راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

مردی که والانس را کشت

 در نمی‌دانم چه خیابانی از آبادان، تقریباً روبه روی سینما متروپل، دو تا کتاب فروشی بود. یکی بیشتر نوشت افزار می‌فروخت و آن یکی کتاب کرایه می داد. شاید هم هر دو یکی بودند و من این طور به یادم مانده: برادران رسولی.  هربار، ابتدای سال تحصیلی با پدرم سراغ اولی می رفتیم و پدرم برایمان دفتر و کیف و خط‌کش و مدادتراش و پاک‌کن می‌خرید. بهترین قسمت خرید وقتی بود که باید خودنویسی انتخاب می‌کردم. پارکر یا سناتور یا لامی...چهارم ابتدایی بودم و مشق‌هایم را با خودنویس می‌نوشتم. دبستان سعدی می‌رفتم و نام معلمم آقای شیرالی بود. آقای شیرالی، همان جاها، به نظرم ایستگاه سه فرح‌آباد می‌نشست. چند برادر بودند، همه ورزشکار. آقای شیرالی یک چشمش جور خاصی بود. مثل این که آسیب دیده بود. گوش‌هایش هم مثل گوش همه کشتی‌گیرها، شکسته و به هم پیچیده بود. هروقت به او نگاه می‌کردم توفکر چشم و گوش او بودم. صدایش اما آن قدر آهسته و آرام بود و حرف‌هایش را چنان با لبخند همراه می‌کرد که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم او هم می‌تواند به چشم یا گوش دیگری آسیبی برساند. آرام راه می‌رفت و گاهی هم با دوچرخه به مدرسه می‌آمد. بیش‌تر وقت‌هایی که قرار بود بعداز کلاس جایی برود. شاید میهمانی یا... نمی‌دانم.

 سینما متروپل همانی بود که فیلم رومو و رومولو را در یک سیزده بدر دور نشان می‌داد و من و برادر بزرگ‌ترم با چه کلک و مشقتی توانستیم بلیت تهیه کنیم و ببینیم. آه... از موضوع دور افتادم. داشتم درباره کتاب‌فروشی‌ها یا آن کتاب‌فروشی می‌گفتم. آن که کتاب کرایه می‌داد. شبی یک‌ریال و اگر دو کتاب می‌گرفتی سی شاهی، یک قران و ده شاهی. من و برادرم با هم می رفتیم و کتاب می گرفتیم. عاشق میکی‌اسپیلین و مایک هامر بودیم. بعدها پرویز قاضی سعید و امیرعشیری و سبکتکین سالور هم اضافه شدند.

روزی هم کتاب « مردی که لیبرتی والانس را کشت » به دستمان افتاد. والانس اش را بزرگ‌تر نوشته بود. از همه کتاب، کتابی که باید با عجله و در فرصت فقط دو سه ساعت آخرشب می خواندیم، تصویر محوی از روی جلد و صحنه دوئل هیجان انگیزش یادم ماند. مردی از پشت ستون چوبی در تاریکی آخرشب خیابان با تفنگ قلب لیبرتی والانس را نشانه می‌گیرد و شهر را از شر مرد بدجنس خلاص می کند. مرد شلاق دسته نقره ای...

دیشب، یعنی درست هفت هشت ساعت پیش، برای اولین بار فیلم را دیدم. فیلم زیبای جان فورد بزرگ، همان، مردی که والانس را کشت. جان وین ابدی و جیمز استوارت همیشگی و لی‌ماروین، مرد شلاق دسته نقره‌ای که بی‌شباهت به لی‌ماروین کت‌بالو هم نبود، ورا مایلز زیبا و وودی استراو که در نقش گلادیاتور سیاه پوست فیلم اسپارتاکوس و کمان‌دار حرفه‌ای‌ها به همراه همین لی‌ماروین و برت‌لنکستر و کلودیا‌کاردیناله‌ی زیبا خوش درخشید و در یاد ماند.

 فیلم را دیدم و از این که توانستم چیزهای خوب دیگری از گذشته دور خودم را به یاد بیاورم خوشحال شدم. همه دیشب در تخت تنهایی خودم در این‌جا را در آبادان سال‌های خوش بچگی سیر کردم. در سال‌ها و روزگار دبستان سعدی، آقای شیرالی کشتی‌گیر مهربان، خودنویس سناتور، برادرم که خیلی چیزهای خوب دیگر را هم مدیونش هستم، صورت خندان برادران رسولی کتاب‌فروش، گوردن‌اسکات و استیوریوز رومو و رومولو،... همراه مردی که لیبرتی والانس را کشت.    

  

راوی نگاه خودم هستم.

                                                             به نقل از روزنامه فرهیختگان. چهارشنبه 31 خردادماه 91


 

  مهربانو ابدی‌دوست: صدایش خیلی شادتر از داستان‌هایش هست، ولی آنچه او و داستان‌هایش را به هم نزدیک می‌کند راستی و صداقتش است؛ عبدی را می‌گویم، نویسنده مجموعه داستان‌های «قلعه پرتقالی»، «دریا خواهر است» و «باید تو را پیدا کنم». هر وقت دفترچه‌ام را بر می‌دارم تا برای صفحه چاپ اول داستانی بگیرم اولین کسی که دوست دارم به او زنگ بزنم عباس عبدی است. وی با لحنی دوست‌داشتنی با جمله کوتاه «بسیار خب» جواب می‌دهد. شام عروسی یکی از داستان‌هایی است که از او در صفحه چاپ اول فرهیختگان منتشر کرده‌ایم.

مدت‌هاست بحث داستان‌های آپارتمانی و کافه‌ای به‌عنوان آسیبی برای داستان‌های کوتاه مطرح است. گویا شما هم یکی از منتقدان داستان‌های آپارتمانی هستید؟ این پرسش خط و ربطش به آثار شما هم که خارج از این موقعیت شکل می‌گیرد، برمی‌گردد.

در این بحث صرفا آپارتمان یا کافه‌بودن؛ یعنی مکان داستان مطرح نیست، بلکه مشکل در ‌جایی ریشه دارد که نویسنده به جز در این فضاها رفت و آمدی ندارد و تجربه زیستی‌اش محدود به چهاردیواری آپارتمان و کافه و آدم‌های خاص (اغلب شبیه خودش) و اینگونه جاهاست؛ در حالی که داستان زاییده‌ تفاوت‌ها و تنوع است.

 

مجموعه داستان «باید تو را پیدا کنم» واگویه نوستالژی سپری‌شده خوش دوران نوجوانی یا جوانی راوی یا نویسنده است. این مسئله با توجه به نویسنده به روایت خودش در ابتدای کتاب پررنگ‌تر به نظر می‌آید؛ در واقع حسرت گذشته گریبانگیر راوی زمان حال است.

بر فرض قبول، این موضوع که به خودی خود نباید نکته منفی یا مثبتی باشد، هست؟ نگاهی به وضعیت موجود این زندگی که از سر می‌گذرانیم، به من و شما و خیلی‌ها مثل ما حق می‌‌دهد نوستالژی گذشته را داشته باشیم. ضمن اینکه من نویسنده، داستان‌های خودم هستم. راوی نگاه خودم هستم که از تجربه‌ زیستی و توانایی‌های تکنیکی من سرچشمه می‌‌گیرد. من که قرار نیست ادای آدم‌های خوشوقت یا خوشبخت دیگر را در بیاورم. مهم این است که شما داستانی بگویید. مهم این است که داستان شما آدم‌ها، مکان‌ها، دیالوگ‌ها و لحن و زبان و تخیل خودش را داشته باشد.

 

خاطرات،گذشته ماست و با تعریف‌کردن از آنها چیزی در ذهن مخاطب نمی‌ماند، مگر اینکه خاطرات مشابه آن را داشته باشیم. به نظر شما مخاطبی که تجربه مشابه‌ای داشته به راحتی می‌تواند با داستان‌های شما که خاطره‌گویی در آن نقش مهمی دارد، همذات‌پنداری کند؟

به نظر شما چی؟ ضمنا خاطرات، گذشته ما نیستند. خاطرات، روایتی است که در زمان حال از گذشته‌ای انتخاب‌شده داریم. ما انتخاب می‌‌کنیم که چه چیزهایی را با چه ادبیاتی نقل کنیم. چرایی این انتخاب هم از همان تفاوت‌ها که در پرسش قبلی‌تان اشاره کردم، می‌‌آید؛ تفاوت بخشی از گذشته با بخش‌های دیگر آن و با زمان حال. جنبه‌ مهم دیگر این به قول شما نقل خاطرات، کیفیت و جنس جایی است که حالا و همین حالا در آن هستیم. اگر چیزی کسی را آزار بدهد یا باعث رضایتش شود بیشتر به خاطر وضعیتی است که او در این زمان دارد.

 

به نظر می‌رسد لحن یکنواخت و خسته‌کننده راوی که خاطرات کلیشه‌ای خود را آن هم اغلب با تکرار مکررات با به هم ریختن سیر خطی به شکل و فرمی درآورد، مخاطب را دلزده می‌کند.

بله، ممکن است اینطور هم به نظر برسد. حتما، به جز همان تلاشی که برای ارائه شکل و فرمی متفاوت یا به هم ریختن سیر خطی شده (که هنوز نفهمیدم به نظر شما خوب است یا بد!) چاره‌ای به نظرم نرسیده است. حتما نشده کار دیگری بکنم. هرچند حق این پرسش اساسی را برای خودم محفوظ نگه می‌‌دارم که منظور و تعریف شما از مخاطب چیست و کیست؟ نکند همان هزار نفری را می‌‌گویید که هر روز تعدادشان بیشتر آب می‌‌رود؟

 

در اغلب داستان‌ها اندوه، غم، حسرت، غصه، غربت، تنهایی، بیگانگی نهفته، تم اصلی است. چرا آدم‌های داستان‌های‌تان تا به این اندازه به دور از سرخوشی زندگی‌اند؟

پاسخش در متن داستان‌هاست. یادمان باشد داریم از راوی‌ای حرف می‌‌زنیم که در یک گوشه خلوت خاک گرفته خشن و خالی زندگی می‌‌کند و سرخوشی‌ای را در اطرافش سراغ ندارد؛ شاید اگر داشت برای رنگ‌آمیزی گذران اینچنینی خود کمتر به «خاطرات» خودش متوسل می‌‌شد! اما خودمانیم‌ها؛ سرخوشی از این بیشتر؟ نکند منظورتان از سرخوشی همان مشغولیاتی باشد که کم و بیش در بعضی آثار نویسندگان «شهری»نویس یا «تهران»نویس به ضرب و زور گنجانده می‌شود؟ یک خورده رقص، کمی موسیقی، مقداری دود، چندتایی سیگار و کمی بیشتر و بیشتر...؟

 

یکی از خصوصیات مهم این مجموعه داستان، دیالوگ‌های ساده و معمولی و در عین حال سهل و ممتنعی است که در برخی جاها اغلب به گفتار نزدیک‌ترند تا نوشتار، به‌طوری که لحن، روایت و زبان داستان را سرراست و روان می‌کنند و این موضوع به باورپذیری متن کمک زیادی کرده است. این تعمد و تجربه از کجا می‌آید؟

شاید به این دلیل که دیالوگ‌ها بیشتر از آنکه در جهت تدقیق شخصیت‌ها نوشته شده باشند در راستای کمک به فضاسازی و پرکردن پرش‌های متنی و به تعبیر شما سرراست و روان کردن لحن و زبان داستان‌ها آورده شده‌اند. ضمنا در مواردی دیالوگ‌ها خواسته‌اند نسبیت کاراکترها را با جغرافیای مورد نظرم نشان بدهند؛ کاراکترهایی که از این لحاظ نه‌تنها با خواننده بلکه با شخص راوی نیز فاصله دارند.

 

دغدغه شاعرانگی در برخی از داستان‌ها خیلی مشهود است، به‌گونه‌ای که بعضی از داستان‌ها با شعر تمام می‌شود. زبان شاعرانه نیز یکی از مولفه‌های مهم داستان‌های شماست. شما از آن دست داستان‌نویسانی نیستید که در آرزوی شاعرشدن هم هستند یا اینکه از دغدغه‌شعر گفتن نتوانسته‌اند در داستان‌هایشان فاصله بگیرند؟

من در آرزوی شاعرشدن نیستم. دقیق‌تر بگویم، من شاعر هستم. بدیهی است که البته با تعریف خودم از شعر. شعر، موسیقی، نقاشی، سینما، معماری و عکاسی به داستان‌نویسی‌ام کمک‌های زیادی کرده‌اند. هنرهایی به غایت لذت‌بخش و جذاب که خوب است هرچه می‌‌توانیم به خدمت‌شان بگیریم. اما شعر، به لحاظ موسیقی کلمات و تخیل ویژه‌ای که بر‌می‌‌انگیزد در فراخواندن همه حواس خواننده برای حضور در فضای داستان‌ها و همگرایی لحن و زبان متن به کار گرفته شده است. شعر پایانی داستان اول، خود یک حادثه داستانی است؛ شعری است که راوی در شب سفر با قطار روی لاشه بلیتش نوشته و نقل آن نیز در حد و اندازه یک مونولوگ نسبتا بلند دیده شده است. همچنین بازگشتی است به آغاز متن؛ به مکانی که داستان از آن جا شروع شده، بنابراین حاوی حرکتی در متن هم هست.

 

اغلب داستان‌ها با گزارش شروع می‌شوند و این گزارش‌ها یک راست نقب به خاطرات راوی می‌زند. بعضی‌ها معتقدند شما با این کار رندانه توانسته‌اید داستانی را در داستان دیگر تعریف کنید. مثلا در داستان بهاریه ما مشکلات و معضلات حذف سینماها در آبادان را خواهیم دید یا در داستان ایستگاه مبدا، با اعتقاد به سرنوشت، خیلی ظریف به قول و قرار‌های نوجوانی و جوانی دختر و پسر اشاره کردید.

بله. من هم خوانده‌ام دوستانی بعضی داستان‌ها را رندانه توصیف کرده‌اند. مثلا گفته‌اند در داستان شناگر خواسته‌ام نسبت به ممنوعیت شنای مختلط مرد و زن موضع انتقادی بگیرم. اینطور نیست، حتی اگر چنین به نظر برسد. موضوعی مثل حذف سینماها در آبادان و دلخوری بابت قول و قرارهای ادا نشده عهد جوانی و نوجوانی دختر و پسر در داستان ایستگاه مبدا ارزش داستانی چندانی نداشته‌ که مدنظر من باشد. حتی شنای مختلط مرد و زن به خودی خود موضوع دندان‌گیری نیست که ذهنم را به‌خودش مشغول کرده باشد.

در داستان اول، بهاریه، که روایت سفری است با قطار از بندرعباس به اصفهان، همه صحنه‌ها به مثابه کادرهای نوار سلولئیدی فیلم از مقابل دیدگان راوی می‌‌گذرند. گذشته منتهی به حال و حال دلخواه، سفره عید و سال تحویل در کنار خانواده. دقت کنیم که پنجره‌های قطار و خود قطار و حرکت قطار در شب، همه تصویرهای گردش نوار فیلم هستند که در ذهن راوی متبادر می‌‌شوند. بنابراین بی‌جا نخواهد بود که فیزیک سینماهای آبادان و ماجرای حول آنها در خاطرش جان بگیرند.

در داستان ایستگاه مبدا، زبان روایت ناشی از اتفاقی است که می‌‌توانسته بیفتد، اما نیفتاده. زن و مرد داستان در حال نوشتن داستانی هستند و هرکدام نگاه خودشان را دارند به گذشته‌ای که اتفاق نیفتاده، اما می‌‌توانسته بیفتد. این فرصت به‌خودی خود وجود داشته که در گذشته و نوجوانی‌شان همدیگر را دیده باشند و به هم دلباخته باشند. اما آنها فقط در زمان حال است که همدیگر را پیدا کرده‌اند و با هم هستند. بنابراین در پایان داستان دوباره برمی‌‌گردند به ابتدای متن، به ایستگاه مبدا؛ به جایی که دوباره روایت شروع می‌‌شود. آنها باید از نو گذشته‌شان را بکاوند و روایت کنند و راهی پیدا کنند به زمان حال. حالی که به‌واقع کنار هم روی تخت دراز کشیده‌اند و به هم محبت دارند. آن می‌‌گویی، می‌‌گویم، می‌‌گویی، می‌‌گویم‌ها هم مشخصه عدم‌ قطعیت‌های داستان هستند. همه عبارات و سراسر متن به چنین عدم‌قطعیتی آغشته ‌است. نگرانی آنها بابت عشقی است که فاقد گذشته دور است؛ عشقی که از ملاقات در گذشته نزدیک در بیشه کنار زاینده‌رود آغاز شده و چه‌بسا مثل تبی که تند شروع شده، زود هم فروکش کند. آنها به آشنایی‌ای که در گذشته دور شروع شده باشد، در حضور پدر و مدرسه و جوانی و شهر زادگاه‌شان اعتماد و باور بیشتری دارند. در سراسر داستان از آن سخن می‌گویند و ما را به آن ارجاع می‌دهند. این است که جست‌وجو می‌‌کنند و هر یک سعی دارند گذشته خود را به گذشته محبوب گره بزنند.

اما داستان شناگر، روایت آدم‌هایی است که در استخری کوچک همدیگر را می‌‌یابند و با همه تفاوت‌ها، انگار تکه‌های پراکنده جسمی یگانه باشند؛ در شنا، در دریای بزرگ به همراهی و همدلی می‌‌رسند.

 

داستان مورچه‌ها با پایانی دور از ذهن تمام می‌شود، فکر نمی‌کنید با پایان‌بندی‌ای منطقی روبه‌رو نباشیم؟ این موضوع حتی در لحن و زبان نیز دیده می‌شود و داستان را دچار اختلال به لحاظ یک‌دستی می‌کند. چرا یک‌دفعه داستان طنز می‌شود؟

داستان مورچه‌ها، اشاره‌ای است به این حقیقت ساده که راه‌حل خیلی از مشکلات همین‌جا جلوی چشم ما و کنار دست ماست. جای‌جای متن کسی از جایی می‌‌پرسد: می‌‌بینی؟ این کیست و از چه کسی می‌‌پرسد؟ جز از خواننده؟ در آخر راوی است که می‌‌بیند و متوجه می‌‌شود به بیماری دیابت دچار است. می‌‌بیند مورچه‌ها در جایی که ادرار کرده جمع شده‌اند. راه‌حل بعضی مشکلات مثل دریا در داستان شناگر، بزرگ است و در مواردی هم مثل مورچه در این یکی داستان کوچک. به هر حال هر دوی آنها همین‌جا کنار دست راوی‌هاشان هستند.

شاید تعجب نکنید اگر بگویم بعضی دوستان، به‌طور خاص، همین داستان مورچه‌ها را خیلی زیاد و بیشتر از باقی کارها دوست داشته‌اند.

 

داستان به به، بهار بنفشه داستانی کاملا گزارشی است و راوی به نوعی حس اعتراض دارد به اینکه زحمات بعضی از افراد نادیده گرفته می‌شود. درواقع با داستانی یکنواخت و خسته‌کننده روبه‌رو هستیم و با زیاده‌گویی راوی روبه‌رویم.

وقتی می‌‌گویید یکنواخت و کسل‌کننده حتما اینطور به نظرتان آمده است، اما منظور شما را از زیاده‌گویی نمی‌‌فهمم. هرچند خوب می‌‌فهمم که سعی کردم روایتی داشته باشم از آدم‌هایی که پشت هیاهوهای رایج شب عید در تلاشی غیرقابل‌تصور مشغول کارند و در برقابرق ویترین‌ها، سکه‌ها و انتشار خوشبو‌کننده‌ها و شلوغی و رفت و آمد‌ها شادمانه دیده نمی‌‌شوند؛ مثل همان مورچه‌ها و دریا. اگر موفق نبوده‌ام معلوم است که باید بیشتر کار و سعی کنم. حتما این کار را می‌‌کنم.

 

اغلب داستان‌های شما در جغرافیای جنوب می‌گذرد، یا در رفت و برگشت راوی به جنوب شکل می‌گیرد، اما نمی‌توان گفت شما داستان‌نویسی جنوبی هستید. از سوی دیگر مراودات شما با نویسندگان اصفهانی زیاد است، ولی سبک و سیاق داستان‌های‌تان شباهت چندانی به نویسندگان اصفهانی ندارد. آیا این فاصله‌ها و تمایزها آگاهانه شکل گرفته است؟

شاید تعریف شما از داستان‌نویس جنوبی یا اصفهانی این باشد که مثلا باید به زبان و لهجه خاصی داستان نوشت یا از آدم‌های خاصی گفت یا نگاهی از داخل اینجاها به بیرون داشت. به هر صورت دقیقا نمی‌‌دانم نویسنده‌ای جنوبی هستم یا نه و منظورتان از مراوداتی که با نویسندگان اصفهانی دارم چیست. اما این را می‌دانم که دوستان بسیار خوبی در اصفهان دارم که داستان‌نویسان تراز اولی هستند. جمع «زنده‌رود» خیلی خوبند و تلاشی که در خدمت به ادبیات داستانی دارند پررنگ و ستودنی است. کارنامه داستان‌نویسی اصفهان هم به نام‌هایی مثل بهرام صادقی و هوشنگ گلشیری و رضا فرخفال و محمدرحیم اخوت و احمد اخوت و محمد کلباسی و علی خدایی و خیلی‌های دیگر مزین است. راوی داستان‌های من البته خودش در حال کشف است. شما در هیچ‌کدام آنها او را نمی‌‌بینید که با لحن و لهجه خالص جنوبی حرف بزند. او همواره به‌گونه‌ای محسوس یا نامحسوس مترجم شخصیت‌های بومی داستان‌هاست. این شخصیت‌ها هم واقعا به لهجه اصیل جنوبی (از نوع قشمی و بندری) حرف نمی‌‌زنند. لهجه آنها کاملا ساخته و پرداخته قلم من است. آن‌ را به نوعی تعدیل کرده و در جاهایی بلافاصله با ترفندی ترجمه کرده‌ام. این نوع استفاده از زبان سعی دارد به فضاسازی داستان کمک کند، بی‌آنکه بخواهد نقش فرهنگ‌نامه‌ای و زبان‌شناختی یا مردم‌شناختی داشته باشد. خوانندگان بندری داستان‌های من ایراد می‌‌گیرند که این آدم‌ها قشمی و بندری نیستند؛ معجونی از بومی و غیربومی‌‌اند. حق با آنهاست. این مسئله تلاشی است تا خواننده‌ام در جاهای دیگر را آسان‌تر به فضای داستان وارد کنم. اتفاقی که دیر یا زود می‌‌افتد و چه‌بسا هم الان افتاده باشد از دست رفتن همین لحن و زبان‌هاست. وجود تلویزیون و ارتباط‌های دیگر اجتماعی موجبات تغییر در لهجه‌ها و همگن‌شدن آنها را فراهم کرده است. بنابراین اصرار در نگه داشتن و حفظ آنها به‌طور کلی چندان معقول به نظر نمی‌رسد و مطمئنا وظیفه داستان‌نویس نیست. اما به هر حال می‌‌توانند ارزش و تاثیر خود را در فضا‌سازی داشته باشند. به همین دلیل نمی‌‌توانم داستان‌نویسی «جنوبی» یا «اصفهانی» باشم. گمان نکنم هیچ‌کس دیگر هم بتواند.

 

شما نویسنده پرکاری هستید، داستان‌های‌تان هم از سطح قابل‌توجهی برخوردار است، اما به نظر می‌رسد از آن دست نویسنده‌های موردعلاقه منتقدان ‌نیستید. فکر نمی‌کنید این ماجرا بیشتر به این مسئله برمی‌گردد که خودتان هم مدام در حال نقد دیگران هستید؟

پیشنهاد شما چیست؟ وبلاگم را تعطیل کنم؟ اظهارنظر نکنم که فلان نویسنده یا منتقد خوشش بیاید؟ نان قرض بدهم؟ مجیز بی‌خودی بگویم؟ باند تشکیل بدهم؟ جایزه دهم؟ وقتی داستانی را دوست ندارم، دوست ندارم دیگر. بعد از ۳۰ سال داستان و رمان خواندن و از آن مهم‌تر زندگی کردن باید معیار‌های خودم را داشته باشید. معیار ندارم، سلیقه که دارم. غصه چی را بخورم؟ نگران این باشم که این هزار و پانصدتا تیراژ از بین برود؟ یا جمع بگو و بخند خانم‌ها و آقایان نویسندگان محفلی و کارگاهی جویای‌نام به هم بخورد و تلخ بشود؟ نگاهی از سر انصاف بیندازیم به دور و برمان. خودمان را با نویسندگان خوب دنیا مقایسه می‌‌کنیم و همان حق و آزادی‌هایی را می‌‌خواهیم که آنها دارند. حق و آزادی‌هایی که در پروسه‌ای سخت و طولانی به دست آمده. مثل همه امکانات دیگر یک جامعه مصرفی، مثل باندبازی‌ها و بند و بست‌های مرسوم اینگونه جوامع، قوانینی من‌درآوردی وضع می‌‌کنیم و از همه می‌‌خواهیم به قواعد بازی ما پایبند باشند. ما را و همدیگر را رعایت کنند. کشتی‌ای را که همه سوارش هستیم و پرچم «ما نویسنده‌ایم»اش را به اهتزاز درآورده‌ایم سوراخ نکنند. دور هم باشند. یکدیگر را بر ملا نکنند. بگذارند هرکس کم و بیش سهمی ببرد و گوشه‌ای دل‌خوش باشد.

بله، راستش اهل این باند بازی‌ها نیستم. بلد نیستم. اما خدا را چه دیدید، شاید روزی هم به این نتیجه رسیدم که بهتر است در مورد کارهای دیگران اصلا نظری ندهم. شاید روزی به این نتیجه رسیدم که داستان‌خوانی به‌طور خاص و کتاب‌خوانی به‌طور کلی را ببوسم و بگذارم کنار و ساکت گوشه‌ای بنشینم و فقط نان خودم را سق بزنم و داستان‌های خودم را بنویسم، مثل خیلی‌های دیگر! اما تا آن موقع، به ازای وقتی که می‌‌گذارم برای خواندن کتاب، به ازای دقتی که صرف پیدا کردن معدود کارهای خوب لابه‌لای کارهای معمولی و بد که در می‌‌آید می‌‌کنم، به جز لذت وافری که از این کار می‌‌برم، به خودم حق می‌‌دهم نظرم را هم صریح بگویم. بگویم و بنویسم و منتشر کنم. این البته ربطی به خوبی و بدی داستان‌های خود من ندارد. فکر هم نمی‌‌کنم دیگران، نویسندگان یا منتقدان دیگر، در پی گروکشی و انتقام‌گیری این چنینی از من باشند. معلوم است باور دارم که هنوز اینقدر بی‌انصافی در جامعه ادبی ما رایج نشده، ولی به هر حال من باید سعی خودم را بکنم. جدا هم سعی خواهم کرد؛ تلاشی که معطوف به خود زندگی و ادبیات باشد. وفادار باشد به تجربه‌زیستی و دانش‌ کم یا زیادم از داستان‌نویسی. از شما هم ممنونم.

 

یادداشت کتاب ( 6 )


 بعداز دوسه ماه، فرصتی پیش آمد بیایم اصفهان. با قطار آمدم. بنابراین، همین‌طور که به اصفهان نزدیک می‌‌شدم، وقت شد فکر کنم چه کارهایی باید انجام بدهم. حتی گوشه صفحه اول کتابی که دستم بود نوشتم. چندتا تلفن، نوشتن دوتا یادداشت، فیسبورک گردی، خواب جلوی تلویزیون، دوباره خواب، تهیه چندتا فیلم با زیرنویس فارسی، دیدار زنده‌رودی‌ها، اسکایپ با دوست خوب نویسنده‌ام که در آمریکاست، عکاسی از سی و سه پل که پاهاش در آب است، و باز خواب...

 سرزدن به زیرزمین و وررفتن با کارتن کتاب‌ها و مجله‌ها و دوتا کیف سی‌دی‌ها و دست کشیدن به دوره‌های صحافی‌شده‌ی چند روزنامه و تورق شماره‌هایی از « هفت » محبوب و از این‌دست کارهای عادتی که یادداشت کردن نداشت. جز این‌ها یک کار خیلی واجب هم بود. با توجه به تعطیلات سه چهار روزه و این احتمال که بازار اصفهان کلاً تعطیل باشد، هرطور بود باید به محض رسیدن می‌رفتم کتاب‌فروشی و دو سه عنوان کتابی که به تازگی توسط افق درآمده بود می‌خریدم.

 صبح که رسیدم نشد. زیاد عجله نکردم چون عصرش هم وقت بود. اما اگر نمی‌شد چی؟ باید پکر می‌ماندم این دو سه روز را! تازه ممکن بود بخواهم سری بزنم به پدرم اراک و یا همین اطراف، اسفرجان که شنیده بودم آبسالی است امسال. بد می‌شد کتاب شرمن‌آلکسی سرخپوست دستم نباشد. بالاخره توانستم به زبانی ماشین را از زیرپای دخترم که مرتب کار و کلاس و قرار داشت بیرون بکشم و یک ساعت قبل از نه راه بیفتم طرف چهار باغ و آمادگاه. رفتم و تو شلوغی پنج‌شنبه، پارکینکی پیدا کردم و ماشین را جا دادم و دو سه خیابان پیاده برگشتم تا بازار چه نمی دانم چی‌چی؛ به نظرم طلوع.  اصفهان هم نباشی همه چیز از دستت می‌رود. رانندگی کردن تو خیابان‌هایش بدتر از همه. خودم را رساندم به آن کتاب‌فروشی کوچک اما پر از کتاب‌های خوب و تازه. دو سه چهار نفری دم قفسه‌ها ایستاده بودند و عطف کتاب‌ها را نگاه می‌کردند. اول سراغ « آسمان خیس » را گرفتم که حسینی‌زاد ترجمه کرده. فروشنده که بعد معلوم شد کلی خوره کتاب هم هست، زد تو کامپیوترش و گفت: هست. گفتم: خوبه...می‌خوام. بلند شد برود بیاورد.گفتم: چیز چی...؟ کتاب خاطرات سرخپوست پاره‌وقت شرمن‌آلکسی؟ ترجمه‌ی رضی‌هیرمندی... برگشت دوباره زد تو کامپیوترش و گفت: هست. اما یکی بیشتر نمونده. گفتم: می‌خوام. توضحیش ترسی انداخت به جانم. دست دراز کرد و از قفسه نزدیک بیرونش کشید و گذاشت جلویم. خودش بود، نشر افق. دوسه هفته‌ای بود عکس روی جلدش را تو همشهری داستان دیده بودم و دل‌دل کرده بودم چندبار تلفن بزنم بفرستند یا بگذارم اصفهان که می‌روم خودم ببینم و بخرم و بگیرم دستم. فروشنده بلند شد و رفت. رفت که آسمان خیس را بیاورد حتماً. داستان‌های کوتاه نویسنده‌های آلمانی... آن‌هم ترجمه حسینی‌زاد... به به... حتماً مزه‌ی « گذران روز » می‌دهد. داشتم خیال‌بازی می‌کردم که فروشنده برگشت. پرسیدم: ها پس؟ گفت: دو تا داشتیم تمام شده. خواستم بگویم مرده شور این کامپیوترت را ببرد دیدم ربطی به این بی‌چاره ندارد. گفت هر دو تا را آن آقا که آن جاست برداشته. نگاه کردم. جوان بلندقدی کلی کتاب زیر بغل زده بود و داشت سرسری چیزی می‌خواند. انگار شنیده باشد حرف از یک سرخ‌پوست‌ هم هست خودش را رساند به میز مغازه و گفت: یکی هم به من بدین! فروشنده گفت که آخری همین بوده که این آقا، یعنی من، برداشته‌ام. دیدم دارد یک‌طوری به سرخپوست جلوی دستم نگاه می‌کند. گفتم: شما دو تا آسمان خیس برداشتین؟ می‌خواهید چه کار آخه دو تا؟ می‌دونین تلق و تلق با قطار... از چه‌قدر راه اومدم... بعداز چند وقت؟ دیدم هر دوتا را سفت و محکم دستش گرفته و تکان‌تکان می‌دهد. گفتم: واقعاً هر دوتاشو می خواین؟ من نیستم اصفهان اما شما که هستین می‌تونین... گفت: این شرمن آلکسی خیلی عالیه. گفتم: می شناسیدش؟ گفت یک داستانش را در گذران‌روز خوانده و یکی را... گفتم: یکی در خوبی خدا ترجمه امیرمهدی حقیقت و یکی در روزی روزگاری ترجمه لیلا نصیری‌ها. می‌خواستم اضافه کنم یک یادداشت مفصل درباره همین دو داستان در یکی از شماره‌های هفت دارم با عنوان « علامت دود ». فکر کردم بگذارد به حساب التماس. فروشنده اشاره کرد به ته پاساژ و گفت: شاید سایه داشته باشه. منظورش کتاب فروشی سایه بود که آن سر پاساژ بود. پنج انگشتم را گذاشتم روی سرخپوست پاره‌وقت و زدم بیرون. بی‌فایده بود. دست خالی برگشتم. کتاب‌فروشی خوبی بود اما به قول خودش داشت انبارگردانی می‌کرد. آسمان خیس را هم اصلاً نداشت هنوز. آن آقا رفته بود. هر دو تا را هم برده بود. نکرده بود حداقل یکی را بگذارد. می‌توانست دو سه روز بعد از این تعطیلات بیاید و از همین زمان یا حتی سایه بخرد. به نظرم از بابت شرمن آلکسی دلخور شد. شد که شد!نشد، چون ازآن عاشق های کتاب بود، اما لابد انتظار داشت من کوتاه بیایم. چه آدم هایی! سر کتاب...آن هم من!

 نیم‌ساعتی بعد، تو راه خانه، پشت چراغ قرمز رفتم تو فکر. واقعاً که! چه آدم‌هایی پیدا می‌شوند! سرکتاب هم، سر خریدن و داشتن و خواندنش با هم رقابت می‌کنند و رحم هم سرشان نمی‌شود! فکر کردم چه دوره‌ای شده‌ها! کتاب به این گرانی آن وقت... مثل این‌که مدتی  اصفهان نبودم بعضی چیزها  یک طوری شدن!

 چراغ قرمزها تمام شدند. تو سربالایی هزار جریب بودم که تصمیم گرفتم یک روز از این دو سه روز تعطیلی را تنها با آلکسی و آن دیویدسداریس که پیمان‌خاکسار تازه ترجمه کرده و چشمه درآورده، بالاخره یک روزی قشنگ حرف می‌زنم، تمام وقت در خانه باشم. یک روزش را هم باز تمام‌وقت بروم اسفرجان که سی‌وپنج کیلومتری آن‌طرف شهرضا است. دخترم گفت اوج فصل توت‌ها دارد می گذرد. گفت هنوز اما خیلی توت مانده به درخت‌های این اطراف، بخصوص در محوطه‌ی دانشگاه. فکر کردم بد هم نیست‌ها...فردا صبح می‌توانیم دو نفری با یک حمله‌ به سبک سرخ پوست های قبیله نشسته گاو یا ایستاده خرس یا قبیله این شرمن آلکسی پاره وقت، کار چندتاشان را تمام کنیم!    

تنگنا

                                                                            این سوتر از سایه، آن سوتر از آفتاب

                                                                             در سایه‌روشن کتابِ تنگنا

                                                                             هوشنگ گلمکانی

 عَبولی صدایش می‌کردند و اسمش عبدالله بود؛ با پوستی سوخته و مویی فر و هیکلی چاق و تنومند. پای برهنه به‌هرطرفش می‌برد؛ هرجا که در چشم دیگرانی، گاری‌کوپر باشد، مارک‌فارِست، آخرین قطار گان‌هیل یا... یک لامپ دویستیِ شفاف، جعبه‌ای مقوایی با سوراخی مستطیلی به اندازه‌ی یک فریم فیلم 35 میلی متری ولامپی و سرپیچی و سیمی... بچه‌های کوچک‌ترِ کوچه را خبر می‌کرد و چادرِ عربی مادرش را روی سرشان می‌کشید. حباب شفاف پر از آب را آن‌قدر عقب جلو می‌برد تا سامسون و دلیله، روی دیوار اتاق جان می‌گرفتند. جان‌وین، مورین‌اوهارای جوان را بر نیمکت جلوی دلیجان می‌نشاند، باراباس نیزه در گردن خون‌آلود جک پالانس فرو می‌کرد و...

 مِنو صدایش می‌کردند و اسم کاملش منوچهر بود؛ لاغر و سیاه و ساکت. چهارشنبه‌ها، روزِ خوش عوض شدن فیلم‌های روی اکران، بهار یا تابستان‌اش فرق نداشت، سوار بر دوچرخه‌ی بی‌گِلگیر رالی از کُفِیشِه(coffee shop? ) رکاب می‌زد تا کواترها ( quarter ) و احمدآباد و خیابان پرویزی و شهر، تا جلوِ سینماهای شیرین و خورشید و رکس و متروپل و نیاگارا... دوچرخه را وِل می‌داد به سمت دیوار و درختی، گوشه ا‌ی، و میخ می‌شد در عکس‌های فیلم تازه. دفتری از توی یقه ی پیرهنش بیرون می‌کشید. نام و مشخصات فیلم تازه را یادداشت می‌کرد. همه‌ی هنرپیشه‌ها و کارگردان و تهیه‌کننده و فیلم‌بردار و شرکت پخش‌کننده و کمک‌ها و... حتی شرکت تبلیغاتی تهیه‌کننده پوسترها را از قلم نمی‌انداخت؛ تا نفر آخر، هرکه بود و هرچه‌قدر طول می‌کشید.ساعتی بعد همه را از بَر بود و هرجا مجال می‌یافت اطلاعات سینمایی‌اش! را به رخ بِچِه‌های قد و نیم‌قد توی کوچه می‌کشید.

...

 امیرو صدایش می‌کردند. صبح ها واکسی بود. ظهرها تخمه می‌فروخت. عصرها اطراف گیشه‌ی سینماها می‌پلکید. سرآخر هم ـ به قول خودش ـ پاکت خالی میوه به سر می‌کشید و هیکل گنده‌اش را با سرعت برق به وسط جمعیت به هم فشرده‌ی تماشاچی‌های مشتاق می‌زد. سرش را پائین می‌انداخت. یکی را هل می‌داد. یکی را پر ت می‌کرد وهر طور بود خودش را می‌کشید توی سالن سینما. می‌رفت و می‌نشست ردیف جلو. بعدها که دستش رو شد و حسابی کتک خورد، راه دیگری پیدا کرد. مسخره بازی در می‌آورد و بالانس می‌زد و روی دست‌هایش چند متری راه می‌رفت و هیکل  تپل و چاقش را نمایش می‌داد تا صاحب یا کنترل چی سینما دلش به رحم بیفتد و بگذارد مجانی داخل سالن شود.

 حسرت چیز و مال و این ها را نداشت. اما محبت چیزی بود که نبودنش او را زیر و رو می‌کرد. هرجایش زخمی‌می‌شد، دکتر و درمانگاه نمی‌رفت. صبر می‌کرد خودش خوب بشود. کهنه می‌شد، پوستش می‌خشکید و می‌ریخت و... به هرحال، روزی خوب می‌شد. همیشه‌ی خدا گرفتار سینما بود. تنها بود. از زندگی، یا روزگار یا هرچی که اسمش هست، می‌خواست که این کاری را که با او کرده ـ جانِ مادرش ـ، با هیچ کس دیگری نکند. ( نقل به مضمون از یکی از آخرین مصاحبه‌های امیرنادری)

 سه نفر اول از دست این سال‌ها سُرخوردند و ایامی ‌طولانی در برکه‌ی بی خبری‌ها و فراموشی‌ها فرو رفتند. اما هم‌چنان‌که هوشنگ گلمکانی در کتاب خود به نقل از امیرنادری آورده، امیرو، نفر چهارم، فرزند قدمعلی نادریان سدهی‌زاده، پا سفت‌ترکرد و گام به گام با سینما و فیلم جلو آمد. در همان نوجوانی از آبادان کَند و خود را به تهران رساند. به تهران و عکاسخانه‌ای در خیابان امیریه، به دربه ‌دری‌های بی پایانی برای ساخت فیلم سینمایی نخست اش خداحافظ رفیق‌، به دفتر فیلم سازی پیام و به علی‌عباسی که حرفه‌ایِ این کار بود و از فیلم‌سازان جوان و صاحب ایده‌های تازه هم حمایت می‌کرد و بالاخره... به تنگنا.

حوالیِ تنگنا

 همان طور که گلمکانی می نویسد: امیر‌نادری تا رسیدن به تنگنا مسیر طولانی و غیر متعارفی را پیمود. شاید در میان فیلم‌سازان دنیا، مسیری از این عجبیب‌تر و پیجیده‌تر هم بتوان یافت، اما در حد اطلاعات موجود، توی سینمای خودمان، فیلم‌سازی که از چنان خاستگاهی  توانسته باشد خود را_ از چنین راه پر پیچ و خمی_‌ به جایگاه یک فیلم‌ساز مطرح و بحث‌انگیز رسانده باشد زیاد نداریم! یعنی من ( گلمکانی ) کسی را که از این حیث قابل مقایسه با نادری باشد نمی‌شناسم. ( کتاب تنگنا، هوشنگ گلمکانی، انشارات روزنه‌کار،ص 13 )

نادری به عنوان عکاس فیلم در بسیاری از آثار معتبر آن سال‌ها (مثل: هنگامه، بیگانه‌بیا، قیصر، حسن‌کچل، رضاموتوری، پنجره... ) کارکرد. پیش از آن‌که مشهور و فیلم‌ساز شود، به خاطر بی‌قراری و رفتار و روحیه‌ی خاصی که داشت برای اهالی سینما یک سوژه‌ی قابل توجه بود. اغلب او را همان طوری که بود ـ به‌هرحال ـ دوست داشتند، با همه فرق داشت،... یک عاشقِ بی‌قرار و افراطیِ سینما بود.(ص 18)

 اما در همین‌حال، کسانی پیدا شدند که عاشق بی‌قرار‌تر و پاکبازِ افراطی‌ترِ خود نادری و به خصوص فیلم تنگنای او شدند. ابتدا با حفظ فاصله‌ ای که در نتیجه، احتمالا،ً چندان دیده نمی‌شدند؛ ولی بعد‌تر، اندک اندک از سایه بیرون آمدند و دیری نگذشت که ماجرای شیفتگیِ عجیب‌شان را در هر محفل و مجلسی برملاکردند.

 نام هوشنگ گلمکانی، سینمایی‌نویس‌ خوب دهه‌‌‌های شصت و هفتاد و بعداز آن، آغشته به اشتیاق پررنگی ‌است که طی سی و چندین سال اخیر در سینه‌ی علاقمندان به فیلم ( نه فقط تنگنا ) شعله ور بوده‌است. کسانی که بعد از شکوفایی نسبی سینمای ایران در سال‌های نزدیک به انقلاب، به چشم‌اندازی که درمقابل‌شان بود امید بسته بودند و ناگهان دیدند همه چیز به ابهامی وسیع فرو رفت. برای مدتی بلاتکلیف شد و بعدهم گویی مرده باشد چندسالی از حرکت ایستاد. به لحاظ جنبه‌های متنوع بصری‌اش که نو و تازه و بی مرز جلوه می‌کرد و در پسند اغلب مسئولین وقت کشور نمی‌گنجید، با مانع جدی کنترل و سانسور روبرو شد. تنگنایی واقعی که همه‌ی فیلم‌های قبل و بعداز آن مقطع را هم در برگرفت. این تعطیلیِ سنگین، آن‌قدر بود که گاهی عناوین بعضی فیلم‌های مشهور، در دهان‌های رویا زده‌ی آوازخوان می‌چرخید و می‌چرخید و به جایی نمی‌رسید. پرده‌ها فروافتاده بودند و پنجره کوچک رنگ‌ها و آهنگ‌ها خاموش بود. در این وانفسای تاریکی و پرت‌افتادگی از دنیایی که بی‌اعتنا به این سویش، کهکشان‌های رویا را درمی‌نوردید، حضور دلگرم کننده‌ی کسانی مثل گلمکانی در مجموعه‌ی محدود نشریات آن دوران توانست اعتبار زیباییِ جهان سینما را تاکید و تایید کند و با ظرافتی ستودنی سلسله خاطرات خوش باقی‌مانده از شروع درخشان کار سینماگران پیشرو ایران و ازجمله امیرنادری را بی گسست به امروز و حالا بکشاند. آن آتش خُرد که ناگهان در جایی از وجودش روشن شده بود را از باد ویرانگر ایام در امان نگه دارد تا نَقلی برای امروز باشد. تکه‌ای از دنیای عَبولی‌ها و مِنوها و...که کم و بیش می شناختم؛ تکه‌هایی شبیه دنیای واقعیِ امیرو که گلمکانی در کتاب‌‌تنگنایش جمع‌آوری کرده‌است.

اکنون باور می‌کنم که گلمکانی جزء آن‌گروه نویسندگانی باشد که توانسته‌اند به هرشکل در محدوده و مرزهای مطلوب خودشان، ردی باقی بگذارند و به صحت و سلامت مسیرهایی که رفته و به امروز رسانده‌اند یقین حاصل کنند. او همواره بر علائق خود ( و از جمله علاقه مفرط اش به فیلم تنگنا ) پای فشرده، به این ابرام و تاکید بالیده و چه بسا موفق شده گروهی از دوستان و همکاران مطبوعاتی‌اش را نیز متقاعد کند حدود و مراتب پایبندی او را به اموری این چنینی مراعات کنند و به اصطلاح کاری به کارش نداشته باشند؛ درست  تا حدود زیادی مثل خود نادری، آن‌گونه که در کتاب تنگنا مکرراً تصویر شد ه‌است. به‌هرحال کشف و تبیین ارزش‌های موجود در مسیر چندین و چندساله‌ی نویسندگیِ گلمکانی نیاز به پژوهشی مستقل دارد. پژوهشی که درحوصله و هدف این نوشته نیست. آن‌چه در کتاب تنگنا و مد نظر این مختصر هست هم البته همه‌ی وجوه و توانایی‌های کار این دلباخته‌ی عالم سینما را باز نمی‌نمایاند. به واقع این، به تعبیری شاید، تنگنایی‌است که خود گلمکانی فراهم کرده و خود نیز باید از آن برمی‌گذشته ‌است. درهرحال و برای داشتن تصویری زنده از این تنگنای احتمالی، بهتر به نظر می رسد که ابتدائاً به بخشی از 470 صفحه‌ای که هوشنگ‌گلمکانی عزیز تدارک دیده بر‌‌گردیم:

... چند دقیقه از شروع فیلم گذشته بود که طاقت از کف دادم. با دهان نیمه‌باز و چشم‌های از حدقه درآمده، پرده را بلعیدم. گاهی به دسته‌ی صندلی چنگ می‌زدم و نیم‌خیز می‌شدم. گاهی صداهایی از گلویم خارج می‌شد... هربار «ذرقانی» با تعجب و پرسنده نگاهم می‌کند: «اِ... چته؟» و من مثل لال‌ها به پرده اشاره می‌کنم.(ص 102)

 همان سال‌ها چندتا عکس یادگاری با پوستر تنگنا گرفتم. یک بار دوتا از دوستانم را وادار کردم که سه نفری عکسی کنار این پوستر بگیریم؛ پوستری که هرجا می‌رفتم، یکی از اجزای اصلیِ دیوار اتاقم بود.(ص 134)

تنگنا را همان اولین باری که دیدم و پس از دیدنش، گیج و منگ، مثل دیوانه‌ها، مشت گره کرده و حیران تا نیمه‌شب در خیابان‌ها پرسه می‌زدم.(ص 135)

آتش تنگنا گویی خاکستر به‌خود نمی‌گیرد. هنوز هم می‌سوزاند.(ص 137)

...

مرور

 نویسنده بعد از مقدمه‌ای، که ظاهراً در همین یکی دو سال اخیر نوشته شده، به توضیح نسبتاً مختصرِ نحوه‌ی شکل‌گیری کتاب و معرفی افرادی که به نحوی کمک کرده‌اند تا این کار به انجام برسد می‌پردازد. همین‌جا معلوم می‌شود گفتگوی دو منتقد ایتالیایی با نادری که بخشی از آن در کتاب آمده مربوط به ماه‌های آخر پیش از چاپ کتاب ‌است. و بهانه‌ی استفاده از متنِ همین گفتگو، پس از وقفه‌ی ناشی از کدورتی کهنه، خیلی اتفاقی، باعث برقراری ارتباط دوباره‌ی او با نادری شده‌است. جای دیگری نیز به سابقه‌ی این کدورت اشاره می‌شود که گویا به شکلی ناشی از چاپ دو نقد ( به قلم چه کسی؟ ) بر فیلم دونده بوده که نویسنده در ماهنامه فیلم چاپ کرده است. ( ص 10)

 مقاله‌ی طولانیِ« واقعه نگاریِ آن‌چه گذشت» که به نظر می‌رسد در سال 84 نوشته شده و احتمالاً همانی‌است که نگارش‌اش، به دلیل گم شدن برخی اسناد و مدارک، ناگزیر مدتی به تاخیر افتاده، بسیاری از آن نکات جالبی را که بعداً و عیناً از زبان افرادی دیگری بازگو می‌شوند، به دنبال هم، پیش روی خواننده می‌گذارد ( به همین علت هم بخشی از جذابیتی که می توانست در سرتاسر کتاب منتشر باشد را، به نفع مقاله خود ضبط می‌کند). کنجکاوی در، و بررسیِ، اسناد مربوط به فیلم و شرح دریافت‌ها و مقابله‌ی حدس‌ها و احتمالاتِ ناشی از عدم دسترسی به مستندات بیشتر، این مقاله را به نمونه خوب و نوع تقریباً کم نظیری از کوشش در مطالعه‌ی احوال یک فیلم ایرانی بدل کرده‌است. گویی نویسنده، ضمن اِشراف توام با شیفتگی عمیق، مصمم است با نگاهی مبتنی بر کمی‌تردید، به همه‌ی ارکان و جزئیات پدیده‌ای به‌نام «تنگنا»، واقعیت تازه و جذاب‌تری از آن عرضه کند. واقعیتی که همواره خود را، بیش از هر خواننده یا تماشاچی و یا حتی اشخاص دیگر کادر درگیر در فیلم، ‌ملزم و مشتاق به کشف و بازنمایی آن نشان می‌دهد.

 از طرفی، اما، اطلاعاتی که در این مقاله‌ی مفصل عرضه می‌شود عموماً در یک سطح ارزیابی می‌شوند و متاسفانه به نظر می رسد عرضه‌ آن‌ها در مواردمعینی، نتیجه‌ای جز نمایش نوعی جزئی نگریِ صِرف به‌ بار نمی‌آورد. در موارد متعددی هم به شناخت بیشتر نادری و اشرافِ کامل‌تر بر روند ساخت تنگنا منجر می شوند که طبعاً همه پذیرفتنی اند. تبیین نقش واقعی و تاثیر حضور افرادی مثل علی‌عباسی، محمدرضا اصلانی، بهرام‌بیضایی، مهدی‌رجائیان و... در فیلم و توضیح جزئیاتی از پروسه پرپیچ و خم اخذ مجوز ساخت و تدارک صحنه‌های فیلم‌برداری و تدوین و ارائه‌ی نهاییِ کار برای دریافت پروانه نمایش و تشریح بعضی رویدادهای دیگر(جایزه سپاس، ساخت فیلم‌های تنگسیر و خداحافظ‌رفیق و صبح‌ روز چهارم و...) که بی‌ارتباط با تنگنا نبودند از جمله‌ی موارد اخیر است. نقل قول‌ها و توصیف مشاهدات مستقیم افراد حاضر در جریان فیلم‌برداری گاهی به غایت پرشور و خواندنی است و تصاویری ماندگار در ذهن خواننده بر جای می‌گذارند.

 در صحنه‌ای که علی واشرف توی اتاق کوچک اشرف نشسته‌اند و اشرف یک والور- چراغ خوراک پزی- روشن می‌کند و شعله‌ی چراغ بالا می‌رود و دود می‌کند، نادری به من گفت: «حالا صدای والور بذار!» من تعجب کردم که صدای والور دیگر چه جور صدایی‌است! گفتم: « مگر والور هم صدا دارد؟ چنین صدایی نداریم! او مدتی اصرار کرد و آخرش کوتاه آمد و از خیر این صدا گذشت» (ص 45)

 ما جلوِ دوربین همدیگر را می‌زدیم و نادری هم پشت دوربین به سر و صورت خودش می‌کوفت باید یکی پیدا می‌شد که او را از خودش سوا می‌کرد.(ص 39)

 گزارش مصور سفر شهری نویسنده‌ی کتاب به همراه جمشید الوندی، فیلم‌بردار تنگنا، در یک نیم‌روزِ تعطیل و زمستانیِ تهران، به منظور بازیابیِ لوکیشن‌های فیلم، از بخش‌های شیرین‌ترکتاب است. تعمیرگاه دوچرخه و موتور« اوستا کریم» در خیابان صفا به سمساری تبدیل شده و از باشگاه بیلیارد شهاب در « کوچه ملی» به شکلی نیمه ویران به عنوان شیشه‌بری استفاده می‌شود. جای افسوس است که در می یابیم، مکان بازسازی و تصویر برداری تکه‌هایی از ماجرا و مخمصه ای که با جنگ و گریز علی‌خوش‌دست تصویر شده بود از خاطره‌ی الوندی جدا شده و پشت غبار ایام مانده اند؛ تصویرهایی، سیاه و سفید و خاکستری، که مستقل از مکان خلق‌شان تا مدت ها در ذهن بیننده شان زنده‌اند. زنده‌اند که بمانند دیر و دور. در درد و خشم برادرمردگیِ اکبر و نبی، در ترس و عجز و درماندگیِ علی و پروانه، در فریادهای از تهِ جگرِ جسمِ تحقیرشده‌ی اشرف، و در خون، خون و خُرناسه‌ی منتشر بر موزائیک‌فرشِ حیاطی که قرار بود قتلگاه علی باشد و البته بیش از همه در حضور همواره‌ی بچه‌ها در فیلم؛ بچه‌های خیلی کوچک گریان، بچه‌های بزرگ‌ترِ حیران و بچه‌های بازهم بزرگ‌تر نگران، غالباً عاشق، دائماً بلاتکلیف.

نقد تنگنا

 در بخش «نقد تنگنا»ی کتاب نیز، پتج مقاله آمده‌است. مقاله‌ی نسبتا مفصلً خود آقای گلمکانی باعنوان«تو پیش نرفتی، فرو رفتی» (که عنوان خیلی جالبی است! ) و تاریخ فروردین 1370 را دارد؛ یک تکلمه که پانزده سال بعد از آن نوشته شده، مقاله‌ای از پرویز دوایی و نقدی بر آن از اسماعیل جمشیدی و در آخر جوابیه‌ای از دوایی که این هر سه‌ی اخیر به نقل از هفته‌نامه‌ی سپید و سیاه، شماره های 1018،  1019(؟)، 1019و 1020 اردیبهشت 1352درکتاب آمده‌اند.

مقاله‌ی اول در بخش‌های میانی خود با ترجیع‌بند «...وای! دیگر چه بگویم؟» در ابتدا و پایان چندین پاراگرافش، رنگ و لعاب قطعات ادبی ا حساساتی به خود می‌گیرد و متاسفانه وعده‌ای را که با عنوان جذابش به خواننده داده، میانه‌ی راه وامی‌گذارد. این مقاله قریب بیست سال پس از تماشای بار اول تنگنا نوشته شده‌است. بیست سالی که بنا به گفته خودِ نویسنده ( و این برای منِ خواننده‌ی تقریباً جدی ماهنامه فیلم درآن سال‌ها نیز واقعیتی نمایان بود ) دائماً در حشر و نشر با اهل قلم و مطبوعات گذشته‌است. دوره ای که طبیعی است اگر در شکل گیری نگاه  و شیوه ارزیابیِ هنریِ گلمکانی بسیار موثر واقع شده باشد. شیوه ای که اتفاقاً در این کتاب پاشنه آشیل او ست و وجوه مثبت و روشن این همزیستیِ سی و چندساله‌ی گلمکانی با تنگنا را به ابهام و سایه کشانده است.

   به شروع مقاله توجه کنیم که می‌توان آن را به عنوان opening هر نوشته‌ی دیگر‌ی هم به کار برد.

 قلم به دست می‌گیرم که بنویسم. می‌خواهم « نقد» بنویسم، بر تنگنا. اما نمی‌شود. بازهم سعی می‌کنم. بارها و بارها. نه، نمی‌شود. قلم را کنار می‌گذارم. می‌نشینم و تکیه می‌دهم تا کلمات را در ذهنم مرور کنم ونظم‌شان بدهم. اما نمی‌شود. چگونه می‌توانم بر تنگنا نقد بنویسم؟ من با آن آمیخته‌ام. نمی‌توانم خودم را از آن‌چه با آن آمیخته‌ام تفکیک کنم تا بر آن نقد بنویسم...(ص 98)

متاسفانه نویسنده در ادامه مقاله نیز چندان از این سطح بالاتر نمی‌رود و مثلاً کمی‌جلوتر در باره «از دور دیدن خیلی فیلم‌ها» می‌نویسد:

جادوی سینما همین است دیگر. این رؤیایی که وقتی تلخی و سیاهی را هم جوری نشان می‌دهد که به جان آدم می‌نشیند و در او رسوب می‌کند، حتی تلخی‌اش هم شیرین است. شیرینی‌اش که جای خود دارد. و سینما اگر این خاصیت را نداشت، که این همه واله و شیدا نداشت. خیلی فیلم‌ها را می‌شود از دور دید و گذشت و فراموش کرد. یا می‌شود از دور (!) دید و نگذشت و چند و چونش کرد. نقدش کرد. کالبد شکافی‌اش کرد. « فرم » و « محتوا » یش را بررسی و زیر و بالایش را سفره کرد.(ص 99)

 بازهم جلوتر جملات کمی غریب، خودشان را بیش‌تر و بیش‌تر نشان می‌دهند. ( لطفاً بگوئیدکی فرو رفت؟ کی پیش نرفت؟)

 در جای دیگری از همین مقاله، صفحه 105، نویسنده به جای نقد، فیلم را توضیح می‌دهد!

علی از کوچه ای می‌گذرد. هوا اندکی روشن شده و باران بند آمده، اما آسمان همچنان می‌غرد. صدای اذانی که از دور می‌آید، فضای صبحگاه را کامل، و بعد ورود او به کله پزی آقا مرتضی، این فضارا کامل‌تر می‌کند. پیش از ورود به کله‌پزی در یک نمای متوسط، علی در کنار لامپ روشنِ جلوِ مغازه، می‌ایستد. ابتدا نگاهی به داخل، بعد به دو طرفش می‌کند. باید احتیاط کند. باید ببیند درون مغازه امن است و آیا کسی ورود او را به داخل آن‌جا می‌بیند یا نه... (ص 103)

 یا به شرح و تفسیرهای بیرون از موضوع می پردازد: خدیجه، پروانه دوست دختر علی- اشرف و مادرش، هریک موقعیت‌های مقطعی از زندگی این دسته (؟) از زنان را مجسم می‌کنندکه در نهایت به یک نیستی دردبار می‌انجامد. می‌توان تصور کرد خدیجه‌ی نوجوان‌که نامه‌ی عاشقانه به خانه آورده، با آن وضعیت نابسامان خانوادگی، چند سال بعد توسط جوان دیگری همچون علی، مانند پروانه صاحب فرزندی نا مشروع می‌شود. بعد به فحشا کشیده می‌شود و پس از طی کردن سال‌های کوتاه طراوت که در این حرفه کوتاه‌تر هم می‌شود (!)- سرنوشت اشرف و سپس مادرش را پیدا خواهد کرد. (ص112)

 در جایی از مقاله هم که دیگر پاک عنان از دست می دهد و ...: چاقویی که حسن به قصد زخم‌ زدن به حریف می‌کشد، به دست علی می‌افتد و او هم ناخواسته آن را در شکم خود او جای می‌دهد. حسن می‌میرد و دو برادرش اکبر و نبی- به دنبالش. پاسبان‌ها، سوت‌زنان، پس از پایان معرکه سر‌می‌رسند ( در فیلم‌هایی از نوع تنگنا، پلیس- حافظان نظم جامعه- همواره نقشی حاشیه‌ای دارند. یا نیستند یا پس از حادثه از راه می‌رسند؛ ... آدم‌ها باید خود حسابِ خودشان را با یکدیگر تسویه کنند؛ زیرا آن‌ها « مسئول دیوارهای زندان تنگِ خویش» هستند.)

...

 «حسن می‌میرد و دو برادرش، اکبر و نبی هم به دنبالش.» خب چی؟ به دنبالش می‌روند؟ می‌میرند؟ پاسبان‌ها اگر همه جا باشند و در هر لحظه در هر بگو و مگویِ کوچکی ( قبل از آن‌که بزرگ شود و به چاقو کشی برسد ) دخالت کنند که شاید اصلاً فیلم‌هایی مثل تنگنا ساخته نشوند! اگر آدم‌ها باید خود حساب خودشان را با یکدیگر تسویه کنند پس این غصه خوردن برای علی غلامی‌ِخوش‌دست به چه معنا‌ست؟ مگر نه این که اکبر، خودش به خونخواهیِ مرگ دو برادرش آمده کاری بکند و می‌خواهد خودش حساب‌اش را با قاتل تسویه کند؟ مگر نه این‌که آن وحشی‌گری مصطفی در مورد اشرف به تلافیِ به اصطلاح نامردی‌ای‌است که قبلاً علی با شهادت دروغ‌اش در حق او انجام داده؟

اما شرح شیفتگیِ نویسنده پایان ندارد و قرار نیست چیزی تغییر کند.

 ... در بهمن 1355، تنگنا یک سئانس در برنامه‌ی هفتگیِ سینه کلوپ «سینمای آزاد» نمایش داده شد. پس از دیدن مجدد فیلم در این برنامه،‌ یادداشتی « نه از سر نقد» نوشتم که در شماره شانزدهم «ستاره سینما» چاپ شد...(ص 135)

 دو سه روز پس از چاپ این یادداشت، نادری را در دفتر همان مجله دیدم. رویم را بوسید... دفتری در قطع بزرگ خریده بودم و بریده‌ی مطالب مطبوعات درباره‌ی تنگنا را در آن می‌چسباندم و نظرهای دوست و آشنا را که به خط خودشان گرفته بودم و ...(136)

در پایان همین مقاله هم گلمکانی تاکید می‌کند که عوض شدنی نیست. از حال و هوای سال‌های 52 و 53 خودش می‌گوید و تاثیری که برنوشته اش داشته...

 هیچ کوششی برای گریز از این‌حال و هوا نکردم، و حتی کوشیدم که خود را هر چه بیش‌تر در آن غرق کنم تا بازتاب آن احساس و برداشت و درک و تحلیل و بررسی ( هرچه دیگر که می‌خواهید اسمش را بگذارید ) از تنگنا در این نوشته خالص‌تر باشد. تردید ندارم که اگر سال‌ها بعد باز هم بخواهم مطالبی با همین هدف در باره فیلم بنویسم، ‌متفاوت از این و متفاوت از آن نوشته فرضی سال 52 (منظور همان سالی است که نویسنده برای اولین بار فیلم را دیده و قصد داشته مطلبی در باره‌اش بنویسد ) خواهد شد، اما قطعاً حال و هوای آن سال‌ها و این سال‌ها و این نوشته هم در آن خواهد بود.( 138)

  اما ظاهراً این تغییرناپذیری یا تظاهر به آن تنها به جناب گلمکانی عزیز که نویسنده‌ی کتاب تنگنا است بر نمی‌گردد و خود سازنده فیلم نیز به طور جدی تری به آن مبتلا است.

با وجودی که گلمکانی چند بار می‌گوید نادری دیگر آن نادریِ تنگنا نیست و نگاهش به فیلم و سینما عوض شده و به همین لحاظ دیگر کارهای‌ اولیه‌ی خودش را زیاد دوست ندارد ( وقتی با علاقه درباره‌ی تنگنا حرف می‌زدم، با لحنی سرزنش آمیز می‌پرسید: « تو هنوز این فیلم را دوست داری؟... دست بردار بابا!») اما ظاهراً قضیه این طورها هم نیست و نبوده. یا حداقل شرح و بسط‌های دیگری هم دارد. به هرحال مصاحبه با خبرنگاران ایتالیایی جزء آخرین حرف‌های نادری بوده و در آن نشان زیادی از تغییرات دیده نمی‌شود. می‌شود؟

  غیر از این شاهد دیگری هم هست.

 اما دوستی را که بسیار دیدم امیر نادری بود که تقریباً هر روز می‌دیدمش. از اوایل خیابان اول راه می‌افتادیم و جر و بحث‌کنان می‌رسیدیم تا ایستگاه قطار زیر‌زمینی خیابان سوم که یک فرسخی راه بود. بعد مرا می‌رساند تا توی ایستگاه و هم‌چنان حرف می‌زد... و حرف می‌زد. بعد باز می‌گشت.

(ازخوشی ها و حسرت ها، آیدین آغداشلو، ص 189)

... اعتنا به احدی نداشت. وقت راه رفتن انگار کسی را نمی‌دید و جایی را تماشا نمی‌کرد. دیوانه‌وار فیلم می‌دید. روزی پنج شش‌تا. بسیار زیاد می‌نوشت و هیچ نمی‌خواند. ( همانجا، همان صفحه)

  اگر گزارش آغداشلو مقرون به دقت و صحت کافی باشد دیگر محرز است که گلمکانی در این اصرار بر تغییر ناپذیری علاقه اش به تنگنا،  تاحدود زیادی شبیه به خود نادری عمل می‌کند. در توضیح بیشتر مطلب بازهم به موضوع خصوصیات رفتاری خاص نادری خواهم پرداخت.

 نظرِ یک سر مخالفی با فیلم هم در کتاب آمده ( که لابد تنها به قاضی نرفته باشیم! ) و آن مطلبی است از اسماعیل جمشیدی خطاب به پرویز دوایی و نوشته‌ی تایید آمیزش از تنگنا. اشتباه نشود! من اصلاً با موضع و امثال حرف‌های آقای جمشیدی که در کتاب نقل شده اند موافق نیستم. حرف‌های او نمی‌تواند به تنگنا و یا هیچ اثر سینمایی و هنری دیگری برگردد. به نظر من تنگنا نه تنها فیلم بدی نیست بلکه یکی از فیلم‌های خوب و خوش ساخت سینمای ایران ‌است. خوشبختانه فرصت این‌را هم داشته ام که چندین بار و از جمله همین هفته‌های اخیر فیلم را ببینم و لذت هم ببرم. اما علی‌رغم آن‌که ممکن است به نظر آید، قصد اولی و اصلیِ من در این مقاله قضاوت در مورد فیلم تنگنا نیست. بلکه می‌خواهم، اگر بتوانم، بیشتر راجع به کتابی حرف بزنم که در باره یک فیلم و آن‌هم فیلم تنگنا نوشته شده. آن‌هم نه در باره ارزیابی نویسنده از فیلم. بلکه در خصوص روش برخورد او با پدیده ای که این‌جا و اتفاقاً نامش تنگناست و ساخته‌ی امیر نادری است. هرچند تفکیک کامل این موضوعات چندان‌هم آسان و مقدور به نظر نمی‌رسد. اما این‌ دشواری هم شاید ناشی از آن‌است که در واقع آقای گلمکانی خودشان را آن‌قدر شیفته فیلم نشان داده اند که تفکیک‌شان از هم دشوار شده و چیزی نمانده مثل نادری در پشت صحنه، به سر و صورت خودشان بزنند و لازم شود کسی بیاید او را از خودش سوا کند!

 نقد پرویز دوایی بر تنگنا و جوابیه‌ی او به اعتراض و انتقاد تند اسماعیل‌جمشیدی از فیلم نیز حاوی نکاتی جالبی است. هرچندکه از دوایی بیش از این ها انتظار می‌رود. (جایی خود آقای گلمکانی به نوعی مرتبت مرادی و مرشدی دوایی بر خودش اشاره می‌کند. (ص 99)). از جمله توجه او به نقشی است که نادری در فیلم به بچه‌ها داده که اگر چه درست و به‌جاست، و احتمالاً بن‌مایه اشاره‌های مکرر گلمکانی در نوشته‌های خودش راجع به این فیلم است، لیکن تاکید و پیش‌بینی دوایی در خصوص آینده احتمالاً تاریک این بچه‌ها و نظرشان راجع به این شکل زندگی به قول او فلاکت‌بار و رذالت‌آمیز از جنس همان نسخه پیچی هایی است که مرید ایشان نیز در ضمن کتاب مرتکب می شود و به اعتقاد من جایش به طور کلی بیرون از نقد فیلم است و هیچ ربط اساسی به ارزیابیِ تنگنا و کار نادری ندارد.

 دیگران

کتاب با وجود توجه به بعضی هنرپیشه‌های نقش‌های فرعی‌تر مثل احمد اسکندری (که بازی خیلی خوبی دارد) از کمبودهای دیگر درهمین زمینه رنج می‌برد. جای مصاحبه و نقل مطالب و گفته‌های هنرپیشه‌های زن کاملاً خالی است. معلوم نیست به چه علت در هیچ کجای کتاب به این نکته اشاره ای هم نمی‌شود؛ این‌که اصلاً تلاشی مثلاً شده باشد برای گفتگو با نوری کسرایی و شهرزاد ( کبرا سعیدی ) و یا مهری ودادیان. اما به تناوب از بازی ضعیف هنرپیشگان زن در نقش‌های‌شان حرف زده می‌شود. آیا این همان فضای  به اصطلاح خیلی مردانه و داش مشدی‌ تنگنایی نیست که  به نظر می رسد نویسنده نیز چندان مفتون آن شده‌است که اجازه داده به متن کتاب هم راه پیدا کند؟ نقش عجیب شهرزاد در این فیلم علی‌رغم بعضی ضعف‌ها در اجرا ( که بدیهی است مسئولیت آن بیش‌تر به گردن کارگردان باشد تا بازیگر ) از یک سو و صحنه‌ای که خودِ آقای گلمکانی به عنوان یکی از سکانس‌های درخشان تاریخ سینمای ایران از آن یاد می‌کند و با بازی خوب همه از جمله خانم مهری ودادیان شکل گرفته از سوی دیگر، از امتیازات بدیهی فیلم‌اند. (شخصاً معتقدم یکی از امتیازات مهم تنگنا، همین تصویر درخشانی است که گرچه تکه تکه و به صورت وجوه منفک ازهم، اما تاحدود بسیار زیادی کامل و درست از چهره زن جهان و زمان تنگنایی فیلم و در قالب سه  و شاید هم چهار پرسوناژ اصلی و فرعی داستان ارائه می دهد که امیدوارم بتوانم در فرصت دیگر و به طور مفصل‌تر به آن بپردازم.)

 نوری کسرایی اگر خیلی خیلی بد هم بازی کرده باشد ( واقعاً با بازی او مخالفیم یا نقش اش و یا خودش؟) آن‌قدر حق داشته یک جایی از این سی و چند سال دل‌سپردگی و توجه به فیلم، دعوت شده باشد به پشت میزی و به سئوالات آقای گلمکانی پاسخ بدهد و مثلاً دلیل بد بازی کردنش را توضیح بدهد (گیرم که حتی بعداً نوار مصاحبه اش گم بشود!). از بازیگر نقش دختر( خدیجه) نیز اصلاً یادی نمی‌شود. نام این دو نوجوان (برادر و خواهر علی خوش‌دست) متاسفانه حتی در فهرست اسامی ‌هنرپیشگان فیلم هم نیامده‌است.  بازهم انصاف آقای سعید راد که ضمن یادآوری خاطرات خود از تنگنا یادی از پسرک می کند و می‌گوید:

 چند سال پیش رفته بودم «زیر پوست شهر» را ببینم. آقایی آمد و با من سلام وعلیک کرد. پسری هم کنارش بود. گفت من همان برادر کوچک شما در فیلم تنگنا هستم. همان یک فیلم را بازی کرده بود. مردی شده بود که اگر خودش را معرفی نمی‌کرد، نمی‌شناختمش...(ص 256)

 نقل فیلم‌نامه‌های تنگنا اما، که نیمی از حجم کتاب را گرفته‌است بیش از هربخش دیگری از کتاب، مخصوص و مربوط به تنگناست. جایِ دستِ کار و توانایی‌های محمدرضا اصلانی در آن پیداست و پیدا شدن حدود نقش وی در این فیلم و بعضی فیلم‌های مطرح دیگر در آن سال‌ها را مدیون گفتگو با او و درج همین فیلم‌نامه‌ها هستیم. دیالوگ‌های تنگنا حقیقتاً جزء امتیازات فیلم و نقل‌ فیلم‌نامه کامل فیلم از امتیازات برجسته کتاب و کار آقای گلمکانی است.

 مصاحبه‌های سعیدراد نیز با وجود عدم ارتباط کافیِ حجم زیادی از آن‌ها با فیلم و فقدان توجیه درست برای نقل در کتاب، به طور مستقل خواندنی و جالب‌اند. او که در هنگام بازی در نقش علی خوش‌دست همواره از بابت لباسی که باید بپوشد و کلاهی که باید سر بگذارد و آن قیافه‌ی درب و داغان گلایه داشته ضمن مصاحبه با نویسنده و به زبانی که نوعی عذرخواهی در آن پیداست می‌گوید:

بله، متوجه نبودم که این شخصیت باید همین لباس را بپوسد. آن موقع نگاهم جور دیگری بود. اگر عمری باشد و ده سال دیگر تنگنا را ببینم، چیزهای دیگری در آن کشف می‌کنم. با گذشت زمان، تجربه آدم بیش‌تر می‌شود و صیقل می‌خورد. چه خوب است که بیشر آدم ها تغییر می کنند.

 سایر مصاحبه‌ها نیز جذاب‌اند و در این بین مصاحبه با جمشید الوندی، فیلم‌بردار و نیز مصاحبه با محمد رضا اصلانی از باقی خواندنی‌ترند.

عنایت بخشی بازیگر نقش اکبر ضمن مصاحبه به بعضی رفتارهای عجیب نادری در جریان فیلم‌برداری فیلم‌های تنگنا و تنگسیر اشاره می‌کند که به درک بهتری از وضعیت آن زمان خود او و سینمایی که به آن مربوط می‌شد یاری می رساند.

 از تلفنخانه که در آمدیم هر کدام رفتیم سرکار خودمان. چند ساعتی نادری را گم کردم. نزدیک غروب بود که به یادش افتادم. از هرکس سراغش را گرفتم، خبری از او نداشت. سری به یک قلعه‌ی قدیمی زدم که جایی بود در حال فرسایش و بسیار خاک آلود و کثیف. تنها آدمی‌که همیشه مقیم همان قلعه بود و در همان‌جا زندگی می‌کرد، خدابیامرز پرویز فنی زاده بود که در طبقه چهارم همان قلعه در یک اتاق بسیار کثیف و پر از گرد و غبار زندگی می‌کرد. نادری در قلعه هم نبود. اتفاقاً گذارم به لب دریا افتاد و ناگهان چشمم به نادری افتاد که تک و تنها کنار ساحل نشسته بود. به آرامی‌نزدیکش شدم و درکمال تعجب دیدم امیر به پهنای صورت‌اش اشک می‌ریزد. نگران بودم که نکند بلایی سر خودش بیاورد... (287) 

سایرحرف های عنایت بخشی هم مثل بازی اش در تنگنا شیرین است. او هم شیفته تنگنا است. حتی تنگنا را یکی از« زیباترین و پرمفهوم‌ترین فیلم‌های سینمای ایران » می‌داند. فیلمی‌که در زمان نمایش‌اش مهجور و مظلوم واقع شد. او این فیلم تلخ را ادعا نامه‌ای تکان دهنده در باره‌ی اجتماع آن روز ایران می‌داند. جسارت نادری در ساخت این فیلم را در آن زمان‌که اوج تبلیغات شاه بوده از یاد نرفتنی توصیف می‌کند.

  از الوندی هم مصاحبه جالبی در کتاب آورده شده. گفتگویی پر از خاطرات جذاب.

  تمرین کردنش هم به سبک و سیاق خودش بود. گاهی می‌رفت مثلاً لوکیشنی را پیدا می‌کرد و آن را می‌پسندید. بعداً می‌فهمیدیم که شب رفته در همان لوکیش که گاهی اتاق بود، حیاط بود، خرابه بود و یا هرجای دیگری، خوابیده‌است. تمام شب را درهمان لوکیشن می‌ماند و درآن وضعیت من نمی‌دانم لابد برای خودش دنیایی داشت.

 همه این ها برای ارائه تصویر کاملی از مسیری که خالق تنگنا طی کرده و به امروز رسیده لازم و کافی به نظر می رسند. تصویری که گرچه گلمکانی جزئیات آن را به دقت کنارهم چیده و به خواننده کتابش عرضه کرده است، اما، چنان که بر تغییر ناپذیری علاقه اش به فیلمی در حد تنگنا تاکید می کند، گویی به جذابیت و تاثیر آن اعتقاد چندانی ندارد و به این ترتیب از درستی مسیری که خود سعی داشته با دقت بازبتاباند دفاع نمی کند.

یک نکته و چند سئوال

  در این‌جا، اما، جدا،ً نمی‌توانم از بارِ به شدت منفی که همه‌ی نقل نسبتاً مشروح ماجرای احمد زیبرم ( از اعضای سازمان چریک های فدایی خلق ) و درگیری‌اش با ساواک، و آوردن بریده‌ی روزنامه در باره‌ی او به کتاب داده یاد نکنم. به نظرم این مطلب با هر توجیه دیگر و حتی مقبول‌تری هم که همراه می‌شد به همین اندازه انگشت حیرت به دهان خواننده‌ای مثل من فرو می‌بُرد که بُرد. کافی‌است استکان‌های عرقی که شخصیت‌های دنیای تنگنا در طول فیلم بالا می‌اندازند را بشمریم. آن وقت شاید با رنجش یا حتی وحشت از خودمان بپرسیم چه طور آقای گلمکانی عزیز، به صرف آن که احتمالاً و سرِ آخر، مغلوب وسوسه چاپ عکس و خبری شده که به زحمت زیاد پیدا کرده، دلش نیامده آن بریده ی روزنامه و شرح داستانیِ چشمگیر به اصطلاح خبرنگار کیهان ( بخوان: اظهارات از پیش آماده و حساب شده ی مقام معروف امنیتی در سالروز کودتای 28 مرداد! ) را کنار بگذارد، و راضی شده  اصل ماجرا و تا حدی آرمان احمد زیبرم را به این گونه، آلودهی حدس و گمانهای بی پایهی عدهی معدودی کند که خود نیز انصافاً چندین بار بر عدم سنخنیت آن ها با هم تاکید و اذعان داشته است؟ رگبار و گوزن ها  را شاید بشود شک کرد یا مدعی شد، اما تنگنا به کدام اعتبار می توانسته ملهم از آن گونه ماجراهای تهورآمیز ایدئولوژیک باشد؟ تنها به این اعتبار که یکی فرار می کرده و یک مامور و چند نفر دیگر دنبالش میدویده اند؟ دیگر می‌گذرم تا به همین لب گزیدنی تلخ بگذرد. اکنون سال هاست که از ساخت و نمایش فیلم تنگنا گذشته و از فضاهایی که فیلم به آن‌ها ارجاع دارد نیز چندان اثری باقی نمانده‌است. یک انقلاب وسیع و جدی حداقل اجتماعی و تاحدی هم فرهنگی بین زمان ساخت فیلم و زمان نگارش کتاب فاصله انداخته‌است. در این‌حال انتظار این‌است که با فاصله‌ی بیشتری از فیلم در باره اثر حرف زده شود. کاری که از نویسنده‌ای با توانایی‌های آقای گلمکانی برمی‌آمد و در آن صورت به نظرم می‌توانست ویژگیِ اصلی و مثبت کتاب قلمداد شود.

 سئوال‌هایی هم مطرح است: مثل این که آیا تنگنا توانسته‌است راهی جلوِ پای سینمای ایران باز کند؟ آیا سنگ بنای چیزی شد ه‌است که بشود به آن، به هر تعبیری که آقای گلمکانی دوست دارد، تکیه داد؟ آیا بیش از تبی بوده که نادری و راد و دیگر دست اندرکاران فیلم و البته تماشاچی‌های جوانی مثل آن موقعِ ایشان (و تا اندازه ای هم مثل من) را شبی یا شب‌هایی، مبتلای خودش کرده و بعد از عرق ریزانی اندک فروکش کرد‌ه‌است؟

 کتاب گلمکانی اما با وجود ادعاهای مکررش، نشانه‌های چندانی از عشق به زعم خودش عمیق او به فیلم تنگنا را عرضه نمی‌کند. چنین عشقی البته نمی‌توانسته وجود داشته باشد ( این نکته ای است که خود آقای گلمکانی هم عمدتاً لفظاً به آن اصرار دارند. در پائین‌، به این نیز بیش‌تر خواهم پرداخت). آدم‌ها در گذر عمر خود عوض می‌شوند و عشقی این چنین را به هیچ‌ چیز و هیچ‌کس، شاید حتی به فرزندشان هم ندارند؛ نمی توانند داشته باشند. به پدر یا مادرشان نیز، نه.( منظورم البته نه شدت آن، بلکه مدت آن است!) انسان‌ها تکامل و ناگزیرتغییر می‌یابند ( آن‌هم در جامعه ای مثل ایران‌که هر روز باد و توفان از سمت تازه‌ای هجوم می‌آورد!) و عشق‌ها و احساسات‌شان شکل عوض می‌کند. پیچیده‌تر می‌شود و... دوم به این دلیل که گلمکانی در این مدت 34 سال کار اساساً چشمگیر و مهمی‌ برای اثبات عشق خود نکرد ه‌است. جمع آوری این چنینیِ مصاحبه‌ها و عکس‌هایی و ... در این حد (با توجه به حرفه‌ی آقای گلمکانی)، اصلاً در خور چنان دلباختگی‌ای نیست که مدعی آن است و جابه جا به آن می بالد.

 در سال 1379 با بازگشت سعید راد از غربت پوشه کتاب بار دیگر از بایگانی(!) بیرون آمد.

...در سال 81 عمده کار کتاب تمام شده و فقط نیاز به یک مقدمه دارد...اما این مقدمه تا سال 84 نوشته نشد و باز انتشار کتاب به تعویق افتاد. دلیلش هم این بود که اسناد و مدارکی را که از علی عباسی گرفته بودم، لا‌به‌لای پوشه ها وکاغذهایم گم شده بود.(ص 8)

 با مهدی رجائیان، تدوین‌گر فیلم در اوایل دهه 1370 که برای انتشار این کتاب دورخیز کرده بودم مصاحبه‌ای در باره تدوین تنگنا انجام دادم که پیاده و تنظیمش نکردم و متاسفانه نوارش در سال‌های بعد، گم و گور شد.

نوار مصاحبه با جمشید الوندی فیلم‌بردار فیلم هم ناپدید شد...(ص 7)

اما اگر نویسنده با وجود این نشانه‌ها در طول سال‌ها، که چندان در جهت تایید عشقی نامیرا به فیلم تنگنا نیستند، باز هم بر عشق وافر و تاکید بی‌تردید خود بر این فیلم یا هر فیلم دیگری یا اصلاً هر پدپده دیگری اصرار می‌ورزد جای سئوال دارد. این عشق‌های افراطی واقعی نیستند. اگر هستند همیشگی نیستند. اگر هستند پس بدا به حالِ...

  یادم هست داشتیم صحنه ای را در یک دوچرخه سازی در خیابان صفا کار می‌کردیم و ازدحام جمعیت بیداد می‌کرد. بالاخره پس از مدتی طولانی گروه موفق شد و جمعیت هم پذیرفت که سکوت کند. اما در آخرین لحظه صدایی بلند از میان جمعیت فریاد زد: « خرمالو!» یا « گوجه!»، نتیجه‌اش به‌هم ریختن صحنه بود. چون صاحب مغازه که اتفاقاً جزء سیاهی لشکر نقش هم داشت و جلوی دوربین بود، ناگهان دوید، دیلمی‌برداشت و هجوم برد به طرف جمعیت و همه چیز به هم ریخت. (ص 296 )

به راستی چه کتاب تنگنایی می‌شد اگر گلمکانی دراین سال‌ها و هر بار با دیدن فیلم گزارشی تحلیلی از وضعیت اثر و تغییرات نسبت آن با وضعیت سینمای ایران می نوشت تا بازتاب غیر خطی تماشای گاه به گاه فیلم در نویسنده درآینه نقدها و نوشته‌های دوره‌های مختلف رشد او ماندگار شود!

پس از تنگنا

خب دیگر بگذریم و برگردیم به ابتدای این یادداشت. به آبادان آن سال‌ها و سینمایی که بچه‌های بسیاری حول و حاشیه آن‌ها می‌لولیدند و بزرگ می‌شدند و گاهی هم مثل امیر نادری می‌بالیدند و به جایی می‌رسیدند. اما اغلب داستان غم‌انگیز دیگری داشتند.

عَبولی با همان هیکل گنده‌اش سال‌ها بعد که خودش را سرصحنه فیلم‌برداری «شیرسنگی» رسانده بود و با هنرپیشه‌ها گرم گرفته بود، بالاخره در نقشی وارد سینما شد. قرار بود نگهبان جلوِ درِ کاخی باشد. آن هم در صحنه‌ای که ولی شیراندامی، با آن اندام مثل شیرش، ‌از درِ کاخ خارج می‌شد و نمی‌دانم به چه علت باید سیلی محکمی‌به صورت نگهبان می‌زد. زد. واقعاً زد. محکم هم زد. بعد البته روی عبولی را بوسید و معذرت خواست که آن‌قدر محکم زده‌است. شاید شیراندامی نمی‌دانست عبولی این سیلی را، آن‌هم به این محکمی، نه از او که ‌از سینما می‌خورد. سینمایی که همیشه آن‌قدر دوستش داشت.

مِنو در سال‌های پایانی جنگ هشت ساله، که شنیده بود بعضی‌ها به خانه‌های‌شان در آبادان بر‌می‌گردند و وسایل زندگی‌شان راکه رها کرده و گریخته بودند دوباره پیدا می‌کنند و باخودشان به شهر‌های دیگر می‌آورند، خودش را به خانه‌شان درشاه آباد ویران شده آبادان رساند و زیرتختِ سفری زنگ زده‌اش که در خاک و خاکستر مدفون بود چند کارتن کتاب‌ها و مجلات سینمایی قدیمی‌اش را پیدا کرد. پوسترهای «خداحافظ رفیق» و« تنگنا» هم بین آن‌ها بود. موریانه‌ها پیدا نکرده بودند. او پیدا کرد. قاطیِ بعضی خرت و پرت‌های دیگری که از دست آدم‌های صدام و دیگران در امان مانده بود همراه خود برداشت. جایی بین راه به ماموران ایست و بازرسی برخورد. به خیالش همه جا آبادان آن زمان است.

حیدرو هم مدتی کارش بالاگرفت. بعد ازکار روزانه، تیپ می‌ و هرشب سئانس آخر به سینمایی می‌رفت. یک شب هم به زور وزحمت زیاد بلیتی خرید که برای بار چندم گوزن‌های مسعود کیمیایی را ببیند. سینما رکس شلوغ بود و بلیت او مخصوص سئانس آخر بود. همان سئانسی که بعدها با بوی گوشت تن آدم‌های سوخته، دماغ دنیا را پر‌کرد. حیدرو و هزار و پنج گوزن دیگر توی آن سالن دربسته و شعله‌ور لعنتی جزغاله ‌شدند.

امیرو چه شد؟

گلمکانی نمی‌گوید. آغداشلو هم که او را در نیویورک دیده، حیران از خودش، می پرسد:

حالا مانده ام که « امیرو » در آن غوغای نیویورک چه می‌کند و راهش را تا خیابان ‌چهل و دوم چطوری پیدا می‌کند؟ چه می‌خورد، کجا می‌خوابد، وبچگیِ گم شده‌اش را در کجایِ گرینیچ ویلیچ جستجو می‌کند؟

                                                                                                          شهریورماه 86

                                                                                                          قشم 

 

*۱) این مقاله پیش از این نخست در مجله هفت و سپس در وبلاگ آقای گلمکانی  درآمده است. 

* ۲)به تازگی جناب گلمکانی عزیز یادداشت مهرآمیزی در صفحه فیس‌بوک من نوشته‌اند که جا دارد از ایشان تشکرکنم. چنین تواضعی تنها از بزرگان مهربانی مثل او برمی‌آید و بس.

* ۳) همین الان با موتور جستجوگر موزیلا وارد « راه آبی» شدم و فونت این مقاله را به هم ریخته و عجیب دیدم. من معمولن با همان ایینترنت اکسپلورر کار می‌کنم و همه چیزش عادی است. نمی دانم مشکل از کجاست و چه جور می‌شود رفعش کرد. اما اگر شما هم این مشکل را داشتید لطفن با اینترنت اکسپلورر آزمایش کنید.

باد ( ۲ )

 

  گمان نمی‌کنم دیگر بخواهم داستان عاشقانه‌ای بنویسم. گمان نمی‌کنم دیگر بخواهم کسی را دوست بدارم. نمی‌خواهم هم کسی عاشقانه دوستم بدارد. امسال عید را، این پانزده روز تعطیلات را، بی دغدغه عشقی، بی آرزوی عشقی، بی‌خاطره‌ی عشقی گذراندم. ساعتی خوابیدم و ساعت‌هایی بیدار ماندم. از این‌که هوا توفانی باشد و باد به همه جا سر بکشد، از این که آشوب در دل همه و هرکس بیندازد و وادارشان کند درها و پنجره‌هاشان را ببندند و در خانه‌ها بنشینند خوشحال شدم. راضی بودم به ویرانی، راضی بودم به سکوت. هیچ دلم نمی‌خواست کسی صدایم کند. دلم نمی‌خواست کسی را به نام کوچکش صدا بزنم. راه بروم، رانندگی کنم، موسیقی گوش کنم، شعر بنویسم، داستان بخوانم، به دریا بزنم، شنا کنم.

 راضی بودم و خوش گذشت. بیش از همه از باد متشکرم و از توفان. متشکرم از باد و توفان که در پس آن چندماه طولانی و سرد و گاهی غمبار، این همه پانزده روز عید امسال را خواستنی کردند. متشکرم  از باد و توفان که همیشه هستند و همیشه بی‌تردیدی خبر از تغییر فصل‌ها می‌دهند.

پیک‌های نوروزی

 

 تعطیلات نوروزی امسال این‌جا پر از کتاب و مجله شد، هرچند به تناسب این حجم دوست داشتنی، فرصت مطالعه پیش نیامد یا بهتر است بگویم هنوز پیش نیامده است.

 از کتاب‌ها بگویم که همت بلند دوستم جناب پیرهادی عزیز موجب آن شد. از سری رمان نوجوان کانون پرورش فکری چهارده عنوان تازه انتشار یافته با شکل و شمایل وسوسه‌انگیزشان، دغدغه این روزهایم هستند و همه را گذاشته‌ام جلوی چشمم که زودتر یکی یکی بخوانم‌شان.

غیر از شماره مخصوص همشهری داستان که از نیمه اسفند در دسترسم بود و پر و پیمان به تنهایی جواب یک عید آدم پرمشغله‌ای مثل من را می‌داد، سه فصل‌نامه و ویژه‌نامه دیگر هم بدستم رسید.

سینما و ادبیات مجبوبم که در این شماره سنگ تمام گذاشت و در بیش از دویست صفحه در آمد. این شماره سینما و ادبیات تغییرات ظاهری زیادی هم داشت و همه روبه زیبایی و جذابیت. توصیه جدی می‌کنم این شماره سینما و ادبیات را از دست ندهید.

 فصلنامه زنده‌رود هم در آخرین روزهای اسفند در آمد. در این شماره مطالب مفصل و خواندنی در باره « شهرهای داستانی» جمع‌آوری شده و مطابق معمول داستان‌ها و شعرهایی هم دارد. خبر جالب این که شماره آینده این فصلنامه هم ویژه داستان کوتاه اعلام شده و از همین الان دهان من یکی را که آب انداخته است. ویژه نامه‌های قبلی زنده‌رود برای شعر و داستان و... در طول هفده هیجده سالی که از انتشار این فصل‌نامه می‌گذرد همه عالی و ماندنی‌اند. همین جا یاد بزرگان هنر و ادبیات ایران، اصفهانی‌های درگذشته، را گرامی می‌دارم. گلشیری، حقوقی، مسکوب، صادقی، میرعلایی،...و سلامی و تبریکی دارم خدمت دوستان ارجمندم در اصفهان و زنده‌رود امروز: دکتر احمد اخوت، محمدرحیم اخوت داستان‌نویس، محمد کلباسی، علی خدایی، برهان‌الدین حسینی، زاون قوکاسیان، شاپور بهیان، فرهاد کشوری، بهرام افراسیابی، فاطمه خان‌سالار، حسام‌الدین نبوی‌نژاد، محمد حسین خسرو پناه و خیلی‌های دیگر که خوشبختانه تعدادشان کم نیست.

 اما یک ویژه‌نامه هم دارم از هفته نامه هاتف. هاتف در گیلان در می‌آید و سابقه طولانی دارد. یک ماه پیش بود که جوانی تلفنی تماس گرفت و خواست مطلبی، داستانی،  چیزی در باره نوروز بنویسم و برای چاپ در ویژه نامه نوروزی هاتف برایش بفرستم. به اعتماد حرف‌های این دوست جوان ( سید ایمان ضیابری ) و این‌که می‌دانستم ضیابر کجاست ( یکی از بهترین دوستانم در گذشته و حال اهل همین ضیابر گیلان است ) مطلبی آماده کردم و فرستادم و گفتم هرچه بادا باد. خوشبختانه اصلاً پشیمان نیستم. چرا که الان ویژه نامه درآمده و به دست  من هم رسیده است. واقعاً که خواندنی و ماندنی است. نمی‌دانم چه‌طور می‌توانید پیدایش کنید ولی می‌دانم اگر به دستتان برسد کلی بوی عید و بهار و گل و زیبایی و... به کتابخانه شما راه پیدا می‌کند.

 خب! کلی کتاب و مطلب و شعر و داستان هست که باید بخوانم. کلی کارهای دیگر هم هست که پیش و بعداز خواندن این‌ها باید انجام بدهم. اصلاً خیلی کار هست که روی دستم مانده. خوشبختانه سال تازه شروع شده و به نظرم یازده دوازده ماه وقت دارم تا نوروز بعدی. باید عجله کنم. تلف کردن وقت اصلاً جایز نیست. نقداً خبر خوب این‌که در همین شلوغ پلوغی قبل از عید یک رمان برای نوجوانان نوشتم و تمام کردم و از دوست خوب ویراستارم، خانم حریری عزیز، خواهش عاجزانه کرده ام عیدش را کمی خراب کند و نگاهی بیندازد به کار ببیند اصلا ارزش چاپ دارد یا نه. اگر همه چیز به خوبی پیش برود در آینده‌ای نه چندان دور « روز نهنگ » در دویست و خورده صفحه در خواهد آمد.       

نوروز در قشم با صفاست؟

                                                                                                                                          به جای تبریک سال نو

 

 

اکنون و درآستانه آغاز دهه ششم عمر در جایی زندگی می‌کنم که نوروز اهمیت درجه اولی ویژ‌ه‌ای دارد. قشم در نوروز، جزیره‌ای است پر از آدم و ماشین که از سرتاسر ایران، حتی آبادان راهی ین‌جا شده‌اند. مثل پرنده‌هایی که طبق قراری هرساله به سمت جایی پرواز می‌کنند و مدتی در آن‌جا آرام می‌گیرند. از حسن تصادف یا بدحادثه به کاری هم مشغولم که این روزها را مبدل به روزهایی پراز فعالیت و دغدغه و کشاکش روزمره می‌کند. بنا به تجربه سال‌های پیش، هرروز تعدادی از گردشگران و مسافران و میهمانان نوروزی به دفترکارم خواهند آمد و از گرانفروشی یا رفتار ناپسند یا بی اعتنایی غرفه‌داران بازار ستاره قشم، بزرگترین مجموعه تجاری این‌ شهر گلایه و شکایت خواهند کرد و من و همکارانم را در موضع ریش سفیدی یا رفع و رجوع اختلاف نظر مابین دو طرف موضوع قرار می‌دهند. مشکلات فنی و تاسیساتی مجموعه که پانزده سال از عمرش می گذرد و مسائلی که گاهی کاملاً خارج از اراده ما هستند مزید بر علت می‌شوند. باد و باران های یکباره که طبیعت جزیره اند و کمبود امکانات شهری و... از جمله این مشکلات و مسائل‌اند. همین سه سال پیش بود که روز سوم عید باران بارید و تا هشت روز ادامه یافت. بسیاری از مسافران و میهمانان نوروزی را که در کمپ های پیش بینی شده چادر زده بودند واداشت بساط مختصر خود را برچینند و دلخور، در صف دراز خودروهاشان عازم استان ها و شهرهای دور و نزدیک خودشان شوند.

  عجبا که در گذشته و خاطرات دور، دوری که هم الان نزدیک می نماید، شاهد چنین صحنه هایی بوده ام. هفت یا هشت سال داشتم و در خانواده‌ای تقریباً شلوغ، چهار برادر و دوخواهر و مادری خانه دار و پدری کارمند، در یک خانه سازمانی شرکت نفتی زندگی می‌کردیم. نوروزهای آبادان آن سال‌ها، حال و هوای قشم این روزها را داشت. میهمانان نوروزی‌اش معروف شده بودند به تهرانی‌ها. تهرانی ها با ماشین‌هاشان می‌آمدند و اغلب در چمن بلوار اصلی محله‌های شرکتی اطراق می‌کردند. یادم نمی‌آید چادر زده باشند. یادم نمی‌آید معطل طوفان و باران و باد و قطعی برق و کم آبی شده باشند. یادم می‌آید گاه و بی‌گاه دخترکانی، پسرانی به سن و سال من و خواهر برادرهایم می‌آمدند تا پشت حصار شمشاد گرفته باغ کوچک ما و آب سرد می‌خواستند. می‌خواستند بگذاریم بروند توالت. به دو برمی‌گشتند و با دختران و زنان و مردانی پدر مادر و برادر خواهرهاشان بازمی‌گشتند. نگاهشان می‌کردیم و می‌خندیدیم. سفید بودند. خوش لباس می‌پوشیدند. شاد بودند. می‌خندیدند و مودب و مرتب تشکر می‌کردند. صدای گرام‌های تپازشان از سرشب تا ساعت‌ها بعد بلند بود. خیابان که خالی از رفت و آمد ماشین‌ها می‌شد حلقه‌ای می‌ساختند و دست می‌زدند و چندتایی در وسط دایره، تهرانی می‌رقصیدند. با موهای بلند رها و پوست سفید و کفش‌های پاشنه‌دار و خنده‌های از ته دل.

 سه چهار روز مانده به سال تحویل، مدرسه‌ها تعطیل می شد و به سفارش پدرم روی سکوی سیمانی کوتاه پشت باغ می‌نشستم و بلوار فرح آباد را می پایئدم. از بالا که می‌رفت تا ایستگاه هفت و شاه آباد و از پایین که به کفیشه می‌رسید و از آن‌جا بهمنشیر و کواترها و میدان مجسمه را می‌گذراند تا به بازار برسد. مواظب می‌ماندم تا ماشین پخش نوشابه برسد. یک طرف نارنجی بطری‌های نارنجی و طرف دیگر شیشه‌های سیاه؛ فانتا و پپسی، درشیشه‌های کوچک سه ریالی و بزرگ پنج ریالی. به سرعت می‌رفتم تو و بابا، بابا، پدرم را صدا می‌زدم. دو جعبه فانتای کوچک و یک جعبه بزرگ. اولین شام یا نهار سال نو طعم پرتقال داشت.

نوشابه‌های بزرگ سهم میهمانان خیلی عزیز و همکاران پدرم بود. روسای او که با زن و بچه اشان می آمدند، آقای فاتحی با خانمش که لب‌های سرخ داشت و همیشه‌ی هرسال دامن می‌پوشید، پسرشان که با کفش ورزشی‌اش روی قالی پا می‌زد و چیزی می‌خواست، دخترشان صبا، یا سبا، که حالا زنی پنجاه و چندساله و یقیناْ همچنان زیباست و شنیده ام در کانادا زندگی می‌کند، با حرکات پرنده واری که گاه دامن پیرهن پف دار دخترانه اش را بالا می‌زد...

 شکلات و آجیل هم در پاکت‌های کاغذی چروک نخورده کنار دو سه جعبه گز و سوهان و نان کرمانشاهی در صندوق آهنی چیده می‌شد. صندوق آهنی، شبیه چمدانی، کنار خرت و پرت‌های دیگر در انبار گوشه حیاط قرارداشت. قفل آویزی نو در حلقه‌ی چفت صندوق می‌افتاد تا به وقت‌اش، هرگاه میهمانانی می‌رسیدند، توسط مادر گشوده شود. میهمان‌ها هنوز مشغول خداحافظی دم در بودند که با برادر بزرگترم باقیمانده نوشابه‌ها را سرمی‌کشیدیم و آجیل و شکلات در جیب می ریختیم و پیش از آن که مادرم سربرسد از در پشتی خانه بیرون می‌زدیم.

 جعبه ابزار و پیچ و مهره‌های پدرم هم در همان انبار کوچک بود. زیر میزی که رختخواب‌های اضافی را رویش چیده بودند. می‌دانستم قفل های نو دو و گاهی سه کلید دارند. می‌دانستم اگر... می‌دانستم داخل جعبه را اگر...

 دو روزی مانده بود به عید. خوش می‌گذشت. بیرون می‌زدم با جیب پر و در جایی دور از خانه شکلات به سق می‌چسباندم، پوست تخمه تف می‌کردم، فندق می‌شکستم با سنگ، پسته خندان می‌کردم با دندان...

 مادرم صدا کرد که بایستم. آمد و جلویم زانو زد. هیچ یادم نبود. هیچ فکر نمی‌کردم. چنگ زد و شلوارم را که شل تا زیر شکمم پایین رفته بود پایین‌تر کشید. عادت داشت لباسم را مرتب کند. عادت نداشتم شلوار دوخت دست خودش را بالا بکشم. از لج کِش، غر زد. پیرهنم را بالازد که زیری اش را پایین بکشد و مرتب کند. ناگهان سرش پرت شد عقب.

« این چیه؟ این چیه این‌جا ها؟»

ساده و بی خبر و آهسته پرسیدم: چی؟                                     

اشاره کرد و کلیدی را که با سنجاق قفلی به پیرهن زیرم، درست روی شکمم گیر داده بودم نشانم داد. دلنگ و دلنگ آویزان بود و تکان می‌خورد. همه چیز لو رفته بود.

« کلید صندوق شیرینی و آجیل هاست ها؟ »

چه می‌توانستم بگویم؟ چه گفتم؟ چه طور باید می‌گفتم؟

« بده من شکم گنده‌ی موش!»

خودم را از دستش رها کردم و از یک‌طرف، کدام طرف یادم نیست، بیرون زدم از خانه. چند ساعت بعد که برگشتم و کلید را بی سر و صدا روی تاقچه گذاشتم و دست و پا نشسته خودم را به اتاق آخری رساندم هیچ به رویم نیاورد. فقط خیلی جدی خواست بروم زیر شیر آب شط، دست و پایم را خوب بشویم. هیچ نپرسید چندبار در تاریکی انبار، کورمال کورمال کلید اضافی قفل صندوق را از جعبه ابزار پدرم برداشته ام و... و سر آخر به عقل بچگی‌ام رسیده آن را با سنجاقی به زیر پیرهن رکابی‌ام گیر بدهم که کارم راحت باشد. انگار نه انگار که...

 فانتا اما با کیک می‌چسبید. ردیف از پشت شیشه روی نوار نقاله خالی حرکت می‌کردند و به سرعت دور می‌زدند. همزمان صفحه بزرگی پایین می‌آمد و لوله های شفاف پلاستیکی با نازل‌های استیل بر دهانه بطری‌ها می نشست. ایستاده بودیم به تماشای کارخانه نوشابه سازی در جاده آبادان خرمشهر.

« خنک هستند بابا؟ »

« خنک حسابی! به خاطر گاز که داخل شیشه جمع می‌شود! »

« چه‌قدر فانتا بابا! »

در بزرگ آهنی باز شد و کامیون حمل نوشابه با تابلوی بزرگ زنی که می خندید و بطری نیمه پر نارنجی را نشان ما می‌داد بیرون آمد.

« کی عید می‌آد؟ »

عید آمد و تابستان نزدیک شد. روز اولی که پا در استخر گذاشتم، آخر خرداد بود. مدرسه‌ها تازه تعطیل شده بودند و پدرم توانسته بود کارت ورود به استخر کارمندی پارک آریا را برای خودش و ما بچه‌ها بگیرد. روز قبل از آن مادرم با عجله و از اضافه پارچه هایی که داشت برایمان شورت شنا دوخته بود و کش انداخته بود.

 یک ساعتی در استخر بچه ها بازی کردیم و به هم آب پاشیدیم. پدرم از دور مواظب ما بود. اشاره کرد. خودم را بالا کشیدم از کنار استخر کوچک و دوان دوان نزدش رفتم. خواست نگاه کنم به آن‌ها که از تخته فنر بالا و پایین می‌کردند و در آب استخر بزرگ شیرجه می‌زدند. وعده کیک و نوشابه کارساز بود. بالا رفتم و جلو آمدم و نگاه کردم به آب که پایین بود و اندکی موجی داشت و کمی هم تیره می‌زد. وقتی پایین پریدم و به آب رسیدم پوست سینه و شکمم آتش گرفت. شورتم پایین کشیده شد و در آب فرو رفتم. نمی دانستم به سوزش شکمم فکر کنم یا آبی که دنیا را پرکرده بود یا شورتم که داشت از پایم بیرون می‌رفت. دست هایی پیدایم کردند و از ته استخر بالا آوردند و از آب بیرون بردند.

 کیک و نوشابه، بعد از آن‌هم، بارها در بزنگاه‌های کودکی و نوجوانی‌ام ظاهر شد و نقش بازی کرد. هم از این روست شاید این که با وجود منع پزشک، حالا هم کاملاً دست نمی کشم از شیرینی.

« یکی فقط! یک خورده لطفاً. بیشتر لطفاً! کمی بیشتر لطفاً! » 

نوروز نزدیک است. این روزها را، زودتر از معمول بیدار می‌شوم و راه می‌افتم. بیشتر می‌مانم در دفتر و بیشتر وقت می‌گذارم برای کار. این روزها جزیره آماده می شود. در فکر آن همه مردم و ماشینی هستم که ممکن است...فکر اطراف هستم. فکر این همه آب، این همه طوفان، این همه باد و باران ناگهان... فکر کشتی هایی هستم که رو به هم شاخ و شانه می کشند.

نوه ام که هفت سالگی اش را تازه تمام کرده زنگ می‌زند. بابا بزرگ عباس را خلاصه کرده به « باس! »

« باس! شهربازی آن‌جا راه افتاد؟ »

« اوهوم! »

« می شه کلیدش را  بدی به من؟ فقط به من! »

« که با سنجاق بزنی به زیر پیرهن‌ات؟ »

« چی باباس؟ »

« هیچی بابا! یادم افتاد به... ولش کن شوخی کردم. »

« مامان می گه کشتی جنگی راست راستکی هم هست! »

« خب آره! »

« نشونم می‌دی؟ »

« وقتی بیای باشه... زودتر بیا فقط! »

...

یک هفته حال و هتفه آینده را به هر روی می گذرانیم. منتظریم اتفاقی بیفتد. یک اتفاق خوب و شیرین. شیرین‌تر از کیک و نوشابه‌ها. امسال آیا، نوروز باصفاتری داریم؟

 

*عنوان یادداشت از یکی از نویسنده‌های محبوبم: آصف سلطان‌زاده