بی مقدمه چینی زیاد دربارهی کم و کیف نقدنویسی و نحوه برخورد صاحبان اثر ( و از آن بیشتر طرفداران ایشان ) با کسانی ( از دیگران خبر ندارم اما در مورد خودم مفصل است ) که کار و کتاب ایشان را نمیپسندند و این نظر را جایی قلمی میکنند ( هر چهقدر هم که برای نظر خود دلایل به اصطلاح قوی و معنوی داشته باشند ) میخواهم جواب یک سئوال را بدهم.
این سئوالی است که خیلیها ( انصافاً خیلیها هم نه البته! ) میپرسند. میپرسند بیکاری واقعاً؟ چرا برای خودت دشمن میتراشی؟ نمیشود حرف نزنی؟ استعفرالله آسمان که به زمین نمیآید! تو هم یکی مثل خیلیهای دیگر! سرت را بینداز پایین و ماست خودت را بخور! اینکاری که میکنی فردا با خودت میکنندها! ناسلامتی ادعا داری نویسندهای! خودت خوشت میآید یکی بنشیند و از سر بدجنسی یا خوش جنسی حتی در باره کتابت چیز بد بنویسد و بدتر از آن بدهد یک جایی هم چاپاش کنند؟
فکرش را که میکنم میبینم پربیراه هم نمیگویند. منظورم احتمال خوش نیامدن خودم از نقد منفی در باره کتابم است. چون همین چندوقت پیش بود که مطلبی درباره کتاب یکی از همشهریهای خودم نوشتم و چاپ کردم. طفلک خود مظلومش هیچ نگفت و هیچ نکرد اما دور و اطرافیهایش که یک نفرشان از دوستان قدیمیتر منهم بود به کل رویشان را کردند آنطرف و یکسر قهر کردند؛ به قول معروف رفتند که رفتند.
از طرفی همین مطلب که در جنگی چاپ شد، یکی از دوستانم که نویسنده پرکار و پیشکسوتی است ( و خیلی معروف، درحد همان همشهری خودم و بیشتر حتی ) خواند و خوشش آمد. آنقدر که صراحتاً گفت ( چهقدرش تعارف بود گردن مبارک خودش! ) مطلب خیلی خُب بود و اگر من کارهای بودم یا کلاس تدریس داستاننویسی و نقد داشتم، حتماً به شاگردهایم تکلیف میکردم آن را بخوانند و رعایت کنند!
البته آنموقع خیلی بال درآوردم و پشت تلفن غشکردم برای خودم و قلم نازنینم و دلم هم قرصتر شد باز از این کارها بکنم ولی چندماه بعدش که یک مطلب دیگر در باره یک نویسنده معروف دیگر نوشتم و پیش از چاپ در محضر همین دوست اخیرم خواندم، انگار به شخص خودش گرفته باشد، ناگهان دادش رفت بالا و در حضور سه چهار پنج نفر نوقلم تر از خودم مستقیم گذاشت تو کاسه ام که: نقد نیست این! نقد میخواهی بنویسی باید بیایی اینجا بنشینی و...
حالا چرا؟ یک دلیلاش حتماً این بود که در اول یادداشت به نکتهای اشاره کرده بودم که احتمال میدهم در مورد او هم مصداق پیدا میکرد و خُب.... از آن به بعد با من سرسنگین شد و حالا آخر و عاقبت آن دوستیهامان چه بشود زیاد مشخص نیست!
شاید شما هم بپرسید خب چی پس؟ لالایی بلدی و خوابت نمیبرد؟ چه میخواهی بکنی؟ اینجاست که میخواهم جواب بدهم؛ در واقع توضیح.
من متولد آبادان هستم. تا بیست سالگی هم آنجا زندگی کردهام. بعداز آنهم تا چند سال ( تا سال آغاز جنگ ) مرتب میرفتم و میماندم. خانوادهام آنجا بودند. هرچند درسخوان و به قول آبادانیها « بچه کارمند خرخوان » بودم اما این دلیل نمیشد از بقیه کمتر شیطانی بکنم. بازهم به قول خودشان عین ملخ تنگ تنگو! آرام نداشتم. سر ظهر تو کوچه بودم. چشم مادرم و بخصوص پدرم را دور میدیدم پیاده راه میافتادم و با یکی دو تا مثل خودم میرفتم تا آنسر کواترها. ول میگشتم تو کوچههای شرکتی. این البته مال تابستانها بود. تابستانهای آبادان هم پنج شش ماه طول میکشید. از نصفههای اردیبهشت تا نصفهها و آخر مهر. کوچههای شرکتی را لین میگفتند. انگلیسیاش برخلاف تصور خیلیها Line به معنی خط نیست. بلکه Lane است. لینها دو ردیف دهتایی خانههای آجری رو بهروی هم بودند ( خوشبختانه هنوز هم کم و بیش هستند ) با فاصله چند متر. چند متر؟ راستش یادم نیست. یادم هست اولی و آخریها هر دو ردیف، خانهی کارمندی ( معمولاً سه اتاقی ) و بقیه که بین آنها بودند کارگری ( دو اتاقی ) بودند. یادم هست کف کوچه اسفالت بود. چون همیشه از سر تا ته آن را مسابقه دو میدادیم. یام هست بیشتر وقتها پابرهنه بودیم. بعضی وقتها، من که مثلاً بچه کارمند بودم ( خانهمان سر یکی از این کوچهها بود ) بابت همین پابرهنه رفتن توی کوچه حرف میشنیدم و حتی کتک میخوردم ولی ترکم نمیشد. هروقت عروسی بود، هرکدام از این خانهها اگر مراسم عروسی داشتند، به درخواست پدر عروس یا داماد که پرسنل شرکت نفت بود میآمدند و سر و ته لین را با لولههایی که Stage میگفتند ( همین داربست یا اسکافولد فعلی ) میبستند. در مواقع زمستان، گاهی چادر برزنتی هم میکشیدند به جای سقف و اینطوری یک سالن دراز روباز یا سرپوشیده تحویل عروس وداماد و همه همسایههاشان ( تا سه چهار خانه اینطرف و آنطرف و رو بهرویشان میدادند
اگر عروسی تو کوچه خودمان بود که هیچ. بالاخره خانه ما هم شریک بود. با خیال راحت میرفتیم و میآمدیم و دور از چشم پدر رقص شرقی توسط بانو فلان هم تماشا میکردیم. بگذریم که بعضی وقتها بانو تقلبی بود و مردی بود که لباس زنانه تنش کرده بودند. مطرب میزد و خوش میگذشت. خوردنی و نوشیدنی هم پیدا میشد. اما اگر عروسی توی یک کوچه دیگر بود اوضاع خیلی فرق میکرد. صداش میآمد و وسوسهاش به جانمان میافتاد اما خبری از تماشای رقص شرقی و نوای ویلن فلان و ضرب بهمان نبود. راهمان نمیدادند اصلاً. حالا اگر پدر یا مادر یا دایی و عمو و خاله و عمهای بودیم یک چیزی. میشد سر بیندازی پایین و از این در یا آن در Stage بخزی تو اما ما بچه بودیم. آدم حسابمان نمیکردند. تا چندمتری عروسی هم نمیتوانستیم بایستیم. بچههای همان کوچه میآمدند و ردمان میکردند. عین خودمان که با بقیه همین کار را میکردیم.
اما این تمام ماجرا نبود. برای ما نبود. برای ما که ولِک آبادانی بودیم، ملخ تنگ تنگو بودیم. تِیسهگردی میکردیم تو حَفار ( با تشدید ف به معنی کانال روباز فاضلاب پالایشگاه )، روزی سی دفعه مسابقه دو میدادیم با پای پتی. سر ظهرِ گرما حلقهی قفل پشت درِ خانههای چند کوچه آنطرفتر از لین خودمان را با سیم میبستیم و در فلزی خانه بینوایی را که احتمالاً با پسرش لج بودیم و زورمان بهش نمیرسید، هرچند که خسته و مرده توی خانهاش خوابیده بود، به سنگ و آجر میگرفتیم. میشنیدیم که از پشت در داد و هوار میکشد و فحش میدهد اما دست بر نمیداشتیم. تا وقتی صدای فحش دادنها میآمد ادامه میدادیم. دَرَنگ..!دَرَنگ..! به محضی که صدا قطع میشد، پا میگذاشتیم به فرار. به هم میگفتیم بچهها آمد! به تجربه میدانستیم که صاحبخانه دارد سعی میکند از روی دیوار خانهاش بپرد اینطرف که دیگر فحش نمیدهد. نبود. حتماً آرام نمینشستیم. عروسی باشد و ما غصه بخوریم؟ نه ولِک، نه!
این میشد که دور میشدیم. دور میشدیم از آنجا و میگشتیم کلی سنگ پیدا میکردیم. پرمیکردیم جیبهامان را و از جایی دور که پیدا نباشیم، همانوقت که ارکستر ساکت میشد و صدای خواننده نمیآمد، سنگها را پرت میکردیم تو عروسی. وسط سالن عروس و داماد. کار نداشتیم به کی میخورد سر کی میشکند. میانداختیم و جیبهامان را خالی میکردیم. بعد هم مینشستیم یک گوشه توی تاریکی، یعنی خبر نداریم. چیزی نمیگذشت که دوسه نفری آدم بزرگ پیدا میشدند. میدیدند و با دو چرخه یا پیاده، میدویدند طرفمان. دنبال ما! آنهم رو اسفالت! پخش میشدیم تو لینها و هرکدام یک طرفی میرفتیم. دوچرخه که هیچ، موتور اسپکتور حراست پالایشگاه هم به گردمان نمیرسید. ول میکردند و میرفتند. دوباره جمع میشدیم و باز سنگ. سنگ پشت سنگ. ایندفعه از یکطرف دیگر. یک جای دیگر مینشستیم و گاو گوساله فنگل پنیر بازی میکردیم تا دوچرخه سوارها، با نیروهای پیاده کمکی پیدا شان بشود. این حمله و گریز از اول عروسی شروع میشد و گاهی دو سه ساعتی ادامه داشت. آنها که تجربه بیشتری داشتند همان اول میگشتند و اگر امثال ما دور و بر عروسی شان بودند خرشان میکردند. یک کاری میکردند دلمان خوش باشد. شام و میوه نه اما میبردندمان یک گوشه مجلس مینشاندند که بتوانیم خوب تماشا کنیم. گوش کنیم به صدای ساز و آواز و برویم تو نخ آنکه میرقصید. بقیه اما مجبور میشدند چندتایی سر و کلهی زخمی بدهند و آخرش هم تسلیم بشوند. نماینده میفرستادند. این دفعه پیرمرد موسفیدی سوار دوچرخه میآمد و میدانستیم یک جورهایی پیروز شدهایم. نتیجه این میشد که میرفت و یک سبد پر میکرد میوه و شام عروسی. عاشق کیک و نوشابه بودیم. فانتا و کانادادرای خیلی میچسبید. تو شرجی و گرما بیشتر. میخوردیم و شیشه خالیهایش را میدادیم میبرد. عین بچه آدم. حالا دیگر میرفتیم لین خودمان و گاو گوساله فنگل پنیرمان را بازی میکردیم و از دور میشنیدیم یکی لِبِ کارون میخواند و حدس میزدیم یکی دیگر، مرد یا زن یا مرد در لباس زن، دارد سرشانههایش را میلرزاند اما سرمان به بازی خودمان گرم بود؛ هرچه هم که بچه بودیم و زود به زود گرسنه مان میشد.
حالا باز هم میپرسید چرا به این و آن گیر میدهم؟ چرا نمینشینم در اینجایی که هستم، در این لین خودم، و بازی خودم را نمیکنم؟ قناعت نمیکنم به پابرهنه رفتن از این ور کوچه ( حتی اسفالت! ) به آن ور و سنگ میاندازم توی عروسیهای هرجا که شد؟
جوابام همین است. راست میگویم. چیزی عوض نشده. عوض شده؟ واقعاً فرق کرده؟ گمان نکنم. هنوز و همچنان از بزن و بکوب و برقص و بخور و بریز خوشم میآید. فقط قیافه این مجلسها با آنموقع عوض شده. به جای کیک و فانتا و شام و میوه به چیزهای دیگری دلم را خوش میکنم. چشمم دنبال سینما و تئاتر و کتاب و روزنامه است. هنوز کیف میکنم تو کتابفروشیها و نوار فروشیها تاب بخورم و به آدمهای روی صحنه نمایش خیره شوم. هنوز از شنیدن یک موسیقی و یک ترانه خوب دلم میلرزد و میخ میشوم درجا. ولی بدجوری دستم کوتاه است. میبینم هنوز هرچه هست توی همان لین عروسیهای آنجاست. گاهی باد صداها را میآورد. صداهای لب کارون. هنوز روزنامه با حداقل هفت هشت ساعت تاخیر به اینجا میرسد. هنوز مجله قحطی است. هنوز برای کتاب، هرکتابی که باشد، باید دم این و آن را ببینی، خواهش کنی بروند بخرند و برایت بفرستند. آنوقت فردا یا پس فردایش بروی و... اگر... اگر،... یاد منوچهرآتشی بهخیر...، اگر در این فاصله کورش سوی بابل عنان نگردانده باشد!
بهش میگویند پایتخت اقتصادی ایران. مینویسند الماس و برلیان و فیروزه. ولی یک کتابفروشی ندارد.
همین دو هفته پیش که شماره تازهی زندهرود درآمده بود با چندین و چند بار تلفن خبر شدم و خواستم مثلاً داغِ داغ به دستم برسد. از پسرم خواستم برود دفتر زندهرود و با جناب نبوی نژاد هم هماهنگ کردم لطف کند بدهد دست او. همینطور شد. اما تا پسرم وقت کند و برود ترمینال و بفرستد برای من دو سه روز دیگر وقت برد. بالاخره فرستاد. سه هزار تومان داد برای ارسال یک جلد زندهرود. یک کتاب دویست و پنجاه صفحهای. یک روز بعدش، صبح زود ( از بس که مشتاق بودم مطلب چاپ شده خودم را ببینم! ) رفتم از گاراژ مربوطه تحویل بگیرم پانصد تومان هم بابت انبارداری پرداخت کردم. سه هزار و پانصد تومان، غیر از کرایههای دیگر و معطلیهای خودم در اینجا و یکی دیگر در اصفهان، دادم که زنده رود دو هزار و پانصدتومنی بدستم برسد. آن هم منکه راه و چاهش را خوب بلد بودم. دلم میسوزد که از اینهمه وقت و پول حداکثر همان دو هزار و پانصدتومن، با اگر و اماهای زیاد، گیر خود زندهرود میآید.
میدانم خواهید گفت حالا مگر آنجا چه خبراست؟ یا: تهران واصفهان و شیراز حلوا پخش نمیکنند که! میگویم بله! اما همینکه هست. همین کم و کلی که بقیه در آنجاها دارند و امثال من از آن محرومیم.
این است که به خودم حق میدهم حق خودم و امثال خودم را بخواهم. حق میدهم گاهی سنگی بیندازم. نه از آن آجرهای شرکتی، از این ریگهای گرد و صیقلی که تو ساحل اینجا زیاد پیدا میشود! خیلی وقت از آن دوران بچگی و آبادان و لین و پای پتی گذشته اما گاهی ریگ انداختن توی عروسیهای آنجا حال میدهد. شاید باعث بشود... شاید اگر کیک و نوشابه و شام و میوه گیرم نیاید ( که تا به حالش هم نیامده! ) این امکان هست آنکه دارد پشت میکروفن میخواند و صدایش را از دور میشنوم و بقیه که دارند دست میزنند و با خنده و شادی جواب خواندنش را میدهند به فکر بیفتند از همین فرصتهای اندکشان بهتر و بیشتر استفاده کنند. شاید البته... به هرحال تا ریگی نخورده جلوی پایشان!
حالا اگر بپرسید اینها چی هستند؟ بله همینها! همین گرد و صاف و سفیدها، بهتان میگویم. اینها چیزند... یک مشت خرده ریگاند. همان به اصطلاح گاو گوساله فنگل پنیرند. قلوه سنگهای کوچکی هستند که دخترهای آبادانی، خواهرهایم و دوستها و هم سن و سالهای آنموقعشان، باهاشان یک قل دو قل بازی میکردند. گذاشتهام تو جیب بچگیهایم. کار دارم. باید چشم و گوشم باز باشد. شما هم اهلاش هستید چندتایی برای خودتان بردارید و همراه من بیایید. میرویم کوچههای دور و اطراف؛ سر میکشیم همهجا. با بدجنسی نه اما بیتعارف. همهجا میرویم. هرجا که خبر شدیم چندتا میزنند، چندتا میخوانند و شاید چندتایی هم میرقصند!
و باز اگر حالا، همین حالا که چند ساعتی از نوشتن جملات مقاله بالا میگذرد و تو بعدالتحریرم. اگر همین حالا که فرصت شده بازهم بیشتر فکرکنم، دوباره بپرسید، مجبورم یکبار دیگر سعی کنم. سعی کنم خودم هم بفهمم. بفهمم چهقدر به خودم راست میگویم؟ چه قدر منصف هستم؟ چه قدر، واقعاً، چهقدر حق دارم سنگ، حتی خیلی کوچک، بردارم و بروم دور بایستم و پرتاب کنم تو عروسیهای این و آن؟
راستش چهقدرش را نمیدانم اما مطمئنم حق دارم. مطمئنم باز هم این کار را میکنم. به نظرم باز هم این کار را بکنم. ریگ های کوچک هم چندتایی پیدا میشود اینجا!!
احترام آن عزیز.
اکنون که چند ماه از برگزاری دوره نهم جایزه بنیاد گلشیری، ضمن تحمل همهی سختیهایی که میدانیم، گذشته، گفتن بعضی حرفها و گلایههای کوچک، نمیتواند و نباید به عنوان حرکتی در تضعیف اصل و اساس جایزه دادن و جایزه بردن و ... آنهم در خصوص جایزه معتبر بنیاد گلشیری تلقی شود که امیدوارم نشود. اما شاید این حرفها را میشد جور دیگری، جوری که من بلد نبودهام حتماً، زد. اگر این طور است پیشاپیش از هیات محترم داوران و سایر برگزار کنندگان جایزه مذکور پوزش میطلبم. اما شاید واقعاً بهتر باشد هرکس به زبانی که بلد است حرف بزند. طوریکه خودش حس میکند دوستانه هم هست. همانطور که در وقت داستاننویسی همه اجزای داستان، کارآکترهای خوب و بدش را دوست دارد. همانطور که خود را به آنها و آنها را متعلق به خود میداند.
اگر سکهای را بالا پرتاب کنیم، احتمال آنکه با روی شیر به زمین بنشیند چند درصد است؟
بچه که بودم و گاهی شیر یا خط ( آنموقعها انگار سکهها دو رو بیشتر نداشتند! ) بازی میکردم احتمال پاسخ درست به این سئوال کاملاً مشخص به نظر میرسید: پنجاه درصد. به عبارتی شانس هرطرف سکه یک از دو بود. بعدها که بزرگتر شدم یاد گرفتم حالت دیگری هم ممکن است اتفاق بیفتد: این که سکه روی پهلوی خودش قرار بگیرد. در این صورت نه شیر است و نه خط، و به تعبیر خوشبینانه هم شیراست و هم خط. درست است که چنین حالتی کمتر و شاید خیلی کم و اصلاً کمِکم اتفاق بیفتد اما در مدل ریاضی نمیشود آنرا نادیده گرفت و در شرایط فرضی ( که همه گزینهها شانس مساوی دارند ) احتمال روی شیر سکه ...33/33 درصد است. حتماً میپرسید مگر قرار است با همین دقت و انصاف به این بحث! ادامه بدهیم؟ واگر بگویم بله، شاید، خواهید گفت چه حوصلهای دارید شما! در آنصورت من هم خواهم گفت حق با شماست و شاید هم اعتراف کنم که راستش فعلاً کار مهمتری ندارم انجام بدهم!
بعدترکه درس آمار و احتمالات را میگذراندم یاد گرفتم احتمال شیر نشستن سکه در هر پرتاب به بالا از این هم کمتر است. چرا که در هر پرتاب ممکن است سکه از محل آزمایش خارج شود. مثلاً گم شود. یا جایی بیفتد که نتوان رفت و دید و نتیجه را اعلام کرد. مثل بالای بام یک ساختمان ( مثلاً ساختمانی که یک بنیاد فرهنگی در آن قرار دارد! ) که بیشتر توضیح خواهم داد.
حالا اگر بگویید بابا این دیگر مو از ماست بیرون کشیدن و مته به خشخاش گذاشتن است قبول میکنم. اگر بگویید احتمال این حالت نزدیک به صفر است قبول دارم. اگر بگویید گفتن این حرفها و بخصوص نوشتن آنها و از همه بیشتر خواندن آنها حوصله زیاد میخواهد که در این روزگار نایاب است باز هم قبول میکنم. اما اگر بپرسید چرا نمیروی یک گوشه بنشینی و مثل بیشتر موارد ماستات را بخوری میگویم آخر ناسلامتی داشتم از یک مدل ریاضی حرف میزدم. در مدل ریاضی هم عدالت و انصاف حرف اول را میزند. آدمها نیستند که هر طور دلشان خواست یا زبانشان گشت حرف بزنند. دو دو تا چهار تا است. فرض میشود و وقتی فرض میشود طبق فرض عمل میشود. این یعنی شانس مساوی برای هر یک از چهار حالت فرود سکه فرضی. شیر، خط، لبه، خارج شدن از محیط آزمایش. میگویم به عنوان یک اصل کلی لایتغیر باید صد را بخواهیم تا امیدوار باشیم روزی نود پیش ما باشد.
از احوال دوکتاب سراغ میدهم. به دلایلی مجبورم با حروف کد گذاری کنم. امیدوارم سعی نکنید اسم کتابها را پیدا کنید. کتاب A که در سال 86 و کتاب B که در سال 88 چاپ و منتشر شدهاند و هر دو تصادفاً مجموعه داستاناند و به قلم یک نویسنده. حالا شیر یا خط؟ بهتر است باور کنیم که احتمالات دیگر کمتر از این دو نیستند. ببینید لطفاً:
کتاب A به عنوان یکی از پنج کاندیدای جایزه گلشیری معرفی میشود. چهارکتاب دیگر معرفی شده نیز در رقابتی نزدیک با آن حضور دارند. ناگهان داوران نهایی محترم یادشان میافتد که میشود برای سوزاندن دل همسایه بچه خود را کتک زد! بنابراین با وجود اعلام اولیه نام پنج کتاب بیانیه صادر میکنند که هیچ کتاب خوبی که ارزش جایزه دادن داشته باشد در سال 86 در نیامده. این را کِی میگویند؟ در آخرین روزهای سال 87. در آخرین روزهای سال 87 در باره وضعیت ابتدا تا انتهای سال 86 قضاوت میکنند! نکته بسیار مهمیاست؛ آنهم بعد از چند بار نشست و مشورت و بیانیه و...
به جای آنکه بگویند آقایان و خانمهای نویسنده فلک زده دستتان درد نکند توانستهاید حداقل یکی دو سال زودتر از ما داوران وضعیت فشار و محدودیت را متوجه بشوید و همهی زور و هنر و استعدادتان را جمع کنید شاید راهی برای نجات کتاب داستانهایتان بیابید.
آن داستان معروف عزیز نسین را که عنوانش انگار کنکره پزشکی بود یادتان هست؟ همه پزشکان برجسته و جراحان درجه یک دنیا جمع شده بودند و از کارهای مهمشان در سال گذشته تعریف میکردند. از عمل پیوند گردن قطع شده در تصادف و دست بریده و پای له شده و... و قرار بود به مهمترین عمل جراحی انجام شده جایزه داده شود. سر آخر یک پزشک عمومی پیر از یک شهرستان کوچک برنده جایزه اول شد. وقتی توضیح داده بود در سال گذشته یک عمل برداشتن لوزه انجام داده نخست همه به او خندیده بودند که با چه جرات و انتظاری به کنگره آمدهاست. اما بعداً معلوم شده بود دکتر بدبخت این عمل را در ترکیه انجام داده و بیمار هم یک خبرنگار یا نویسندهای چیزی بوده. بقیهاش را یادتان میآید حتماً. آها! خودش است. همان داستان را میگویم. همآنکه مریض اجازه نداشته دهانش را باز کند! بنابراین دکتر مجبور شده...
حالا برگردیم به موضوع اصلی. چندتایی از پزشکان عمومی پیر، ببخشید داستان کوتاه نویسان جوان اعتراضهایی کردند. بعضی داواران محترم نیز جداگانه نظر خودشان را در جاهای دیگر ابراز کردند. اما در هرحال احترام بنیاد و بیانیه هیات محترم داوران نهایی را نگاه داشتند و به هرصورت گذاشتند ببینند سال دیگر چه خواهد شد. برای خود من این سئوال مطرح بود که با چنان موضع گیری، چه توجیهی خواهند آورد این دوستان هیات داوری؟ نکته ظریفی که این دوستان از آن غفلت کرده بودند این بود که سال آینده باید آثار سال 87 یعنی همین امسالی که درش بودند را داوری کنند و اگر بکنند دیگر نمیتوانند بگویند هرسال دارد فشار بر نویسندگان و هنرمندان بیشتر میشود و محدوده تنگتر. میتوانستند؟ شاید هم میخواستند بگویند نویسندگان امسال بالاخره راه انجام ساده عمل برداشتن لوزه بدون باز کردن دهان مریض را پیدا کردهاند!
اما انگار دوستان باهوشتراز این حرفها بودند. یک باره از کیفیت رفتند سراغ کمیت. یک باره از تعداد گفتند. بنابراین قرار شد بگذارند دوسال به دوسال جایزه را برگزارکنند. یعنی باریکه جوی آب را میبندیم تا سد پرشود! بعد میرویم درش شنا میکنیم و ماهی میگیریم!!
حتی از فکر کردن به این بی انصافی دلم به درد میآید. بی انصافی در حق هر پنج کتابی که بالا آمده بودند. بی انصافی در حق مهدی ربی با داستان جذاب مسیحاش در یک گوشه دنج سمت چپ. در حق بهروژ آکرهای با داستان اول کتاب در همین حوالیاش که اسماش یادم نمانده اما یادم هست آن تلفن عمومی و پارک و زن و پسر را چهطور در خاطرم ابدی کرد؛ آن پشت در ایستادن راوی داستان دومش و از لای شکاف مخصوص نامهها با دخترش حرف زدن و شعر خواندن برایش را که بخوابد. مقایسه میکنم آنها را با ... مقایسه میکنم و فکر میکنم این شاید از آن احترام عمیقی است که به خود آن عزیز داشته و دارم؛ همینکه این طور از غصه سهم میبرم. یادم به آن شعر معروف میافتد... چون نیک نظر کرد، گفتا زکه نالیم؟
سرنوشت کتاب B از همین حالا غم انگیزتر به نظر میآید. این کتاب در فروردین سال 88 در آمد. سعی شده بود به نمایشگاه برسد.
به هرحال قرار شد سال 88 مجموعه داستانها بررسی شوند و 89 رمانها. طبیعی بود که مجموعه داستانهای فقط چاپ 87 بررسی شوند. بنابراین به روال تعیین شده کتابB که تصادفاً در ابتدای سال 88 در آمده بود نه در سال 89 که در سال 90 و اگر روال همین باشد اواخر سال 90 در بوته آزمایش قرار خواهد گرفت. کتابها همین حالا هم با وضعیت موجود نشر اغلب یک هفته نشده از خاطر میروند چه برسد به دوسال دیگر!
تمام شد؟ همین؟
تمام نشد. دارم نگاه میکنم به این تیری که رها شده و به پر خودمان که در آن است. دارم نگاه میکنم به سکه یک کتاب که پرتاب شده و از حالا افتاده روی پشت بام. چهطور؟ اجازه بدهید برگردم به چند ماه پیش. به وقتی که فهرست مجموعه داستانهای قابل بررسی امسال در سایت بنیاد در آمد. هنوز دارم از وضعیت کتاب B میگویم.
درست حدس زدید. این کتاب هم، البته با یک اشتباه تایپی در عنوانش، اشتباهی که عنوانش را به نحو بدی معنای پرتی میداد، اشتباهی که خودش جفایی بود به کتاب، جزء فهرست آمده بود. ایمیلی به بنیاد زدم و از دوستان خواهش کردم به دلیل مشخص، تاریخ چاپ کتاب، آنرا از لیست حذف کنند. قول دادند. نکردند. از طریق دوستانی پیغام دادم. رسید یا نرسید، نکردند. مجددا ایمیلی فرستادم و تاکیدم این جفا به کتاب B است. وقتی قرار نیست کتاب خوانده و داوری شود چرا اسمش باید در فهرست باشد. دوسال دیگر، اگر همین دیوار و سقف برقرار باشد، وقتی بخواهید نام کتاب را در فهرست تان بیاورید باید کلی توضیح اضافی بدهید. گفتند اشتباه از مسئول سایت بوده. گفتند به او تذکر دادهاند اما سرشان به خاطر اوضاع این روزها خیلی شلوغ بوده. گفتند و خواستند بگویند بالاخره به نوعی حق دارند کوتاهی یا اشتباه کنند. اما بازهم حذف نکردند. گذاشتند تا داواران مرحله اول نام پنج کتاب کاندید را اعلام کنند. طی نامهای به سرکار خانم طاهری از ایشان خواستم لطفاً خودشان شخصاً رسیدگی کنند. نوشتم این مثل آش نخوردهاست و دهان سوخته. باید میپرسیدم سکه این کتاب کو؟ باید میخواستم اجازه بدهند نویسنده برود روی بام بنیاد و دنبال سکه اش بگردد. بالاخره پاسخی آمد که نام کتاب از فهرست در آمده و قول هم داده شد در فرصت مناسب اطلاع رسانی شود. فرصت مناسب! خب بله البته این یعنی قبول که اشتباهی اتفاق افتاده است. اما کارهای مهم تری هست.
حالا اگر اجازه باشد سئوال میکنم وقتی رفع مشکلی به این سادگی و روشنی چنین روند کند و مبهمی دارد به مسائل جدیتر و اساسی چگونه رسیدگی میشود و پاسخها چه اعتباری دارند؟
همین؟
باز هم هست و این وقتی بود که در آستانه سال جدید، با آنهمه غصههایی که حال همهمان را بد کرده بود، نتیجه عجیب نهایی را دیدم. راستش عجیب بود چون خیلی زود یاد حرف آن آقای چینی مرحوم چاق چشم بادامی ( چینیها همه چیزشان هم بد نیست! ) افتادم. همآنکه زیر پرچم سرخش ایستاد و گفت: هرکس زیادی روی پای چپاش بایستد از طرف راستش زمین میخورد!
طرف راست آقایان هیات محترم داوران نهایی جایزه امسال چی بود؟ این که دو تا دو تا کتابها را برنده اعلام کنند. اعلام کردند. شما هم شنیدهاید طرف آنقدر گرسنگی کشیده بود وقتی به سفره رسید دو لپی شروع کرد به لنباندن هر چه دم دستاش رسید؟ راستش حق دارید نشنیده باشید. چون از خودم در آوردم! از بس دو باره دلم به درد آمد از این همه بی انصافی.
میپرسم این یعنی چه؟ آنجا چه خبر است مگر؟ ببخشیدها اما این تصمیمها را کی میگیرد؟ از چی حمایت میکنید لطفاً؟ چی را کنار چی میگذارید؟ چرا این کتاب را با آن دیگری به زور توی یک اتاق میکنید؟ به حکم سلیقه؟ سلیقه یعنی چه؟ سال گذشته به هیچ یک از پنج کاندیدا جایزه ندادید، ندادیدکه ندادید. امسال چرا حاتم بخشی میکنید؟ به حرف طرف چینی عنایت دارید؟ نکند تندیسهای پارسال که سفارش داده بودید بسازند جاتان را تنگ کرده بود یا نگران بودید توی دود و دم تهران فاسد بشوند؟
جایزه به دو کتاب دادن یعنی چه؟ یعنی آن شرایطی که طی بیانیه تان کلی در بارهاش توضیح دادید برطرف شده و درست و حسابی هم برطرف شده؟ آنقدر که بین کتابهای خوب و خوبتر نمیتوانید انتخاب کنید؟ افتخار آن یکی شیر بودن را نصف کردید یا آب ریختید در این یکی شیر که به هرکسی یک لیوان برسد؟ سال دیگر چه خواهید کرد؟ کِی قرار است بنشینید و بشمارید و حساب کنید چند تا کتاب رمان در آمده و به چند تاشان باید جایزه داد و سرجمع چهقدر آب لازم میشود؟
بازهم ببخشید لطفاْ!
پیاده شد
و پیشاپیش سایهام
از پلههای خیس
بالا رفت.
قایق
طناب گشود.
( تمام شب
گونه برتابستان چسبانده بود
بر آبشار چراغها
که از رو بهرو میآمد
و در جادههای پشتسر میریخت؛
بی تابلویی
در تاریکی... )
برگشت
و پیشاپیش سایهام
از پلههای خیس
پایین رفت
با قایقی که گم میشد
در آبهای پریشان و
باد پاییزی.
صندلی رو بهرو داستان کوتاه خوبی است از خانم سودابه اشرفی ( نویسنده رمان تقدیر شدهی ماهیها در شب میخوابند و مجموعه داستان فردا میبینمت ). باز خوانی یادداشتی که چندسال پیش بر این داستان نوشتم و همان موقع در مجلهی هفت درآمد به این جهت که خود داستان در دسترس نبود احتمالاْ در اینجاو به همراه متن داستان میتواند برای بعضی علاقمندان به ادبیات داستانی به اصطلاح مفید فایدههایی باشد. امیدوارم. برای انتشار داستان در این صفحه از نویسنده محترم کسب اجازه شده است.
اینروزها دیگر چند ساعت بیشتر نور نداریم. آن چند ساعت را هم در داخل ساختمانها سر کارهایمان هستیم.
پشت پنجرهی آشپزخانه تاریک است و برف شدیدی میبارد-- روی همان چند ساختمان بلند مسکونی که مثل همیشه با تعدادی پنجرهی روشن و خاموش نشستهاند در سکوتی که ما آنرا برای یک زندگی شهری "بی نظیر" میخوانیم-- روی همان تنها درخت تنومند و بلند وسط میدان که حتا در همان تابستانهای کوتاه هم پرندگان زیادی روی شاخ و برگهای منظمش آشیان نمیکنند.
همسرم تابستانها سرش را از پنجره به تماشای درخت بیرون میبرد و بعد به طرف من برمیگردد و میگوید"نکند آنقدر بزرگ شود که خانهمان را بگیرد"، تا من به او بگویم که نترسد این اتفاق نمیافتد، پیش از آنکه حتا احتمالش پیش بیاید سر موقع هرسش خواهند کرد.
چهار صندلی چوبی آشپزخانهمان چندان راحت نیستند. با این حال او دوست دارد یکی دو ساعتی روی یکی از آنها بنشیند و نفسی از روی راحتی بکشد. این عادت همیشگیاش است. سالهاست هر روز که از سر کار میآید قبل از هرچیز چای درست میکند. استکانی برای خودش میریزد و مینشیند روی اولین صندلی—اما نه آن صندلیای که درست کنار پنجره قرار دارد. به عقب تکیه میدهد و پاهایش را میگذارد بالا، روی میز، و به من هم اشاره میکند که بنشینم. او با این کارش ناخودآگاه جای مرا نیز تعیین کردهاست. روی صندلی روبرو.
امشب خیلی خستهاست. وقتی خیلی خستهاست ترکیب چیزی که در چشمهای سیاهش موج میزند با خطوط دور آنها یک جور غم و بیزاریست. همیشه بعد از ساعتهای طولانی کار، وقتی که به خانه باز میگردیم و او با لبخند بغلم میکند، از دیدن این ترکیب یکه میخورم. ساعتی که میگذرد، بعد از یکی دو استکان چای و مدتی که از دراز کردن پاهایش روی میز میگذرد خطوط، کم عمق تر میشوند و کم کم آن چیز از بین میرود.
میپرسم "گرسنهای؟" میگوید "هنوز نه. صدای سکوت غالب میشود. میگویم چه "سکوتی! مثل همیشه میگوید "انگار همهاشان مردهاند! آنجا اقلن آدم صدای برف پاروکنها را میشنید. صدای همهمهی مردمی که شبها روی پشت بامها برف پارو میکردند و... مثل همیشه حرفش را تمام نمیکند و میگوید" بی خیال بابا! مثل همیشه ادای برف پاروکنها را برایش در میآورم و میخوانم: برف پارو مِیکِنم! آی برف پارو مِیکنِم! و او مثل همیشه قاه قاه میخندد و به انگلیسی میگوید Well done
میپرسد "مگر تو گرسنهای؟" میگویم "نه. چشمم بیرون به پاروها وآدمهاست و به پژواک صداشان. میگوید "امشب نوبت من است. من شام درست میکنم. نگاهم را از پاروها بر میدارم و به او خیره میشوم. به او خیره میشوم. به او خیره میشوم. به او خیره میشوم-- مستقیم به چشمهای سیاهش و خطوطی که کمکم، کمعمق میشوند. میپرسم "کار چطور بود؟" جواب میدهد "مثل همیشه. و ادای "زویی" را در میآورد که وقتی هر روز صبح کارمندانش به او میگویند “Good Morning!”دهانش را کج میکند و میگوید “Oh ya? What is good about it?!” زویی رییسش است. از من میپرسد "تو چی؟" یعنی کار تو چطور بود. جوابش را نمیدهم به آن ترکیب در چشمهایش خیره میشوم. خیره میشوم. خیره میشوم- مستقیم به چشمهای سیاهش- خیره میشوم. ناگهان فکر برف و همهمهی آدمها و خندهی او به وجدم میآورد. یک دفعه به کلهام میزند که پاهایش را ماساژ بدهم. هزگز قبلن این کار را نکرده ام.
صندلیام را از پشت میز بیرون میکشم و نزدیک صندلی او در امتداد پاهایش میگذارم. به اطرافم نگاه میکنم. میپرسد "چیزی میخواهی عزیزم؟" فکر میکنم بروم از دستشویی قوطی کرم را بیاورم. نمیروم. چشمم میافتد به بطری روغن زیتون کنار اجاق. میروم به طرف آن. میگوید "گفتم که نوبت من است شام درست کنم. جوابش را نمیدهم. نزدیک است روغن از کف دستم شره کند. به موقع خودم را دوباره به او میرسانم و دستم را نزدیک پایش نگه میدارم تا روغن روی آن چکه کند. مینشینم روی صندلیام و پای چپش را بلند میکنم. مقاومت میکند. میگویم رها کن. نگاه گیج و خستهاش روی دستانم میچرخد. سعی میکند اما پاهایش هنوز سنگیناند. پای چپش را میگذارم روی زانوی راستم. انگشتانش را در کف دستم میگیرم و پایش را دور دایرهای میچرخانم. میگویم رها کن. هنوز گیچ نگاهم میکند. پایش از مچ و به نرمی، میچرخد و شل میشود. میگوید "نه. سرم را تکان میدهم که یعنی آره. کم کم مقاومتش از دست میرود و وزن پایش روی پایم میافتد. استخوانهای کوچک انگشتان پاهایش به نرمی زیر انگشتانم میلغزند و نگاهش روی انگشتانم.
هنوز برف در تاریکی میبارد. رنگ طلایی کنیاک را دهها بار در گیلاسهایمان چرخاندهایم و به هم گوش دادهایم. ساعت را نگاه میکنم شب خیلی وقت است که از نیمه گذشته. قرار بوده فقط یک گیلاس بخوریم. بطری خالی روی میز است. نه او شام درست کردهاست نه من. تقریبا تمامی چراغهای ساختمانهای دور میدان خاموشند. میز را به همان شکل رها میکنیم. آخرین جرعه گیلاسمان را سرمیکشیم. چراغ آشپزخانه را خاموش نمیکنیم و به اتاق میرویم.
به اعتراض میگوید "همسایهها را بیدار کردی! میگویم "بیدارند، نگاه کن، دارد صبح میشود! از پشت پنجرهی اتاق خوابمان چراغهای پشت پنجرههای دیگر یکی یکی روشن میشوند. برف و سکوت بی نظیر. باید برویم سر کار.
همسایهی روبرو در آپارتمانش را قفل میکند که برود سر کار. بی اینکه به طرف ما بچرخد میگوید “Good Morning!”میگوییم “Hello!” و لبخند میزنیم. همسایه مثل هر روز راه پلهها را پایین میرود و ما مثل هر روز منتظر آسانسور میشویم. من و همسرم هر دو باید قطار ساعت هشت را بگیریم. در آسانسور با هم حرف نمیزنیم. از در خروجی بیرون میرویم و چترهایمان را باز میکنیم و به طرف ایستگاه میرویم. در قطار دو صندلی روبروی هم پیدا میکنیم و مینشینیم.
31 اکتبر 2005
Soudabeh Ashrafi
و اینهم آن یادداشت با عنوان شبی از شبها:
داستان کوتاه صندلی رو بهرو در کمتر از 1200 کلمه چند ساعت از زندگی زوج ایرانی جوان مهاجری را تصویرمیکند که درآپارتمان کوچکی در یک فضای کاملاً شهری در غرب ( شاید آمریکا ) زندگی میکنند. دو شخصیت اصلی داستان، راوی و همسرش، دو چهره تا حدودی متفاوت از این نوع زندگی ارائه میدهند. مرد، هنوز هم، تابستانها که سرش را از پنجره به تماشای تکدرخت وسط میدان بیرون میکند، نگران ناپایداری امنیتیست که به قراری ناگفته باید در آنجا میداشته و مثل همیشههایی که بیرون برف میبارد و صدای برفپاروکنها را نمیشنود دچار غم و اندوه دوری از وطنش میشود. گاهی احساس غبن میکند که به غربت آمدهاست و برای آن شلوغی و سر و صداها دلتنگ میشود. چنین به نظر میآید که هنوز پلهای پشت سرش را دارد. زن که به نظر میرسد این دورهها را گذرانده و نگاهش به پشت سراصلاً ازدلتنگی نیست و شاید بهارامش و امنیت دلخواه خود رسیدهاست همواره سعی دارد به همسرش نیز دلداری بدهد و کمک کند او نیز ازاین بحرانهای کوچک روزمرهای بگذرد و به سطح بالاتری برسد. به سطح همسری دستکم برابر با او. آدمی که بتواند رو بهروی او بنشیند. ساعتها حرف بزند و به حرفهایش گوش بسپارد و بعد... چنین است که میبینیم زن با هوشیاری و نشاط بیپایان حفرههای ناگهانی روح و جسم مرد را چه خوب پرمیکند. تصاویری کهاشرفی در اینگونه لحظات ارائه میکند وجه مادرانه زن را برجستهتر میسازد. شاید زن درجایی دیگر و زندگی دیگری مادر بودهاست. اکنون و در زمان داستان، زمستاناست. روزهای کوتاه، بی نور و در سکوتی کهانرا برای یک زندگی شهری "بی نظیر" میدانند سپری میشوند. مرد از سرکار میآید. بعضی روزها آنقدر خستهاست که ترکیب چیزی که در چشمهای سیاهش موج میزند با خطوط دور آنها یکجور غم و بیزاریست. امروز هم از آنروزهای خستگی شدید و چشمهای غمگرفته و بیزار اوست. زن میداند که ساعتی بعد، بعداز یکی دو استکان چای و دراز کردن پاها به روی میز، این خطوط خستگی و بیزاری کم عمقترمیشوند و آن چیز نیزکمکم از بین میرود. زن این عادت مرد را در طول سالها زندگی با او شناختهاست و این یعنی با آن ساختهاست.
اما زن میخواهد و میداند کهامشب میتواند کاری کند. کاری بیشتر و غیر از نشستن روی صندلی رو بهروی مرد و انتظار دوساعته کشیدن و شاهد کمکم، کم عمق شدن خطوط خستگی و بیزاری دور چشمهای مرد بودن. او میداند ( چون احتمالاً مادر است و چون دراین داستان وقتهایی مثل فرشته نگهبان مرد عمل میکند ) باید این حفرهای را که ممکناست ناگهان به فوران اندوهی که سالها و اندکاندک در وجود مرد متراکم شده بینجامد پرکند. زن( این زن ) مرد ( این مرد ) را بهتر از خود او میشناسد. شاید بخشاً بهاینخاطر که راوی داستان خود هم اوست.
زن میپرسد: گرسنهای؟ مرد میگوید: هنوز نه. وصدای سکوت غالب میشود.
زن میگوید : چه سکوتی! که میتواند عبارتی در ستایش این سکوت باشد. سکوتی که قبلاً و توسط راوی ( اما از طرف هر دو نفر ) برای یک زندگی شهری" بی نظیر" خوانده شدهاست.
مرد اما میگوید: انگار همهشان مردهاند! آنجا ( در وطن هردونفرشان ) اقلن آدم صدای برف پاروکن را می شنید. صدای همهمه مردمی که شبها روی پشت بامها برف پا رو میکردند...
او مثل همیشه حرفش را ناتمام میگذارد. زن هم مثل هربار دیگر مسیر حرفهای مرد را به سمت دیگری میکشاند. او مثل همیشهادای برف پاروکنها را برایش در میآورد.... طوریکهاو را به خنده میاندازد. طوریکه قاهقاه بخندد و گویی فراموش کند چه چیز دلتنگاش کرده بوده بهانگلیسی ( نه به زبان مادری یا جایی که لحظهای قبل دلش برایش تنگ شده ) بگوید: well done!( بعداً بهاین بخش از داستان بیشتر میپردازم.)
حالا زن است که چشمش به بیرون و پاروها و آدمها و پژواک صدایشان است. اما کدام آدمها و پاروها و پژواک کدام صداها؟ چیزی در خاطرات زن که در تمام طول داستان از آن پرهیزکردهاست؟ صداهایی که میشنود و تصویرهایی که میبیند چون آن آپارتمان را تنها و تنها خانه خود میداند و آن شهر و فضای شهری را هم دلخواه و بی نظیر؟ حسی کهاز گفتگوی امشب با مرد بهان رسیدهاست و دارد در خود مرور میکند؟ در هرحال چیزی در این جای داستان به نظر کم میآید که به متن لطمه میزند. هرچند در ایجاد حس نیاز زن به همراهی و همدلی بسیار موثر است. مرد میگوید: امشب نوبت من است. من شام درست میکنم.
داستان صندلی روبهرو که در واقع بیشتر به دو صندلی روبهروی هم اشاره دارد، همهی فرم خود را مدیون رفت و آمد احساس نیاز به همدلی و عشقیست که نویسندهاگاهانه و در جایجای متن به نوبت به هریک از دو شخصیت اصلی داستان میبخشد، در او رسوب میدهد و بومیشدهان را باز پس میستاند تا دوباره در سطحی بالاتر بهاو برگرداند. شبیه بالا و پائین شدن دوکفه هم وزن ترازویی متلاطم که در نهایت بهایستایی و تعادلی پایدار ختم میشود. حسی که درهر بخش از روایت نیز به خوبی به خواننده منتقل میگردد. هرجا یکی از دو شخصیت اصلی، راوی یا همسرش، دچار ناایستایی روحی یا جسمی می شوند ( و البته بیشتر این اتفاق برای مرد میافتد. شاید بهاین دلیل ساده که زن در جاهایی هم نقش زن–مادر را عرضه میکند ولی مرد نقش مرد-پدر را از خود نمی نمایاند.) دیگری به کمک میشتابد و با حرفی، شوخی، پیشنهاد و حرکتی حفره موجود یا متصور را با صمیمیتی عاشقانه پرمیکند.
نگرانی مرد در مورد درخت وسط میدان شهر و این که ممکناست خانه ( نماد امنیت و البتهارامش در زندگی متصور شهری ) را بگیرد؛ مشکل تهیه شام و خستگی زیاد مرد و حس بیزاری که بر اثر کار مفرط در خطوط عمیق دور چشمهای او گاهی زنرا به شدت نگران میکند؛ دلتنگی مرد برای صدای برفپاروکنها در سرزمین مادریشان و... هرکدام میتوانند به تنهایی ورطهی نگرانی یا افسردگی یا غریبگی را تا آن درجه عمیق و به ساعات تاریکی و سرما و تنهایی آن آپارتمان کوچک تحمیل کنند که یکی از دو صندلی برای همیشه خالی بماند. چیزی که مرد بیشتر از آن میترسد و زن سعی در تخفیف و غلبه برآن دارد.
در نیمه دوم داستان و پس از تلاشها و همراهیهای دو طرف برای بیرون کشیدن احساس بیزاری و خستگی ناشی از کار سنگین روزانهامروز مرد از جسم و جان او، زن خیره میشود. خیره میشود. خیره میشود و میبیند که خطوط خستگی و بیزاری دور چشمهای مرد کم عمق میشوند. حالا هر دو به کمک هم به سطح یک گذران شاید معمول زندگی دو نفره در آن آپارتمان کوچک رسیدهاند. هم اینجاست که زن باز پیشاهنگ میشود و ناگهان به فکر میافتد پاهای مرد را ماساژ بدهد. در عین ناباوری مرد، او را وامیدارد پاهایش را دراز کند و بهاو بسپارد و از او میخواهد رها باشد. خودش را بهاو بسپارد. دراین جاست که زن با نگاهی بهاطراف و بهجای رفتن به دستشویی و آوردن کرم ( که می توانست از طرفی افت و وقفهای در حرکات طراحی شده شخصیتهای داستان ایجاد کند و از طرف دیگر به صمیمیت مواج موجود در آن لحظه بین دو شخصیت داستان که دو ستون اصلی روایت هستند لطمه بزند و چه بسا نوعی خشکی رفتار نا مطبوع را به متن بکشاند ) مشتی روغن زیتون از ظرف کنار اجاق گاز برمیدارد و در حالی که روغن از لای انگشتانش شره میکند دستش را روی پای مرد میگیرد. اکنون همه چیز به خدمت رابطه صمیمانه بین دونفر درآمدهاست. پیش از این لحظهاست که مرد یک بار دیگر فرصت مییابد نگرانی خود را از زحمت زن با گفتن مجدد جمله گفتم که نوبت من است شام درست کنم نشان دهد و تعادل مطلوب را مجدداً به داستان برگرداند. این طوراست که هر دو نفر با هم و بهکمک هم پا به شبی زیبا و دوست داشتنی میگذارند. میتوان گفت زن با هوشمندی زنانه–مادرانه خود از شبی که میتوانست تا ساعتها خستگی و بیزاری باشد ساعات طولانی رو بهروی هم نشستن و نمنم چیزی نوشیدن وحرفزدن و به هم گوش دادن میسازد. شبی که در آخر به معاشقهای زیبا وصل میشود. و ازآنجا که راوی دراین داستان کوتاه زن است به نظرم یکی از تصاویر کم نظیر عشق ورزی در ادبیات داستانی ایران آفریده میشود. تصویری کهارزش کم نظیر خود را از صراحت کمسابقه درتوصیف توام با خودداری بموقع از درغلتیدن به ورطهاروتیسم وام میگیرد. نقطهاوج داستان آنجاست که زن در پاسخ به مرد که میگوید همسایهها را بیدارکردی میگوید: بیدارند، نگاه کن، دارد صبح میشود. از آنجا کهاین اوج داستانی با اوج لذتی که هریک از زن و مرد داستان از حضور عاشقانه و اطمینانبخش و همدل طرف دیگر میبرد همزمان میگردد در ذهن خواننده موثرتر ثبت میشود. همینجا میبینیم که صبح از نگاه زن نه روشنی آفتاب و سفیدی آسمان بلکه چراغهای پشت پنجرههای دیگراست که یکی یکی روشن میشوند. آدمها هستند و ساعتها و هوا و خیابان. برف است و سکوت بی نظیر. آن دم و لحظهایست که باید بروند سرکار. مثل همسایه روبهرو. مثل همه ساکنان ساختمانهای اطراف. مثل همه کسانی که باقی صندلیهای قطار ساعت هشت را اشغال کردهاند.
پایانبندی داستان صندلی روبهرو مثل همه پایانبندیهای فصول مختلف رمان « ماهیها...» (کار خوب و قابل اعتنای خانم سودابهاشرفی و برنده جایزه مهرگان ادب سال 84 وجایزه بنیاد گلشیری ) و نیز پایانبندی عالی آن کتاب ( تمامی فصل 16 ) با قدرت و زیبایی نوشته شدهاست. باردیگر همه چیز در این سطورآخر به گونهای مرورمیشود: عزم زن در طول مسیر آپارتمان تا قطار، حرکت مرد به عنوان همراه و نیمه کامل کننده و شایدآن کفه برابر و لازم به جهت برقراری تعادل. شاید هم تصویری که زن همواره روبهروی خود میبیند و خوشحال است که میبیند.
همسایه مثل هرروز راهپلهها را پائینمی رود و ما مثل هرروز در آسانسور با هم حرف نمیزنیم. از در خروجی بیرون میرویم و چترهایمان را باز میکنیم و به طرف ایستگاه میرویم. در قطار دو صندلی روبهروی هم پیدا میکنیم و مینشینیم.
شروع داستان و تاکیدهای مکرر نویسنده و به کارگیری عبارتهایی مثل: اینروزها، تابستانها، مثل همیشه،.. در جملات آغازین داستان مقدمه مناسبی برای ورود به فضای یکنواختی است که قرار است اندوهواره زندگی در غربت را توصیف کند و چه بسا این انتظار را هم ایجاد میکند که متن به پایانی تلخ و تاریک بینجامد. اما در پاراگراف چهارم جملهای میآید که به روایت خون تازهای میبخشد و به گمان من استفادهاگاهانهازچ و خ وح در جمله چهار صندلی چوبی آشپزخانه مان چندان راحت نیستند و نفی موجود در این جملهابتدای پاراگراف خراش و زخمیست که به موقع به تن سرد و سنگین پاراگرافهای قبل از آن وارد میشود. از آنجا که خواننده در طی همین عبارت احتمالاً منتظر میماند تاتکلیف دو صندلی دیگر از چهار صندلی موصوف، زودتر روشن شود (مثلاً مهمانی به آنها برسد ) حس تعلیق خوبی ایجاد میشودکه به کمک داستان میآید.
جایی که مرد به عادت هرروز این سالها کهاز سرکار میآید و روی اولین صندلی می نشیند و به راوی اشاره میکند روبهرویش بنشیند و او هم البته چنین میکند برای جلوگیری از حس افتادن مرد بهانفعالی که زن ( هردو زن، راوی و نویسنده ) اساساً در پی آنهم نیست و به نظر نمیآید آنرا دوست داشته باشد موثر و باورپذیر نوشته شدهاست.
دراینجا برمیگردم به جایی از داستان که راوی از سکوت میگوید. از صدای سکوتی که غالب میشود. سکوتی که در نظر مرد گویا بیشتر اندوهزا و دلگیراست.
"چه سکوتی!" می تواند بیان توام با تحسین یا تحقیر باشد. تحسین از آنرو که زن این سکوت را دوست دارد و آنرا بیتردید برای یک زندگی شهری " بی نظیر" میداند. مرد اما نخست تحقیر را در گفته زن دنبال میکند و میگوید انگار همهاشان مردهاند. آنجا اقلن آدم صدای برفپاروکنها را میشنید. صدای همهمهی مردمی که شبها روی پشتبام برف پارو میکردندو... و مثل همیشه حرفش را تمام نمیکند و میگوید" بیخیال بابا!". گویی ناگهان به خاطر میآورد این سکوت میتواند بخشی از آرامش و امنیتی باشد که خود او نیز به جستجوی آن آمدهاست. سرنخی کهاگربه نحوی دنبال میشد میتوانست مسیر داستان را عوضکند. همینجاست که راوی با خواندن برف پارو مِیکنِم ! ای برف پارومِیکنِم! ( دقت کنیم به کسره م و ن در مِیکنِم) طنزی و شیرینیای را به آن خلوت در خطر دلتنگی دونفره تزریق میکند تا بهاین وسیله متن را از بار نوستالژیک محتمل ادامه روند قبلی دور سازد. کاری که در همه موارد بهاراده نویسنده، راوی و شخصیت زن داستان انجام شده و در همه موارد نیزتا حد قابل باوری موفقیتآمیز بودهاست.
داستان کوتاه صندلی روبهرو داستانی است درباره برابری و عشق. داستانی ست برای برابری در عشق. بی آنکه ترازویی نمایانده شود کفههای زن و مرد داستان مرتباً بالا و پائین میرود تا آنگاه که به تعادلی برسد. تعادلی که مرد را آرام و پذیرنده روبهروی زن بنشاند. تعادلی که طی آن هر یک از دو شخصیت داستان بتوانند خود را تماماً به دیگری بسپارند و دیگری را از آن خود بدانند. رها و شاد. تا آخر. تا همیشه.
حتی درکنار عنوان داستان و آنجا که نام نویسنده( زنی ) آمدهاست با تقدیم به مردی سعی در ایجاد این تعادل به چشم میخورد. صندلی روبهرو داستانیست برای چندبار خواندن.
اینکه میگویی برف!
و ساعات اول صبح سپید!
در گوشم آشناست
اما
بهیاد نمیآورم
رنگ چشمانت را
در آینهی یخبندان کوچهی دیروز.
( دست من دست ترا جُست
پا جای پای هم گذاشتیم
و دخترمان بیشتر
شبیه تو شد. )
به یاد نمیآورم
چندساله بودم
و از کجا
برموی و ابروی من میریخت.
تو
درابتدای عصر یخی
و آستانهی دری یخزده ماندی
و برف
همچنان بارید.
اینکه میگویی
سپید، سپید
ابری در آسمان پیداست
باد شمال میوزد
و ناخدا
دلشوریده است از دریای ناخواهر؛
در گوشم آشناست
اما
به یاد نمیآورم
چگونه رفتم
و چگونه آمدم
که بارانی
خیسم نکرد؟
« برای پیدا کردن ناخدای لنج ماهیگیری، آقای عباس عبدی، رئیس شیلات قشم آنزمان ، کمک مهمی کرد. او ناخدا آزمون را معرفی کرد. در دیدار اول آزمون را به خاطر خشکی رفتار نپسندیدم و ناخدای دیگری را که دیده بودم می خواستم. عبدی چند نمونه از کردار و منش هر دو برایم شرح داد؛ من متقاعد شدم. »
از مصاحبه زاون قوکاسیان با ابراهیم مختاری
زندهرود شماره ششم وهفتم
زمستان ۷۲ بهار ۷۳ ویژهنامه سینما ص۲۹۷
شاید هیچوقت تابستان جاسک را نبینم. شاید هیچوقت پوست صورتم از آتشبادی که میگویند پادشاه ظهرهای تیر و مرداد آن سرزمین است تاول نزند و چشمم آنطور تنگ نشود ازماسههای ریز شناور در باد و خارهایی که غلت میزنند در اطراف جادهی باریک و اسفالت کلاهی تا جاسک و مجتمع قدیمی شیلات آنجا که دو کیلومتری با شهر فاصله دارد. چرا که درعمرم یکبار در جاسک بودم و آنهم اواسط پائیزسال1363بود. چیزی حدود 25 سال پیش. به خاطر دارم که آنموقع اجباری نبود که همان در ابتدای ورودم به مجتمع نتوانم با همدورهای و همشهریام، مصطفی، بروم سر اسکله یا برای اولین بار ساعتهای طولانی جزئیات دیدنی تحویل دهی هزارها ماهی یک شکل و یک اندازه را که از لنجهای صیادان کوهمبارک و جاسکی کف وانتهای تویوتای تککابین چیده می شد تماشا نکنم. همان ساعتی که یاد گرفتم این، آن ماهی تُن یا تونا است که در گویش محلی هوور و گْباب میگویند. آمده بودیم جاسک که سردخانه آنجا را بشناسیم. آمده بودیم معجزهی آمونیاک و فریون 12و22 را باورکنیم که هرهشت ساعت، در اتاقکی تاریک و دراز، سیصد ماهی یک شکل و یک اندازه را به سرمای سی درجه زیر صفر می بردند و مثل چوب می خشکاندند. شاید وقت آن رسیده بود که در مقابل این صف سیاه و خاکستری و لشکر بهتور افتادهی تسلیم، میایستادم و از دهانهای باز و چشمهای درخون ترکیده هزارها هووری که در کُپههای اطراف باسکول بزرگ شیلات بر هم ریخته بودند اکراهی راکه تا آنزمان از سر و دم و طعم و بوی ماهی داشتم پس می زدم و کنار می گذاشتم.
عصر همانروز اول ورود به جاسک و در کمتر از نیمساعت خیابان اصلی شهر را رفتیم و برگشتیم. همه چیز به رنگ خاکستر و از جنس ماسهی زبر و سیمان بود. از یکیدو پلهی بلوکی مغازه محقری پائین رفتیم. صندوق پر و خالی نوشابهها دعوتمان کرد. از پشت یخچال، سر و گردن پیرمردی پیدا شد. پنکه سقفی میلرزید و میچرخید. بفرما گفتم و بطری را به دهانم چسباندم. چیزی گفت یا چشمی انداخت یا دستی درازکرد که بطری خالیام را از کفه ترازو بردارد که جان گرفت. تصویری از ته تاریکی دور بیرون زد. پرسیدم: پدرجان بلوچ هستی؟ بود. پرسیدم: هیچ وقت آبادان بودی؟ بود. گفتم چیزی نگو تا بگویم و پرسیدم: پالایشگاه آبادان بودی؟ بود. گفتم: ازاین هم بیشتر در اِس او تو پلانت بودی و نگذاشتم چیزی بگوید و گفتم: تو کارگر آقای بهرهبر بودی. سال 47 یا 48. اسم خودت هم...اسمت...؟ گفت که اسماش سبزعلی است. سبزعلی مرادی.
مصطفی با بطری خالی نوشابهاش بازی میکرد. پیرمرد پشت یخجال کوچکتر و گمتر از آن سالهایش بود. به طعنهی دوستم که گفت یک باره شماره شناسنامهاش را هم بگو اعتنایی نکردم و گفتم: مال این است که هیچ تغییری نکردهای پدر. توضیح دادم که من آنموقع دو ماه پای همان یک دستگاه کمپرسور بادی که یکریز پتپت میکرد ایستاده بودم که از شما و بهرهبر چیز یاد بگیرم. تو با من رفیقتر بودی. شاید یادت مانده باشد که پدر منهم در روغنسازی بود و میگفتی او را میشناسی؟
به لطف همین دیدار تصادفی و مرور چهارسال دورهی هنرستان که متناوب در پالایشگاه گذشته بود، جاسک هم حالا جایی شد مثل آبادان. جایی که نمیشد بد باشد.
در برگشت به مجتمع، روز رفته بود و ماهیها را درتونل صف داده بودند و از چاه آبی لبشور، همه سکوی سیمانی و محوطهی اطراف را خیس کرده و شسته بودند. بخاری از زمین بالا میآمد واندکاندک فضای بازِ پشت ساختمان سردخانه را خنک میکرد. اتاقکی در کانکس باریک گروه نظارت برساختمان درحال احداث شیلات جدید مخصوص خواب ما دو نفر تعیین شده بود. شب شد و خوابیدیم و روز بعد را هم در آفتاب و تا بعدازظهر و باد اندک عصر و اسفالت و سیمان آبپاشی شدهی سرشب ، بی دغدغه گذراندیم. باز بیرون بودیم. سراغ سبزعلی مرادی رفتیم و نوشابه خوردیم. پنج سال قبلش بازنشسته شده بود و برگشته بود جاسک و با پول سالیدوماه شرکتنفت، آن مغازه را راه انداخته بود. بی زن، بی تنها پسری که دیگر زن گرفته بود و زاهدان زندگی میکرد و دور از دخترها که در همان آبادان مانده بودند با شوهرهاشان.
باز هم همه چیز به رنگ خاکستر بود. بخار هوا با نورکمی که از برق مردنی شهر، چند متری در اطراف تیرهای چوبی را روشن میکرد اخت و درهم بود. شرجی بیشتر از پیش میریخت. وقتی به مجتمع رسیدیم، پاترول زردنگی که آرم صدا و سیمای مرکز خلیج فارس روی درهایش بود و زیر شرجی سرِشب خیس و تمیز به نظر میرسید جلوی کانکسمان پارک شده بود. مصطفی غر زد که جای میزمان را گرفتهاند و یادم امد دیشباش به ابتکار او میز وصندلی را آورده بودیم بیرون و نیمساعتی با پشهها و مارمولکها و رطوبتی که روی میز و بال پهن سوسکهایی که چپ و راست میرفتند و گاهی هم پرواز میکردند نشسته بود ساخته بودیم. آخرش هم قید کتاب و رادیو در هوای آزاد را زده بودیم و دوباره راضی شده بودیم به همان اتاق کوچک وخفه کانکس.
مصطفی به فکر افتاد چراغ محوطه را خاموش کند. میگفت پشه و سوسک بامن. سراغ راننده پاترول را گرفتیم. نگهبان خبرش کرد. جایی قلیان دود میکرد. معلوم شد کسی را هم با خودش آورده و تنها نیست. اشاره کرد و فهمیدم باید در اتاق مخصوص مهمانهای رسمیتر باشد، میهمانان اتفاقی. وقتی تقه زدم و لای در را بازکردم و در انتهای اتاق و پشت میز، مرد سفید روی مرتبی را دیدم که سر از کتابی برداشت و از پشت عینک مطالعه به سمت من خیره ماند معطل نکردم و بدون سلام پرسیدم: انگلیسی است؟ او هم بدون درنگ پاسخ داد: نه جانم، فرانسه. گفتم: چه جالب! دوستانه پرسید: جداً؟ لای در را بیشتر باز کردم و گفتم: جالبتر هم می شود اگر شما هم بیایید بیرون و تو این شرجی که رفیق من میز گذاشته بیرون و چای هم دم کرده پیش ما باشید!
چای خوردیم و در تاریکی و شرجی آن شبِ جاسکی ، برای او گفتیم که ما هم تازه دیروز آمدهایم و قراراست مدتی اینجا باشیم و آموزش سردخانه ببینیم. گفتیم که هر دو اصلاً آبادانی هستیم واولین باراست جاسک را میبینیم. مصطفی گفت که از هرمزگان خوشش نمیآید و پشیمان است که دانمارک را گذاشته و برگشته است. گفت قصد دارد در اولین فرصت دوباره برگردد. من گفتم که از ماهی خوشم نمیآید و حالا درست کارم افتاده به ماهی. تعریف کردم که حتی همسرم در اوائل ازدواجمان کمی دستم میانداخت و بعد که دید موضوع جدی است خواست ته و توی کار را دربیاورد. با سئوال و اصرار او مادرم برایش تعریف کرد که در همان روزهای اولی که با پدرم آمده بودند آبادان و پدرم کارگر پالایشگاه شده بوده، غروب روزی چند ماهی حلوا سفید برای مادرم میآورد و سفارش میکند برای شام شب کاریاش آماده شان کند. مادرم تا آنموقع درست وحسابی و از نزدیک ماهی ندیده بود و اصلا ًدر دهی که بودند رودخانهای، چیزی وجود نداشته که ماهی داشته باشد. هرجور بوده ماهی را پخته و به خیال خودش شام پدرم را که میخواسته با چند نفر از همکارهایش بخورد آماده کرده و داده دستش و صبح فردا،کتک مفصلی از دستش خورده که گویا آبروی پدرم را پیش همه برده و همه خندیدهاند به او با این ماهی آوردنش. مادرم کاری نمیکند. کاری نمیتوانست بکند. الا اینکه توی بغض وگریه رو به پدرم عهد میکند با خودش که هیچ وقت دیگر نه خودش ماهی بخورد و نه بگذارد بچههایش ماهی خور بشوند. به قول خودش هم عمل کرده.
گفت: پس انگار این نوعی تنبیه است که سر و کارت با ماهی افتاده وحالا حالاها باید مثل سزیف هی با ماهیها بالا بروی و هی از دستت سربخورند پائین!
گفتم: اینها با این چشمهای خیره وخونیشان آدم را وادار میکنند باهاشان رفیق شود و دلش بهحالشان بسوزد.
گفت آمدهاست در باره پناهگاههای دریایی تحقیق کند، که کارگردان تلویزیون است و فیلم مستند میسازد؛ فرانسه درس خوانده است. تنماهی بازکردیم و با لیموی پرآب میناب و فلفل سرخون تزئیناش کردیم و باز هم چای خوردیم.
هشت ماه بعد در قشم بودم. دم ظهریِ روزی که لندیکرافت چیرو 2 از بندر رسید، خبرشدم غیر ازیک کامیون تور و طناب برای صیادان، پاترول صدا و سیمای مرکز بندرعباس را هم با خودش آورده است. مشغول خواندن چیزی بودم که ناگهان لای در باز شد و کسی پرسید: فرانسه است؟ و قاه قاه خندید.
خندهام گرفت و تعجب هم کردم. گفتم: نه بابا فرانسه کجا بوده... فارسی هم به زور!
ابراهیم مختاری که آنموقع هنوز مجرد بود و بهقول خودش کارگردان تبعیدی تلویزیون، « پناهگاههای دریایی ایران » را تمام کرده بود و حالا آمده بود قشم «یک سفر صیادی» را بسازد.گفت که همزمان با او، محمد بزرگنیا هم دارد در لارَک کار میکند و موضوع فیلماش زندگی اهالی آنجاست. از شب جاسک که در آخر هم ناتمام ماند یاد کردیم و گفتم همانوقت که خبردادند زنم آمده بندرعباس و از طریق بیسیم شیلات پیغام دادهاند که فوری با او تماس بگیرم دلم شورافتاد و خودم را رساندم به مخابرات و تلفن کردم. وقتی هم برگشتم همهتان خواب بودید. تا صبح و بعداز آن تا صبحهای ده دوزاده روز بعدش هم بیداری کشیدم و غلت زدم در رختخواب و ... گفتم این خودش یک داستان دور و دراز است. داستانی که همت کنم مینویسم. ولی حالا اینجا هستم و شما هم که آمدهای اینجا. حداقل مجبورنیستیم زیرشرجی و درجوار پشه و سوسک و مارمولک از شعر و فیلم و شیلات بگوئیم. حرفها زدیم.پرسید میانهات چی؟ میانهات با ماهی خوب شده؟ تعریف کردم اینجا هم یکی هست که از ماهی دل خوشی ندارد.یک مهندس پیر آلمانی است که برای شرکت ترکیهای در اسکله کار میکند. تصادفاً جایی، گمانم روی دیوار کوتاه اسکله قدیم سنگی قشم، با دو نفر دیگر نشسته بود که نشاناش کردم و جلو رفتم. او توجهی به اطراف نداشت اما من که هنوز از دوره دانمارک و انگلیسی دست و پا شکسته آنجا چیزهایی یادم بود، خودم را انداختم وسط و حرف زدم و دیدم که انگلیسیام از او بدتر نیست. بار دیگری که دیدمش از ماهیگیری گفتیم و اینکه اینجا معدن میگو است. گفت که با ماهی میانه خوشی ندارد و اصلاًً نمیخورد. دید که چهقدر تعجب کردم. تعریف کرد که در دوران جنگ دوم جهانی در آلمان، جایی زندگی میکرده که فقط میتوانستهاند ماهی، آن هم ماهی ساردین، بخورند وبس. آن چند سال جنگ و قحطی و بچگیاش آنقدر ماهی وچیزهای دیگر آبزی خورده که نفرت پیدا کرده از هر خوردنی دریایی و حالا پنجاه سال است نه ماهی می خورد نه هیچ آبزی دیگر.
مختاری قاه قاه خندید گفت: این داستانها را سرهم کردهای به ما ماهی ندهی بخوریم!؟ ولی ما میخوریم. خوب هم میخوریم. شما هم باید کلی کنسرو تن بما بدهی چون هروقت نخوردهایم مال آناست که گیرمان نیامده. میگو را که نگو دیگر. یک کارتن کنسرو ماهی و سه قالب یخ توشه سفری بود که از عصر آنروز شروع کردند. تصمیم داشت بگردد و لوکیشنهای فیلم جدیدش را پیدا کند. از کمیته امور صیادان و مدیرکل شیلات و مرکز صدا و سیما نامه داشت که هرجا میرود کمکش کنند.
سه روز بعد آمد. کمی بههمریخته و خسته که از گرما هم بود. هر روز با لندرور اداره، به جایی که پیغام داده بود یخ فرستاده بودم. سه نفر بودند وآنجا فهمیدم به جزکارگردان، مدیر تولید و فیلمبردار هم کارشان خیلی مهم است. گفت عکسهای زیادی گرفته و تقریباً همهجا را دیده و قرار شده در لافت کارکنند. گفت ساحلاش عالیاست و صیادش را هم پیدا کرده است. گفت سفت و سخت قول همکاری گرفتهاست.
با تعجب پرسیدم: لافت؟ و گفتم: لافت که صیاد ندارد!
گفت: دارد. چندتا خوبش هم دارد. از بندر و کمیته امورصیادان پرسیدهام و آدرس سرراست گرفتهام.
گفتم: لافتیها لنجهای خوبی میسازند. ولی خودشان سوار نمیشوند. مگر برای تجارت باشد و سفر. و باشوخی اضافه کردم: آخرمیترسند به لباس سفید بلندشان لک بیفتد.
گفت: ولی عبدالله سفاری ناخدای درست و حسابیاست. باهاش کلی حرف زدهام. عکس هم گرفتهایم زیاد.
گفتم او را میشناسم. گفتم که آنها ناخدا هستند اما صیاد نیستند. صید آنها ماهی سرخو سرحدی است. حتی سرخوی اصلی را هم نمی آورند شیلات. هرچه عربها نمیخورند میآورند برای ما. آنهم فقط حدود هشتاد کیلو. یک لنج به آن بزرگی میرود دریا و دو روز میگردد و وقتی برمیگردد هشتاد کیلو، نه کمتر و نه بیشتر، یک دستهم ماهی چمن یا همان سرخو سرحدی میآورد شیلات. یک نوع ماهی درجه دو که در بین عربها اصلاً مشتری ندارد.
پرسید: خب که چی؟
گفتم که معلوم است دیگر. ماهیها بوی گازوئیل میدهند! گفتم باقیشان هم همینطورند. کار آنجا این است. بردن گازوئیل و چند کیلویی هم ماهی خریدن از صیادان عرب برای نشان دادن به پاسگاه و شیلات اینجا؛ خالی نبودن عریضه.
گفت: ولی نمیآمد آنکاره باشد.
گفتم: هست یا نیست از مجبوری است.
به مهمانسرای اداره رفت که دوشی بگیرد. سرحال شد. عصر دوباره همدیگر را دیدیم. هنوز خانواده من نیامده بودند و در خانه سازمانیام تنها بودم. نشستیم به گپ و چای. چیز دیگری پیدا نمی شد. مطمئن بود باید یک نشانهای باشد. یک علامتی که معلوم کند. گفت توی هرچیزی هست، توی هرشغلی ...
گفتم : تو این هم هست.
پرسید: واقعاً؟
گفتم: البته. خودت گفتی! شاید هم خیلی ساده باشد. گفتم کاری که من میکنم موقع مجوز دادن است. باهاشان دست میدهم وکف دستشان را لمس میکنم. اگرسفت و زبر باشد معلوم است صیادند و طناب و تور اثرکرده روی پوست. و اگرنه مجوز دوازده ساعته بیشتر نمیدهم.تازه همیناش هم بعضی وقتها کلی دردسرساز است.
تاب نیاورد و صبح زود ماشین را برداشت و رفت. وظهر نشده برگشت. یک راست به اداره آمد. خنده دلچسبی کرد و بی مقدمه گفت: دستش مثل پنبه نرم بود. عین دست یک خانم. با هرکدامشان دست دادم از زبری خبری نبود. مطمئن شدم جای دیگهای جمع هستند. از بندرعباس راه را عوضی نشانمان دادهاند.
پرسیدم: سَلَخ رفتهای؟
سلخ که میگویم یا مینویسم همراه است با یاد ساحل طولانی و خانههای رو به دریا و لنجهایی که بی پناه وسط آباند، یاد محمد آزمون و مسعود بخیط دریایی و ابراهیم ساجدی و احمد تلنده و عبدالله دریاپور و ابراهیم دریایی، یاد محمد غلام دریایی که در هفتاد و سه سالگی زن دوم گرفته بود و از بس تر و فرز بود به محمد غلام ترتری معروف بود. ترتری قایق چوبی بزرگیست که همیشه صدای پتپت موتور دیزلاش تا خیلی دورترها میرود.
ناخداها: محمد آزمون - مسعود بخیط دریایی - ابراهیم ساجدی
( قشم نوروز۱۳۸۷. بیست و سه سال بعد از یک سفر صیادی )
محمد آزمون را به عنوان صیاد اصلی معرفی کردم و مختاری رفت که سلخ را ببیند و آزمون را هم بسنجد. آمد و گفت که سلخ را بله اما ناخدا را نپسندیده است. گفتم: چند نفری هستندکه می شناسم اما اگر فقط یک نفر صیاد باشد همین است. خودش است. ناخدایی که میتوانی تا آخر دریا باهاش بروی و روی حرفاش حساب کنی. شک نکن. خود خودش است.
رفت و دو روز بعد آمد. گفت تما م لوکیشنهای فیلماش را انتخاب کرده. گفت دارد می رود بندرعباس برای باقی کارها. پرسیدم: آزمون چی شد؟ از آزمون یک سفر صیادی بیرون آمد؟
آزمون ، صیاد نمونه سلخی و کسی بود که مجابام کرده بود میشود تا آخر به او اطمینان کرد. هیچ اهل قاچاق نبود و دریا را به چشم صیادی میپائید. رد و رفت و آمد ماهیها و کولیهای کر را از بر بود. سر راهشان میماند و با تور دیواری در دریا میکشید که هیچکدام را مجال فرار نباشد. چندین باردیده بودماش پیش از رفتن به دریا، یا عصرهای پنجشنبه که غالباً به عادت دریا نمیرفتند. در ساحل طولانی سلخ قدم میزد و باد در جامه سفید و بلندش میافتاد. او با مسعود و ابراهیم و احمد ستونهای صیادی سلخ بودند.
مختاری گفت که در برخوردهای اول خیلی جدی و تلخ آمده ولی بعد که آشناتر شدهاند قبول کرده لنجاش را برای هرچند وقت که گروه فیلمبرداری لازم داشته باشند در اختیار آنها بگذارد و خودش هم با ملوانهایش بیاید روی آب. فصل صید با تور گذشته بود و میتوانستند فقط قلاب بیندازند. گفت که چندتایی عکس از چهرهاش برداشته و روزی که خداحافظی میکرده بیاید قشم به او گفته همه چیزش خوب است. فقط یک موضوعی هست که ... و مِن و مِن کرده. آزمون پرسیده چه موضوعی؟ گفته صورتات برای فیلم عالی است ولی وقتی دوربین از جلو نشانت بدهد و بخندی این دندان طلای نیشات بدجوری توی ذوق میزند. آزمون پرسیده کدام؟ این؟ و بلافاصله با چاقوی سرکج ماهیپاککنی که دم دستش بوده، بی معطلی، روکش طلای دندانش را کنده و توی جیب گذاشته و پرسیده حالا چی؟ بهتر شد؟ بعد هم به ملوانهایش دستورداده کابین ناخدا را از بیخ بکنند و بیندازند گوشهای. آخر از فیلمبردار شنیده بوده که کابین ناخدا مزاحم فیلمبرداری میشود و نمیگذارد او، فیلمبردار، عقبتر برود و همه افراد را توی کادر داشته باشد. منظورش همه جاشوها و ناخدا و موتوری و آشپز بوده که دو ماه بعد و در تمام روزهای فیلمبردای روی آب، هرکدام قلاب گرفتند و ساعتها لبه لنج ایستادند خیره به دریا و نخ که کی بجنبد و احیاناً سنگسری، سرخویی، هاموری به طعمه بزند و با هلهلهی بقیه جاشوها وگروه فیلمبرداری کشیده شود بالا.
* *
جای تاسف است که این فیلم، آنطور که ابراهیم مختاری در همان مصاحبه با زاون گفته، یکی دو بار نمایش داده شده و جوایزی هم دریافت کرده اما فعلاً سالهاست در آرشیو تلویزیون بندرعباس خاک میخورد.
این هم از شماره تازه ( شمارهی ۵۰ ) فصلنامهی زندهرود و اینهم قسمتی از داستان خوب جناب اصغر عبدالهی که حرفش را زده بودم.
قطار تهران بندرعباس، در ساعت دوازده و سی دقیقه، در هرم آفتاب نیمهی مردادماه، طوری بود که انگار پشت پردهی مواج آبی که از آسمان یکدست سفید آویزان است، ایستاده و تکان نمیخورد، اما قطار داشت از پیچ آخر میگذشت و میآمد جلو تا به ایستگاه خلوت بندر برسد. به سایبان سکوی ایستگاه که رسید بوق زد و کشدار و طولانی ترمز کرد و چرخها سائیده شدن به ریل و واگنها لرزیدن و آنوقت که مرد میانهسال در یونیفرم راه آهن آمد به سکو، قطار هم ایستاد. مسافران که معلوم بود از قبلتر، شاید از ایستگاه سیرجان در راهرو و پشت درها بودهاند هول زده آمدند پایین یا از قطار پریدن به سکوی سیمانی وچمدانها و بارها را کشاندند و رفتند به ساختمانی که شبیه سوله بود. دو دختر و دو پسر با کوله پشتیهای رنگارنگ وقتی از قطار آمدن پایین که فقط مرد میانهسال در ایستگاه مانده بود. هر چهارتا جوان در ایستگاه زیر بار کولههای استوانهای جهانگردیشان میخکوب شدند. دختری که اسمش نغمه بود گفت « اوه خدای من انگار یکی یقهمو گرفته. » پسری که اسمش کامیار بود از مرد میانهسال پرسید « الان چن درجهس اینجا جناب؟ » مرد میانهسال گفت « رادیو که گفت پنجاه و پنج درجه بالای صفر » پسری که اسمش سینا بود راه افتاد سمت ساختمان، گفت « بله، درسته. وقتی هوا پنجاه و پنج درجه بالای صفر باشه مث اینه که یکی یقهی آدمو گرفته باشه. »
در هوای پنجاه وپنج درجه بالای صفر
اصغر عبدالهی، زندهرود شماره 50 . ص207
پخش زندهرود در تهران: پیام امروز. تلفن ۶۶۴۹۱۸۸۷