ام را بر‌می‌دارم و از این راهروی تاریک می‌گذرم، از این یکی هم، هرچه سیاه، هرچه طولانی، هر چه سرد، هرچه تنها... این دوره‌ی بدتر را هم پشت سر خواهم گذاشت. کار خود را می‌گیرم دنبال.

 از درد لعنتی این چند ماه بیدار می‌شوم. روشنایی مختصری تدارک می‌بینم. چیزی می‌خوانم. چیزی می‌نویسم. برمی‌خیزم، راه می روم، ردی می‌گذارم باز از خودم بر ماسه‌های ساحل خلوتی که می‌شناسم و این‌جاست و...

نگاه کن! می بینی؟ لاک‌پشت تخم گذاشته است در چاله‌ی ماسه ولختی خوابآلود گوشه‌ای وارفته است. به روشن‌ترین، تنها روشنایی افق اطراف، به دریا، فکر می‌کند. دیر یا زود اتفاق می‌افتاد.

...

 

 پشت می‌کنم به خشکی هر رود، به خشکیِ هر چه دور و دیر، و باز پا درآب شور می‌گذارم. پشت می‌کنم به درد، درد لعنتی، سوزش و زخم و خراش و بی‌خوابی، تاریکی و...

کار خود را می‌گیرم دنبال. 

   

نقاش محبوب من ( 1 )


  محمد علی ترقی جاه متولد سال 1322 در تهران، ازکودکی شیفته نقاشی بود. اگرچه کار خود را در رشته مهندسی آغاز کرد، اما دیری نپایید که از آن روی گرداند تا به نقاشی که میل واقعی او بود بپردازد.

 درسال 1346 برنده مدال طلای مسابقات هنری دانشگاه های ایران شد. در 1355 اولین نمایشگاه انفرادی خود را در تهران گالری و سپس در 1357 در نمایشگاه بین المللی هنر بازل سوئیس برگزار کرد.

 در آغاز دهه 1360 روش ویژه خود را که مشخصه آن اسبهای تجرید یافته ( استیلیزه) بود پی ریخت که به نشان هنری وی معروف شد. موزه بین المللی هنر قرن بیست و یکم آمریکا (TIMOTCA ) نقاشی های وی را به عنوان نماینده هنر ایران انتخاب کرد. آثار او نیز جزو مجموعه موزه هنرهای معاصر تهران (TMCA ) موزه هنرهای مدرن شارجه (U.A.E ) موزه ورلد، نوتردام هلند و موزه هنرمندان معاصر(موزه محمد علی ترقی جاه) می باشد.

ترقی جاه به عنوان یک هنرمند ایرانی منحصر به فرد در میان هنرمندان معاصر ظهور کرده است. هنر وی نتیجه آرامش وی با دنیای اطراف خویش است. در نقاشی های آرام و صلح جویانه او تصاویری از اسب ها، خروسها و روستائیان در سرزمینی افسانه ای در زمینه ای قهوه ای و خاکی به چشم میخورد. آثار او احساسی در بیننده بوجود می آورد که ملایم و شفاف ولی در عین حال بسیار نافذ و اثرگذار می باشد. که یادآور افسانه های سرزمین های کویری و شرقی است. همه چیز سبک و رها، باور نکردنی و جادویی است. بیننده پای تابلو های او میخکوب میشود، مینگرد و خود را در این دنیای ناشناخته آرام و زیبا مانند بهترین غزلیات که با ساده ترین بیان بزرگترین مفاهیم را میرسانند رها می یابد. در نقاشی های او اسب ها بدون ارتباط با زمین در حرکتند. همینطور خروسها، انسانها و کوهها. سفر آنها بسوی بهشتی است که از آن آمده اند. جایی که در آن صلح، هماهنگی و عشق است. آرزوی آنها پرواز بسوی محبوبشان  و خانه واقعی شان می باشد. رنگ سفید در نقاشی های او نماد پروردگار است که ترقی جاه حضور اورا همه جا خیلی نزدیک احساس میکند.  در سالهای اخیر آثار او در کنار نقاشی های هنرمندان بلند آوازه جهان در شهرهای بزرگی چون نیویورک، واشینگتن، شیکاگو، پاریس، لندن، زوریخ، ژنو، وین، توکیو، مکزیکو سیتی، تهران، فلورانس، لیسبون، مادرید، کازابلانکا و اشتوتگارت و پکن به نمایش در آمده اند.

ترقی جاه می گوید: " همواره آرزویم این بوده که همه آدمیان بی آنکه دل مشغول فرهنگ، مذهب، آئین و دیگر ویژگی های متمایز دهنده خود باشند،در کنار هم در صلح و آرامش زندگی کنند."  
این هنرمند گرانقدر در روز 21 مرداد 1389 در سن 67 سالگی به دیار باقی شتافت.


عیناً از سایت نقاش نقل شده است.